نقش زنان ایثارگر در دوران دفاع مقدس فراموش نشدنی است و این زنان رنج کشیدند اما برای رنج دیگران از رنج خود گذشتند.
زنان ایثارگر زنانی هستند که که در شهر و روستای خود ماندند و در کنار مردانشان از این مرز و بوم دفاع کردند تا زنانی که برای رزمندگان لباس دوختند و نان بستهبندی کردند. در این میان زنان پرستار، پزشک و بهیار در نزدیکیهای خط مقدم به ویژه در مناطق عملیاتی پا به پای مردان شبها و روزها را با غم مجروحیت برادران و خواهران هم وطنشان سپری کردند، رنج کشیدند اما برای رنج دیگران از رنج خود گذشتند، زنان ایثارگر در رنج این جنگ به گنجی گرانبها دست یافتند.
فرخنده قلعه نوخشتی اصالتا آبادانی است و در دوران دفاع مقدس بهیار و پرستار بود و امروز ساکن قائمشهر است.
*چگونه وارد بحبوحه جنگ شدید؟
در بیمارستان مصدق خرمشهر مشغول کار بودم که جنگ شروع شد، در آن زمان به دلیل اینکه بهیار بودم به همراه پنج خانم دیگر در این بیمارستان ماندگار شدیم، زمانی که عراق به پادگان دژ رسید و پس از اینکه خرمشهر تخلیه شد ما را نیز مجبور به تخلیه بیمارستان کردند.
آن زمان عضو انجمن اسلامی بیمارستان بودیم ولی با این حال برادرهای سپاهی به زور سرنیزه و با آوردن ماشین خواستند ما خرمشهر را ترک کنیم.
از خرمشهر به دارخویه رفتیم و در درمانگاه کوچکی که داشت یک ماه مستقر بودیم تا اینکه وزارت بهداری اعلام کرد که نیروها باید به بیمارستان ماهشهر اعزام شوند، اشغال خرمشهر حدود یک سال طول کشید و در این مدت در بیمارستان ماهشهر شب و روز کار میکردیم تا زمانی که فتح خرمشهر سر رسید.
*شرایط زندگی در آن دوران چگونه بود؟
درگیریهای خرمشهر از یک بعد زیبا و ایثارگرانه و از بعد دیگر برای از دست دادن دوستان و هموطنان ناراحت کننده بود، فقط میتوانم بگویم دوران خاصی را تجربه کردیم که برای من تفسیر کردنش مقدور نیست، در این مدت تماما مجروحین جنگ را جابهجا میکردیم و روزی صدها مجروح جنگی داشتیم، پرستارها و بهیارها با امکانات بسیار کم و اتاق جراحی کوچک مجروحین را مداوا میکردیم، این مجروحین را نیروهایی مثل من به شیراز، اصفهان و مشهد جابهجا میکردند تا اقدامات درمانی کاملتری صورت گیرد.
بیان این ایثارها و از خودگذشتگیها در یک یا دو ساعت نمیگنجد چون هر روزش با یک قرن مصادف بود.
در ماهشهر باشگاه شرکت نفت را به صورت درمانگاه در آورده بودند و با نیروهای جوان و دختران شجاع با سن بسیار کم آن را اداره میکردند، بعضی وقتها آرزو میکنم کاش میشد این دخترها که امروز پیر شدهاند را پیدا میکردیم ببینیم این دختران شجاع امروز چه کار میکنند.
*در زمان فتح خرمشهر کجا بودید؟
خرمشهر که فتح شد گروهی از بهیارها و پرستارها را برای تشویق به مسجد جامع خرمشهر بردند و این شد که جز اولین گروههایی شدیم که وارد مسجد خرمشهر شدیم و آهنگ معروف ممد نبودی ببینی را آنجا گوش کردیم.
بعد از آن به دلیل اینکه خرمشهر به دست نیروهای خودی افتاده بود در بیمارستان کار زیادی نداشتیم و مردم حومه را پذیرایی میکردیم بنابراین احساس میکردم ماندنم بیفایده است.
در آن زمان هم دلم نمیخواست از این منطقه خارج شوم بنابراین تقاضای انتقالی کردم و به آبادان رفتم که مرکز جنگ بود، در آبادان مرا به عنوان مربی آموزش بهداشتیاری به کار گرفتند که آنجا هم تمام مدت کنار جاده و در دیدرس عراقیها بودیم و به سختی مجروحین را جابهجا میکردیم.
*چطور در قائمشهر ساکن شدید؟
سال 57 در خرمشهر عقد کرده بودم، بعد از دو سالی که در آبادان بودم و اوضاع آرامتر شد وقتی برای مشهد مجروح برده بودم از امام رضا خواستم یعنی نذر کردم که همسرم را پیدا کنم، همسرم را در بحبوحه جنگ گم کرده بودم و به دلیل نداشتن وسایل ارتباطی پنج سال از ایشان خبر نداشتم، سال 63 بعد از نذرم ایشان یک روز از طریق وزارت بهداری و با تلفن مرا پیدا کرد و بعد به خواست ایشان به تهران انتقال پیدا کردم و دختر بزرگ من سال 64 دنیا آمد اما متاسفانه بعدها به دلایلی از ایشان جدا شدم.
در سال 69 با شمسالدین خداداد در بیمارستان شهید لواسانی ازدواج کردم، شمسالدین خداداد دبیر شناخته شده قائمشهر بودند؛ 10 سال با ایشان زندگی کردم؛ زندگی که حتی تلخیهایش هم برایم شیرین است، وقتی فکر میکنم متوجه میشوم چقدر معنویت قسمت من شده است اما در سال 79 ایشان نیز بر اثر جراحات جنگ شهید شدند.
آن زمان دیگر همه خانواده من به دلیل جنگ از خوزستان رفته و در استانهای مختلف پراکنده شده بودند و من تنها عضو از خانواده بودم که در خوزستان ماندم، دیگر به این شهر بازنگشتم چون دیگر آنجا کسی را نداشتم، از 13 خواهر برادر من تنها باقی مانده من و یک برادرم در شیراز هستیم.
*چرا حاضر شدید با یک جانباز با آن شرایط روحی و جسمی ازدواج کنید؟
من خود را مدیون تمام رزمندهها میدانم؛ اینها نه حرف است نه شعار بلکه یک واقعیت است، وقتی در آن فضا قرار میگیرید اگر تغییر کنید نان به نرخ روز خور خواهید شد.
من با آن فضا عجین شده بودم و پس از اتفاقاتی که برای زندگی من رخ داد بازهم پابوس امام رضا رفتم و خودم خواستم که سرنوشت مرا با یک مجروح جنگی آن هم با شدیدترین نوعش رقم بزند که چند وقت بعد شمسالدین در بیمارستان از من خواستگاری کردند.
10سال با این مرد زندگی کردم، این مرد فقط دو شب راحت خوابید، میخواهم بگویم مجروحیت عصبی شدیدترین نوع مجروحیت است، این بندههای خدا روزی 4 بار قرص 36 تایی اعصاب و روان میخورند. هنوز هم مجروحانی داریم که با این شرایط زندگی میکنند، در حقیقت مجروحیت ظاهری بهترین نوع از مجروحیت است اما موج گرفتگی به مراتب دردناکتر است، در فتح خرمشهر موج گرفتهای داشتیم که خود را از تختهای فنری پایه کوتاه تا سقف میرساند و بر میگشت.
*با روحیه انقلابی وارد جنگ شدید و آگاهی داشتید که در چه شرایطی قرار میگیرد یا نه دست روزگار شما را به این مناطق کشاند؟
سال 57 که انقلاب شد از طریق یکی همکاران کتابی از حضرت امام راحل مطالعه کردم که از همانجا چادر و مقنعه گذاشتم تا اینکه درگیریها شروع شد من در اورژانس بیمارستان بوشهر بودم و سال 58 به شهر خودم منتقل شدم.
بعدها در بیمارستان مصدق خرمشهر با خانم و آقای کریمی آشنا شدم و از همانجا انقلابیت من قوت گرفت و عضو انجمن اسلامی شدم، برای بچههای هلالاحمر و علاقهمندان سطح شهر کلاسهای آموزشی دایر میکردم، انگار مسئولان میدانستند خبرهایی از جنگ در راه است برای همین دورههای امدادی برای دختران جوان شهر ترتیب داده بودند که ما آموزش میدادیم.
*به عنوان کسی که از نزدیک درگیر مسائل جنگ بودید نقش زنان ایثارگر را در آن برهه از زمان چطور میدیدید؟
توصیف ایثارها و از خودگذشتگیهای این زنان و افرادی که در آن شرایط بودند کار من نیست و نمیتوانم آن را به زبان بیاوردم، فکرش را بکنید در آبادان کل نیروهای زن این شهر در بیمارستان شیر و خورشید 15 نفر بودند و در شرکت نفت هم همین تعداد فعالیت داشتند. آن زمان در بیمارستان طالقانی که در تیررس عراق بود من مربی بهداشتیار بودم و روزها برنامه آموزش؛ شبها و روزهای تعطیل نیز در بیمارستان بودیم و به مجروحین رسیدگی میکردیم.
روزی چند صد مجروح به شکلهای مختلف و با انواع مجروحیتها را با تعداد کم پرستاران پاسخگو بودیم. پرستاران و بهیاران نه خواب داشتند نه خوراک از بهداشت و نظافت هم هیچ خبری نبود اما همه مانده بودیم.
همکار خانمی داشتیم که یک نوزاد کوچک داشت اما از بیمارستان نمیرفت و کار میکرد؛ همین خانم یک روز گفت بروم به فرزندم شیر بدهم برگردم، موتورسیکلت شوهرش پشت ساختمان بود که کودک را برای شیر دادن آورده بود، خمپاره کنار موتورسیکلت شوهرش منفجر میشود و به دلیل نشت بنزین شدت انفجار بالاتر رفته و خانه روی زن و بچه ویران میشود، سراسیمه برای نجاتش به محوطه پشتی رفتیم اما این زن با فرزندش سالم از زیر آوار بیرون آمد و فقط پیشانیاش کمی خراش داشت، آن زمان همه چیز معجزه بود، برخی وقتها اینها را که میگویم برخی میگویند پس اینکه عدهای تکه تکه شدند هم معجزه بود؛ من میگویم بله مگر امام حسین و اهل بیت او تکه تکه نشدند.
کسانی که بستگانشان در خرمشهر شهید میشدند تحمل دیدن جنازهها را به دلیل شدت جراحات نداشتند؛ ما ملحفه میآوردیم و تکههای بدن انسانها را درونش میریختیم و در زیر سردخانههایی قرار میدادیم که برق نداشت.
زمانی شد در خرمشهر که 17 روز آب به دستم نرسید و هر کس میآمد با یک پانسمان ساده اعزام میکردیم، 10 روز خوراکمان تخم مرغ آب پز شده 10 روز با نان کپک زده بود. اینها را شما میتوانید باور کنید! ولی بود و ما همه اینها را در گرمای خوزستان تحمل میکردیم.
این را هم بگویم ماهشهر یک شهر شرکت نفتی است که برای ژاپنیها ساخته بودند و یک فضای بسیار کوچکی برای زندگی آنها بود طوری که در یک فضای 10 متری پنج تا 6 ژاپنی زندگی میکردند.
در همین واحد ما در ماهشهر 30 نفر خانم بودیم به نوبت زندگی میکردیم، تعدادی به خانههایشان میرفتند سر میزدند یا میرفتند مواد غذایی میآوردند.
در این فضا همکاری به نام سیمین کریمی که از دختران آبادان بود پیدا کردم که زمان شاه در آمریکا پرستاری میخواند، انقلاب که شد تحصیل را نیمه تمام گذاشت و به ایران بازگشت و در شرکت نفت ادامه تحصیل داد، در تمام دوران جنگ یکی از کسانی که به من راه انقلاب را نشان داد ایشان بود و به وسیله وی در انجمن اسلامی بیمارستان مصدق عضو شدم.
* زندگی در آن دوران برایتان سخت نبود؟
به مقدسات قسم من پنج سال در زندگیام شاهانه زندگی کردم که همان ایام جبهه بود، در این دوران بود که هر چه از خدا خواستم به من میداد، در یکی از شبها در دعای کمیل مسجد بیمارستان در آن فضا و روحانیت در حالی که مجروحانی بودند که با وضعیت وخیم جسمی حاضر نبودند منطقه را ترک کنند، با خدا راز و نیاز کردم.
دلم شکست و گفتم خدایا حداقل مرا از خانوادم شهید کن تا ما هم در زمره خانواده شهدا قرار بگیریم، باور کنید سه شب پشت سر هم خواب دیدم و فردای آن روز نیز یک خانمی که از تهران آمده بود هم خوابی برایم دید، هنوز چند روز نشده بود پسر خواهر من که با کشتی لایروب برای کشتیهای جنگی راه باز میکردند در اسفند 62 مفقودالاثر شد.
این جنگ بارهای عظیم اخلاقی، انسانی و خدایی داشت که از فکر ما انسانها به دور است.
*زنان ایرانی در دوران جنگ نقش تاثیرگذاری داشتند و زنان پشتیبان جنگ کمکهای زیادی به رزمندهها میکردند اما کمتر نامی از آنها است این گمنامی از کجاست؟
جامعه پس از جنگ چندان دوست نداشت از زنان ایثارگر بیشتر بداند، مردها بیشتر در بحبوحه جنگ و پس از آن باقی ماندند اما مثلا من یک همسر بودم و مجروح جنگی داشتم؛ با دو دختر دیگر نمیتوانستم بیشتر از آن ادامه بدهم در کنار اینکه اطرافیانمان آدمهای عادی بودند و نمیتوانستند ما را درک کنند.
برخیها میگویند اگر یک زمانی جنگ شود دیگر یک جوان ایرانی پایش را جبهه نمیگذارد، من میگویم اشتباه میکنید، این جوان ایرانی حتی آن جوانی که 15 ساله است 15 سال است از تلویزیون، مسجد، مدرسه و دانشگاه روایت جنگ دیده است در حالی که فرزندان جنگ خیلی این موضوعات را ندیده بودند و با آن مانوس نبودند؛ در حقیقت چیزی از دین نمیدانستند، وقتی آنها رفتند سینه سپر کردند اینها دیگر جانی برای دشمن باقی نمیگذارند.
* کتابی درباره زندگیتان نوشتهاند؟
از بنیاد حفظ آثار استان آقایان شیردل آمدند و مصاحبه گرفتند و کارهای تدوین کتاب را پیش بردند و یک کتاب 900 صفحهای آماده شد اما بعدها گفتند به دلیل کمبود بودجه 200 صفحه شده و به من چکیدهاش را دادند، بعدها که پیگیری کردم گفتند در تهران است و برای چاپ آن موافقت شده اما هنوز به دست من نرسیده است.
*بعدها بازهم گذرتان به آن مناطق افتاد؟
چندین بار با کاروان راهیان نور به عنوان پزشکیار همراه همسران، پدران و مادران شهدا بودم، در کنارشان به من بسیار خوش گذشت، جبهه جایی بود که بوی فرزندان آنها را میداد و من سالهای پیش در کنار فرزندانشان بودم و امروز در کنار خودشان خدمت میکردم.
*جنگ بیشترین لطمه را به زندگی شما زد در حقیقت زندگی شما را تحت الشعاع قرار داد؟
از اینکه جنگ مرا از خانوادهام دور کرد اصلا ناراحت نیستم فقط میگویم این یک عنایت الهی است و من درکش نمیکنم، این من بودم که در آن شرایط سخت قرار داشتم ولی در عین حال من نبودم، این کار خداست که این توان را به من داده بود تا به بندههایش خدمت کنم.
زندگی من کلا تحت تاثیر جنگ بوده اما هنوز هم در اوج شادیها به یاد شهدا هستم و میگویم خدایا مرا ببخش، شهدا مرا برای لحظهای که من شادم ببخشید.
و حرف آخر
خدا را یادمان نرود، دعا میکنم خداوند دیگر برای هیچ کشوری این شرایط را نیاورد، قدر این دوران را بدانید اگر مشکل اقتصادی هست به جان و دل بخرید اما مرد باشید و پای خیلی چیزها بایستید و نگذارید حق انسانهایی که جان خود را برای کشور گذاشتند پایمال شود.
————————–
گفتوگو از الناز پاکنیا