هرازنیوز / گروه حماسه و مقاومت: به خانهی پدری شهید احمد خلیلی که قدم میگذاریم، عطر ایثار و مقاومت فضا را پر میکند. این گفتگو، تنها یک مصاحبه نیست؛ روایت دلدادگی به میهن، ایمان راسخ به ارزشها و صبوری بیکران خانوادهای است که ستارهای درخشان را تقدیم راه حق کردند. از آهنگرکلا تا کربلای جبههها، احمد بال پرواز گشود و جاودانه شد. پدر و مادرش، با نگاهی سرشار از افتخار و چشمانی که هنوز برق عشق فرزند را در خود دارند، از احمد میگویند؛ از نوجوانی که بار امانت را به دوش کشید و با شور حسینی، راهی دیار عاشقی شد. این روایت، مشق عشق است و درس زندگی برای همهی ما، در روزگاری که بیش از پیش به یاد و نام شهیدان نیازمندیم.
حاج آقا، حاج خانم، سلام عرض میکنم و از اینکه در این روزهای پرکار کشاورزی، وقت گرانبهای خود را به ما اختصاص دادید، سپاسگزارم.
مادر شهید: سلام بر شما. خواهش میکنم، زحمتی نیست. اتفاقاً این ماییم که شرمنده حضور شما در این گرمای تابستان در منزل خودمان شدیم. خدا به شما سلامتی بدهد و از برادریتان کم نکند.
پدر شهید: خواهش میکنم، خدا شما را حفظ کند. میدانم که بنیاد شهید هم تشریف داشتید و زحمت زیادی کشیدید.
ریشههای خانوادگی و آغاز زندگی مشترک
حاج آقا، اگر ممکن است کمی از اصالت و محل زندگیتان بفرمایید. گویا شما اصالتاً آهنگرکلایی هستید؟
پدر شهید: بله، درست است. ما اصالتاً آهنگرکلایی هستیم و خود من هم متولد آهنگرکلا علیا هستم. الان هم در آهنگرکلا سفلی زندگی میکنیم. پدر و مادرم هم آهنگرکلا علیا بودند. همینجا یک قطعه زمین خریدم و خانهمان را ساختیم.
مادر شهید: من هم اصالتاً اهل روستای صورتکلا هستم که حدود دو سه کیلومتری با محل زندگی ما فاصله دارد.
نحوه آشنایی و ازدواج شما چطور بود؟ آیا رسم و رسوم قدیمی در آن زمان نقشی داشت؟
پدر شهید: پدر من و همسرم با هم رفیق بودند و همین رفاقت باعث ازدواج ما شد. آن زمان رسم بود که بزرگترها انتخاب میکردند و برای احترام، دختر و پسر هم حرفی نمیزدند و به انتخاب والدینشان احترام میگذاشتند. بین عقد و عروسی ما فقط ۱۰ روز فاصله بود. یادم میآید آن زمان با اسب به خانه عروس میرفتند. جهیزیه همسرم را هم با اسب آوردیم. مهریه همسرم 75000 ریال بود. پدرم برای عروسی دو درویش به منزل ما دعوت کرد و مدح میخواندند. قدیمها چون مرغان هوایی، حیوانات محلی و… زیاد بود از اینها برای شام عروسی آماده میکردند. بعد از عروسی هم ۱۴ سال با پدر و مادرم زندگی میکردیم، همراه برادر و خواهرم که کوچکتر از من بودند.
تولد احمد و ویژگیهای خاص او
شهید احمد آقا در چه سالی و در کجا متولد شدند؟ و چه نامی برایشان انتخاب کردید؟
مادر شهید: فرزندم در سال 1348 در منزل ما به دنیا آمد و اسم پسرم را همسرم انتخاب و احمد نام نهاد.
پدر شهید: به این دلیل احمد انتخاب کردم که همنام پیامبر است. اسم فرزندان من احمد، محمود، مسعود، فاطمه، امین و علی هستند. همه بچهها جز یکی، در همین محل متولد شدند.
از دوران کودکی و نوجوانی احمد آقا خاطره خاصی دارید؟ چطور دانشآموزی بود و چه ویژگیهایی داشت؟
پدر شهید: احمد مدرسهاش را در آهنگرکلا شروع کرد و سیکلش را هم از کاردگر محله گرفت. کلاس دهم بود که به جبهه رفت. پسرم خیلی قوی بود. یک خاطرهای از او دارم که هیچوقت فراموش نمیکنم. ۱۳ ساله بود که برنج زمین کشاورزیمان را برداشت کرده بودیم. ۷۲ کیسه برنج شده بود، خیلی سنگین بودند. رفته بودم کارخانه شالیکوبی و نظم کیسهها و مرتب کردنشان را دیدم. از کارگر کارخانه تشکر کردم. کارگر گفت این کار من نیست، کار پسر شماست! بهش گفتم پسرم ۱۳ سالش است، چطور ممکن است؟ کیسهها همه بیش از ۸۰ کیلو وزن داشتند. پسرم خودش این کار را کرده بود و به من هم نگفته بود. کارگرها کار زیاد داشتند و ئقت نداشتن انجام دهند و پسرم خودش انجام داده بود.
رهسپار جبههها: عشق به شهادت
احمد آقا چند بار به جبهه رفتند و از اعزامهایشان چه خاطراتی دارید؟
پدر شهید: او سه چهار مرتبه به جبهه رفت. آموزشیاش چالوس بود. مرتبه دوم که مجروح شد، ۱۰ روز بیمارستان بود. وقتی به منزل آمد، دیدیم مجروح شده است. با پاهای باندپیچی شده آمد و بعد از بهبودی کامل، دوباره به جبهه برگشت.
مادر شهید: یادم هست موقع اعزام، پدرش به او گفت: “سپردمت دست خدا، برو جبهه.” ما افتخار میکنیم که فرزندمان را در راه خدا دادیم. احمد خودش خیلی دوست داشت به جبهه برود. در خصوص همان دورانی، یادم میاد برای آموزشی، دو سه روز به منزل نیامده بود. عشق و علاقه زیادی به جبهه داشت. بعد از پیگیریهای متعدد متوجه شدیم که به آموزشی رفته است.
پدر شهید: بعد از آن سه مرتبه، برای مرتبه چهارم از طریق سپاه به سربازی رفت. پاسدار مشمول بود و در هفتتپه خدمت میکرد. زمانی که شهید سرباز سپاه بود.
چطور از شهادت احمد آقا مطلع شدید و پیکر ایشان را کجا دیدید؟
پدر شهید: در مورد شهادت احمد، یکی از پاسدارهای روستای هارونکلا آمل به من خبر داد. به شهر رفتیم پیکر شهید را دیدم و زیارت کردیم. بعد هم تشییع و در محلمان دفن کردیم.
صبر و افتخار پس از شهادت
مادر جان، از دست دادن فرزند قطعاً بسیار سخت است. بعد از شهادت احمد آقا چه حسی داشتید؟
مادر شهید: از دست دادن پسر سخت است اما باید تحمل کنیم. پسرم جبهه را دوست داشت و رفت. خدایا شکرت. امیدوارم در روز قیامت ما را شفاعت کند. ما افتخار میکنیم. بعد از شهادت پسرم، برخیها به من میگفتند: “فرزندت شهید شد و داخل تابوت میآورند.” انگار که رفتن پسرم به جبهه اشتباه بود. به آنها گفتم: “ما او را در راه خدا دادیم.”
تربیت فرزندانتان چطور بود؟ گویا اهتمام ویژهای به مسائل دینی و مذهبی داشتید؟
مادر شهید: بچهها را بزرگ کردیم، همه نمازخوان و اهل دین و قرآن و … بودند. یادم میاد بچهها اوایل نوجوانی بدون سحری روزه میگرفتند. من و همسرم متوجه شدیم و از آن به بعد برای سحری بیدارشان میکردیم.
احمد در رویاها و نگاهی به آینده
آیا بعد از شهادت احمد آقا، خوابی از ایشان دیدهاید یا نشانه خاصی؟
مادر شهید: بله، احمد را در خواب میبینم. یک بار به من گفت: “چرا ناراحتی؟” گفتم: “کربلا نرفتم.” گفت: “من علمدار کربلا هستم، غصه نخور مادر.” بعد از این خواب، یکی از روزها خانمی به منزل ما آمد و گفت: “من کربلا رفتم و هر جا میرفتم پسر شما را میدیدم.” چند بار دیگر هم خواب دیدم که به من گفت: “من سقایی میکنم.”
حاج خانم، اگر همین الان احمد آقا وارد خانه شود، اولین جملهای که به ایشان میگویید چیست؟
مادر شهید: اگر پسرم را ببینم، نوازشش میدهم. میگم خوش به سعادت…
حاج آقا، حاج خانم، در پایان اگر صحبتی با مردم و جوانان دارید بفرمایید.
مادر شهید: انشاءالله امام حسین (ع) همه شما را نجات بدهد. تن سالم داشته باشید و در زندگی خیر ببینید. همه جوانها انشاءالله به راه اسلام و قرآن بروند. در این شرایط که اسرائیل به ایران حمله کرده، انشاءالله امام حسین (ع) به نیروی پدافند و مرزبانانمان کمک کند. شهدا به این نیروها نگاه ئیژه داشته باشند. ۷۲ شهید کربلا به اینها کمک کنند.
پدر شهید: خدا صاحبالزمان را هر چه زودتر برساند و امنیت کشور حفظ بشود.