گزار ش و عکس :زهرا کشوری
«زاغهنشینی» همیشه حاشیه یک شهر را زخم میزند، اما عفونت این بار وسط شهر «آمل» سر باز کرده! بخت از آنها برگشته. جهان سر ناسازگاری دارد. دود مواد، فقر و بیکاری آنها را به یک رنگ درآورده، غریبهها خیلی زود توی چشم میآیند. در چشم بههم زدنی معنی جنگل و دریا، بوتههای تمشک و بوی شالی و شمال در ذهنت ویران میشود و به جان آن خانههایی مینشیند، فرو ریخته و زنگ زده! غربت حک شده بر پیشانی اهالی، نفس خیابان را بریده، خانهها حلبی و یک شکل. کوچک و پرجمعیت. پدرها یا نیستند یا زندانند. مادرها توی چهارراهها، سرنوشت میفروشند! دخترها بیآتیه. پسرها بیآینده! شوربختی در خیابان لول میزند. سقف بسیاری از خانهها ریخته. از هرچند خانه یکی حمام ندارد، یکی توالت. برخی هم نه حمام دارند نه توالت. بسیاری پول حمام رفتن را هم ندارند. قضای حاجت را هم به نزدیکترین پارک محل میبرند! این خانههای نصفه ونیمه کار شهرداری آمل است! برای یکجانشینی گروهی که یک عمر دوره گرد بودند، در چند دهه گذشته. کاری نیمه تمام که مدتهاست روی میز مدیران خبری از آن نیست!
یک روز در هفته ساعت 6 صبح، اهالی در خیابان به صف میشوند تا پلیسها خنزرپنزهایشان را زیر و رو کنند به هوای کشف مواد! پلیس پر بیراهه هم نمیرود اما همه اینها جلوی چشم کودکان اتفاق میافتد، آنها وسط جرم به دنیا آمدهاند.نطفهشان را کج بسته و پر پروازشان را چیدهاند! آنها هم مثل حاشیه نشینهای غرب ساری، پرندگان مهاجری را میمانند که بدبختی و اعتیاد را از شمال به پایتخت میبرند. حاشیه نشینهای ساروی مهاجر لب خط تهراناند، آملیها، خاک سفید! هرچند میان آنها کودکانی هم هستند که لابه لای نیمکتهای مدرسه، سعی میکنند، این پیشانی نوشت را رنگ دیگری بزنند!
آوارگی یک جانباز از کردستان
تا زاغه نشینی در آمل
آملیها از اهالی این خیابان به اهل غربت یاد میکنند اما «او» از غربتیها نیست. صدایش نحیف و بیمار است.آنقدر در خانه مردم شسته و رفته است که وقتی به راه رفتن نحیفش فکر میکنی، تمام استخوانهایت نم میکشد. زن دیگر توان جمع کردن ضایعات را هم ندارد! خانهاش بوی بیکسی میدهد. بیکاری او، همسر و فرزندانش را از کوهستانهای کردستان به جنگلهای شمال کشاند اما نه بوی شالی گرفتند نه عطر تمشکهای وحشی! دست سرنوشت کشاندش، به کوچهای بن بست در خیابان وحشت. شوهرش جانباز شیمیایی است: «قلبش را هم عمل کرده و از کار افتاده است.» شوهر حالا وسط بیکسی، با کمک بنیاد شهید بیماری و بیچارگیاش را به تهران کشانده. دستگیری بنیاد از شوهرش در حد همین بیمارستان رفتن است نه حقوقی نه حمایتی! میگوید: «دو بار مدارک را به کمیسیون پزشکی بردیم، جانبازیش را 10درصد حساب کردند. هیچ وقت حقوقی ندادند…» صدایش ترک برمی دارد: «لااقل یک کار بهش بدهند!» شب و روز دعا میکند که خودش و بچه نوجوانش از این محله نجات پیدا کنند. حتی چوبها و حلبیهای سقف خانهای که به آن پناه آورده را دزدیدهاند! خانه رها شده است! صاحب خانه از او اجارهای نمیگیرد، فقط هراز چندگاهی به خانه سرمی زند و چوب و آجرهای به سرقت رفته را میشمارد! هفت سالی است که به شمال آمدهاند و یک سالی است ساکن این خیابان بیبخت و اقبال شدهاند. میگوید: «بدبختیم دیگر.»سه تا از دخترهایش ازدواج کردهاند، مانده پسر نوجوانش که لابه لای خطرات یک محله پر آسیب، بٌر خورده است. میگوید: «دخترها به من سر نمیزنند، اینجا را دوست ندارند.» برای آنها شمال، جنگلی است وحشی که هر آن کسی از دیوار خانهات بالا میکشد، تک دانههای برنج سفرهات را میدزد و برای نان بیات شدهات شکلک میکشد. میگوید: «می خواهیم سال بعد از اینجا برویم. البته اگر قسمت باشد. اینجا جای خلافکارهاست. خانه امنیت ندارد. وسایل خانه را دزدیدهاند.» در خانه او از ابتدا چیزی به نام تلویزیون یا یخچال و… نبوده! مثلاً چه چیزی را دزدیدهاند؟ «10 کیلو برنج که مردم برایم آورده بودند، یک روز نبودم، بردند.» بیشتر خانههای اینجا قفل و کلید ندارد. با زنجیری یا سیمی به هم چفت میشوند. دیوار خانه که فرو ریخته. اگر دری باشد به راحتی با یک لگد میتوان در اتاق را هم باز کرد. چنانکه هم غریبه باز میکند هم پلیس.
پلیس هر چند وقت یکبار در خانهها را میزند! اهالی زن و مرد و بچه را توی خیابان ردیف میکند تا خانه را بگردد. پلیس مجوز ندارد. کسی هم نمیپرسد، مجوز دارید یا نه! میگوید: «یک روز هرچه تلاش کردم که شوهرم را به خیابان نبرند، پلیس قبول نکرد.» صدای نحیف و کم جانش، ترک میخورد: «گفتم که این مرد درد دارد نمیتواند بایستد اما بردند.» آخر سر تن و جان مرد به لرزه که میافتد پلیس دلش میسوزد و او را به خانه برمیگرداند! همین امروز صبح دوباره اهالی را به صف کشیده بودند برای گشتن خانهها. خیابان دیگر به این نگاهها عادت کرده است! بچهها در دل خلاف زاده میشوند، جور دیگر، زندگی کردن را نمیدانند! آنها مادرزاد مجرمند! زن چند وقت پیش برای پسرش دوچرخهای خریده بود: «بهانه میگرفت ما هم دوچرخه خریدیم و رنگش کردیم. پلیس آمد دوچرخه را گرفت. گفت حتماً دزدیدهاید که رنگ کردهاید! رفتیم.هیچ سابقهای نداشتیم. تعهد دادیم!» ذره ذره شخصیتش دارد توی این کوچه خورده میشود! از آن دختر سرکش کوهستانهای کردستان، زنی شکسته و مفلوک مانده. چند وقت پیش هم دزد کوله بچهاش را که نو بود، برد. چکمههایش را هم. چکمهها را برای شستن فرشهای مردم خریده بود: «20 هزارتومان خریده بودم، نو بود!» دزد را هم میشناسند. همین ته خیابان مینشیند: «زن و بچه دارد.»ولی مگر کسی جرأت میکند جیک بزند!:«وقتی به پلیس میگویی، خانه خودت را جستوجو میکند.» البته یکبار تصمیمش را گرفت و رفت در خانه دزد: «رفتم گفتم چطور دلت آمد خانه من بیایی و برنجم را ببری. گفت اگه داشته باشی بازم میبرم.»
دیگر جان رفت و روب خانه همسایهها را ندارد: «برای شستن فرش 5هزارتومان میدادند.» زانوهایش ورم کرده. پول دوا و درمان هم ندارد: «آنها هم دیگر پولی ندارند که بدهند.» به جاریاش اشاره میکند: «ایشان راهی به من نشان داد. میروم دو ساعت در روز جلوی داروخانه مینشینم، حداقل 20 هزارتومان کاسب میشوم.» خوشحال است که نوجوانش هنوز توی این خیابان با مواد آشنا نشده! اما پشت در زنگ زده خانه ویرانش، بچههای محل نشانی میدهند که نوجوانش را با مواد دیدهاند!
خاک سفید نقطه مشترک تهران و آمل
غربتیهای آمل (کسانی که چند سده گذشته از هند به ایران آمدهاند) توی تهران هم جا دارند. درست مثل سارویها و بابلیها. همانطور که لب خط نشینهای ساری توی لب خط تهران جا ومکان دارند، آنطور که بابلیها توی دروازه غار مینشینند، حاشیه نشینهای آمل هم با خاک سفیدیهای پایتخت نسبت و ارتباط دارند. همان خاک سفیدی که یکی دو دهه گذشته توسط شهردار سابق تهران با خاک یکسان شد تا آسیبها ریشه کن شود اما دوباره خلاف روی خلاف، فقر توی فقر، فلاکت پشت فلاکت ساخته شد! و بدبختی برگشت به نقطه صفر!
کلاس درس تعطیل!
خیلی از بچههای این خیابان مدرسه نمیروند. آنها کودکان کارند و خیابان. بچههایی که تمام روز در این خیابان که به طور نامرئی از تمام شهر جدا شده، شاهد جرم و خلافهای زیادی هستند! مثلاً همین وسط خیابان بارها شاهد مصرف مواد بودهاند. چند سال پیش پلیس برای خیابان هم گیت گذاشته بود.
ترس عجیبی به جان خیابانهای اطراف انداخته بودند. شهر از آنها غولهای بیشاخ و دم ساخته بود که هر لحظه میتوانند دهان باز کنند و تو را ببلعند. اما حالا وضعیت خیلی بهتر شده است! بچهها به ضرب و زور خیرین مدرسه میروند. سنگ اندازیهای آموزش و پرورش هم پر زور است! مدرسهها همین که متوجه میشوند بچهها از کدام خیاباناند هزار بهانه جور میکنند تا بچهها راهی به کلاس درس پیدا نکنند! والدین برخی از مدرسهها هم بیتقصیر نیستند، به بچههایشان گفتهاند با بچه غربتیها حرف نزنند!
دو سال در یک کلاس درجا زده است. وقتی درس بلد نبود، بچهها میخندیدند معلم هم هیچ نمیگفت. بعد هم گفت: «کلاس نمیروم.» چرا؟ هیچکس کنار من نمینشیند. اما توی مسجد محل یکی از اهالی نوشتن یادش داده! میگوید: «خاله که به من درس میدهد، یاد می گیرم.» بعضی از خانوادهها هم پولی برای هزینه مدرسه بچههایشان ندارند. مدرسه نرفتن بعضی از بچهها هم به فرهنگ خانواده برمیگردد. پدر ماشین دارد اما بچه پابرهنه توی خیابان ول میخورد! نزدیک به 50 خانوار در این خیابان زندگی میکنند که هیچ کدام شغل ثابتی ندارند؛ در بهترین حالت ضایعات جمع میکنند. ضایعات، عیانترین شغل خیابان است. تعدادی هم مواد میفروشند. مادربزرگهایی در این خیابان هستند که وقتی حالشان را میپرسی میگویند رفتهاند: «خرمن.» کار میکند و در عوض پول برنج و خربزه از سر زمین به خانه میآورند! توی همین خیابان نوجوانی است که در 16 سال عمرش هرگز یک کلاس درس را ندیده! دخترها اگر راهشان به مدرسه بیفتد درنهایت تا ششم میروند. چند خیابان آنطرفتر از نگاه خانواده، برای یک دختر بسیار دور است. دختری که برای توالت رفتن مجبور است شب و نصف شب برود پارکی چند خیابان دورتر.
خانه تنهایی!
هر سه مشکل عقلی دارند ته یک بن بست فرعی! آنقدر کسی سراغشان نمیآید که با دیدن یک غریبه گل از گلشان میشکفد. خانه حیاطی است پر از پارچههای کهنه. توالت، اتاقکی است پر از فضولات انسانی. نه حمامی نه سرویس بهداشتی. لباسها مندرس و کثیف. پدر، مادر، دختر و نوه! دختر اصلاً قادر به تکلم نیست. دیوار حیاط سیاه. نه به سیاهی بخت ساکنان آن. پدر برای اینکه از سرما یخ نزنند در فصلهای سرد، در حیاط هیزم آتش میزند. میماند یک اتاق دو در سه که چهار نفری در آن زندگی میکنند. اتاق با یک موکت پوشیده شده و بوی تعفن میدهد. لباسهای تن پدر و مادر مدتهاست که رنگ آب ندیده. موهای مادر ژولیده. دندانهای پدر پوسیده. پدر هیچ کلامی روی زبان نمیآورد. مادر جواب همه سؤالها را میدهد. دختر فقط لبخند میزند. کودک اما سالم است. تا چند وقت پیش شناسنامه نداشت. میگفتند: «معلوم نیست پدرش کیست.» اما حالا برای کودک شناسنامه گرفتهاند. پدر بچه یک مدت با این خانواده زندگی کرده و رفته! تمام مدت مرد جوانی از روی دیوار خانهشان را میپاید. وسط همه بدبختیها میگوید: «دوست دارم با دخترشان ازدواج کنم اما…آقا نمیگذارد.» هیچکس به حرف مرد همسایه که به داخل خانهشان سرک کشیده، پاسخ نمیدهد. مرد جوان اما یکریز حرف میزند!«مریضم. اسهال دارم . خانه ما هم سوراخ شده. ما 15 نفریم توی یک اتاق.» مثل روحهای سرگردان فقط درخانه راه میروند. هیچ نمیگویند. هیچ نمیخواهند. هیچ کس هم کمکشان نمیکند. حتی اسمشان در فهرست کمیته امداد نیست. از دیدن دو غریبه درخانهشان خوشحالند. وقت رفتن مادر میگوید: «بازهم میآیین؟»
سرنوشتهای درهم لولیده!
آنها واقعاً 15 نفرند در یک اتاق! پدر و مادر با خواهر و برادرها و بچههایشان. همه خانه میشود دو اتاقک که یکی فروریخته و مرغ و خروسها در آن لانه کردهاند، بدون حمام. دستشویی هم اتاقکی است که سالها، منتظر سنگ توالت است. مردجوان هی حرف میزند. وسط حرف بچهها میپرد. کسی اما تحویلش نمیگیرد. دو دختر بچه درحال شستن لباس هستند. مادرشان کوچه را متر میکند. میآید و میرود. مرد جوان به شلوار و پیژامهاش که کنج حیاط کوچک خانه افتاده اشاره میکند ومی گوید: «کثیفشان کردم!» 30 سال بیشتر دارد: «دیشب هم رفتم آمپول زدم. پول درمان را مادرم داد. البته خودم هم 40-50 تومان داشتم.» در این خانه تعداد بچهها کم نیستند. هیچ کس مدرسه نمیرود. چندتایی شناسنامه ندارند. فقط یکی از بچهها محصل بود که آن هم دیگر مدرسه نمیرود.می خندد و میگوید«خیلی شلوغ میکردم.» دختر نوجوان، سؤالها را وسط حرفهای یکریز عمو جواب میدهد: «پدرم 12 سال زندان بود. الان تهرانه. الهی که سرطان بگیره.» کجای تهران زندگی میکند؟: «شوش. انشاءالله که سربه تنش نباشه.» مامان خیابان را گز میکند. مادربزرگ رفته است سر خرمن. پدربزرگ هم گدایی! عمو دوباره پررنگ میشود: «مریضم باید بروم دکتر. اصلاً حال ندارم.» یکی از بچهها میگوید: «عمو تخم مرغ خورده، حالش خراب شده.» عمو همان مرد جوان است!
مادر خیابان را بالا و پایین میکند: «شوهرم 15 ساله رفته است.» مگر چند سال داری؟31 سال. چندسالگی ازدواج کردی؟ یادش نمیآید. چند تا بچه داری؟سه تا.16 ساله بود که شوهر رفت و ماند او و دختر بچهها. الان هم رفتار یک مادر را ندارد. بیشتر یک دختر سر به هوا و گیج میماند تا مادر سه بچه.
هیچ کدام از بچهها مدرسه نمیروند: «به بابایشان گفتیم بیا آمل برای بچهها شناسنامه بگیر، قبول نمیکند. بابام میگه آشتی کن اما من آشتی نمیکنم.» چرا؟ چون وقتی من همسرش بودم با خواهرم ازدواج کرد. الان با خواهرت زندگی میکند؟ نه. از خواهرم هم جدا شد. زن یک مدت سرزمین رؤیاهای محمودآباد کار میکرد: «پام شکست دیگه سرکار نرفتم.»
زاغهنشینهای تیره بخت
خانهها اتاقکهای کوچک را میمانند مثل اتاقکهای حمامهای عمومی اما نه حمام دارند نه دستشویی. انگار بخشی از لوکیشن فیلم زاغه نشینها از دل بدبختیهای هند را آوردهاند گذاشتهاند وسط «آمل.» نسب مردم این خیابان هم به هند میرسد اما آنها حداقل از زمان صفوی تا به امروز ایرانیاند! معماری این خانههای فقر، کار شهرداری برای اسکان آنها بود. اما فقط به بلوکبندی ناتمام منجر شد. اتاقک و قالب حمام هست اما خبری از دوش نیست. برای بعضی از خانهها حتی جایی برای سرویس بهداشتی در نظر نگرفتهاند. برای سرویس بهداشتی میروند به پارکی نزدیک خانهشان. قید حمام را هم زدهاند. حمام پول میخواهد، هر نفری 8هزار و پانصدتومان. بعضی حتی شناسنامه ندارند که یارانه بگیرند. نزدیک به 20 نفر در یک اتاقک زندگی میکنند. یک مادر با دخترهایش و نوههایش. سه تا از دخترهایش طلاق گرفتهاند و با بچهها آمدهاند سربار مادر شدهاند! برخی از خانهها دستشویی دارد اما در را به روی آنها باز نمیکنند. سرهمین موضوع چند باری دعوا شده!
بیشتر اهالی خیابان فامیل هستند. بدبختی از این خانه به آن خانه در حال دید و بازدید است. پا به پای همین خانواده که بشوی، میرسی به پیرزن دیگری که دو تا از پسرهایش دیوانه شدهاند: «از بس مواد کشیدند، یکی فلج شد. پوشکش میکردم. پول جمع کردم بردمش امام رضا. شفا پیدا کرد(فلجیاش رفع شد) اما دیوانه است.پسرم زن و سه تا بچه دارد.» زن یک ریز حرف میزند اما قصهاش پایانی ندارد»«شوهرم 14 ساله مرده. تب دارم نمیتوانم کار کنم. نه یخچالی دارم نه تلویزیونی. گازم را قطع کردند.» تا پارسال خانهاش نه سقف درست حسابی داشت نه کف. تمام زندگیاش را آب گرفته بود اما چند نفر کمک کردند خانهاش را سر و سامان دادند؛ البته دو اتاقک خانه را. حمام ندارد. شهرداری جایش را بلوکبندی کرده اما نساخته! یکی از پسرهاش 10 سال حبس دارد. عروسش هم 4 سال زندان بوده! هر دو برای مواد: «برای خودشان نبود که هم برای پسرم هم برای عروسم پاپوش ساختند.» زن و شوهر در میان رفت و آمد به زندان، دوباره بچه دار میشوند. عروس توراهی دارد. چندتا هم بچه دارد که فقط یکی از آنها مدرسه میرود. بچهها پیش مادربزرگشان هستند. یعنی همان زنی که با 20 نفر در یک اتاقک زندگی میکند! بدبختی از خانه این مادربزرگ به آن مادربزرگ در حال تردد است! خانهها پلاک ندارد. اما هرکدام شناسنامه قطوری از بیماری، فقر، اعتیاد، و زندان دارند! یک دورهمی سیاه در میان شوربختی! پیرزن هنوز هم حرف برای گفتن دارد. سیاههاش طولانی است: «هم خودم هم نوهام تشنجی هستیم.» خانهاش شیر آب دارد اما لوله کشی ندارد. اتاقکش در هم ندارد: «شبها از ترس گربهها خواب ندارم.»
٭ روابط عمومی شهرداری آمل در گفتوگو با روزنامه«ایران» بهبود وضعیت این خیابان را وظیفه شهرداری ندانست ودر پاسخ به خبرنگار ما گفت: در صورت لزوم با روزنامه تماس میگیرد. فرماندار آمل به رغم قول مساعد برای پاسخگویی، تماس های بعدی خبرنگار را جواب نداد. نماینده شهر رسیدگی به این خیابان را وظیفه دولت دانست.
سلام . آدرس این منطقه رو لطف کنید بی زحمت