شهید بهادر ایزدی

به گزارش هرازنیوز – گروه حماسه و مقاومت؛ در هفته نیروی انتظامی، برای ثبت روایت فداکاری، کوله‌بار دل را بستیم و راهی روستای «شاه محله» آمل شدیم تا پای صحبت‌های حاج اسفندیار ایزدی بنشینیم؛ پدری که ثمره وجودش، شهید بهادر ایزدی، از سربازان جان‌برکف نیروی انتظامی، آسمانی شد. از ازدحام شهر که جدا شدیم، در جستجوی خانه‌ای بودیم که بوی اصالت و سادگی روستا بدهد. درِ حیاط که باز شد، قدم در فضایی گذاشتیم که بیشتر شبیه بهشت بود تا یک خانه روستایی؛ حیاطی طولانی و سنگ‌فرش که عطر درختان و میوه‌هایش، روحت را تازه می‌کرد.
حاج آقا ایزدی، با عصایی در دست، اما با آغوشی به وسعت تاریخ، به استقبالمان آمد. اولین برخورد، گرمای عجیبی داشت. وقتی با مسئول تیم مصاحبه ( احمد سیفیان) روبوسی کردند، گویی سال‌ها دوری دو برادر را به چشم دیدیم؛ اوج صمیمیت و ارادت. حاج آقا، با آن صلابت و روحیه که در نگاهش موج می‌زد، ما را به سفره خاطرات دعوت کرد. روایتش را از اسکومحله و کوچ سه‌نسلی به شاه محله آغاز کرد؛ از پدربزرگی که شریک امیر مکرم بود و سه هزار گوسفند داشت، تا کدخدایی پدرش در دوران رضاشاه و درس‌هایی که از مدیریت آن زندگی پرجمعیت و پربرکت آموخته بود.

او از دوران پرصفای شب‌نشینی‌ها گفت و از همسری که مادر شش فرزند بود، و البته، مدیر مدبر شش خانوار در زیر یک سقف. حاج آقا تأکید می‌کرد: «زندگی همیشه فراز و فرود دارد. تا تلخی را نبینیم، قدر شیرینی را نمی‌فهمیم.»
اما تمام مسیر زندگی حاج آقا به بهادر ختم می‌شد. از نوجوانی که عکس خودش را به مادر نشان می‌داد و می‌گفت: «مادر! صاحب این عکس در زاهدان شهید می‌شود و من یک روزی شما را آبرومند می‌کنم.» تا قضا و قدر الهی که او را به سربازی در زاهدان برد و در سحرگاه بهمن‌ماه، او را به آرزویش رساند.
پدر شهید با افتخار از وصیت‌نامه فرزندش گفت؛ همان وصیتی که در مرخصی آخر، نوشته شد و بهادر در آن خواسته بود در بین مسجد و تکیه دفن شود تا رفقایش مجلس اباعبدالله را کنار مزارش بگیرند. حاج آقا ایزدی، شهادت بهادر را با صبری مثال‌زدنی پذیرفت و پیام دلگرم‌کننده فرزندش در آخرین لحظات را برای ما بازگو کرد: «بهادر رفت و مردانه شهید شد.»
این گفتگو، نه فقط روایت یک شهادت، که شرح کرامت‌های شهید برای مردم محل، و اصرار حاج آقا بر یک پیام کلیدی بود: «پشت رهبر بایستید و مبادا پشت ایشان را خالی کنید.» امنیتی که امروز نفس می‌کشیم، به برکت همین خون‌ها و صبر همین خانواده‌هاست.

در هفته نیروی انتظامی افتخار حضور در منزل شهید بزرگوار از پرسنل نیروی انتظامی، بهادر ایزدی، و محضر پدر گرامی، حاج اسفندیار ایزدی را داریم. حاج آقا، از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، صمیمانه سپاسگزاریم.

زحمت کشیدید حضور پیدا کردین. هفته نیروی انتظامی را به شما تبریک عرض می‌کنم و برای تمام شهدا، به ویژه شهدای جان‌برکف نیروی انتظامی که برای امنیت این مرز و بوم، مجاهدت‌ها و فداکاری‌های بسیاری کردند، طلب رحمت دارم.

ان‌شاءالله که حال شما خوب باشد. خداوند متعال، همسر مکرمه شما را نیز قرین رحمت خویش قرار دهد.

خدا به شما سلامتی و طول عمر با عزت عنایت کند. شما نیز از مدیران زحمتکش و مردمی بنیاد شهید بودید.

حاج آقا، اگر اجازه میدهید، کمی درباره اصالت و سوابق خانوادگی‌تان بفرمایید. اصالتاً اهل کجا هستید؟

ما اصالتاً اهل اسکومحله هستیم، اما اکنون سه نسل است که در شاه محله سکونت داریم. پدربزرگم از اسکومحله به اینجا مهاجرت کردند. ایشان در آن زمان حدود سه هزار گوسفند داشتند. در آن دوران، آمل یک سردار قدرتمند به نام میرزامحمدخان لاریجانی معروف به امیر مکرم داشت که اوجی‌آباد مرکز مدیریتی او بود و قلمرو تحت نفوذش تا جنگل گلستان امتداد داشت. ایشان نماینده حکومت مرکزی قاجار در آمل بودند. پدربزرگ من با امیر مکرم شریک دام بودند و به همین دلیل برای نزدیکی و مدیریت امور، از اسکومحله به شاه محله آمدند. در دوره قاجار، قوانین سربازی متفاوت بود؛ مثلاً طول خدمت ۷ سال بود. سرباز را به یک طایفه مثلا در کوه می‌سپردند و طایفه مخارج او را تا پایان ۷ سال تأمین می‌کرد.
با روی کار آمدن رضاشاه، این قوانین تغییر کرد. سربازی اجباری شد و مدت خدمت به ۲ سال کاهش یافت. پدر بنده نیز در ۵۵ سالگی به خدمت اعزام شد و به دلیل هیکل قوی، او را به علی‌آباد کتول فرستادند تا مأمور جلوگیری از قاچاق چوب باشد. پس از پایان خدمت، پدرم حدود ۶۰ سال، کدخدای منطقه گودرزی‌ها بود. علاوه بر کدخدایی، مسئولیت سربلوک (سرپرستی ۲۵ ده) را نیز بر عهده داشت.

حاج آقا، روایت‌های شما از تاریخ و گذشته، درس‌های بزرگی برای ما دارد. بفرمایید که چطور با همسر محترمتان آشنا و ازدواج کردید؟

همسر من، فرزند پسرعمه‌ام بودند. آشنایی ما کاملاً فامیلی بود و همسرم را پدر و مادرم انتخاب کردند. ایشان ۱۱ ساله بودند و من ۲۵ ساله که ازدواج کردیم.
آن زمان‌ها رسم بود که زندگی‌ها بسیار پرجمعیت بود. ما شش خانوار بودیم که در یک خانه زندگی می‌کردیم. برادر بزرگترم ارباب محل بود، اما در عمل، مادرم مدیر و مدبر اصلی خانه و حتی در محل بود. مدیریت داخلی آن ۶ خانوار به عهده مادرم بود. ازدواج ما بسیار مبارک بود. عروسی من در سه وقت (حنابندان، شب عروسی و روز عروسی) با ۷۰۰ مهمان برگزار شد. آن دوران، زندگی‌ها بسیار باصفا و روابط نزدیک بود.
مردم شب‌ها تا دیروقت به شب‌نشینی می‌رفتند و تعامل بسیار قوی داشتند. و حتی انقدر صمیمیت و روابط نزدیک بود گاهی وقت ها افراد دوجا شب‌نشینی می‌رفتند. مهریه همسرم ۶ هزار تومان بود و جهیزیه نیز با همین میزان تهیه شد. زندگی با دست خالی بود، اما عالی و پربرکت. زندگی همیشه فراز و فرود دارد. تا تلخی را نبینیم، قدر شیرینی را نمی‌فهمیم. مهم این است که انسان دعا و عاقبت‌بخیری پشت سرش داشته باشد. من همیشه سعی کرده‌ام برای مردم کار انجام دهم، چرا که دعای خیر مردم، عاقبت‌به‌خیری می‌آورد.

شما چند فرزند دارید و شهید بهادر، فرزند چندم شما بودند و از این فرزند گرانقدرتان برایمان بگویید؟

من ۶ فرزند دارم. بهادر، اولین پسر ما بود که به شهادت رسید. او متولد سال ۱۳۵۶ بود و تحصیلات خود را تا کلاس نهم ادامه داد. بهادر در دوران نوجوانی، روحیات خاصی داشت. در کلاس هفتم، عکس خودش را به مادرش نشان می‌داد و می‌گفت: «مادر! صاحب این عکس در زاهدان شهید می‌شود.» و به مادرش قول می‌داد: «من یک روزی شما را آبرومند می‌کنم.» هر گاه مهمانی در منزل داشتیم و مسیرش به زاهدان بود، بهادر اصرار می‌کرد که او را نیز ببرند تا آنجا را ببیند.
قضای الهی این بود که خدمت سربازی او در زاهدان رقم خورد. او پس از ۹ ماه خدمت، در بهمن‌ماه 1375 برای انجام ماموریت، به زاهدان منتقل شد. ساعت ۲:۴۵ سحرگاه، اشرار با مسلسل به محل استقرار آنها در نزدیکی مصلی حمله کرده و ۵ تن از آن‌ها، از جمله بهادر ما را به شهادت رساندند. اکنون در چهارراه محل شهادت، عکس بهادر نصب است.

آیا شهید ایزدی درباره شهادتشان وصیت خاصی داشتند؟

بله. او در مرخصی آخر، به یکی از پسرعموهای معلممان گفت وصیت‌نامه‌ام را بنویس. او می‌دانست این بار شهید می‌شود. وصیت کرده بود که در زادگاه، بین مسجد و تکیه دفن شود تا رفقایش در ایام محرم در کنار مزارش مراسم اباعبدالله بگیرند؛ که این وصیت اکنون عملی شده است. آن شبی که بهادر به شهادت رسید، من دقیقاً در همان دقیقه خواب دیدم: مزارش ساخته شده و سفید است و مادرم روی قبر نشسته و بهادر با او در حال خنده و گفت‌وگو است.

در خدمت، زمانی که بهادر به مرخصی آمد، به من گفت: «بابا! هر موقع به شهر رفتیم، جوراب، لباس و فانسخه… بخر، که لباس دامادی من است.» من همه وسایل را خریدم. او آن‌ها را پوشید و گفت: «من لباس دامادی‌ام را پوشیدم.» دو روز بعد، با وجود بارش برف، اصرار کرد که باید به محل خدمتش برود. برای او و رفیقش ماشین گرفتم و رفتند.

خبر شهادت بهادر را چطور شنیدید ، شهادتشان چه تأثیری بر روحیه شما و مادرشان داشت؟

به اولین کسانی که خبر شهادت را رساندند به شورای محل بود،. یکی از آملی ها در آگاهی زاهدان بود که تماس گفت و به شورا اطلاع داد، البته شورا به ما نگفت تا برنامه ریزی ها انجام بشود. این آقا می‌گفت در آخرین لحظات زندگی بهادر، پیغامی ازش دارم: «به پدر و مادرم بگویید بهادر رفت و مردانه شهید شد و هیچ نگرانی از بابت من نداشته باشند، قسمت من شهادت بود.» وقتی پیکر بهادر را آوردند، خدا قلبم را آرام کرد. سرم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.» همسرم همیشه بی‌تابی بهادر را داشت. بچه‌ها به او می‌گفتند: «مادر! ما همه به اندازه بهادر نمی‌شویم؟» او می‌گفت: «هر گلی یک بویی دارد.»

بهادر بسیار مهربان و با روزی بود. ما چند راس گاو داشتیم که فروختیم و ۱۰۰ گوسفند خریدیم و دامداری راه اندازی کردیم . بهادر و برادرش، نادر، کار نگهداری آن را انجام دادند. اصلا خود بهادر می‌گفت من این کار را انجام میدهم. بهادر در سن کم، بسیار مردمی و دلسوز بود. او به صورت پنهانی مخارج تحصیل چندین کودک بی‌بضاعت را بر عهده گرفته بود و کار می‌کرد تا برای آن‌ها هزینه کند. این سنت حسنه اکنون نیز در خانواده ما ادامه دارد و چندین بی‌بضاعت را کمک می‌کنیم.
حاجت گرفتن از شهید بهادر، برای ما و مردم محل، بارها اتفاق افتاده است. سالگرد شهادتش، سه خانم به حسینیه آمدند و گفتند حواله‌ای از طرف شهید دارند که حاجتشان روا شود. یکی از آن‌ها بیمار بود و خواب دیده بود که باید این غذا را بخورد تا شفا یابد. پس از ۱۰ ماه آمدند و خبر دادند که حاجت روا شده‌اند.

حاج آقا، در نهایت، پیامی که دوست دارید به مردم، خصوصاً جوانان کشور بدهید، چیست؟

من هر شب دعای «اَمَّن یُجیب» می‌خوانم و از خدا می‌خواهم که ملت ایران را نجات دهد و دست ما در مقابل ابرقدرت‌ها دراز نباشد. ما ایرانی هستیم، خون ایرانی در رگ‌های ما جاری است. هر موقع رهبر امر کند، همه برای جهاد می‌روند. در وصیت‌نامه شهید بهادر خطاب به ما گفته: «پدر بزرگوار، مبادا پشت رهبر را خالی کنید. پشت رهبر بایستید. رهبر هر موقع الله گفت، شما جانی و مالی پشت رهبر بایستید.»
من همیشه در دعاهایم، جوانان این مملکت را به راه راست هدایت و همه را عاقبت‌به‌خیر از خدا می‌خواهم. امنیت، استقلال و اقتدار امروز کشور، به برکت خون پاک همین شهدا و صبر و استقامت خانواده‌هایشان است. ملت ما در برابر فتنه‌هایی مانند سال ۸۸ و توطئه‌های دشمن، به دلیل همین خون شهدا، همیشه پیروز و سربلند بیرون می‌آیند. خون شهید نمی‌گذارد خاک ما توسط دشمن اشغال شود. مردم ما پشتیبان رهبر عزیز هستند و همیشه پوزه آمریکا و اسرائیل را به خاک مالیده‌اند.

مردم ما پشتیبان رهبر عزیز هستند. در همین جنگ ۱۲ روزه، مردم دست به دست هم دادند. اسرائیل را به خاک و خون کشیدند و پشیمانشان کردند. پوزه اسرائیل و آمریکا را همین مردم به خاک مالیدند و این‌ها همه برکت خون شهدا است. من هر شب دعا می‌کنم: «به حق تمام فرشتگان که فرمانبردار خدا هستند، جوانان این مملکت را به راه راست هدایت کن. همه را عاقبت‌به‌خیر کن و ما را هم در راه رهبر و مملکت عاقبت‌به‌خیر بفرما.»

— بخش پایانی گفتگو با پدر شهید، صحبتی کوتاه با همسر برادر شهید هم شد که شاهد این گفتگو هستیم

همسر محترم برادر شهید، ما عمیقاً مدیون شهدا و خانواده‌های معزز ایشان هستیم. حاج آقا (پدر شهید) نیز همواره با احترام فراوان از شما یاد می‌کنند. از اینکه فرصت این گفتگوی ارزشمند را برای ما و همکارانمان فراهم کردید، بسیار سپاسگزاریم.

همسر برادر شهید: خواهش می‌کنم. بنده نیز تا زمانی که در قید حیات باشم، از هیچ تلاشی برای پدر عزیز و خانواده ایشان دریغ نخواهم کرد. پدر شهید برای من همچون پدر، بلکه بالاتر و عزیزتر هستند. ما نیز همواره در هیئت‌ها و مجالس، به یاد و خاطره این شهید عزیز هستیم

 

تصاویر گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *