سردار علیجان میرشکار / حاج احمد کوهستانی
در روز ششم بهمن در جریان درگیری پیرمردی را دیدم که به پاسداری می گوید: چرا دست از مبارزه برداشتی؟ پاسدار گفت: دیگر سنگر ندارم، پیرمرد رفت کیسه گونی سنگر را گذاشت روی کولش و عقب عقب رفت و گفت: من سنگر تو! بیا بجنگ.
اوج بصیرت مردم این انقلاب در سال 1360در حادثه ششم بهمن آمل رقم خورد و حضور به موقع مردم آمل در این حماسه عظیم به حدی بود كه همه‌جا تبدیل به سنگر شده بود و همه مردم با جان و دل در حال دفاع از انقلاب و امام شان بودند. حماسه ششم بهمن آمل تا اندازه ای مهم بود که حضرت امام در وصیتنامه سیاسی الهی اش از خیلی وقایع صرف نظر کرده و از این حماسه مردم آمل تشکر می کند. نماینده‌ی آن زمان شهرستان آمل، در خلال گزارش خود گفت كه آمل به یکباره به شهر”هزارسنگر” تبدیل شد. و به این خاطر این لقب بر شهر آمل نهادینه شد و مقام معظم رهبری هم آمل را “شهر هزار سنگر” خطاب کردند. مصادف با این ایام خاطراتی از دو فرمانده دوران دفاع مقدس(سردار میرشکار«فرمانده تیپ سوم لشکر ویژه 25 کربلا» و حاج احمد کوهستانی«جانشین تیپ بیت المقدس در عملیات بیت المقدس»)که هر دو از اهالی آمل هستند را تقدیم مخاطبان عزیز می کنیم.
*****

سردار علیجان میرشکار فرمانده تیپ سوم لشکر ویژه 25 کربلا و از اهالی آمل چنین بیان می دارد:
فرمانده وقت سپاه آمل سردار ناصر شعبانی بود. در آن زمان من در سپاه شهرستان نور حضور داشتم. سه گروه به جنگل های مازندران آمده بودند. اکثر مردم فکر می کردند همه گروه های معاندی که به جنگل ها آمده اند، منافقین بودند ولی با وجود اینکه منافقین در حاشیه جنگل ها بودند. گروه اصلی ای که درجنگل های مازندران حضور داشت، گروه سربداران بود. گروه سربداران یک گروه بیش از 200 نفره ای بودند که در منطقه بالای امامزاده عبدالله آمل به نام عالیه کیا سلطان مقر زدند. این گروه دیدگاه و شعار خاصی داشتند. آنها می گفتند: ابتدا باید روستایی را بگیریم. بعد از آزاد شدن روستا شهر آزاد می شود و به ترتیب استان و کشور آزاد می گردد.
یکی از دلایل انتخاب آمل توسط گروه سربداران این بود که آمل انبوه ترین جنگل را در جنگل های شمال کشور دارد. از طرفی آمل مکان زیارتی ای به نام امامزاده عبدالله داشت و این مکان که در جاده هراز(محور مواصلاتی پرتردد تهران-شمال) قرار دارد مسافرین زیادی برای زیارت و همچنین تفرج و استراحت به آنجا می آمدند، به همین خاطر حضور سربدارن در آنجا نامحسوس می شد و نمی شد تشخیص داد که آنها زائر نیستند. همچنین آمل نزدیکترین شهر شمالی به پایتخت بود و مهم ترین جاده مواصلاتی هم جاده ی هراز آمل بود.
سربداران برداشتی اشتباه از مردم آمل دشتند. آملی ها چون طایفه ای هستند، آنها فکر می کردند از ترفند اختلاف طایفه ای می توانند استفاده بکنند. با توجه به اینکه طایفه های آمل به هیچ عنوان هیچ گونه رقابتی باهم ندارند و به نحوی می توان گفت اتحاد خاصی هم بین آنها حاکم است و تنها رقابت آن روزهای آملی ها در روز عاشورا بود. این طایفه ها فقط و فقط برای بهتر برگزارکردن مراسم روز عاشورا با هم رقابت حسنه ای می کردند. سربداران اشتباهاً فکر می کردند در بین این طایفه ها می توانند اختلاف بیندازند.
اصلی ترین هدف آنها برنامه ی استکبار بود. ما در آن زمان در حال جنگ در جبهه جنوب بودیم و جبهه ای هم در کردستان داشتیم. آنها می خواستند جبهه ی سومی را هم اضافه کنند. به دلیل اینکه بیشترین نیروهای اعزامی به جبهه ها از استان های مازندران و گیلان بود به همین خاطر قصد داشتند جبهه ای گسترده و با امکانات زیاد دراین منطقه بوجود بیاورند که رزمندگان شمالی مشغول به جنگ در شمال شوند تا جبهه های جنوب و غرب را رها کنند و فشار آنجا کمتر بشود.
گروهی دومی که در جنگل ها حضور داشتند، گروه اشرف دهقانی بود. تعدادی از نیروهای این گروه در کردستان مانده بودند و تعدادی هم به رهبری “حرمتی پور” به مازندران آمدند. اینها نظریه ای مقابل با گروه سربداران داشتند، سربداران قصد داشتند بمانند و کارهای ایدئولوژیکی و فرهنگی کنند و بعد شهری را تصرف بکنند و گسترش بدهند. اما گروه اشرف دهقانی اعتقاد داشتند در هیچ جا بیشتر از 24 ساعت نباید بمانند. بروند، ضربه بزنند و زود هم برگردند.
اولین حضورشان در دره “پلنگان” بین منطقه “سورِدار” و شهرستان “نور” بود. در آنجا مستقرشدند و اولین حمله آنها، زدن دکل صداوسیمای سوردار بود تا مردم را متوجه حضور خودشان بکنند و مردم بگویند نا امنی در منطقه وجود دارد. بعد از آن پاسگاه “لاویچ” را زدند و بعد هم آمدند پاسگاه ” کره سنگ ” واقع در جاده هراز را زدند. و چند ساعتی این جاده را بستند و روحانی ای از اهالی گرگان به نام شریعتی را در مقابل چشمان پسر و عروسش به رگبار بسته و به شهادت رساندند، اعلامیه ای پخش کردند و رفتند.
و بعد هم پاسگاهی را در سوادکوه زدند.
آخرین باری که ما با آنها درگیر شدیم در قائمشهر جنگل”خی پوست” بود که حرمتی پور و شش نفر از نیروهایش کشته  شدند و فردای آنروز اشرف دهقانی حرکاتی هم بین قائمشهر و ساری انجام داد و بعد گورش را گم کرد.
آنهائیکه در امامزاده عبدالله مستقر بودند، یکبار بنا داشتند به آمل حمله کنند. شهیدکارگر در حال گشت زنی بود که با آنها برخورد می کند و درگیری کوچکی بین آنها پیش می آید و آنها فکر می کنند عملیات شان لو رفته و از ادامه کارشان منصرف گشته و بر می گردند.
باری دیگر در یک اقدام خبیثانه در روز ششم بهمن سال 1360 با برنامه ریزی و قوای کامل به قصد تصرف به آمل حمله کردند که به لطف خداوند متعال مردم بصیر آمل جلوی حرکت نابخردانه آنها گرفته شد. بصیرتی که رهبر فرزانه انقلاب می فرمایند، همین جاهاست. آدم باید بداند چه وقت، چگونه و با چه کسی درگیر شود. اینکه اسم آمل در وصیتنامه حضرت امام(ره) می آید، دلیلش بخاطر بصیرتی است که مردم آن زمان به خرج دادند.
خبر حضور گروهک ها در آمل با منهدم شدنشان همزمان در اخبار ساعت 14 پخش شد. آن موقع هم رسانه ها مانند الآن اینقدر مجهز و گسترده نبودند. تلویزیون دو تا شبکه داشت. خبر بدین ترتیب بود که گروهک ها دیشب به آمل حمله کردند و مردم بدون تبلیغات و پوشش خبری و اطلاع رسانی، جلوی آنها ایستادند، چهل نفر شهید شدند و گروهک ها از منطقه متواری شدند.
نگاه کنید، شوروی در ایران خیلی کارکرده بود، همچنین روی شمال کشور خیلی حساب باز کرده بود و در شمال هم نگاه ویژه ای به آمل داشت. با بصیرت و حضور بموقع مردم در صحنه گروه کمونیستی چنان ضربه ای خورد که شوروی در آن زمان گفت دیگر در ایران نمی شود کار کرد و حتی در کشورهای همسایه ایران هم نمی شود کار کرد.
در عرض چند ساعت آمدند و متلاشی شدند و گروهی هم گریختند در ییلاق آمل، منطقه ای به نام “گزنا سرا”. اولین روستای بعد از جنگل است که در دامنه کوه واقع شده است. آنها در آنجا مسقر شده بودند.
آنهایی که به “گزنا سرا” رفته بودند، حدود 18 نفربودند. آنهایی که به آمل حمله کردندحدود 100 نفر بودند. عده ای هم آمده بودند تا مردم را جذب کنند و بیشتر شوند. از بس که برنامه هایشان نابخردانه و نامناسب بود نتوانستند به مقاصد شوم شان برسند.
منافقین هم گروه سومی بودند که بعداز “قانون مالک و مستأجر” که در تهران وضع شد، آنها فرار کردند و  آمدند در حاشیه جنگل ها سکنی گزیدند و نقش چندانی نداشتند.
اساساً گروه سربداران، نیروهایی بودند که در آمریکا حدود 20 سال سابقه کاری داشتند و عمدتاً دانشجویان قشر مرفه و عمده آنها از کارمندان شرکت نفت بوده که بورسیه شده بودند و برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بودند. یکسری از نیروهایشان هم در دهه ی 40 به عراق و بعد به فلسطین و لبنان رفتند و اتحادیه کمونیست ها را در آنجا تشکیل دادند و بیشترین آموزش های آنها درفلسطین و لیبی بود و افراد باسوادی بودند. اینها با برنامه بودند و پشتوانه ای استکباری داشتد و با دیدگاه سوسیال دموکراسی ای که داشتند، غرب حمایت جدی از آنها می کرد.
همین گروه در اوایل انقلاب آمدند با امام همراه شوند. وقتی دیدند انقلاب به نتیجه می رسد با هدف موج سواری به انقلاب نزدیک شدند. ولی با مشاهده انتخابات جمهوری اسلامی و تشکیل قانون اساسی و وقتی دیدند، حضرت امام(ره) فرمودند: فقط جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر؛ مسیرشان را تغییردادند.
توی جبهه هم به عنوان بسیجی و یک گروه مبارزی که باید در برابر استکبار بایستند در جبهه ها حضور پیدا کردند و سلاح دزدیدند! و با همان سلاح هایی که در جبهه ها دزدیده بودند به جنگ با مردم آمل درآمدند.
وقتی سربداران را می خواستند برای محاکمه ببرند. دم درب اتاق محاکمه که رسیدند دیدند کفشهای مردانه ی کهنه ای آنجا هست. پدران شهدا را برده بودند تا در محاکمه آنها حضور داشته باشند. یکی از سربدارن وقتی متوجه شد این کفشها برای پدران شهداست، توی سر خودش زد. گفتند: چه شده؟ گفت: ما آمدیم به دفاع از مردم کارگر و کشاورز…ما چه کسانی را کشتیم؟! فرزندان همین صاحبان کفش؟!
از چهل شهید درگیری آمل فقط دو سه نفرشان پاسدار بودند مابقی مردم عادی بودند که در مقابل آنها ایستادگی کردند.
یکی از پیرمردهای آملی می گفت: در روز ششم بهمن در جریان درگیری پیرمردی را دیدم که به پاسداری می گوید: چرا دست از مبارزه برداشتی؟ پاسدار گفت: دیگر سنگر ندارم، پیرمرد رفت کیسه گونی سنگر را گذاشت روی کولش و عقب عقب رفت و گفت: من سنگر تو! بیا بجنگ.
از بالای امامزاده عبدالله حرکت کردند و از طریق رودخانه هراز وارد شهر شدند و شب در “اسبوکلا”  داخل خانه ای مستقر شدند. رفتند خانه به خانه تبلیغات کنند که دیدند کسی با آنها همکاری نمی کند. تصمیم گرفتند وارد شهر شوند به فرمانداری، سپاه و بسیج حمله کردند و آنجا را محاصره کردند.
دیدگاهشان این بود که اول بابل، قائمشهر و نور و بعد کل شهرهای مازندران به ما می پیوندد و بعد کل کشور را تحت الشعاع خودمان قرار می دهیم و از طریق پخش اعلامیه در جاده هراز به تهران و اقصی نقاط کشور اطلاع رسانی می شود.
وقتی خواستند آنها را در استادیم آمل اعدام کنند، چشمهایشان بسته بود و از طریق بلندگو اعلام شد که مردم فرمان آتش را بدهند، یکی از آنها گفت: مردم کجا بودند؟ اینها همش دروغ است. بعد از اینکه چشمشان را باز کردند و مردم را دیدند، تعجب کردند تا آن موقع هم فکر می کردند مردم با آنها هستند.
*****
حاج احمد کوهستانی از فرماندهان دوران دفاع مقدس (جانشین تیپ بیت المقدس در عملیات بیت المقدس) و از اهالی آمل، خاطره ای زیبا از عملیاتی که در پی حماسه ششم بهمن بود را بیان می دارد:
امام راحل در وصیتنامه شان اختصاصاً از حماسه مردم آمل نام می برند و می فرمایند: «من از شهرستان آمل و مردم فداکار آن تشکر می‌کنم. دیدید مردم دلیر و مسلمان آمل چه به روزتان آوردند.»
این مردم حماسه ساز، کاری کردند که برای همیشه چنین حرکاتی از سوی کمونیست در کل جهان خنثی شده و دیگر با چنین دیدگاه و ترفندی مردم دنیا مواجه نخواهند شد.
با این کار شگفت انگیز مردم آمل، امام به این نتیجه رسیدند و فرمودند: «کمونیست دیگر به موزه سپرده شد.» امروز در هیاهوی دنیا دیگر نامی از کمونیست نیست. الآن جبهه، جبهه ی اسلام و بحث بیداری اسلامی و مقابله با صهیونیسم جهانی و امریکاست و دیگر صحبتی از کمونیست نیست.
متأسفانه حماسه آمل، آنطوری که باید معرفی می شد، نشد.
من در آن زمان به عنوان فرمانده عملیات سپاه شهرستان نور و همزمان عضو فرماندهی قرارگاه حضرت ابوالفضل(ع) که در جنگل های شمال فعالیت داشت، بودم.
ما در شب ششم بهمن در یکی از پایگاه های چمستان مستقر بودیم. وقتی که صداهای تیراندازی را ساعت 12شب شنیدیم، بلافاصله به اتفاق چند نفر به سپاه آمل رفتیم و در جریان درگیری قرار گرفتیم. ما می دانستیم آنها یک روزی به شهر حمله می کنند و ما هم آماده بودیم. آنها خودشان هم اعتراف کرده بودند که اصلاً قرار نبود در این ایام حمله کنند. از بس ما جنگل را ناامن کرده بودیم و تمایل به درگیری جنگلی داشتیم و به این یقین رسیده بودیم که اگر در جنگل با آنها درگیر شویم، ما پیروز میدان هستیم ولی آنها هم این پیش بینی را می کردند و تن به درگیری نمی دادند و می دانستند اگر جای آنها لو برود، به دنبال آن متلاشی و نابود خواهند شد. حتی المقدور اگر ما را می دیدند یا فرار می کردند و یا مخفی می شدند تا ما آنها را نبینیم. گشتی های ما آنقدر جنگل را برای آنها ناامن کرده بودند تا اینکه آنها مجبور شدند تا لو نرفتند هدف اصلی شان که حمله به شهر بود را آغاز کنند و بالاخره کار خودشان را کردند و در شب ششم بهمن سال1360 به شهر حمله کردند ولی این مردم حماسه ساز آمل بودند که با آن دلیری و شجاعت با تقدیم 40 شهید حماسه ای تاریخی و بی نظیر آفریدند.
خاطره ی زیبا و بیادماندنی ای که می خواهم برایتان نقل کنم، مربوط می شود به بعد از پایان درگیری، حدود 12 روز از این حادثه می گذشت و حدوداً 18 نفر از فرماندهان آنها فرار کرده بودند. آنها از طریق رودخانه هراز عبور کرده و بالاتر از :محمد آباد”، “ورزکه” و به منطقه “کلرد” رفتند. راه را کاملاً بلد بودند. ما می دانستیم این تعداد نفرات فرار کردند اما نمی دانستیم به کجا رفتند.
آن روز در گشت جنگلی، بنده به اتفاق سردار بهنام، سردار رزاقیان، سردار شهید محمدیان و روحانی سیدعلی حسینی، خلبان و دو نفر تکنیسن هلی کوپتر، رفتیم گشتی در منطقه بزنیم تا آنها را پیدا کنیم.
از منطقه “مَرکا” عبور کردیم و به انتهای بافت جنگلی رسیدیم. درسطح خیلی پایینی حرکت می کردیم و کاملاً به منطقه مسلط بودیم. زمستان بود، درخت ها لخت بودند و براحتی منطقه قابل دید بود. منطقه پر از برف بود. اگر گنجشکی پر می زد، براحتی دیده می شد. چیز مشکوکی به چشم مان نخورد و اثری از آنها نیافتیم. ناامید شده بودیم. من پیشنهاد دادم حالا که تا اینجا آمده ایم، برویم بالاتر تا چند تا از روستاهای ییلاقی را هم ببینیم. مشورت کردیم و دوستان موافقت کردند. رفتیم به روستای “خوش واش” و بعد روستاهای “کِپین” و “لِویجان” و بعد رفتیم بالاسر روستای “کَنگرچال”. اینجا دیگر کوه بود و از پوشش جنگلی خبری نبود. این روستا بخاطر بارش برف زیاد، زمستان ها خالی از سکنه می شد. بعضی جاها تا 2 متر برف بود. بعد از “کَنگرچال” روستای “نوجِمِه” را هم دوری زدیم و آخرین روستا هم روستای “گَزنا سرا” بود. این روستا، روستایی پرجمعیت بود و  در آن زمان جمعیتی بالای هزار خانوار داشت.
یادم می آید دو بار بالاسر این روستا دوری زدیم وقتی برای سومین بار در حال گشت زنی بودیم. بین دو ساختمان ویلایی، ردپاهایی را دیدم. فاصله این دو ساختمان حدود 50 متر می شد. به خلبان گفتم تا یک دور دیگر بزند. هلی کوپتر فاصله اش را با زمین خیلی کم کرد، با دقت مشاهده کردیم ولی  آثار ردپا برای الآن نبود و قدیمی به نظر می آمد. من گفتم: «احتمال دارد قبل از حمله به شهر، آنها اینجا مستقر بودند.» برای همین تصمیم گرفتیم بنشینیم و گَشتی در منطقه بزنیم.
به شهید محمدیان گفتم: «شما باشید من پیاده می شم و دوری می زنم و زود بر می گردم تا ببینم اثری در منطقه پیدا می کنم یا نه.» شهید محمدیان گفت: «نه! تنها نباید بری من هم با تو میام.» گفتم: «من که نمیخوام با کسی درگیر بشم، زود برمی گردم.» چون هوا خیلی سرد بود و برف هم زیاد بود هلی کوپتر نمی توانست بنشیند. هلی کوپتر چندبار در چندین نقطه پایین آمد تا بنشیند ولی نتوانست سطح صافی برای نشستن پیدا کند. شهید محمدیان گفت: «اجازه نمیدم تنها بری پایین.» اصرار داشت با من بیاید پایین و من هم قبول کردم. هلی کوپتر حدود 5 متر با زمین فاصله داشت که ما پریدیم پایین و هلی کوپتر رفت بالا. تقریباً تا سینه توی برف فرو رفتیم. دیدم سردار بهنام هم بغل دستم ایستاده. گفتم: «تو دیگه چرا آمدی؟» گفت: «من دیدم شما پیاده شدید من هم دلم طاقت نیاورد، آمدم تا تنها نباشید.»
شهید محمدیان جلو و من پشت سر او  و سردار بهنام هم پشت سر من، حرکت کردیم تا این ساختمان ها را ببینیم. رسیدیم به ردپا دیدم ردپا خیلی هم، قدیمی نیست. با خود گفتیم این ردپاها شاید قبل از حمله به آمل باشد که از اینجا رفتند، یعنی 12 روز قبل.
رسیدیم به بین این دو ساختمان. شهید محمدیان رفت طرف ساختمان اولی و من هم پشت سرش رفتم و سردار بهنام هم همین وسط ماند. شهید محمدیان بالای دیوار چوبی رفت، پرید داخل ساختمان و با صدای بلند گفت: «اینجا خبری نیست.» و از اینکه گفت خبری نیست دیگر خیالمان راحت شده بود.
سرداربهنام از پشت سرم رفت به طرف ساختمان دومی و از دیوار چوبی اش پرید داخل و من هم پشت سرش وارد حیاط ساختمان شدم. همین که جلوی درب ورودی ساختمان رسیدیم،  دیدم شیشه ساختمان شکست! سردار بهنام گفت: «تو زدی؟» گفتم: «نه! تو نبودی مگه؟» در بین همین بگو مگوها. صدای رگبار شروع شد. تازه فهمیدیم که آنها داخل ساختمان اند. آنها کاملاً از اول ورودمان با هلی کوپتر به روستا ما را زیر نظر داشتند و جرأت نمی کردند درگیر شوند. وقتی هلی کوپتر چندین بار برای نشستن چند نقطه را انتخاب می کرد و موفق نمی شد و برمی گشت، آنها فکر می کردند ما در نقاط مختلف نیرو پیاده کرده ایم. به همین خاطر ترسیده بودند و درگیر نمی شدند در حالی که آنها هم نارنجک تفنگی داشتند و هم آرپی چی. براحتی می توانستند ما را منهدم کنند.
شهید محمدیان در حالی که از پشت سر ما داشت می آمد، فریاد زد: «چرا تیراندازی می کنید؟» گفتم: «ما نیستیم. تیراندازی از داخل ساختمانه.» صحبتم تمام نشده بود که در همان لحظه تیر خوردم و نشستم توی برف. دستم را به رگبار بستند.
شهید محمدیان برگشت به ساختمان اولی، برای اینکه ساختمان اولی مُشرف به این ساختمان بود و شهید محمدیان براحتی می توانست با آنها مقابله کند.
یک دیده بانی بصورت دائم در ساختمان اولی وجود داشت، منطقه را دیده بانی می کرد و آنجا را کاملاً زیرنظر داشت.
شهید محمدیان به ساختمان اولی نرسیده بود که تیری از سوی دیده بان می خورد و به شهادت می رسد. سردار بهنام هم گلوله هایش تمام شده بود وجایی پناه گرفته بود و من هم زخمی و بی حال افتاده بودم. هلی کوپتر هم وقتی فهمیده بود ما درگیر شدیم. برای آوردن  نیروی کمکی به آمل رفته بود و تا می خواست دوباره به “گزناسرا” بیاید، طول کشید، آنها فرار کرده بودند و بالاخره ریشه شان در منطقه از بیخ کنده شد و منطقه پاک سازی شد. تا اینکه همه ی آنها در تهران دستگیر شده و محاکمه شدند.
گفتگو و تدوین: سجاد پیروزپیمان – علی هدایتی
4 thoughts on “سردار میرشکار و حاج احمد کوهستانی از ششم بهمن می گویند+عکس”
  1. سلام بر سردار میرشکار عزیز
    ما فقط می خواهیم خدمتتان عرض کنیم آوردن شما جهت سخنرانی
    به بیمارستان امام (ره) صرفا جنبه سیاسی داشته و سر کار دکتر زمانی ریاست بیمارستان جهت خود نمایی و استفاده ابزاری از آن برای رسیدن به هدفش که همانا ریاست دانشگاه می باشد بوده است البته با عنایت خداوند متعال دست ایشان رو شده است.

    با تشکر فراوان
    پرسنل بیمارستان امام(ره) ساری

  2. سردار انشالله شهيد بشويد ودركنار دوستانت از حوض كوثر سيراب شوي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *