روزهای قبل از عملیات کربلای چهار بود تقریبا از آمد و رفت فرماندهان می شد حدس زد عملیات بزرگی در پیش است در مخابرات مقر فرماندهی لشگر بودم هر شب جلسه و گزارش بچه های اطلاعات و عملیات به فرمانده بود حس و حال عجیبی داشتم دو سالی از شهادت برادرم عباس می گذشت پدرم هم در زمان کودکی ام فوت کرده بود من مانده بودم با یک خواهر دم بخت و مادر پیر و عزادار فرزند خیلی به عباس علاقه داشت جوان رشیدی که جنازه اش هم از عملیات رمضان برنگشت و در نفربرشان که مورد اصابت قرار گرفت سوخت و آسمانی شد دیگر کسی جز من نداشت همیشه موقع آمدن سفارشم می کرد خواهرم می گفت فقط به عکس عباس نگاه می کند و روزها به سر مزارش که چند تکه لباس داخلش بود میرفت و دلش خوش بود امام و رزمندگان را دعا می کرد.
روز های قبل عملیات حال عجیبی داشتم خواب شهادتم را هم دیده بودم مطمئن بودم در این عملیات به شهادت می رسم دیگر کمتر حرف می زدم زیر زبانم ریگ کوچکی گذاشته بودم تا حرف نزنم و بیشتر ذکر میگفتم نماز می خواندم و نیایش میکردم وصیت نامه ام را هم نوشتم .کم کم شب عملیات نزدیک شد دنیا برایم رنگ و بوی دیگری داشت هیچوقت اطرافم اینطوری نبود عمق وجود همه چیز را میدیدم اگر بگویم چگونه کسی باور نمیکند پس بماند با وجود اینکه مسئول بودم با فرمانده صحبت کردم که همراه رزمندگان بروم او هم که حال و روزم را دیده بود و زیر نظرم داشت با کمی مخالفت قبول کرد جانشینم را مشخص کردم و یک بی سیم پی آر سی روی دوشم انداختم یک اسلحه کلاش با مهمات برداشتم و با اکیپی از بچه ها سوار قایق شدم حرکت کردیم مدتی نگذشت زمین و زمان روی سرمان خراب شد تقریبا همه دوستانم آسمانی شدند هر آن منتظر گلوله ای که سرنوشت دنیا و آخرتم را تعیین می کرد بودم صدای برخورد گلوله های مستقیم دشمن و قتی به بدن همرزمانم اصابت می کرد و آن را می درید فراموش نمیکنم اطرافیانم همه به شهادت رسیدند من ماندم این دنیا و یک دنیا حسرت
عملیات متوقف شد به مقر برگشتم حال خوشی نداشتم دنیا روی سرم خراب شد اینهمه سفیر گلوله و سوت خمپاره خدایا همه همرزمان و برادرانم به شهادت رسیدند حتی یک ترکش نقلی کوچک هم سهم من نشد صد رحمت به عملیاتهای قبلی نمیدانم زمان چگونه سپری شد خدایا چرا نشد عمری باید حسرت این لحظه ها را بخورم خیلی منتظر بودم چندین بار مجروح شده بودم اما این دفعه فرق می کرد . برای آرامش دلم گفتم مثل همیشه با مادرم این انیس دلتنگیهایم تماس بگیرم خانه خودمان تلفن نداشتیم منزل یکی از اقوام تماس می گرفتم مادرم را خبر می کردند و دوباه بعد یک ساعت تماس میگرفتم.
باورم نمیشد وقتی زنگ زدم خواهرم گوشی را برداشت مادر و خواهرم ازغروب روز قبل منزل فامیلمان بودند برایم جای تعجب داشت گفتم راه زیادی نبود برای چه شب آنجا ماندید گفت مادر از دو شب قبل خواب عباس را دید و خبر شهادت تو را به او داد از دیروز غروب تا حالا ما اینجاییم تا تو تماس بگیری . مادر از سر شب وارد اتاق شده و فقط از خدا سلامتی تو را خواسته و اشک میریزد دعای توسل خواند و تا حالا از اتاق بیرون نیامده است.
تازه علت نرفتنم را فهمیده بودم و آن هم دعای مادر بود مادر ضجر کشیده و داغ دیده ای که تا آخر عمر از اصول انقلاب دفاع کرد و نگذاشت طبق وصیت عباس هیچ نامحرمی اشکش را ببیند. در جمع خود را چنان با روحیه نشان میداد هیچکس داغ عباس را در وجودش نمیدید ولی از دوری عباسش دق کرد روز های آخر عمرش عباس کوچک من انیسش بود لحظه های جان دادن کنارش بودم و برایش قرآن می خواندم مادری که حتی قدرت تکلم نداشت آرام آرام صدای عباس را از لبهایش شنیدم تا جان داد.
((شادی روح همه مادران ایران زمین که نیستن و سلامتی اونایی که هستن صلوات))