فارس- اخیرا که کاسه صبر شیعیان عراق لبریز شد، فرزندان شهدای انتفاضه (که پدرانشان در عراق به دست تروریستهای منافقین که حکم بازوی اطلاعاتی و اجرایی صدام را داشته، کشته شدند)، با حمله به پادگان اشرف تعدادی از اعضای تروریست حاضر در این پادگان را به همراه چند تن از کادرهای اصلی این گروهک کشتند؛ اقدامی که برخی فرماندهان نظامی ایران آن را در مسیر نابودی منافقین، بالاتر از عملیات مرصاد نامیدند.
پرونده منافقین بالاخره بعد از چند سال جرم و جنایت علیه دو ملت ایران و عراق با پاکسازی پادگان مخوف اشرف بسته شد.
آنچه در زیر می خوانید، گفتگویی است با هادی شعبانی یک از اعضای سابق این گروهک که در سالهای اخیر به ایران برگشت و در گفتگو با فارس به بیان خاطرات و مشاهدات خود در طول بیست سال ارتباط و زندگی با گروهک تروریستی منافقین از جمله نحوه جذب و آموزش نیروها، ویژگیهای سرکردگان این گروهک و مقاطع مهمی مانند عملیات مرصاد (فروغ جاویدان)، اوضاع پادگان اشرف و نحوه فرار از سازمان پرداخت.
در روزهایی که منافقین آخرین نفسهای خود را در عراق می کشند، بازخوانی این گفتگو خالی از لطف نخواهد بود.
***
* از چه سالی و چطور جذب سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شدید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 من هوادار چریکهای فدایی خلق بودم و چون در حال و هوای گروههای چپ قرار داشتم احساس میکردم اینها هستند که در میدان مبارزه حضور دارند و میتوانند انقلاب را به موفقیت برسانند.
سال 58 رفتم سربازی تا سال 60 که این اواخر دیگر چریکهای فدایی ضعیف و نیروهایش ریزش کرده بودند.
بعد از آن در نظرم تنها گروهی که در مبارزه باقی مانده و با گوشت و پوست خود مبارزه میکرد سازمان مجاهدین بود.
این بود که بعد از کشته شدن موسی خیابانی و اشرف (همسر مسعود رجوی) هوادار سازمان شدم.
* شما در آن زمان مطالعه هم میکردید؟ راجع به جریانهای انقلابی چه نظری داشتید؟
بله، کتابهایی را در رابطه با انقلابهای امریکای لاتین و آسیای شرقی مطالعه میکردم و آن مدینه فاضلهای که در ذهنم بود در سازمان مجاهدین خلق دیدم و همین انگیزهام شد تا برای امر مبارزه و آزادی به این سازمان بپیوندم.
* شخصیت و الگوی ذهنی شما در آن مقطع چه کسی بود؟
از میان خارجیها به «چهگوارا» و در داخل به «بیژن جزنی» خیلی علاقه داشتم و حتی جزوهها و پروسه زندگیاش را مطالعه کرده بودم.
مسعود رجوی هم بارها در نشستهای عمومی سازمان، خطوط مبارزاتی جزنی را بعنوان تز معرفی میکرد.
* آشناییتان با سازمان از چه طریقی بود؟ کسی شما را معرفی کرد؟
همان طور که گفتم من از سال 60 هوادار سازمان شدم و تا سال 63 این روند ادامه داشت و در این مدت به همراه برخی از دوستان، تنها کار تبلیغی میکردیم تا اینکه در تابستان 63 از طریق یکی از دوستانم که عضو سازمان بود توانستم ارتباط تلفنی برقرار کنم.
در کل، روال جذب به این صورت بود که حتما میبایست یک نفر از اعضای سازمان شما را معرفی کند و من هم قبلا به این دوستم گفته بودم که میخواهم عضو سازمان شوم.
از این زمان دیگر ارتباط ما تلفنی برقرار میشد.
* این ارتباط تلفنی چطور برقرار میشد و چه اطلاعاتی از این طریق میگرفتید؟
چون ما اهل تنکابن بودیم، ارتباط ها هم معمولا در همان تنکابن و یا رامسر برقرار میشد و بیشتر از طریق تلفن و با کد با هم صحبت میکردیم. مثلا میگفتند فردا خبر خوبی برایت داریم.
بیا فلان رستوران و منتظر تماس ما باش.
* از اولین تماس تلفنی تا موقعی که بصورت حضوری یکی از اعضای سازمان را دیدید چه مدت طول کشید؟
14 ماه. سال 64 بود که روز پنچشنبه طی یک تماس تلفنی به من گفتند شنبه خودت را در زاهدان به فلان مغازه معرفی کن و به هیچ کس حتی خانوادهات هم چیزی نگو.
من به خانواده گفتم 2 روز به تهران میروم و چون قبلا هم این کار را میکردم چیزی نگفتند.
آمدم زاهدان و خودم را معرفی کردم. من و دوستم را که با هم به زاهدان رفته بودیم به خانهای برده و 48 ساعت نگه داشتند تا اینکه از مسیر حرکت مطمئن شدند و سپس بصورت قاچاق از مرز ایران وارد پاکستان شدیم.
در پاکستان به شهر کویته رفتیم و از UN برگ پناهندگی گرفتیم تا بتوانیم به شهر کراچی برویم، در کراچی ما را تحویل نیروهای سازمان دادند و این اولین ملاقات حضوری با افراد سازمان بود.
* چقدر در پاکستان ماندید؟
حدود 2 هفته. در این مدت بچههای سازمان که به «نیروهای رابط» معروف هستند کارهای مربوط به گرفتن پاسپورت و ویزای ما را برای رفتن به بغداد انجام میدادند.
پس از آن به کویت پرواز کردیم و پس از توقف کوتاهی در کویت، به عراق رفتیم.
* در زمانی که شما هوادار سازمان بودید، موضعتان نسبت به اتفاقاتی مثل انفجار دفتر حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی چه بود؟
خب آن موقع من سرباز بودم و تبلیغات زیادی هم علیه آقای بهشتی در جامعه میشد.
مثلا میگفتند که با رژیم شاه همکاری داشته و سوابق ایشان در هامبورگ را میگفتند و یا ایشان را با برخی سران شوروی مقایسه میکردند.
به این ترتیب ذهنیت ما به آقای بهشتی طوری شد که نسبت به ترور ایشان نگاه مثبتی داشتیم و بر اثر القائات سازمان به این باور رسیده بودیم که تا چند ماه دیگر واقعا رژیم سقوط خواهد کرد.
* قبل از ورود به عراق چه ذهنیت و انگیزهای داشتید؟
هیچ ذهنیتی از فضای عراق نداشتیم و فکر نمیکردیم محل استقرارمان آنجا باشد.
میگفتیم ما را برای جنگیدن با رژیم، از عراق به کردستان منتقل می کنند.
سازمان رادیویی به نام صدای مجاهد داشت که از قسمت کوچکی از کردستان که در دست مخالفین جمهوری اسلامی بود پخش میشد.
این رادیو طوری اخبار را منعکس میکرد که انگار همه کردستان در دست مخالفین جمهوری اسلامی است و ما هم باور میکردیم.
از طرفی چون کتابهای مربوط به انقلابهای نیکاراگوئه، امریکای لاتین و آسیای شرقی را خوانده بودم دوست داشتم مانند آنها و به همان روش، مبارزه چریکی کنم.
سقف امکاناتی هم که در ذهن داشتیم یک چادر بود که زیر آن مثل بقیه گروههای چریکی زندگی و مبارزه کنیم ولی وقتی به بغداد رسیدیم و آن امکانات، ماشینهای آخرین مدل و جشنها را دیدیم، تعجب کردیم.
* موقع رفتن به پاکستان چطور؟ به خانوادهتان چه گفتید؟
همان طور که گفتم سازمان توصیه کرده بود هیچ کس از انتقال ما با خبر نشود و من هم چیزی به خانواده نگفتم.
وقتی به پاکستان رسیدیم به خانه تلفن زدم و گفتم من الان پاکستان هستم و میخواهم برای ادامه تحصیل به انگلستان بروم.
میزان تحصیلاتم دیپلم بود که دیگر ادامه هم ندادم. این مکالمه کوتاه، تمام صحبتی بود که در طول این 20 سال میان من و خانواده ام رد و بدل شد و دیگر تا سال 83 که برگشتم کوچکترین خبری از آنها نداشتم.
* چند خواهر و برادر بودید؟ آیا دیگر اعضای خانوادتان در کار شما دخالت نمیکرد؟
ما 5 برادر و من فرزند آخر بودم. خواهر نداشتیم و پدرمان هم سال 57 فوت کرده بود و من به همراه دوتا از برادرانم با مادرم زندگی میکردم.
در محیط خانواده از آزادی عمل برخوردار بودم و از طرفی هم طوری رفتار میکردم تا کسی از کارهایم با خبر نشود.
* بعد از ورود به عراق اولین جایی که شما را بردند کجا بود؟
ابتدا ما را که حدود 13، 14 نفر بودیم به پایگاه «ضابطی» در بغداد منتقل کردند. پایگاه ضابطی اولین جایی بود که هر کس جذب میشد میبایست مدتی آنجا میماند.
حدود 10 روز در پایگاه ضابطی بودیم و در این مدت کارمان نوشتن پروسه زندگی مان بود. قبلا کجا بودیم؟ چه کار میکردیم؟ چه کسی را در سازمان میشناسیم؟ خلاصه هر اتفاقی که در زندگیمان رخ داده بود باید مینوشتیم.
بعد از 10 روز 2 نفر از اعضای سازمان بعنوان مسئولین چک امنیتی بچهها آمدند تا صلاحیت افراد را تائید کنند و تک تک با افراد برخورد کردند تا ببینند کسی نفوذی نباشد.
از بچهها سوال میکردند که چه کسی را در سازمان میشناسی؟ اگر کسی را نمیشناخت چند روز تحت نظر قرار میگرفت تا مطئمن شوند نفوذی نیست.
من کسی را نمیشناختم اما فردی که از من سوال میکرد همشهری از آب در آمد و برادرانم را شناخت و تائیدم کرد.
* پیش آمد که کسی هم تائید نشود؟
نه، همه را قبول کردند چون در آن زمان سازمان احتیاج به نیرو داشت و از طرفی هم کسی که از طریق پاکستان آمده بود هوادار سازمان بود و تنها کاری که میکردند طرف را چند روز تحت نظر قرار میدادند و سپس او را تائید میکردند.
* از فضای پایگاه ضابطی بیشتر برایمان بگویید.
پایگاه ضابطی یک ساختمان چند طبقه در نزدیکی میدان فردوس عراق و ابتدای خیابان الرشید بود.
در کل همه پایگاههای سازمان در بغداد، هتل یا ساختمانهای چند طبقهای بودند که سازمان یا آن را اجاره میکرد و یا میخرید.
این ساختمان چند طبقه دارای چندین واحد بود که هر واحد یک مسئول جدا داشت که زیر نظر مسوول طبقه اداره میشد.
هر طبقه نیز کار خاص خود را داشت مثلا یک طبقه اداری بود، طبقه دیگر کار پروسهها را انجام میداد، یک طبقه قسمت پذیرش بود و یک طبقه هم آسایشگاه که در آسایشگاه، زنها و مردها جدا بودند.
در ابتدا سازمان فقط 2 و 3 پایگاه در بغداد داشت ولی به تدریج با اضافه شدن پایگاههای دیگر مثل «جلال زاده»، «سیفی»، «سرپل» و غیره که همگی در یک منطقه از چهارراه آندلس تا میدان فردوس جمع شده بودند، این منطقه در اختیار مجاهدین قرار گرفت.
* شما برای انتقال به عراق هزینهای هم پرداخت کردید؟
نه، همه هزینهها به عهده سازمان بود و حتی گفتند برای هر نیرو از زمان برقراری اولین تماس تا وقتی که جذب شود، 60 هزار تومان هزینه کردهاند و برای همین خاطر هم در پاکستان از همه رسید گرفتند که اگر کسی در وسط راه برید، میبایست تمام خسارت را میپرداخت.
در سازمان هر کس یک پرونده خوب و یک پرونده بد دارد و همه حرکات و خصلتهای او ثبت میشود و مثلا حتی اگر بدن شما بوی عرق هم بدهد در پرونده شما ثبت میشود و هر چه پرونده بد شما پر باشد به نفع سازمان است چرا که مهدی افتخاری نفر سوم سازمان یک روز برید و سازمان برای توجیح آن به این پرونده بد نیاز دارد.
همه نیروها این پرونده را داشتند جز مسعود و مریم که هیچ کس تحت هیچ شرایطی حق انتقاد از آنها را نداشت.
* بعد از طی دوره پایگاه ضابطی کجا رفتید؟ سازماندهی شوید؟
بله، روال این بود که بعد از پایگاه ضابطی، افراد تائید شده را برای آموزش نظامی سازماندهی میکردند.
من همراه 3، 4 نفر دیگر منتقل شدیم به پایگاه «جلیلی» در «سلیمانیه».
ولی زمانی به آنجا رسیدیم که آموزشها شروع شده بود به همین خاطر تا شروع دوره بعد، حدود 20 روز در آشپزخانه کار کردیم.
10 روز از آموزش ما میگذشت که چند نفر از فرماندهان آموزش چریک شهری برای گزینش افراد جهت عملیات در داخل ایران از «کرکوک» به پایگاه جلیلی آمدند.
بعد از صحبت با تک تک افراد، من هم انتخاب شدم و به همراه 10، 12 نفر دیگر منتقل شدیم به دانشکده چریک شهری «ملک مرزبان» در شهر کرکوک که پایگاه بزرگی بود.
* وقتی برای عملیات داخل ایران انتخاب شوید، به شما چه چیزی گفتند؟
از من پرسیدند کجا میخواهی عملیات کنی تهران یا شهر خودتان؟
گفتم چون در شهر خودمان من را میشناسند بهتر است آنجا نباشد ولی در تهران یا شهر دیگر حاضرم. تا اینکه شهر اصفهان را برای عملیات من در نظر گرفتند.
* پس پایگاه ملک مرزبان باید با بقیه پایگاه ها متفاوت باشد. چه آموزش هایی آنجا میدادند؟
آموزشهای پایگاه ملک مرزبان که به آن دانشکده چریک شهری هم میگفتند در رابطه با عملیات های داخل بود.
در آنجا کار با انواع سلاح، موتور سواری، ماشین سواری، آموزش جعل مدارک، شنود و در کل هر کاری که برای عملیات چریکی در داخل ایران لازم بود آموزش میدادند و هیچ نیرویی تا زمان اعزام، از پایگاه خارج نمیشد چون امکان داشت در تماس با بقیه پایگاهها، اطلاعاتی لو برود.
افراد این پایگاه حتی در سازماندهیها نیز شرکت نمیکردند.
* شما در طول حضور در سازمان از «عملیات های مهندسی» که اوائل دهه شصت و بعد از لو رفتن تعداد زیادی از خانههای تیمی سازمان شروع شد چیزی شنیدید؟ مثلا در مورد ربودن، شکنجه و کشتن سه پاسدار کمیتههای انقلاب (طالب طاهری، محسن میر جلیلی و شاهرخ طهماسبی) چیزی میگفتند؟
شنیده بودم که در اوائل دهه شصت اتفاقی به نام شبکه «عبدالله پیام» در سازمان افتاد و قضیه از این قرار بود که فردی از نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی در سازمان نفوذ کرد و از طریق وی تعداد زیادی از خانههای تیمی لو رفت و افراد زیادی نیز دستگیر شدند.
بعد از آن سازمان اعلام کرد هیچ رابطی در ایران ندارد. اما در مورد عملیاتهای مهندسی چیز زیادی نمیگفتند فقط در دوران آموزشی بود که یکی از افرادی که در قضیه سه پاسدار حضور داشت را دیدم.
اسم او «عبدالوهاب فرجی» معروف به «افشین» بود. البته خودش نگفت که چه کار کرده ولی مسئول آموزش ما (مهدی کتیرایی معروف به ساسان که در عملیات مرصاد کشته شد) جلوی بقیه بچهها از او پرسید مثلا مانند همان کاری که با سه تا پاسدار کردی انجام بدهند؟
ساسان بعدا برایمان توضیح داد که افشین در قضیه شکنجه و کشتن سه پاسدار حضور داشته و همیشه هم این موضوع را با افتخار تعریف میکرد.
او گفت شما هم باید به جایی برسید که مانند افشین باشید. منظور او این بود که به حدی از قساوت برسیم که از کشتن و شکنجه افراد خصوصا پاسدارها کوچکترین ابایی نداشته باشیم.
* به موضوع خوبی اشاره کردید، بحث پاسدارها؛ در سازمان چه تبلیغی روی پاسدارها میشد؟
پاسدارها دشمن شماره یک سازمان به حساب میآیند و حتی مثلا در نشست قبل از عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) مسعود خطاب به نیروها گفت: وقتی وارد تهران شدید هر کس را که دیدید بکشید خصوصا پاسدارها و بعد از 48 ساعت من وارد میشوم و دستور عفو عمومی میدهم!
آنجا روی پاسدارها آنقدر کار میکنند که هیچ کس از کشتن آنها ابایی نداشته باشد.
گاهی مانورهایی برای آموزش عملیات در داخل گذاشته میشد. یکی از دوستانم تعریف میکرد که باید یک موتور سوار را در مانور از روی موتور به زمین میانداختم و سریعا کارت شناساییاش را میدیدم و اگر پاسدار بود او را میکشتم.
وقتی موتور سوار را به زمین زدم و کارتش را بیرون آوردم دیدم معلم است ولی باز هم او را زدم.
مسئولین آموزش بخاطر این کار من را تشویق کردند و گفتند وقتی معلمی اینقدر جسارت دارد که جلوی فرد مسلح بیاید حتما پاسدار است و باید او را کشت.
خلاصه همیشه میگفتند اگر پاسدار را نکشی او تو را میکشد. البته این القائات برای هر کسی که میبایست ترور میشد صورت میگرفت.
مثلا حتی اگر قرار بود یک راننده تاکسی ساده ترور شود، طوری علیه او تبلیغ میکردند که انگار بعد از آقای خمینی او نفر دوم رژیم است.
* خب حالا که بحث به اینجا رسید بهتر است قدری از فضای حاکم بر پایگاهها و نحوه رفتار سازمان با نیروها برایمان توضیح دهید.
مناسبات در سازمان طوری بود که در ابتدا سعی میکنند علاقه طرف را به خانوادهاش از بین ببرند. میگویند شما بعنوان یک رزمنده داوطلب برای آزادی ایران و نجات همنوعان و خانوادههای بدتر از خودتان تلاش میکنید و این تعلقخاطر به خانواده از انرژی شما در راه مبارزه کم خواهد کرد.
اگر به فکر خانواده باشید خالص نیستید و بجای اینکه صد در صد برای امر مبارزه به رهبری وصل باشید مثلا 95 درصد خواهید بود و آن 5 درصد بقیه در زمان مبارزه، دست و پای شما را میبندد. پس بهتر است همه چیز را کنار بگذارید. مسعود در یکی از پیامهایش گفته بود که خانواده، منبع فساد است و باید کاملا آن را فراموش کنید.
* ولی به هر حال گاهی انسان به یاد گذشته و خانوادهاش میافتد.
درست است. در این صورت شما میبایست در گزارش روزانه خود بنویسی که مثلا من امروز 5 دقیقه به مادرم یا پدر یا هر کس دیگری فکر کردم و 5 دقیقه از رهبری قطع بودم و از مبارزه کم گذاشتم.
بعد در نشستهای عملیات جاری که توضیح آن را خواهم داد این گزارش قرائت میشد و با شمار برخورد میکردند.
من شاهد بودم که چطور با خانواده های افراد برخورد میشد. گاهی پیش میآمد که فردی با خانواده یا همسر یا پدر و مادرش جذب سازمان میشد.
در ابتدای کار همه اعضای خانواده را از هم جدا میکنند و شما دیگر حق نداری به آنها فکر کنی بعد طوری روی ذهن شما کار میکنند که اگر قرار باشد در راه منافع سازمان پدر یا مادر خود را بکشی این کار را خواهی کرد.
از طرفی آنقدر برای افراد برنامهریزیهای مختلف میکنند که دیگر وقتی برای فکر کردن به خانواده برای کسی نمیماند.
* اینکه گفتید در نشست عمومی با فرد برخورد میشود یعنی چه کار میکنند؟
برخورد به این صورت است که شخصیت طرف را خرد میکردند. در نشست عمومی یقهاش را میگیرند که چرا از مبارزه کم گذاشتی؟ چرا «مرز سرخ» را رد کردی و حرفهایی از این دست. این برخوردها طوری بود که از شکنجه فیزیکی غیر قابل تحملتر است.
* شما اول بار چه زمانی مسعود رجوی را دیدید؟ بقیه کادرهای اصلی را چه طور، راحت میدیدید یا نه؟
به جز مسعود و مریم که در فرانسه بودند، بقیه فرماندهان و مسولان را گهگداری میدیدیم.
دیدن کسانی مثل «مهدی ابریشمچی» یا «سیاوش» و یا «منوچهر الفت» که از بچههای قدیمی سازمان در زمان شاه بودند، برای ما افتخاری بود.
مسعود را اولین بار در جمعبندی عملیات چلچراغ در سال 67 دیدم و از اینکه رهبری سازمان را از نزدیک میدیدم احساس خوبی داشتم.
حالا جالب اینجاست که همین دیدن مسعود برای اولین بار را باید گزارش میکردی که وقتی او را دیدید چه احساسی داشتی؟ فقط هم باید نکات مثبت را مینوشتی.
مثلا میگفتی با دیدن او فهمیدم که من دیر جذب سازمان شدم، اشتباه کردم، باید زودتر مثلا سال 60 جذب میشدم و حرفهایی از این دست.
در سازمان باید بدانی که همه اشکالها از توست و آن کس که هیچ اشکالی ندارد، مسعود رجوی است.
* شما از چه سالی وارد پادگان اشرف شدید؟ فضای حاکم بر پادگان اصلی سازمان چه طور است؟
اشرف یک پادگان نظامی است که من از سال 66 وارد آنجا شدم با این تفاوت که شما در پادگان میتوانی روزهای پنجشنبه و جمعه را مرخصی بگیری و از آن خارج شوی ولی در اشرف این طورنیست. شما حق خارج شدن از پادگان را نداری مگر اینکه یا مریض خاصی داشته باشی یا مثلا زیارت کربلا باشد که آنهم نه به صورت فردی بلکه دستهجمعی و یا اینکه از نیروهای پشتیبانی باشی که سازمان به تو اعتماد صد در صد داشته باشد.
اگر اعتراضی هم بکنی میگویند تو یک نیروی پیشتاز هستی که با میل خودت به اینجا آمدی. مگر تو یک نیروی عادی هستی؟ برای چه میخواهی به شهر بروی؟ هوای بورژوازی به سرت زده؟ مگر در شهر چه خبره؟
در پادگان اشرف همه چیز از خوراک و پوشاک با سازمان بود و شما فقط به عنوان نیروی رزمنده برایشان میجنگی.
آنجا کسی حقوق ندارد، وسایل زندگی در اختیار کسی نیست، دقیقا مثل یک پادگان نظامی. کسی نمیتوانست بنابر سلیقه خودش رفتار کند.
کسی تلویزیون یا رادیوی شخصی در اختیار نداشت. در آنجا شما هر روز باید گزارش کار بدهی و این گزارش کار در نشست عمومی خوانده میشود که به آن «عملیات جاری» گفته میشود.
این نشست هر شب برگزار شده و هر کسی باید گزارش کار خود را بخواند.
* وضعیت زنها چه طور بود؟ آیا مثلا در عملیاتهای مهم از آنها استفاده می شود؟
عملیات آفتاب که قبل از چلچراغ انجام شد اولین باری بود که زنها مستقیما وارد صحنه درگیری شدند.
تا قبل از آن، یا نیروی پشتیبانی بودند و یا درعملیاتهای منطقهای و خمپارزدنها شرکت میکردند.
بعدا مسعود از قول مریم گفت که زنها توانمندیهای زیادی دارند و میتوانند مسولیتهای بالاتری بگیرند.
مسعود همیشه میگفت: مشکل انقلابهایی مثل نیکاراگوئه، امریکای لاتین یا چین این بود که نتوانستند مشکل برابری مرد و زن راحل کنند و این را به افراد بفهمانند که یک مرد با نگاه یک انسان به زن نگاه کند.
به همین خاطر چون زن همواره مورد استثمار قرار داشته، ما مسولیت آنها را از مردها بالاتر قرار میدهیم.
از آن زمان «بند دال» که مسولیت پذیری زنان در سازمان بود، اجرا شد.
زن در سازمان تابوی مرد است و هرگونه علامتی که قدرت جنسی مرد را تحریک کند باید منع شود.
در واقع بحث انقلاب ایدئولوژیک را میخواهند از راه فیزیکی و با زور حل کنند.
* نشستهای غسل هفتگی هم به این موضوع مربوط است؟
بله، در نشستهای غسل هفتگی هم مثل عملیات جاری باید گزارش کار بدهی و بگویی که مثلا روز شنبه با دیدن فلان هنرپیشه فیلم خارجی یاد فلان زن فاحشه در ایران زمان شاه افتادم یا با دیدن فلان خواهر در بیرون یاد فلان هنرپیشه افتادم و دچار «بند جیم» (تحریک جنسی) شدم.
* شما هم گزارش غسل هفتگی میدادید؟
بله. همه باید این کار را میکردند ولی بعد از چند بار گزارش، حرفها تکراری میشد.
دیگر چقدر بنویسیم فلان فیلم را دیدیم و یاد فلان فرد افتادم. فلان زن رادیدم یاد فلان هنرپیشه افتادم! دیگر مسخره شده بود. خودشان هم این موضوع را میدانستند که بیفایده است ولی در سازمان رسم نبود که بگویند ما اشتباه کردیم.
* برای مثال اگر کسی قصد ازدواج و تشکیل خانواده را داشت چطور با او رفتار میکردند؟
در خواست ازدواج برای افراد نوعی بی کلاسی بود. چرا که بنابر القائات سازمان ما افرادی بودیم که با مردم عادی فرق داشتیم و برای امر مهم مبارزه برای آزادی کشورمان میجنگیدیم، پس نبایستی فکر خود را صرف مسائل بی اهمیتی از این دست میکردیم.
اما اگر کسی پیدا میشد که اصرار بر ازدواج داشت در مواردی سازمان کوتاه میآمد، البته تا سال 68.
نحوه ازدواج هم به این صورت بود که سازمان آلبوم عکسی از زنان مورد نظر خود را به فرد نشان میداد و میگفت باید با یکی از اینها ازدواج کنی و بعد هم روز پنجشنبه یا جمعه چند نفر جمع میشدند و خطبه عقد خوانده میشد و این کل مراسم ازدواج بود که البته این امر به ندرت اتفاق میافتاد.
بهمین خاطر فحشا و فساد اخلاقی در بین نیروها و حتی در کادرهای بالا بسیار زیاد بود.
هر چند مسعود اعلام میکندکه من این موضوع را برای نیروها حل کردم ولی این حرفها دروغ است.
* قدرت تحلیل و تفکر نیروها در چه حدی است؟ مثلا چقدر قادر به تحلیل اوضاع روز جهان و ایران بودید؟
تقریبا صفر. شما دقت کنید نیرویی که حدود 20 سال حتی از پادگان خود اجازه بیرون رفتن ندارد و فقط اخباری در اختیارش قرار میگیرد که از فیلتر سازمان رده شده باشد چطور میتواند قدرت تحلیل داشته باشد.
شما الان که خیلی از مواضع و مسایل سازمان را که نگاه میکنید از فرط مسخرگی خندهتان میگیرد ولی وقتی در درون سازمان باشی این طور نیست.
در آنجا هیچ تلویزیون، رادیو، روزنامه و رسانهای جز رسانههای مربوط به خود سازمان وجود نداشت.
نیرویی که در پادگانی مثل اشرف حضور دارد کوچکترین خبری از ایران نداشت مگر آنچه «سیمای مجاهد» یا «صدای مجاهد» به او میگوید.
هیچگونه فیلم، اخبار و یا حتی برنامههای ورزشی از ایران پخش نمیشود.
* مثلا افراد نیروهای سازمان کسی به نام علی دایی را میشناختند؟
شاید باور نکنید ولی کسی مثل علی دایی را که در ایران شناخته شده است، آنجا کسی نمیشناخت.
یک مرتبه ما اصرار کردیم فوتبال ایران را در جام جهانی ببینیم قبول نکردند.
هر چیز که بویی از ایران داشت ممنوع بود و این سازمان بود که ذهنیت بچهها را نسبت به ایران میساخت.
اگر دقت کنید تقریبا همه افرادی که هم دوره ما بودند یا دیپلم هستند یا زیر دیپلم. چون سازمان اجازه تحصیل به کسی نمیداد. تحصیل برای نیرو یک سم بود کسی که دنبال تحصیل برود ذهنش باز می شود و دیگر هر حرفی را به راحتی قبول نمیکند و این برای سازمان یک خطر محسوب میشود.
* از اخباری که از ایران در اختیار شما قرار میگرفت میتوانید مثالی برایمان بزنید؟
یک مرتبه از سیمای مجاهد خبری از ایران پخش شد با این موضوع که یکی از فرماندهان انتظامی تهران اعلام کرده است 500 نفر از معتادین شهر را دستگیر کردهایم.
این خبر روزها موضوع بحث در نشستهای عمومی بود.
مسعود میگفت: نگاه کنید در ایران که اینهمه اختناق و سانسور خبری وجود دارد وقتی یکی از فرماندهان پلیس میگوید 500 نفر را گرفتیم ببنید چقدر معتاد در تهران وجود دارد که اینها حاضر شدند به 500 نفر اعتراف کنند.
نتیجه این جلسات این شد که وقتی من در سال 83 خواستم به ایران برگردم به دوستم گفتم الان در ایران، معتادها در کوچهها و خیابانها ریختهاند. سر هر کوچهای یکی را اعدام کردهاند وضع مردها و زنها چنین و چنان است همه اعضای خانواده ما معتاد شدهاند. این ذهنیت ما از ایران تا سال 83 بود.
البته باور این حرفها سخت است ولی فضای ذهنی نیروها در سازمان واقعا همین طور بود.
برای اینکه بهتر متوجه شوید که ما چقدر از اوضاع دنیا بی خبر بودیم خاطره جالبی برایتان تعریف کنم.
سال 76 بود که به همراه یکی از دوستان برای خرید چند دستگاه اتوبوس به مرز اردن رفتیم.
وقتی سفارش اتوبوسها را دادیم فروشنده با تعجب نگاهی کرد و گفت شما از کجا آْمدهاید؟ این اتوبوسها سالهاست که از دور خارج شده!
ما که متوجه موضوع شده بودیم، گفتیم ما از شهرهای دور ترکیه آمدیم و این اتوبوسها آنجا کارآیی دارد و به این ترتیب اوضاع را ماس مالی کردیم.
اخباری هم که از سازمان در اختیار افراد گذاشته میشود همگی حاکی از حرکت سازمان به سوی قله و پیروزی بود.
* در مباحث ایدئولوژیک چطور؟ در کلاسها چه چیزهایی را مطرح میکردند؟
سازمان در مباحث ایدئولوژیک هیچ کس را غیر از مسعود قبول ندارد که بخواهد در این رابطه تحقیق و مطالعه کند یا نظری بدهد. تحلیل برای افراد سم است.
مثلا اگر کسی قرآن بخواند و آن را تفسیر کند این برداشت یعنی ضد رجوی عمل کردن. هر چیزی باید ابتدا از فیلتر رجوی رد شود. خواندن قرآن بدون اجازه و به صورت غیرجمعی، کفر محسوب میشود. شما حق تحلیل ندارید.
اگر مطلبی هم به ذهن شما خطور کرد باید آن را گزارش کنی تا مسولین آن را در بالاترین سطح سازمان تصحیح کنند و بعد ارایه بدهند. هر چند خواندن قرآن در میان افراد سازمان اصلا رسم نیست.
حتی وقتی یک مرتبه یکی از بچهها در نشستی یک آیه از قرآن خواند، مسعود گفت خدا را شکر یکی پیدا شد که یک آیه از قران بلد باشد و این عین واقعیت بود.
در مورد کتابهای دیگر مثل نهجالبلاغه هم همینطور. کسی حق خواندن انفرادی نداشت میبایست تعدادی جمع میشدند و یک نفر طبق تفسیر سازمان برایشان نهجالبلاغه میخواند و البته اینکار زمانی امکانپذیر بود که افراد در بیکاری محض باشند که این امر هم تقریبا اتفاق نمیافتاد و این یعنی رجوی هر برداشتی که بخواهد میکند و کسی حق اعتراض ندارد.
* در دوره آموزش نظامی مثلا دورهای که در دانشکده چریک شهری بودید هم آموزشهای سیاسی و ایدئولوژیک داشتید؟
بله، دانشکده دو قسمت داشت یکی نظامی و دیگری سیاسی. یادم هست نواری به نام «صدای سردار» را که سخنرانی موسی خیابانی در اوایل بهمن و قبل از کشته شدن او بود به عنوان آموزش استفاده میکردند.
خیابانی در این نوار تمام خط و خطوط و استراتژی سازمان، اینکه چرا مسعود به خارج از کشور رفت و اشرف (ربیعی، همسر اول مسعود) را تنها گذاشت و داستان پرواز آنها را تعریف میکرد.
این نوار به عنوان یک سند مهم در سازمان، آموزش داده میشد و بعد از هر کلاس، بعدازظهر را فرصت میدادند تا فکر کنی و گزارش بدهی که چه چیزی یادگرفتی؟ قبلا چه فکری میکردی و الان چه فکر میکنی؟
* خب، گفتید که شما برای انجام عملیات در داخل ایران انتخاب شدید. ماموریت شما چه بود؟
سال 65 به ما ماموریت دادند تا برای زدن راهپیمایی 22 بهمن اصفهان به ایران بیاییم.
تیم ما دو نفر بود. نفر دوم که ارشد تیم هم حساب میشد، اهل خود اصفهان بود.
قرار شد تا همزمان با عملیات ما در اصفهان، یک تیم 2 نفره هم راهپیمایی شیراز را بزند.
عازم پاکستان شدیم و حدود 8 ماه آنجا ماندیم. قاچاقچی معروفی در پاکستان بود که با سازمان همکاری نزدیکی داشت.
سلاحهایی که در اختیار دانشتیم کلاشینکف، کلت، چند خشاب، چند نارنجک و دو عدد قرص سیانور بود که در بدنمان جا سازی کردیم.
لوله کلاش را بریدیم و قنداق آن را هم حذف کردیم تا در زیر بغل جا سازی شود. بقیه سلاحها را هم در شکم بند جا سازی کردیم.
* در مورد استفاده از قرص سیانور چه چیزی به شما گفتند؟
به ما گفتند قرص را زیر زبان خود بگذارید و هنگامی که خواستند شما را دستگیر کنند و چاره دیگری نبود با دندانتان قرص را بشکنید و با زبان آن را به سقف دهانتان بکوبید. خونی که از دهانتان میآید با سیانور آمیخته شده و شما را میکشد.
* در برابر این حرفها مقاومت نکردید؟
شما نگاه کن وقتی من بعنوان رزمنده سازمان به جایی میرسم که حاضرم برای زدن مردم و انجام عملیات به داخل کشور بیایم، یعنی به مرحلهای از اعتقاد رسیدهایم که حاضرم هر کاری را انجام دهم.
* خب، گفتید که عازم زاهدان شدید…
بله، نزدیک بهمن ماه بود که وارد زاهدان شدیم و بعد از رد شدن از این شهر در کوههای زاهدان منتظر بودیم تا قاچاقچی که قرار بود ما را به اصفهان ببرد بیاید ولی دو روز گذشت و او نیامد.
بعد فهمیدیم که ترسیده و جا زده. ما هم نتوانستیم برویم و برگشتیم عراق.
در واقع سازمان با انجام این عملیات قصد داشت تا در اصفهان اعلام حضور کند. چون چند ماه قبل از آن تعداد زیادی از نیروهای سازمان در اصفهان دستگیر یا کشته شده بودند.
* شرکت در عملیاتها چه امتیازی برای نیرو داشت؟
شرکت در عملیات، امتیاز بزرگی برای یک نیرو بود و کسی که قصد عضویت داشت اگر قبلا در عملیاتی شرکت کرده بود بدون چون و چرا جذب میشد.
کسی هم که در عملیات شرکت میکرد یک پروسه 4 ساله را طی میکرد. یعنی اگر H (هوادار) بود، تبدیل به K (عضو) میشد.
شرکت در عملیات هم به این صورت بود که ارشد تیم در گزارش نهاییاش همه حرکات و گفتههای دیگر اعضا را یادداشت میکرد و اگر کسی از انجام عملیات انصراف میداد در جاهای دیگر مثل آشپزخانه و یا حتی نگهداری از حیوانات به کار گرفته میشد تا ببینند میتواند ادامه دهد یا نه.
* گویا در سال 65 استراتژی سازمان در انجام عملیات ها عوض شد…
بله، همان سال بعد از ورود مسعود به بغداد پس از جلسه جمع بندی، بحث عملیاتهای تپهزنی در مرزها مطرح شد. چرا که در داخل خیلی از عملیاتها شکست میخورد و کسی بر نمیگشت.
طبق آماری که همان موقع اعلام کردند نسبت کشتههای سازمان به کشتههای جمهوری اسلامی 10 به 2 بود.
مسعود میگفت بجای عملیات در داخل، پایگاههای ایران در مرزها را میزنیم که هم درصد موفقیت بالاتر است و هم راحتتر است.
در واقع با این کار قصد بالا بردن آمار کشتههای ایران را داشتند و دیگر لازم نبود برای انجام عملیات، خطر تا تهران رفتن را به جان بخرند.
این روند تا عملیات آفتاب در اوایل سال 67 ادامه داشت. عملیات آفتاب اولین عملیاتی بود که تیپها و دستههای سازمان وارد صحنه درگیری شدند.
البته عملیات آفتاب بیشتر به منظور انجام شناسایی از محل عملیات بعدی یعنی چلچراغ صورت گرفت که قرار بود در مهران انجام شود.
* شما آن موقع در کدام قسمت از سازمان مشغول بودید؟
من از یک ماه قبل در واحد توپخانه مستقر شدم. شب قبل از انجام عملیات، تعداد زیادی کاتیوشا و توپخانه عراق هم اضافه شدند و همزمان با هم شروع به شلیک کردیم تا نیروهای سازمان بتوانند وارد شوند.
نیروهای ایران تا ساعت 4 صبح مقاومت میکردند و این مقاومت طوری بود که فرماندهان عراقی به مسعود گفتند امکان ورود به مرز ایران نیست. ولی سازمان قبول نمیکرد.
توپخانه عراق تا 2 ، 3 روز بدون وقفه شلیک میکرد.
* سازمان اعلام کرد ما در این عملیات تعداد زیادی توپخانه داشتیم این حرف چقدر درست است؟
این حرف دروغ محض است. من خودم آن زمان در توپخانه بودم. سه قبضه توپ 130 و سه تا هم 122 خودکششی داشتیم که یکی از توپهای 130 هم همان اول کار گیر کرد و با بقیه هم تنها یک روز و نیم توانستیم شلیک کنیم.
اصلا تا آن زمان کسی در سازمان، آموزش توپخانه چندانی ندیده بود و آموزش ها بعد از عملیات فروغ تازه شروع شد که بحث مکانیزه کردن ارتش آزادیبخش پیش آمد.
سازمان ید طولایی در بزرگ نشان دادن دستاوردهای خود دارد. یک مرتبه هم که به خاطر آزادی مریم از زندان پاریس، جمعیتی حدود 3، 4 هزار نفر در محل امجدیه در اشرف جمع شدند، سازمان اعلام کرد این جمعیت حدود 70 هزار نفر بوده است! آخر اشرف به آن کوچکی چطور میتواند این جمعیت را در خود جای دهد؟!
* خب، اگر موافق باشید کم کم وارد بحث عملیات «مرصاد» و یا به قول سازمان، «فروغ جاویدان» بشویم.
بعد از قبول قطعنامه از سوی ایران بود که سریعا مسعود جلسهای گذاشت و گفت باید تا یک هفته دیگر به ایران حمله کنیم چرا که قبول قطعنامه از سوی جمهوری اسلامی نشان دهنده ضعف نیروهای ایرانی در جبهههای جنگ است و گفت ما مقصر بودیم که ایران قطعنامه را قبول کرد.
چون وقتی ما در عملیات چلچراغ مهران را تصرف کردیم، شعار «امروز مهران، فردا تهران» سر دادیم و رژیم ایران ترسید که ما بتوانیم وارد تهران شویم و بهمین خاطر سریعا آتش بس را پذیرفت.
بعد از این صحبتها بود که سازماندهی جدید شروع شده و تیپها و لشکرهای جدید تشکیل شدند.
بعدها مسعود عنوان کرد که در یک طرح هماهنگ با ارتش عراق قرار شد آنها از جنوب به ایران حمله کنند تا ما بتوانیم براحتی از سمت غرب پیشروی کنیم.
* شما شب قبل از شروع عملیات در جلسه معروف به توجیه فروغ یا خداحافظی حضور داشتید؟
بله، همه نیروها بودند. مسعود در آن جلسه سخنرانی مفصلی کرد و گفت همین فردا باید حرکت کنیم و حتی به مهدی ابریشیمچی هم که فرمانده محور تهران بود گفت: وقتی به تهران رسیدید اتاق کار سابق من در خیابان علوی را آماده کنید تا من بیایم و در آن مستقر شوم بعد خطاب به نیروها گفت بعد از ورود به تهران تا 48 ساعت هر کاری خواستید بکنید و هر کسی را که خواستید بکشید تا اینکه من فرمان عفو عمومی بدهم!
* نیروها چقدر به موفقیت در این عملیات امیدوار بودند؟
ما فکر میکردیم که واقعا این طرح، عملی است. مسعود میگفت نیروهای ایران دیگر انگیزه جنگیدن ندارند و مردم هم خسته شدهاند و منتظر جرقهای هستند تا شورش کنند و وقتی گفتیم در بعضی یگانها کمبود نیرو داریم مسعود میگفت نگران نباشید در اولین شهر که وارد شویم مردم به ما میپیوندند و کمبودها جبران میشود.
از طرفی هم برای نیروهایی که با انگیزه جنگیدن به سازمان پیوسته بودند، این عملیات آخرین فرصت بود یا میکشتیم و پیروز میشدیم یا کشته میشدیم.
* ولی همان موقع نیروهای ایران تواسته بودند ارتش عراق را در جنوب ایران عقب بزنند این برای شما جای سوال نبود که چطور کشوری که ضعیف شده میتواند چنین کاری کند؟
شما باید به این نکته توجه کنید که ذهن ما (نیروها) یک ذهن تاکتیکی نبود و این مسائل را نمیدانستیم.
مثال ما، مثال اسکیبازی بود که روی برف احساسات لیز میخورد. ما قدرت تحلیل نداشتیم و حتی نمیتوانستیم روی نقشه کار کنیم.
فرماندهان به ما میگفتند همین مسیر مستقیم را که برویم، بدون مقاومت به کرمانشاه میرسیم و از آنجا هم همدان، ساوه، آوج و بعد تهران. ما هم قبول کردیم.
الان که نگاه میکنیم میتوانیم بفهمیم این نوع عملیات از اول شکست خورده بود.
استفاده از زره پوشهای لاستیکدار و حرکت در یک خط، آن هم روی جاده آسفالت، امکان موفقیت نداشت ولی آن موقع کسی از نیروها این چیزها را نمیدانست.
در واقع آن شب، شب اتمام حجت مسعود با بچهها بود و طوری صحبت کرد که همه نیروها میگفتند همین امشب حمله را شروع کنیم.
حتی برخی افراد در شبانه روز 2 ساعت میخوابیدند و فقط کار میکردند بهمین خاطر خیلی از نیروها در حمله فروغ از فرط خستگی در میدان نبرد خوابشان برد!
* برای انجام عملیات آموزش خاصی هم دیدید؟
آموزشهای مختصری بود آنهم برای کسانی که 2، 3 روز قبل از اروپا برای شرکت در عملیات آمده بودند و آن هم فقط آموزش تیر اندازی با کلاش و کلت.
کسانی که حین عملیات میرسیدند همین مختصر آموزش را هم نمیدیدند فقط سلاحشان را میگرفتند و به میدان جنگ فرستاده می شدند.
سازمان به دروغ به آنها میگفت الان در کرمانشاه هستیم شما هم به آنجا بروید.
افرادی بودند که در اروپا بچه خود را تحویل همسایه داده بودند تا به عملیات برسند. کسانی که حتی دست چپ و راست خود را نمیدانستند، چه برسد به استفاده از سلاح.
* نیروهایی که در این عملیات شرکت داشتند شامل 3 دسته میشدند یک دسته اعضای قدیمی سازمان که آموزش دیده بودند، یک دسته اعضایی که از کشورهای دیگر اضافه شدند و دیگری هم اسراء سازمان. در مورد دو دسته آخر قدری برایمان توضیح بدهید.
نیروهایی که از خارج آمده بودند آموزش ندیده بودند و با این انگیزه در عملیات شرکت میکردند که از این خوان نعمت بهرهای ببرند و به این امید بودن که مثلا رژیم تغییر کند و آنها به پست و منسبی برسند که اکثرا هم در عملیات کشته شدند.
اما وضعیت اسرا از این هم وخیم تر بود.
* چطور؟
برخی از این اسرا، اسیران ایرانی موجود در زندانهای عراق بودن که آنجا به بدترین شکل با آنها رفتار میشد.
سازمان از این فرصت استفاده کرد و به آنها گفت اگر برای شرکت در عملیات به ما بپیوندید آزاد خواهید شد.
برخی از آنها به این امید که بتوانند در حین عملیات فرار کنند، قبول کردند. اما غالب این اسرا کسانی بودند که در عملیات آفتاب اسیر شده بودند که تعدادشان به حدود 300 نفر میرسید.
این اسرا بیشتر از نیروهایی بودند که در سردشت، تعدادی در فکه و تعدادی هم حین عملیات چلچراغ اسیر شده بودند و همه این اسرا در پادگان «دبس» در کرکوک نگهداری میشدند که اردوگاه اسرای سازمان بود.
وقتی عملیات شروع شد سازمان مجبور بود از حداکثر نیروها استفاده کند بهمین دلیل سراغ این اسرا رفت. برخی از اسرا اعلام آمادگی کردند که تعدادشان کم بود.
بقیه آنها را در اتاقی حبس کردند و مقداری آب و غذا برایشان گذاشته و به آنها گفتند هر موقع در عملیات پیروز شدیم میآییم سراغ شما و رفتند.
یکی از مسئولان عملیات به نام «احمد واقف» گفت روز دوم مجددا سراغ آنها رفتیم و گفتیم ما توانستیم کرمانشاه را تصرف کنیم هر کس میخواهد بیاید.
تعدادی گول خوردند و آمدند و مابقی را دوباره حبس کرده و رفتیم. به این ترتیب حدود 40 نفر از اسرا در عملیات شرکت کردند که اکثر آنها در صحنه عملیات گریختند.
سازمان هم این موضوع را میدانست ولی میگفتند چارهای نیست باید تعداد نیروها را افزایش داد. این زمانی بود که «کرند» در حال تصرف توسط نیروهای ایران بود و این یعنی محاصر نیروهای سازمان در اسلام آباد.
* شما در عملیات مرصاد هم در توپخانه بودید؟
بله، فرمانده لشکرمان هم مهین رضایی معروف به آذر بود. روز عملیات یک توپ 122 همراه 2 دستگاه آیفا مهمات تحویل ما شد که 4 نفر بودیم.
تا اسلام آباد درگیری خاصی نداشیتم تا اینکه به حسن آباد رسیدیم. آنجا درگیری کوچکی رخ داد ولی توانستیم راه را باز کنیم. تا به تنگه چهار زبر (تنگه مرصاد) رسیدیم که درگیری اصلی شروع شد.
حوالی 10 صبح بود که از ناحیه شکم مجروح شدم و من را به زیر پل حسن آباد منتقل کردند که اکثر زخمیهای مرصاد آنجا بودند.
از حسن آباد به فرمانداری اسلام آباد رفتیم تعداد زخمیها خیلی زیاد بود و اکثرا حال وخیمی داشتند.
ما را از آنجا به کرند و سپس به سر پل ذهاب بردند و از سرپل ذهاب بوسیله هلیکوپتر عراقی ما را به بیمارستانی در بغداد منتقل کردند.
هوا در حال تاریک شدن بود که تعداد زخمیها در بیمارستان بقدری شد که مابقی مریضها را از آنجا منتقل کردند و بیمارستان بصورت کامل در اختیار سازمان قرار گرفت.
من از ناحیه شکم تیر خورده بودم و حال خوبی نداشتم. جالب اینجاست که بعد از اتمام عملیات و شکست کامل سازمان برخی نیروها پیش ما میآمدند و به دروغ میگفتند که کرمانشاه را تصرف کردیم و آنجا مستقر هستیم! من 8 ماه بستری بودم و بعد از آن هم تا 2 سال تحت نظر دکتر قرار داشتم.
* دوستانتان از صحنه درگیری مطلب خاصی به شما نگفتند؟
یکی از آنها خاطرهای تعریف کرد که بد نیست اینجا بازگو شود تا ببینید رافت و عطوفتی که سازمان و مسعود رجوی از آن دم میزد به چه گونه بود.
استراتژی سازمان در عملیات فروغ، استراتژی «پرچم نظامی» بود. یعنی هر کس که جلوی شما را گرفت او را بکشید و این «هر کس» یعنی پاسدار.
یکی از دوستان تعریف میکرد که تعدادی از نیروهای پاسدار را در عملیات فروغ اسیر کردیم و آنها را با دست بسته در گوشهای نگه داشتیم.
هوا خیلی گرم بود و اینها تشنه بودند. یکی از افراد پیش فرمانده گردان یعنی عبد الواهب فرجی (افشین) رفت و از او پرسید با این اسرا چه کار کنیم؟ افشین که علاقه زیادی به کلت داشت اسلحهاش را بیرون آورد و با اشاره گفت همه آنها را آب بدید. با اشاره افشین همه اسرا تیر باران شدند و اجساد آنها روی هم ریخته شد و از آن عکس گرفتند.
این عکس تا مدتها به عنوان یکی از مهمترین دستاوردهای عملیات فروغ جاویدان در جلسات معرفی میشد.
* بازتاب شکست عملیات فروغ در داخل سازمان چطور بود؟
بازتاب این شکست آنقدر وحشتناک بود که مسعود تنها یک هفته بعد از آن، اعلام نشست عمومی کرد و دستور داد تا همه نیروها حتی مجروحین را از بیمارستان به این نشست بیاورند.
من آن موقع در بیمارستان بستری بودم با همان تخت بیمارستان مرا به سالن آوردند.
وضع خیلی خراب بود و اکثر نیروها بریده بودند. از یک طرف به تهران نرسیده بودیم و از آن بدتر اینکه دوباره به عراق برگشتیم و نمیدانستیم آینده چه میشود. آتش بس هم که برقرار شده بود.
* سازمان برای ترمیم این وضعیت چه کار کرد؟
مسعود در آن نشست شروع به توجیه کرد و این کار را هم خوب بلد بود. مثلا میگفت ما در این عملیات 1500 کشته دادیم در حالی که توانستیم 55 هزار نفر از نیروهای رژیم را بکشیم(!) و حرفهایی از این دست.
با این حال فضای بعد از مرصاد بسیار سنگین بود. سازمان برای شکستن این فضا اقدام به وارد کردن نیروهای جدید از اروپا کرد. به آنها میگفتند چند ماه برای آموزش بیایید و هر کس که خواست میتواند بعد از آموزش برگردد.
مسعود میگفت ما خودمان را برای عملیات فروغ 2 آماده میکنیم، ولی دیگر فایدهای نداشت. این وضع ادامه پیدا کرد تا اینکه بعد از حمله امریکا به عراق به اوج خود رسید.
* با نیروهای بریده چگونه رفتار میکردند؟
روال بر این بود که وقتی کسی از سازمان میبرید، ابتدا سعی میکردند با صحبت او را منصرف کنند اگر جواب نمیداد در جلسه عمومی موضوع را مطرح میکردند و رکیکترین توهینها به او میشد.
اگر باز هم جواب نمیداد مسئولان عالی رتبه سازمان با او صحبت میکردند و در نهایت تحویل زندان ابوغریب میشد.
در این مقطع به اصطلاح میگفتند «نفت او سوخته و آتش به فیتله رسیده است.»
* شما بعنوان کسی که تا سال 83 در سازمان حضور داشتید بفرمایید فضای بعد از شکست مرصاد تا سال 83 در سازمان چطور بود؟
همان طور که گفتم اوضاع بعد از حمله آمریکا به عراق بسیار وخیم شد و این فضا با اتفاقات دیگری مثل خلع سلاح سازمان و دستگیری مریم در پاریس دیگر قابل تحمل نبود.
نیروها هم هر روز بیشتر به تناقض میرسیدند و سازمان برای جمع کردن خود به هر دری زد.
در مقطعی اعلام شد هر کس تناقضی دارد بیاید و مطرح کند ولی منتظر جواب نباشد.
هر هفته جمعهها جلسه عمومی تشکیل میشد و در آن به بررسی اوضاع داخلی ایران میپرداختند و در آخر هر جلسه به این نتیجه میرسیدند که رژیم ایران تا آخر این هفته سقوط خواهد کرد. دیگر این حرفها در بین بچهها حالت جوک پیدا کرده بود.
* این تناقضهایی که می گویید چطور شکل میگرفت؟
این تناقضها به خاطر دروغهایی بود که از طرف سازمان به بچهها گفته میشد. مثلا مسعود میگفت رهبری سازمان در هر حالی جلودار سازمان خواهد بود ولی ناگهان ما دیدیم نه تنها آنها اصلا در عراق نیستند بلکه مریم در فرانسه دستگیر شده است.
یا مثلا اگر قرار بود پولی از سازمان خرج شود مسئولین میگفتند این پول خون شهداست و نباید آن را به راحتی خرج کرد ولی خودشان در خرج این پولها از همه بدتر بودند.
یادم هست یک مرتبه که برای انجام کاری از صبح تا غروب بیرون بودم نزدیک ظهر برای ناهار یک ساندویچ خریدم و خوردم و وقتی برگشتم فاکتور آن را به مسئولم ارائه کردم. به خاطر همین یک ساندویچ پدری از من درآوردند که باور کردنی نبود.
میگفتند رفتی با پول خون شهدا ساندویچ خوردی؟ ولی خودم شاهد بودم که چطور برای جلسات خود ولخرجی میکردند.
مسعود یک ماشین بنز آخرین مدل داشت که این اواخر از ترس مصادره اموال سازمان، آن را فروخت. خب، ما این تناقضها را میدیدیم که برایمان قابل حل نبود.
* با رحلت حضرت امام(ره) سازمان چه کرد؟ برنامه خاصی نداشتید؟
ساعت 2 نیم شب بود که خبر فوت امام به سازمان رسید همان نیمه شب نیروها را بیدار کردند و اعلام جشن عمومی شد. تیر هوایی شلیک میکردند و شیرینی میدادند و مسعود هم سریعا نشست عمومی گذاشت و گفت که ما آماده حرکت به سمت ایران هستیم فقط باید موافقت صاحب خانه یعنی صدام را هم جلب کنیم ولی چند روز گذشت و خبری نشد.
سازمان اعلام کرد که صدام به دلایلی با این موضوع مخالف است. مسعود همیشه بعد از مرصاد میگفت برای حمله به ایران یا باید مردم علیه حکومت شورش کنند یا اینکه اتفاق مهمی مثل فوت امام رخ بدهد.
* قضیه خلع سلاح چطور پیش آمد؟
فروردین 82 که قرار بود به ایران حمله کنیم ولی خبری نشد و در همین اوضاع و احوال بود که بغداد هم سقوط کرد.
مسعود اعلام کرد باید تسلیم امریکایی ها شویم چون سلاح را میتوان دوباره به دست آورد ولی به دست آوردن نیرو خیلی سخت است.
میگفت اگر با امریکا وارد مذاکره شویم در صورت حمله به ایران میتوانیم مجددا از طرف آنها مسلح شویم. این خلع سلاح دیگر تیر اخلاصی بر پیکر سازمان بود. خیلی از نیروها میخواستند از سازمان جدا شوند ولی نمیتوانستند.
* چرا؟
برخی دیگر انگیزهای برای ادامه زندگی نداشتند. سنشان بالا بود و کسی را هم نداشتند. اما اکثرا از مسئله فرار از پادگان میترسیدند چون سازمان در مقطعی اعلام کرد هر کس را که قصد فرار داشته باشد و دستگیر شود 2 سال در زندان سازمان زندانی میکند و بعد تحویل زندان ابوغریب میدهند بچهها از این موضوع به شدت واهمه داشتند.
عدهای هم که دستشان به خون آلوده بود و میدانند اگر به ایران برگردند دستگیر و یا اعدام خواهند شد.
* خود شما چطور از سازمان جدا شدید؟
در آن مقطع امریکاییها در بغداد حضور داشتند و هر کس خودش را به کمپ امریکاییها میرساند میتوانست پناهنده شود ولی همین رسیدن به کمپ آمریکاییها کار سختی بود که تعدادی از بچهها توانسته بودند این کار را بکنند.
سازمان سریع شروع به تبلیغات کرد که در کمپ امریکاییها رفتار بدی با جدا شدگان سازمان میشود ولی این طور نبود.
یکی از نیروها که برای دیدن برادرش به کمپ امریکایی ها رفته بود گفت این حرف های سازمان دروغ است.
من چون راننده بودم میتوانستم از پادگان خارج شوم یک روز به همراه تعدادی از دوستان فرار کردیم و خودمان را به کمپ امریکاییها رساندیم آن موقع من راننده مژگان پارسایی رئیس وقت سازمان بودم.
در کمپ امریکاییها از آنها خواستیم تا ما را تحویل صلیب سرخ بدهند. در همان جا بود که تصمیم گرفتم به خانواده ام که 20 سال هیچ خبری از آنها نداشتم تلفن بزنم.
با هزار زحمت توانستم شماره منزل را پیدا کنم. مادرم سال 74 فوت کرده بود و برادرم باورش نشد که من باشم. گویا اطلاعات شهرمان همان سالهای اول به آنها گفته بود که هادی به مجاهدین پیوسته ولی دیگر خبری از من نداشتند.
بالاخره با دادن چند نشانی باورش شد. ما را تحویل صلیب سرخ ایران دادند و آنها هم ما را در مرز تحویل نیروهای ایرانی دادند.
* از طرف سازمان تلاشی برای برگشت شما نشد؟ بالاخره شما از نیروهای قدیمی محسوب میشدید.
چرا. همان ابتدا مژگان پارسایی رئیس وقت سازمان بهمراه فائزه محبتکار مسئول تبلیغات وقت، برای صحبت با من به کمپ امریکاییها آمدند ولی من حاضر به صحبت نشدم.
بعد از آنکه از برگشت من ناامید شدند در سازمان شروع به تبلیغ کردند که فلانی از اول هم نفوذی ایران بود و حرفهایی از این دست.
* چرا آمدید ایران؟ نمی ترسیدید؟
چرا ترس که داشتم و راستش نمی خواستم به ایران بیایم. موضوع را به صورت تلفنی با برادرم در ایران مطرح کردم او گفت نگران نباش اگر گناهی نداشته باشی کسی با تو کاری ندارد.
حتی جالب این است که در کمپ امریکاییها هم به ما میگفتند بهترین کشور برای رفتن همین ایران است و مطمئن باشید با شما رفتار بدی نمیکنند.
* پس نیروهایی که اخیرا جذب سازمان میشوند، این جذب با چه انگیزهای و چطور است؟
دیگر انگیزهای وجود نداشت. برخی از این نیروها با حقه و فریب جذب میشدند.
من چند ماه از سال 66 تا 67 ماموریتی در انجمن ترکیه در استانبول که معروف بود به سرپل داشتم.
در ترکیه جوانانی بودند که به قصد رفتن به اروپا بصورت قاچاق از ایران میآمدند. از آنجا آنها شناسایی و به سازمان معرفی میشدند.
بعد از طرف سازمان با آنها تماس گرفته میشد که اکثرا این تماسها از طرف زنهای سازمان صورت میگرفت و من چون مدتی هم در قسمت گزینش سازمان بودم میدیدم چطور با این جوانها ارتباط برقرار میکنند و چه چیزهایی به آنها میگویند.
به این جوانها میگفتند ما در عراق یک شرکت تجاری داریم شما بیایید چند ماه برای ما کار کنید در عوض ما هم کار رفتن شما به اروپا را ردیف میکنیم.
نحوه صحبت با این جوانها طوری بود که اکثرا فریب میخوردند و میآمدند اما همین که پایشان به عراق میرسید به چنگ نیروهای سازمان میافتادند و آنجا بود که درگیر راهی برای برگشت نداشتند.
به آنها میگفتند اگر قصد فرار داشته باشید به عنوان قاچاقچی تحویل مقامات عراق میشوید و به این ترتیب مجبور به همکاری میشدند.
البته بعدها سازمان به جذب جوانان و نوجوانان 15، 16 ساله روی آورد. کسانی که نه انقلاب را درک کردند و نه قدرت تحلیل داشتند.
اینها پس از جذب تحت آموزشهای ایدئولوژیک قرار میگرفتند به طوری که ذهنشان مطابق خواست سازمان شکل بگیرد.
فقط کافی بود که پای سازمان به خارج از عراق باز شود آن وقت میدیدید که چطور نیروها فرار میکردند.
در این صورت دیگر کسی در سازمان نمی ماند، مهم فرار از پادگان بود.
* 21 فروردین سال 78 اتفاق مهمی در ایران افتاد و آن هم ترور شهید صیاد شیرازی توسط منافقین بود. چطور از این اتفاق مطلع شدید و واکنش سازمان در این رابطه چطور بود؟
اصولا هر عملیات موفقی که در داخل ایران انجام میشد سازمان جشن مختصری میگرفت ولی ترور صیاد یک اتفاق ویژه بود و سازمان هم سنگ تمام گذاشت.
آن روز هم جشن عمومی اعلام شد و تیر هوایی و شیرینی و شام جمعی هم دادند. اتفاقی که به ندرت میافتاد.
مسعود هم در یک نشست عمومی این ترور را تبریک گفت.
بالاخره صیاد یکی از فرماندهان بزرگ عملیات مرصاد بود که ضربه سختی به پیکر سازمان وارد کرد.
* شما در صحبتهایتان از ویژگیهای مسعود رجوی زیاد گفتید، در پایان بفرمایید از دید شما مسعود رجوی کیست؟
سوال خوبی است شاید در داخل ایران، مردم کمتر مسعود را بشناسند.
باید به مردم گفت که این رجوی چه قدرتی در فریب آدم ها دارد.
او با به کارگیری الفاظ و کلمات میتواند بر افراد تاثیر زیادی بگذارد.
رجوی کسی بود که آنقدر در وطن فروشی جلو رفت که صدام او را برادر خود معرفی کرد. صدام بارها گفت من مدیون برادران مجاهد خود هستم و این حرف عین واقعیت است.
کشتاری که سازمان از کردها برای صدام کرد خیلی در تداوم حکومتش موثر بود.
همین مسعود رجوی در مجلس سناتورهای انگلیس طوری صحبت کرد که همه برایش گریه کردند. سناتورهایی که خودشان ختم دوز و کلکند!
مسعود بارها در سخنرانیهایش گفت که من در دنیا، کسی را باهوشتر از (امام) خمینی نمیشناسم و کسی را ندیدم که مانند او قدرت تحلیل و تدبیر داشته باشد.
مسعود زرنگی خاص خود را دارد. میدانست که در سخنرانی از چه موضعی وارد شود تا بیشترین تاثیر را بر شنونده اش بگذارد.
مسعود از احساسات مخاطب نهایت بهره را میبرد. متاسفانه او از این قدرت در فریب نیروهایش نهایت بهره را برد هر چند امروز دیگر آن تاثیر گذاری سابق را ندارد.