من دوم ابتدایی بودم

آنزمان مدرسه ماواقع روستای گیلاس بود

روستای گیلاس کمی بالاتر از کندلوست بنظرم بیش از 3 کیلومتر

وما دوران ابتدایی باید هرروز این مسیر سربالایی کوهستانی رو پیاده میرفتیم  ناگفته نماند که آنزمان مدرسه دو وقته بود یعنی صبح میرفتیم تاساعت 12 و برمیگشتیم منزل وبعدازناهار دوباره میرفتیم

پدرمادرها همه بیسواد بودند یکنفر در این چندسال بفکرش نرسید که بما بگوید لااقل ناهار باخودتان ببرید تا مجبورنباشید برای یک لقمه ناهار 3 کیلومترراه را برگردید و دوباره بروید

تصور اینکه 5 سال ابتدایی  روزی 3 کیلومتر راه باید4 بار طی میشد که مجموع رفت وبرگشت 12 کیلومتر پیاده رویست  برای خودم قابل باور نیست چه رسد به بیننده واحیانا خواننده این سطور

القصه

روزی از روزها در یک صبحی که بیش از 30 سانتی متر برف روی زمین نشسته بود من دیربمدرسه  رسیدم معلمم آقای ستارمحمودی بود ایشان  حدودا 33 ساله  متاهل ودارای یک فرزند دختر بنام لیدا  بود که اونموقع حدودا 5ساله بود ایشان بسیار بداخلاق ستیزه گر تندخو وعصبی و فحاش بود

بخاطر 10 دقیقه دیررسیدنم دستان کوچکم را که بنده آنزمان کلاس دوم ابتدایی بودم  داخل برف گذاشت آنقدردستانم یخ کرد که بی حس شد  ایشان البته پوتین خود را همراه باپایش که درآن قرار داشت روی انگشتانم فشار میداد ومن حق فریادزدن نداشتم وگرنه چوبدستی اش سرم را محکم مینوازید

بعدایشان با چوبی که از درخت زالزالک  یا ولیگ بود چندضربه به پشت دست یخزده ام نواخت چیزی نفهمیدم نیم ساعت بعد وقتی دستم گرم شد دردش و سوزشش شروع شد  ازشدت درد دستانم را لای زانوانم میگذاشتم و فشار میدادم و ازبس جلوی گریه ام را از ترس گرفتم از حلقم خون جاری شد طوری که بایک سرفه تکه ها یابهتر بگویم قطرات خون پشت میز و دفترم را نشانه گذاشت

دستم ورم کرد شاید هفته ها دستم را نمک روغن میمالیدند ومی بستند(نمک وروغن:  نمک و دنبه ذوب شده گوسفندوزردچوبه بود که باهم مخلوط میکردند وبعنوان  ضماد یا مرحم روی قسمتهای ضربه دیده میمالیدندگویند برای ضرب دیدگی مفید است)
هرگزبه مادرنگفتم که بچه یتیم تورا بجرم 10دقیقه دیررسیدن یک معلم بیرحمانه کتک زد
گفتم که خوردم زمین باورشان شد (البته من شاگرد درس خوان بودم ولی این شاگرد اول بودن تا دوران پایان راهنمایی بیشتر طول نکشید…)

خواهرزاده ای دارم که 22سال ازمن بزرگتراست بنام حسین خاکزاد

آنموقع برای خودش جوان یلی بود تهران زندگی میکرد

آنزمان که این کتک را نوشجان کردم دقیقا اسفند ماه بعدازپیروزی انقلاب بود سال 57

وایشان یعنی خواهرزاده ام ازمبارزین اوایل انقلاب بودند

ایشان که به کندلو آمد  قضیه را فهمید

صبح روز بعد به گیلاس رفت معلم راتوبیخ کرد حسابی بااو دعوا کرد نزدیک بود کتکش بزند معلم هم بینهایت ترسیده بود سرش پایین بود و فقط گوش میکرد معلمین دیگر هم چیزی نگفتندوکوتاه آمدند

از این ببعد دیگرآقای ستار محمودی معلم عزیزم بامن مهربان شده بودهرروزازمن دلجویی میکرد واحوالی هم ازخواهرزاده ام میپرسیدتااینکه یکروزساده لوحانه به او گفتم :اوبه تهران رفت
معلم:کی برمیگرده؟
گفتم:نمیدانم معلوم نیست شاید تابستان
ومعلم دوباره مرابه حیاط مدرسه بردوبه بادکتک گرفت وآنقدر با چوبش ببدن من زد که تمام بدنم آثار کبودی ترکه های او  مدتها باقیمانده بود و من در آنزمان یک یتیم 8 ساله ای بودم که پدرم را در 4 سالگی از دست داده بودم و……
حال من که ضعف درسی نداشتم و همواره تیزهوشی وحاضرجوابی ومعدل بالای من زبانزد شده بود  این بلاها بسرم آمد وای بحال آن بچه هاییکه در آن شرایط سخت زندگی فقیرانه درسشان ضعیف بود…تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

ایشان یعنی ستار محمودی قائمشهری همواره بداخلاق بودوالبته ایشان ورزشکارحرفه ای ومربی کشتی نیز بودندآنزمان 33ساله بودند البته سن ایشان و دخترشان طبق حدس و گمان من است بهرحال ایشان جوان بودند

 

الان ایشان بازنشسته هستند و در شهر قائمشهر زندگی میکنند

بخداقسم از ته دل میگویم :  خداوندا

..هر کجا  هست  خدایا  بسلامت دارش

3 thoughts on “محمود کندلویی /هر کجا هست خدایا بسلامت دارش”
  1. اولا به سایت هراز نیوز بابت مزین شدن به نام روستای گیلاس تبریک میگم. 🙂
    دوما! چرا یه فکری به حال ویراستاری متن هایی که منتشر می کنید، نمی کنید!
    با احترام به نویسنده، باید عرض کنم که متاسفانه این یکی دیگه کارش از ویراستاری هم گذشته! آخه مگه میشه 600 کلمه رو بدون نقطه نوشت؟! دریغ از یک نشانه!
    اتفاقا بنده پای منبر ایشون نشستم و دیدم که بعضی وقت ها در اثر هیجان، یه نفس چند تا جمله رو پشت سر هم میگه اما نه در حد 600 کلمه!

  2. گر چه داستان غم انگیز ی بود و همه ما از شقاوت جناب معلم بس نگران شدیم البته در روز گار قدیم معلمین با اداب روانشناسی و شیوه برخورد با محصلین را نمی اموختند معلمین همان اداب تربیتی خاوادگی و دینی که در منازل و اجتماع اموخته بودند به اطفال منتقل می کردهاند و اصلا”در مدارس شعاراین بود که :چوب معلم گل ***هرکه نخوره خوله و یا سعدی در کلیاتش در تاثیر تربیت فرمودند:”معلم کتابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بد خوی مردم ازارگدا طبع نا پرهیز گار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرانش دل مردم سیه کردی جمعی پسران پاگیزه و دوختران دوچیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شنگنچه کردی القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندندو مکتب اورا به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب ازار کس بر زبانش نرفتی کو دکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند باعتماد حلم او تر ک علم دادند اغلب اوقات ببازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی ***استاد معلم چه بود بی ازار *****خرسک بازند کودکان در بازار—-بعد از دو هفته بران مسجد گذر کر دم معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و بجای خویش اورده اند انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملایکه دیگر چرا کردند پیرمرد ظریف جهان دیده گفت :پادشاهی پسری به مکتب داد *****لوح سیمینش بر کنار نهاد******بر سر لوح او نبشته بزر******جور استاد به زمهر پدر **** “و من ناچیز عبارات فوق را در هفته معلم تقدیم همه عزیزان معلمی می کنم که دلباخته فرزندان این مرزو بومند و از هیچ جهد و حهادی برای هدایت نفوس مستعده به کمال انسانی ندارند و تمام عشقشان اعتلای فزندان این مر زو بومند و برای اعتلای شان به جان گو شا درود خدا برهمه این پاکبازان خطبه عشق و دلدادگی دورد و صددورود به همه معلمن دیروز و امروز که لحظه لحظه در کلاس بودن را عشق می دانستند و می دانند و خروج از ان تبه خویش می شمارند هر چند اولیای امور از انان غافل باشندوبه زد و بند های سیاسی مشغول ورد خدا برهمه معلمین عاشق و دورد خدا بر اقای کند لویی که ما به حرف آوردهاند

    سعد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *