در دهم شهریور سال 1348 در یک روز تابستانه چشم به این دنیا گشود و در آغوش پرمهر مادر قرار گرفت تا لبخند خانوادهای را با صدای گریههایش آذین کند.
کودکی از روستاهای خوش و آبوهوای استان مازندران، شهرستان محمودآباد، روستای ولم توابع بخش سرخرود با نگاهی بیآلایش در کنار خواهران و برادرانش جای گرفت.
سیفالله نام داشت و در نخستین روز از ادوار کودکی طعم بیمادری را چشید و بر حسب زمانه مورد تازیانه ناملایمات روزگار قرار گرفته و از آغوش گرم خانواده جدا شد.
کودکی که محبت را در بین همدورهها و همسن و سالان خود در کانون نگهداری شبه خانواده بهزیستی شهرستان آمل جستجو کرد و در کنار خواهرش یافت.
فرزندی از بهزیستی که با آغاز جنگ تحمیلی با وجود سن کمش صدای امام خمینی(ره) را لبیک گفت و برای حفظ ناموس خود و خاک میهن تفنگ همقدش را بر دوش گرفت تا با نثار خونش برگی زرینی دیگری از رشادتها و ایثاگریهای مردم نظام را به ما بشناساند.
برای آشنایی زندگی این شهید بزرگوار به عنوان تنها شهید بهزیستی استان مازندران نشستی با رقیه شیعهزاده خواهر همدورهاش و طیبه علیپورمربی شهید سیفالله شیعهزاده ترتیب دادیم که نظر شما را به خواندن آن جلب میکنیم:
چی شد که وارد پرورشگاه سازمان کودکان و نوجوانان بهزیستی آمل شدید؟
سال 1350 پس از دست دادن مادرمان بدلیل ازدواج مجدد پدرم و ناتوانی مالیاش برای نگهداری فرزندانش، ابتدا من که آن موقع چهار سالم بود به سازمان نگهداری کودکان و نوجوانان بهزیستی شهرستان آمل تحویل داده شدم و پس از شش ماه سیفالله دو ساله به جمع ما پیوست.
چند خواهر و برادر بودید و شهید چندمین فرزند بود؟
پنج خواهر و برادر که سیفالله سومین فرزند بود، برادر بزرگم پیش پدرم ماند، دو برادر و خواهرم نیز بدلیل سن پایینشان به سرپرستی دو خانواده درآمدند و من و سیفالله تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتیم.
عکسالعمل شهید پس از ورود به پرورشگاه چگونه بود؟
شهید بدلیل سن کوچک و بیپناهیاش به من روی آورد و تمام تنهاییاش را با وابستگی به من تامین میکرد.
چند سال کنار هم بودید؟
سیفالله و من به مدت هفت سال در بهزیستی آمل زندگی کردیم سپس به بهزیستی مشهد انتقال یافتیم و طی این سالها یک بار هیچ خانواده و بستگانی به دیدن ما نیامدند. در واقع شهید تا زمان قید حیاتشان برادر و خواهر خود ندیده بود. در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدیم که براساس یک تصمیمگیری دختران را به پرورشگاه تهران انتقال دادند و پسران را به تربیتحیدریه که شهید سیفالله نیز به همراه آنها بود.
باز چطور به همدیگر رسیدید؟
در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با سیفالله نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند و در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است.
اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده میگیرد و این باعث خوشحالیام شد زیرا پس از سالها دارای خانواده میشدم، در این بین تمام فکرم پیش سیفالله بود و آرزویم بود که ایشان هم به ما بپیوندد.
پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی برادرم به تربیتحیدریه رفته و وی را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالیاش نتوانست سیفالله را در کنار خود نگه دارد و عمویم قدرتالله سرپرستی وی را برعهده گرفت.
در چه سال به سرپرستی عمویشان درآمدند؟
در سن چهارده سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود و در آن زمان سنش به 16 سال رسیده بود.
یعنی برای اولین بار در سن 16 سالگی وارد جبهه شدند؟
بله، شهید برای ابتدا حدود سه ماه آموزش رفتند و از آموزشهای نظامی بهرهمند شدند سپس برای مرخصی به آغوش خانواده برگشتند.
مرخصیشان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغهاش بودن با من بود و تمام نگرانیاش زندگی من بود. همیشه میگفت: “تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد.”
پدرتان راضی به رفتن سیفالله به جبهه آن هم با این سن کمش بودند؟
با توجه به اینکه برادرم با ما زندگی نمیکرد اما برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود و به ایشان گفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمیکنند، جنگ است و آدم را میکشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم سر من که از سر امام حسین(ع) بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به جبهه برود.
آخرین دیدارتان با شهید چگونه سپری شد؟
هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمیبرم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز میآمد خونهمون و بهم سر میزد و جویای حالم میشد تا اینکه به شب آخر رسید. در آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم و از خاطرات دوران پرورشگاه میگفتیم، گریه میکردیم و میخندیدیم.
در روزی که عازم رفتن شده بود اجازه بهم ندادن تا وی را تا اتوبوس همراهی کنم و خواهر بزرگم شهید را همراهی کرد. خواهرم پس از بدرقهاش برایمان تعریف کرد، زمان اعلام اسامی رزمندگان برای سوار شدن بر اتوبوس نامش را صدا زدند من بجایش گفتم: الله، زیرا همیشه سیفالله عادت داشت که با خواندن نامش، نام الله را به عنوان جواب به زبان میآورد. سرپرست گروه برگشت به خواهرم گفت: خودش کجاست؟ گفت: رفته بیرون الان برمیگردد. زمانی که داشت سوار اتوبوس میشد شروع کرد به اشک ریختن، پرسیدم چرا گریه میکنی؟ جواب داد: “نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید.”
چگونه به شهادتش رسید؟
شهادتش ماجرای بسیار دردناک و جالبی داشت بدین گونه که پس از گذشت یک ماه و حضور در جبهه علیه کوملههای کردستان در شهر مریوان ظاهراً سپاه بدنبال ایشان به روستا ما آمدند و سراغش را از پدر و عمویم میگیرند.
پرسیدند: آیا سیفالله به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که سیفالله حدود یک ماه عازم جبهه شده است. آن نیروهای نظامی تصور کردند که سیفالله از جبهه فرار کرده و این مفقودی حدود یک ماه به طول انجامید.
چگونه شهید پیدا شد؟
طبق گفتههای همرزمانش ایشان را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه همرزم شهیدش که از شهرستان تنکابن بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله در دهم مردادماه سال 64 به شهادت رسیدند.
شنیدیم شهادتشان بسیار دردناک بوده است؟
همینطوره، شهید را با طرق مختلف شکنجه داده بودند، از آتش سیگار، کابل داغ گرفته تا آب جوش به طوری که از دهانشان چیزهایی را بدست آورند اما ظاهرا موفق نشدند و این شکنجه با شلیک تیر از ناحیه گردن بر سرش به پایان رسید که منجر به شهادتش شد.
زمانی که ایشان را به منزلمان آوردند در هنگام آخرین بدرقه از شهید با لمس بدنش هنوز آن تاولها و شکنجهها را با پوست دستم احساس میکردم.
خانم علیپور شما به عنوان مربیشان طی دوران حضور شهید در پرورشگاه چگونه شهید را دیدید؟
قبل از پاسخ به این سوالتان باید بگویم که سازمان کودکان و نوجوانان بهزیستی آمل مرکزی بود که قبل از انقلاب 75 کودک و نوجوان از خانوادههای بیسرپرست و بیبضاعت را تحت حمایت خود قرار داشت که اکثر این کودکان برادر و خواهر یا دو خواهر بودند و شهید سیفالله و خواهرشان نیز جزو آنها بودند.
دلیل جدایی این دو نیز بدلیل وضع قانون جدید و سیاستبازیهای آن دوران برای تاسیس شبه خانواده و به منظور بازسازی و مرمت مرکز این کودکان از هم تفکیک شدند. عدهای به مشهد و عدهای به تهران انتقال داده شدند.
شهید شیعهزاده نیز به همراه خواهرش مدتی در نیشابور و پس از جدایی از خواهر به تربیتحیدریه منتقل شد.
طی دوران زندگی این شهید با این سازمان مهمترین خصیصهای که میتوان از ایشان یاد کرد تواضع و فروتنیاش بوده که شهید را از سایر بچهها برتر نشان میداد.
چه استعدادهایی داشتند؟
خوب آن دوران علاوه بر آموختن نوشتن و خواندن، آموختن موسیقی، زبان انگلیسی، شنا و هنرهای دستی انجام میشد که شهید در هریک از موارد استعداد خوبی داشت و قبل از رفتن از بهزیستی تا سوم راهنمایی درس خواندند.
چقدر به خدا ایمان داشتند؟
بگذارید بهتان یک چیزی را بگویم، هر یک از بچههایی که چه در گذشته و چه الان در این مرکز بوده و هستند، خود را نزدیکتر به خداوند میبینند و ایمانشان بسیار قوی است.
شهید سیفالله نیز در سن کم خدا را شناخت و به دین اسلام روی آورد وبرای قدردانی از خداوند نماز به جا میآورد و این تعریف بدلیل شهید شدن ایشان نیست زیرا خودم به عنوان تنها مربی که شبانهروز با آنها زندگی کردم، مشاهده و لمس کردم و ایشان خود در وصیتنامهاش از دین اسلام آوردهاند.
شهید سیفالله دوست داشت در آینده چه کاره شود؟
آن موقع برای سرگرمی بچهها به بازیهای مختلف سنتی چون چلیکمار، زو، هفتسنگ کا و … میپرداختیم که یکی از این سرگرمیها گفتن آرزوهای یکدیگر به همدیگر و اجرای نقش آن شغلها بود و شهید آرزویش شغل معلمی بود و همیشه این نقش را بازی میکرد.
در وصیتنامهاش ظاهرا خواستهای از خانوادهاش داشتند، آن چی بود؟
بله هنوز این وصیتنامه موجود است و در آن علاوه بر علاقمندگی خود بر نظام و امام خمینی(ره) عنوان کرد: «به آن برادر و خواهری که در عمرم ندیدم، بیاورید بر سر مزارم تا کمی برایم زاری کنند.» و این امر پس از شهادتش بر سر مزار شهید تحقق یافت.
اگرچه امثال شهیدشیعهزاده در نظام جمهوری اسلامی کم نیستند و با تلاش برخی از مسئولان و مستندسازان رسانه ملی دارند به مردم معرفی میشوند، برای شناساندن این شهید به عنوان تنها شهید بهزیستی استان مازندران تلاشهای مضاعفی انجام شد که در پی از تلاش و کوشش نخستین یادواره شهید به صورت استانی و با حضور مسئولان کشوری و استانی به میزبانی شهرستان آمل برگزار میشود. باشد که با برگزاری این برنامهها یاد و خاطره این شهید بزرگوار برای همیشه در اذهان عمومی مردم ماندگار بماند زیرا جایگاه شهدا در امنیت و آرامش نظام برکسی پنهان نیست.
گفتوگو از کبریا مقدس