گفتگو اختصاصی با فتح الله علی تبار ،
دراسارت معروف به فرهاد آملی ، یک بار شهادت ، دوبار اسارت ، ۶۵ درصد جانبازی
راستی فرهادآملی معروف در اسارت کیست؟
تنها خدا مراقب ما بود
هراز نیوز : گفتگو مریم اکبر پور ، روزبه نصیری
فتح الله علی تبار جانباز آملی ، دوبار طعم اسارت را چشیده است،یکبار از سوی کمونیست ها در واقعه ششم بهمن سال 1360 آمل اسیر شده و جان سالم به در برده است و تقریبا 7 سال را هم در زندان های رژیم بعث عراق با شکنجه های باور نکردنی سپری کرده است ، فتح الله چند بار تا مرز شهادت رفت، او حتی تا دم درب سردخانه شهر العماره عراق به عنوان شهیدرفت،حتی برایشقبر و مراسم ختم و هفت و چهلم و سال هم گرفتند تا یک سال قبر و بارگاهش مورد زیارت دوستانش بود ، اگر چه ۶۵ درصد جانبازی دارد ولی هنوز از کوشش و تلاش باز نایستاده اوهم اکنون دانشجوی دکتری حقوق و وکیلی موفق در شهرستان آمل است در ادامه گفتگوی ما با فرهاد آملی(اسارت)یا فتح الله علی تبارخودمان ،که برای اولین بار به گفته خودش با رسانه ها درمیان گذاشته و کمتر کسی از این خاطرات شنیدنی باخبر است پیش روی شماست . خواندن این گفتگوی نسبتا طولانی را از دست ندهید .
خلاصه ای از زندگی تان برای خوانندگان ما بیان کنید ؟ کجا به دنیا آمدید و متولد چه سالی هستید؟
من فتح الله علی تبار متولد 15فروردین سال 1344آمل هستم در محله رضوانیه در یک خانواده کارگر و فقیر مذهبی به دنیا آمدم
- چرا اسمتان رو فتح الله گذاشتند؟
بخاطر اعتقادات مذهبی و دینی که خانواده ها داشتند اسم ها همراه با پسوند الله و اسم های ائمه و معصومین بود این نشان دهنده تعصب خانواده به مسائل مذهبی بود.
- از خانواده تان بگویید ، پدر چه کاره بود؟
من شش ماهم بود پدرم در ماه مبارک رمضان بخاطر روزه داری، با شریکش درگیر شده و او را زدند ودر اثر یک درگیری از ناحیه بدن فلج شد،من تنها پسر خانواده هم هستم و دو خواهر هم دارم که خواهرانم دبیر و کارمند باز نشسته هستند.
- پدر فلج شدند؟
بله مسوولیت همه خانواده با من و مادر مبود ، مادر هم به جای پدر بیرون کار میکرد و نهایتا قبل از انقلاب استخدام شبکه بهداشت شد و آنجا در قالب آشپز و امور خدماتی مشغولبود .
- پدر تان زنده هستند ؟
خیر پدر در سال 1365 فوت کرد و آن زمان من در اسارت بودم.
- پدر قبل از وفاتشان خبر داشتند که اسیر هستید؟
بله ولی من نمیدانستم پدر فوت کرده است.
- فعالیت های مذهبی شما از کی شروع شد ؟
فعالیت های مذهبی من حقیقتا آن زمان های بسیار قدیم یعنی خانه مادر بزرگم یک حیاط یکسرهای داشتند که بچهها و دانشآموزان روستاها میآمدندبرای تحصیل اجاره میکردند ، یکی از آنها که آقای ن-ح نام داشتند و اهل یکی از روستاهای آمل هم بودند ،آن موقع در فعالیت های سیاسی بود که بعدا سفیر ایران در انگلیس شد.روزهای دوشنبه یا چهارشنبه آقای فخرالدین حجازی میامد مهدیه آمل سخنرانی،(قبل از انقلاب) ایشان چند جلسه مرا آنجا برد. یکی دیگر از بستگان ما که او هم یک آدم هیئتی بود مرا کلاس قرآن میبرد ما قبل از انقلاب خانواده مذهبی بودیم تا اینکه به مسائل و فعالیت های انقلابی رسیدیم ، ازجمله مادرمون هم مشوق ما بوددر انجمن اسلامی محلو اتحادیه دانش آموزان فعالیت هایی داشتیم تا اینکه من خواستم برای جبهه اعزام شومو قصد اعزام به فداییان اسلام را داشتیم که از نظر سن، مارا نپذیرفتند 15/10/60رفتیم آموزش پادگان تک آوری منجیل و اولین دوره های نیروهای بسیجی که آموزش دادند
آن دوره آملی ها یادتان هست که چه افرادی بودند؟
بله، شهید محمد عباس زاده،احمددواتگر وچند نفر دیگر
- شما چه زمانی رفتید منجیل آموزش دیدید؟
در آذر ماه 1360 و درواقع 6بهمن ما منتظر بودیم تا اعزام ما اعلام بشود.
- مادر موافق بودند که با توجه به اینکه شما تنها فرزند پسر بودید،شما بروید جبهه؟
بله و اینکه الان هم مادر راهی داشته باشه که من بخواهمبرای سوریه بروم او موافق است . با اینکه مادر بیمار هستند و از بیماران سرطانی روی تخت هستند، او یک آدم فوق العاده متدینی هستند.
- سال 60شما قرار بود اعزام شوید که اعزام نشدید؟
بله اعزام نشدیم منتظر اعزام بودیم تا اینکه بحث طرح و گشت جنگل به وجود آمد و گاها با بچه های این طرح می رفتیم با توجه به آموزش نظامی هم دیده بودیم چند بار گشت جنگل رفتیم ما میدانستیم تحرکاتی در جنگل هست نهایتا شب کشیک هایی در داخل محل میدادیم چندتا اسلحه “ام یک” ویک “ژ3″را از طریق سپاه گرفته بودیم ،از سر شب شرع می کردیم تا اذان صبح می ایستادیم محل رو نگهبانی میدادیم.
خوب برسیم به ششم بهمن و حوادثی که برای شما رخ داد
شب پنجم بهمن تقریبا 8 الی 10 نفر بودیم با دو اسلحه یعنی هر چهارتامان یک اسلحه داشتیم عمدتا با چوب دستی و چراغ دستی و… دور میزدیم داخل محل رضوانیه بالای رضوانیه پایین رضوانیه کوچه فرید، امام حسن مجتبی و…یه منطقه راه عبوری داره به اسپه کلا کوچه سلوکی سابق.
- درگیری شما با کمونیستها کی شروع شد ؟
شب ما صدای تیر اندازی شنیدیم که فکر می کردیم بچه های گشت کمیته انقلاب اسلامی بودند، ابتدا تک تیراندازی هایی بود ولی ما فکر میکردیم حتما بچه های گشتی هستند بعد شدت پیدا کرد ما گفتیم نه قضیه از گشت و سپاه خارج است، دیدیم از سمت رضوانیه افرادی دارند پشت تیر برق ها فلزی یا چوبی و یا پشت دیوار ها به سمت ما نزدیک میشوند همچنین از بالای رضوانیه یعنی داشتن محاصره میکردند تا اینکه دیدیم تیر اندازی خیلی جدی است سمت ما تیر اندازی میکنند و آدم های عادی نیستند.
دوتا اسلحه داشتیم ،اون موقع بیسیم هم نبود تعدادی از دوستان از محاصره فرار کردند نهایتا من و آقای احمد اسدی که معلم بودند ماندیم و زیر بار این قضیه نمیرفتیم که فرار کنیم و ما تیر اندازی نکردیم چون ما هم میترسیدیم که مانور باشه که هنوز برای ما کشف حقیقت نشده بود که اینها کی هستنددیگر به ما بسیار نزدیک شدند و در فاصله چند متری تیرها از اطرافمون عبور میکرد جایی برای حرکت نداشتیم یعنی قدرت مانور تیر اندازی رو نداشتیم آقای اسدی رو که گرفتند بلا فاصله من رو هم گرفتن .
گفتگویی بین شما کمونیستها رد و بدل نشد ؟
گفتند ما برای رهایی شما آمدیم گفتیم رهایی ما چرا که بحث هایمان شدت گرفت متوجه شدیم اینها از اتحادیه کمونیسم ها هستند، کمونیسم هایی هستند که داخل شهرآمدند .
سه تا از فرماندهان اصلیشان بچه های رضوانیه بودند یکی منو شناخت گفت تو بچه فلانی هستی گفتم اره گفت اینچا چیکار میکنی گفتم شما اینجا چیکار میکنید گفتم اینجا محله من اومدم برای حفظ اهالی محل خودم گفت ما اومدیم برای آزادی شما گفت شما چیکاره اینجا هستید گفتیم ما سربداران جنگل هستیم و… بعد اونجا دستور دادن که من و احمد اسدی و به جوخهاعدام ببرند.
چرا اعدام؟
اعدام صحرایی، چون مسلح بودیم و به عنوان بسیجی به عنوان کسی که همراه نظام و انقلاب هستیم باید اعدام انقلابی میشدیم به نظر اینها ما کسانی بودیم که باید از صحنه جامعه حذف میشدیم .
کجا قرار شد اعدام صحرایی شوید ؟
رضوانیه روبهروی نانوایی، با بی سیم با رمز ایران، ایران سی، ایران سی یه پیامی برایشان آمد ازاین جا منصرف شدن آوردن پایین تر که یک مقدار پایین تر از حسنیه رضوان که تقریبا یه مدتی خوابگاه دانشجویی بود
شمارو زدند ؟
نه نزدندفقط ما رو محاکمه صحرایی و انقلابی محکوم به اعدام شدیم آنجا هم به زانو نشستیم و منتتظر دستور آتیش بودن که فردی بنام کاک اسماعیل از فرماندهان آنان اومد و گفت که فعلا دست نگه دارید آدمایی بودن قوی هیکل لباس فرم سپاه را هم داشتن. باز اینجا بنا به دلایلی منصرف شدن مارو آوردن پشت خانه شهید عابدین فردوسی که یک رودخانه ای بود.
حالا ساعت چند بود یعنی چند ساعت اسیر دست کمونیستها بودید ظاهرا اولین تجربه اسارت شما بود ؟
بله این تقریبا حدود سه شب بود دو، سه تا خانم آوردن مامور ما کردن همینجور با ما درگیر بودن ما هم با اینها بحث و جدال میکردیم خواستن مارو یه جای خلوتی داخل رودخانه اعدام کنند که خون در سطح خیابان مشخص نباشد ، ما همینجور با اینا درگیر شدیم گفتیم شما کمونیست هستید و دیگر قطعی برای ما مشخص شد که اینها کیهستند، یکی از خانم ها آمدچونه منو کشید بالا (جوان 16،17 ساله بودم که تازه چندتا خال مو جوانه زده بود )گفت تو بچهای تو دیگه چی میگی در همین حین که اینا هم قصد اعدام مارو داشتن اوج درگیری شهید جعفر هندویی در اسپه کلا کنار بیمارستان 17شهریور بود .
شهید جعفر هندویی با شما هم گروه نبودند؟
نه اینها بچه های گشت سپاه بودن یا کمیته . کمونیستها بیشتر به سمت شهید جعفر هندویی رفتند و این باعث شد فقط این چند تا خانم ما رو اسکورت میکردند گویا از اونها کسی زخمی شد این خانمها مامور بخش بهداشت و درمان پزشک یا پرستارشان بودند در یک لحظه ازما غافل شدند که آقای اسدیبا زبان محلی گفت “فتح الله بتونی بپری بتونی در بور” خب من یه جوان 16،17 ساله تازه از آموزش نظامی آمده بودم، یا علی گفتیم و دیوار رو گرفتیم و رفتیم بالا ، و در رفتیم .آنها در آن شب کارت دانش آموزی ، بسیج و تکاوری منجیل را از من گرفته بودند و صبح آمدند درب منزل ما سراغ من که پیدایم نکردند ،بعدها یکی از دوستان بعد از پاکسازی جنگل کارت شناسایی مرا در جنگل پیدا کردند و این داستان اسارت ششم بهمن من بود.
این موضوع را دوستان و یا سپاه چه زمانی متوجه شدند؟
این موضوع را از دوستان همان شب و فردا صبح میدانستند ولی بچه های سپاه نیز مثل آقای مهدی خانی، آقای تقی پور و بچه های دیگر سپاه هم می دانستند ولی من دوست نداشتم رسانه ای و روی آنتن باشم و از آنجا هم رفتم عملیات بعدی که فکر می کنم عملیات رمضان یا والفجر. خلاصه با وجود تک پسر بودنم و بیماری پدر و دانش آموز بودنم در عملیاتهای مختلف شرکت داشتم و به خرمشهر رفتم و خلاصه در رفت و آمد بودم .
در عملیات رمضان خدا حفظ کند آقای دکتر قنبری که عضو هیئت علمی تربیت بدنی دانشگاه بابلسر هستند و آن زمان طلبه بودند گفتند اگر شما را گرفتند نگویید بسیجی و سپاهی هستید و بگویید سرباز هستم .
و شهید فرزین نوری ( جانباز ویلچری ) در این عملیات مجروح شدند و بعد از این عملیات در والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کردم و چند تا عملیات منطقه بودیم تا اینکه خوردیم به والفجر شش و در قالب طرح لبیک اعزام شدیم و من چون چند بار سابقه اعزام به جبهه و اعزام مجدد داشتم به عنوان فرمانده دسته انتخاب شدم و چند تا از دوستان از جمله شهید محمدرضا رضایی و شهید محمد عباس زاده- شهید علیرضا قبادنژاد از افراد کنار من بودند.
تا چند سالگی در جبهه بودید؟
از سال تا 1360 تا 1362 در حال رفت و آمد به جبهه بودم تا چیلات
در چیلات چه اتفاقی برای شما افتاد؟
در چیلات، مورد پاتک دشمن قرار گرفتیم و برای قطع ارتباط جاده العماره با بصره که یک جاده ارتباطی مهم عراق بود به آنجا رفتیم و در واقع ارتباط سپاه چهار و هشت عراق را قطع می کردیم و این موجب می شد که عراق نتواند نیروهای زرهی و سپاهی خودش را از العماره به بصره انتقال دهد و ماموریت ما این بود که به هر قیمتی و به هر میزان شهیدی که می دادیم این جاده را ببندیم تا اینکه رفتیم و موفق هم شدیم و در برگشت خوردیم به میدان مین و تلفات هم دادیم و عمدتا بیشتر تلفات ما در میدان مین و در عقب نشینی بود و قبل آن ما چندان تلفاتی نداشتیم و خلاصه بچه ها متوقف شدند و بعد تانک های عراقی آمدند و مستقیم شلیک می کردندو نیروهای پیاده انها هم پشت تانک ها سنگر گرفته بودند و با گرینف می زدند و بچه ها را شهید می کردند و از آن طرف هم گلوله تانک مستقیم شلیک می کرد و شعاع بسیار زیادی را تحت انفجار قرار می داد تا اینکه من تا وسطهای میدان مین بچه ها و نیروهای خودم را آوردم و خیلی از بچه های دیگه را کشاندم و چون با منطقه آشنا بودم و یک سری سابقه عملیاتی هم داشتم دوباره برگشتم و یک سری بچه های دیگر را هم آوردم و در اینجا در برگشت من با 3 تیربارچی گرینف مواجه شدم که در سمت راست من بودند و من در عین حال دیدم در فاصله چند متری من هستند و تنها کاری که کردم نارنجک را کشیدم چون دیگر قدرت مانور نظامی نداشتم و نارنجک را پرت کردم و گرد و خاکی بلند شد. یکی از این تیربارچی ها من را دنبال کرد و به موازات عرض من میامد یک لحظه نگاهش کردم نشستم. تیرها از بالای سرم در رفت. فقط کوله پشتی ام را انداختم. اسلحه هم دستم بود اسلحه تاشویی بود این اسلحه در دست راستم بوددر دست چپم نارنجک بود.این لحظه که رفتم بلند شوم زیر بغلم کتف (دنده هامو) منو زد و من یک لحظه نفسم بند اومدو دوباره بدو کردم نگاهش کردم دیدم این جلوتر و از روبرو دارد مرا میزندو از روبرو به شکم من زدکه همین لحظه شکم من پاره شدو این قسمت دنده های من خرد شدو نهایتا یک لحظه احساس کردم سبک شدم و چیزی به اصطلاح همراهم نیست و تلو تلو میخوردم و چیزی داخل شکم من میلرزید. نگاه کردم دیدم از سر و صورت و بینی من خون می آید و کل صورتم خونی شد و اسلحه را همین زمان انداختم به هر کلکی بود خودم را از طریق آبراه از میدان مین در آوردم و او دید من افتادم هدفش این بود که به بچه های دیگر تیراندازی کند به هوای این که من را دوبار زده فکر کرده کارم تمام شده در آبراه دکتر حسن بشارتی و آقای احمد میرمحمدی آمدند من را بلند کنند و در آن آتش نتوانستند من را حرکت دهند. گمان این دوستان بود که این آقا وضعیتش اینجوری است و تمام شده است.
کل محتویات شکمتان بیرون زده بود و استخوان دنده هم شکسته بودو خون ریزی شدید هم داشتید چطور زنده ماندید ؟
بله چون اسفند ماه بود و هوا سرد بود این سردی هوا باعث جلوگیری از خونریزی شده بود تا اینکه من شب به هوش آمدم. شب در اثر سرما یه مقدار چشمام باز شده بود یکی از دوستان من بنام ابوالقاسم کاکا هم دستشان تیر خورده بود خونریزی او کمی بند آمده بود چند قدمی با وی نیمخیز حرکت کرده بودم افتادم . تازه ایشان فهمید که من مجروحم آمد من رو بلند کند که دید تمام روده من بیرون ریخته و شرایط من را دید و گفت من نمیروم بهش گفتم راه اینه شما همین مسیر رو ادامه بدهید میرسید به رودخانه و مسیر رو راهنماییش کردم گفت من نمی روم من برادرم شهید شده و پدرم آشپزسپاه است گفت اگر میخواهیم اسیر شویم باهم اسیر می شویم و اگر بخواهیم شهید شویم باهم شهید می شویم بخاطر من ایشان هفت سال اسیر شد. الان هم ایشان در بابل است..هر از چند گاهی ما بچه های آزاده استان در کنار هم مینشینیم .
او از کاری که برای شما کرد پشیمان نیست؟
نه من همیشه تو اسارت می گفتم که ایشان دارد تاوان من را پس می دهد . شرایط سنیش از من خیلی بزرگتر است . میگفت اصلا این حرف رو نزن. قسمت من این بود. خواست خدا این بود. اون موقع زن و بچه دار بود. یک آدم بسیار متدین و محترمی بود. پدرش پاسدار بود و برادرش هم فرمانده بود که شهید شدو یک برادر دیگرش هم طلبه بود که ایشان هم شهید شد.
وقتی از کانال آبراه اومدیم داخل یک رودخانه افتادیم. هوا داشت روشن می شدایشان با هر کلکی بود چون توانمند هم بود سنش هم از ما بیشتر بود به هر طریقی بود مرا سوار کمپرسی کرد غافل از اینکه پشت کمپرسی انبار مواد مهمات بود. کمپرسی مال بچه های جهاد ما بود .
عراقی ها شروع کردند به زدن کامیون . حالا می دانستند کامیون مهمات دارد یا نه نمی دانیم. الله اعلم. تیرها و ترکشها از کامیون عبور می کرد و از بغل ما رد می شد و ابر صندلی آتش گرفت. ما جلوی کامیون نشسته بودیم. اینها دیدند که داخل کامیون کسی هست. با بلندگو شروع کردند به گفتن اینکه بیایید پایین به زبان فارسی . آقا ابوالقاسم اومد پایین گفت این آقا نمی تواند بیاید. آنها شروع کردند به تیر اندازی کردن و ماشین رو پنچر کردن و در را باز کردن من رو با یک مصیبتی کشاندند پایین. دیدند نه من وضعم ناجور است . من را داخل یک زیلوی پلاستیکی گذاشتند چون قابل حرکت نبودم. من رو از ارتفاعات بردند بالا. یک پیرمرد مو سفید درجات بسیار بالا که بعدا فهمیدیم ایشان ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه چهار عراق هست که شاید حدود صد تا محافظ داشت. هر کاری کردند من خودم رو معرفی کنم نتوانستم ،توانش را نداشتم اینقدر تونستم بگم که سربازم. اون هم به خاطر ذهنیتی که ازعملیات رمضان داشتیم لباس بسیجی بر تن داشتم. لیست اسامی بچه هایی را که همراهم بود رو مچاله کردم و زیر ماشین انداختم . تنها توانستم این کار را انجام بدهم. که بعدا این لیست رو پیدا کردند و به عراق آوردند که برای من داستانی شده بود. خلاصه وقتی دیدند راهی ندارند مرا در سنگری گذاشتندو آمبولانس آمد و دیدند که من تمام کردم . بهداشتیارشون مرا نمیپذیرفتند که انتقال به پشت جبهه بدهند. می گفتند این تمام شده است و همین جا دفنش کنیم آنها به تصور اینکه من تمام کردم مرا داخل سنگرتانکی قرار دادند و با بیل مکانیکی خاک ریختند بر سر من که من همینجا دفن شوم. اولین بیل خاک را ریختند تا کمر من آمد دومین بیل تا گردن من آمد که دوستم(ابوالقاسم کاکا) داد کشید که این بنده خدا زنده است که سربازها اومدن جلو که دیدند من و دوستم زنده هستیم و خاکها را با دست و بیل و اسلحه ریختند بیروند. چون عراق در سال 62 اسیر ایرانی کم داشت بنابراین سعی می کردندما زنده بمانیم تا آمار اسیرانشان بالا برود تا اینکه کشته از ما داشته باشند. اسیر زنده ما رو به عنوان سند تلقی می کردند. کشته را کسی نمی دید. بعد از این ماجرا من را با آمبولانسی که یک مجروح خودشان هم داخل آن بود به پشت خط انتقال دادند.
یعنی یک طوری دوباره جان سالم بدر بردید ؟
بله این آمبولانس با یک سرعتی حرکت می کرد که دوتا دسته برانکارد می خورد به در آمبولانس و در آمبولانس باز شد و من تا قفسه سینه رفتم بیرون. تنها چیزی که من را نگه داشت دستم بود که حلقه این چیزی که رویش سرم وصل می کنند این من را نگه داشت. مجروح عراقی از پشت روی شیشه میزد می گفت در باز شد و این رفت. که ایستادند و به عربی می گفتند حی حی که بعدا فهمیدم حی به معنی زنده است می باشد. من رو گذاشتند در آمبولانس و بردند به بیمارستان نیروی هوایی العماره باز نپذیرفتند چون جا نداشتند. و بعد بردند به یک بیمارستان ارتش و آنجا گفتند این تمام شده است. راضی نشدند حتی یک سرم به من وصل کنند یا شستشو دهند. یک پارچه ای روی من پهن کردند و به سردخانه منتقل کردند .
پس دیگر واقعا شهید شدید ؟
(با لبخند )یخچالهای درشت کشویی بود که فردا صبحش می خواستند یکی از افسرانشان رو بیرون بیاورند و من را در آن بگذارند. من فقط این رو متوجه شدم که زیر یک دستگاه تو سردخونه هستم و چیز دیگری رو متوجه نشدم. مسایل رو آزاده آقای احمد نوری که دوستم بود که بعنوان مجروح اسیر شده بود و در همان بیمارستان اطاق کناردست سردخانه بود تعریف می کردند. ایشان چون وضعیت جسمیش بهتر از من بود از من جدا کرده بودند. صبح که آن افسر رو برای تشییع جنازه در آوردند آمدند که من را در داخل سردخانه بگذارند ملحفه رو از سر من برداشتند دیدند نایلونی که روی سرم بود بخار کرده است. روی دهانشان میزدند و لی لی لی(هلهله) می کردند. من این صدا رو متوجه می شدم . شادی می کردند که یکی زنده است یکی را گرفتیم . یک لحظه دیدم برانکارد رو آوردند و رو سر و صورت من میزنند و صورت من را پاک می کردن و با قیچی لباس من را در می آورند. چون لباس خونی به بدن من چسبیده بود وقتی با قیچی لباس من را در می آوردند احساس درد می کردم تا اینکه توسط دستگاه رادیولوژی از من عکس گرفتند و من را داخل اتاق عمل بردند تو اتاق عمل چیزی رو متوجه نشدم، زمانی که متوجه شدم دوتا دست و دوتا پای من به تخت بسته است. حالا چند روز بود نمی دونم. الان هم که بعد از چند سال می گذره اصلا یادم نمیاید. نمیدانم چه مدت طول کشید تابعد از اتاق عمل به هوش بیایم. این داستان رو خودم برای اولین بار مصاحبه کردم. و به کسی نگفتم چون فکر می کردم ارزش دینی داره نخواستم باز گو کنم، بیمارستان العماره عراق بودیم. فکر میکنم قسمت غرب عراق باشد
- یعنی شما با خاک ایران خیلی فاصله داشتید
زمانی که اسیر شدم؟
- نه، همین بیمارستانی که بستری بودید
بله از شهر مهران و دهلران عبور کردیم در شهر العماره عراق بود
- نه منظورم از مرز عراق هست؟
بله از مرز خیلی فاصله داشتیم . زمانی که به هوش آمدم دیدم یک آقای بلند قدی به نام دکتر فانوس بالای سرم هست .
- آنهایی که شما را دستگیر کردند شیعه بودند یا سنی؟
آنها بیشتر شیعه بودند، دیدگاه عراق بر این بود که نیروهای خط مقدم باید شیعه عراقی باشند، وقتی که کشته میشوند شیعیان کشته شوند. دیدگاه و تز حکومت عراق و صدام شیعه کشی بود. میدانید که 70% جمعیت عراق شیعه اثنیعشری هستند لذا این دیدگاه را داشتند و عمدتا بچههای خط مقدم بچههای رئوفی بودند و پشت آنها بچههای بعثی بودند که اگر قرار بود کسی کشته شود شیعیان کشته شوند و اگر خواستند به عقب برگردند بعثیها آنها را بزنند.
- و نهایتا شما به هوش آمدید؟
بله و یک دکتری آمد از من حلالیت طلبید و عربی صحبت میکرد، من که عربی متوجه نمیشدم ایشان هم فارسی متوجه نمیشدند، با ایما واشاره با هم حرف میزدیم، گفت که آن انگشتر عقیقی که دستتان بود زمانی که شما را عمل کردم برداشتم
- انگشتر با ارزشی بود؟
یک انگشتر عقیقی بود که میخواست به یادگار از من داشته باشه
- بعدا متوجه نشدید چی گفت؟
نه، در آن حالت بیهوشی، یک بچه 17-16 ساله که عمل کرده و طحالش را برداشته
- آن دکتر شیعه بود؟
نه، دکتر مسیحی بود بعدا در اسارت فهمیدم که مسیحی بودند و دیدم هر از چندگاهی یک پسر جوان سیه چهرهای میآید من را میبوسید و بستههای خرمای پرسی زیر سر من میگذارد. بعدا فهمیدیم که اینها از مجاهدین عراقی بودند و میآمدند رزمندههای ایرانی را سرک میکشیدند و میرفتند یا اینکه قصد داشتند ما را انتقال بدهند و نمیتوانستم. تا اینکه روز موعود فرا رسید که مرا انتقال بدهند به استخبارات عراق، امکان راه رفتن را نداشتم روی برانکارد گذاشتند و داخل یکی از اتوبوسهای آمبولانسی که دو طبقهای بود در طبقه بالا گذاشتند. زنهای عرب و مردمان العماره جمع شده بودند و شادی میکردند که اسیر ایرانی دارند میبرند.
- چند نفر بودید؟
فکر کنم حدود 5-4 نفر بودیم، من که دست راستم از کار افتاده بود و لباس بیمارستان آنجا((دشداشه)) که راه راه بود تنم بود و از یک طرف سوند ادرار هم بهم وصل بود، من از پشت پنجره برای آنها که هلهله میکردند دستم را تکان میدادم و علامت پیروزی نشان میدادم . دست بلند کردن ما همانا کتک خوردن ما همانا. با قنداق تفنگ زدند و نهایتا ما را فرستادند استخبارات عراق داخل یک اتاقی که برای بازجویی بود دیدند که من قابل معرفی نیستم لذا رو لباس من نوشتند مجهولالهویه، اینجا هم چقدر طول کشید من حضور ذهن ندارم هی به هوش میآمدم و از حال میرفتم.
- اینجا از شما بازجویی نکردند؟
نه نتوانستند، بازجوها آمدند من میدیدم کاغذ و خودکار در دست دارند ولی من توان معرفی خود را نداشتم، افسران بلندقامتی به همراه مترجم بودند که احترام نظامی میگذاشتند اینها میدیدم اما قدرت تکلم نداشتم. از آنجا من را انتقال دادند به موصل یک، موصل یک هم به همین منوال که ما را انتقال دادند به موصل 2 .
- انفرادی بودید؟
در بغداد انفرادی بودم، در موصل هم در یک آسایشگاه 20-10 نفری بودم. آنها هم بچههای اسیری بودند که در همین عملیاتهای والفجر 6 و…
- اینجا هم به بچه ها خودتان را معرفی کردید؟
نه توان حرف زدن نداشتم همه من را با مشخصات مجهولالهویه میشناختند. بعد از چند روز فرستادند اردوگاه، اردوگاه که فرستادند و مرا از برانکارد پیاده کردند و انداختند داخل یک آسایشگاه شماره هشت که مجروحین بودند و فردا صبحش آنهایی که از ناحیه دست و پا مجروح بودند و می توانستند نیمخیز حرکتی داشته باشند مرا آوردند تا هوایی بخورم و آفتاب به من بخورد و این را بگویم که هر فرد نظامی عراقی را می دیدی باید زیر پای او بلند می شدی و خبردار می ایستادی و منم نمی دونستم چه کسی هستم و کجا هستم و اطلاعات نظامی عراقی را هم نداشتم و لذا زمانی که من کنار دیوار درازکش بودم ، سربازان وقتی به من رسیدند دو نفر از بچه های ایرانی من رو بلند کردند و یک نفر سرباز عراقی که به نام احمد بود و به احمد کاراته کار معروف بود جفت پا به شکم من ضربه ای وارد کرد و من رو به زمین زد ، بعد این دیگه متوجه نشدم چی شد .
- این فرد میدانست شما عمل شده هستید ؟
بله او در جریان بود چون لباس راه راه بیمارستانی (( دشداشه)) کاملا نشان می داد که من جراحی کرده بودم . اینجا باعث شد جای عمل من دوباره پاره شود و بچه ها جمع شدند و من را به هوش آوردند و فتق عمل همچنان از اسارت تا الان به همراهم هست. بعدا” من با یکی از بچه های رزمنده افغانی آشنا شدم که در ایران برای ایران به جنگ مشغول شدند و اسیر شده بودند .
- این افغانی برای ایران جنگیده بودند ؟
بلی ایشون افغانی بودند که یکی از آنها راننده تانکر آب بود و بچه های عراق کربلا و نجف نیز آمده بودند تا برای ایران بجنگند .
- بچه های کربلا و نجف را کاری نداشتند ؟
چرا داشتند ، اینها خود را ایرانی معرفی کرده بودند . اولین مربی عربی من سعید بچه نجف بود . که خود را به عنوان بسیجی ایرانی معرفی کرده بود . ولی من میدانستم اما بچه های اسیر بعد از صلح متوجه شدند که این چند نفرعراقی با ما هستند . مش برات علی رو ما می دونستیم افغانی هست که اون خود نخست وزیر افغانستان رو ترور کرده بود و یک آدم چریک کامل بود و بعدا مقداری آموزش نظامی کوهستانی نیز مرا یاد داد مع الوصف ایشان از من مراقبت میکرد . و تنها خدا مراقب ما بود چون هیچ داروویی در اختیار ما نبود و فقط خدا هوای ما رو داشت و بعضی مواقع عفونت تا جایی زیاد میشد که ما با پارچه عفونت و چرک را جمع میکردیم . بعد حدود هشت ماه من کمی جان گرفتم .
- بعد بهوش آمدن شما خود را چی معرفی کردید ؟
من خود را سرباز معرفی کردم ، با مشخصات اصلی یعنی فتح ا… علی تبار و چون به عنوان سرباز معرفی کردم دیگر مجددا به استخبارات نرفتم . اما بعد از این که لیستی که عراقی ها از جبهه گرفته بودند و به دست شان رسید من رو به عنوان پاسدار و حرس خمینی شناسایی کردند .
- چرا اسم خود را تغییر ندادید ؟
چون باید اسم اصلی خود را میگفتم تا با این اسم به ایران معرفی می شدم .بعد گروهی از نیروهای چریکی شهید چمران که قبلا اسیر شده بودند و به این اردوگاه آمدند و من به یکی از این افراد نزدیک شدم و آنها استعداد و توانایی های من رو دیده و برای من دورهای آموزشی اشنایی با عربی ، سیاسی و نظامی گذاشتند و با من کار کردند و من به سرعت بالا اومدم تا جایی که مورد اعتماد بزرگان اردوگاه و بچه ها ((ایرانی )) قرار گرفتم ، از اسرای قبلی اردوگاه که برای ورود ما به اردوگاه مجبور به خروج آنها از اردوگاه بودند سه دفتر 60 برگی اطلاعات نظامی عراق به دست ما افتاد ، اینجا تصمیم گروه بر این شد که من توانایی نگهداری از این اطلاعات رو دارم .
- شما چگونه به این اطلاعات دسترسی پیدا کردید ؟
ما از یک تکه و گوشه پاکت سیگارنوشته که در لای درز دیوار داخل حمام قرار داشت مسیر مخفی کردن این اطلاعات رو پیدا کردیم که در باغچه ای در داخل یک حلب روغن جاسازی شده بود این اطلاعات رو پیدا کردیم .
- اطلاعات این دفاتر از کجا گرفته شد ؟
از اسرای قبلی و با کمک تعدادی از سرباز های عراقی که بودند به دست آورده شد و در ان اطلاعات نظامی عراق در ان پیاده شد که چه لشکر هایی دارد چه فرمانده هایی دارد ورودی و خروجی پادگان های نظامیآنها کجاست .یک اطلاعات کامل و جامع در این دفاتر نوشته شده بود .
این اطلاعات رو در اختیار من قرار دادند و من در اینجا روی این دفاتر ناخودآگاه نوشتم فرهاد آملی و تشک خود را با تیغ باز کرده و در وسط ان دفاتر رو قرار داده و دوباره با نخ سوزن آن را دوختم .وعراقی ها در یک بازرسی هفتگی متوجه وجود دفاتر در داخل تشک شده و پس از پاره کردن تشک آن دفاتر رو پیدا کردند و متوجه وجود اطلاعات نظامی شدند . عراقی ها در اردوگاه به دنبال صاحب دفتر میگشتند که با انکار اسرا نتوانستند کسی رو پیدا کنند . به دنبال فرهاد آملی در داخل اردوگاه بودند که کسی با چنین مشخصات در این اردوگاه وجود نداشت چندین هفته به صف میکردند تا فرهاد آملی رو پیدا کنند ولی چنین اسمی پیدا نشد . مضافا اینکه با لیستی که از اسرا داشتند فرهاد آملی در آن لیست نبوده لذا عراقی ها دیوانه شده بودند بچه ها سریع تشک را نابود کردند، تکه تکه کردند و آثاری از تشک باقی نگذاشتند تا عراقی ها از طریق تشک به صاحب تشک مرا پیدا نکنند.
- چرا جای این اطلاعات رو جا به جا کردید ؟
چون ما می خواستیم از ان اطلاعات استفاده کنیم ، ما بسیاری از کلاسها رو در انجا داشتیم و مسایل سیاسی رو در دست داشتیم ، درست بود که ما اسیر بودیم اما پویایی وفعالیت های خودمان را داشتیم. ما در انجا خودکار و مداد نداشتیم و فقط افراد صلیب سرخ برای نوشتن نامه یک یا دو خودکار در اختیار ما می دادند و تمام انها را از ما پس میگرفتند . ما از گل برای خود وسایل نوشتن درست میکردیم و یا از دود آب گرم کن برای خود خودکار درست می کردیم . بدون هیچ منظوری نوشتم فرهاد املی ولی از آن به بعد عراقی ها دنبال فرهاد آملی می گشتند.
- شناسایی نشدید ؟
تا 22 بهمن سال 67 عراقی ها نتوانستند فرهاد آملی را (خودم) را شناسایی کنند اما اون عصر شناسایی شدم وعراقی ها به این نتیجه رسیدند که فرهاد آملی باید فتح اله علی تبار باشد حالا از چه طریقی خدا میداند ولی عراقی ها روی من زوم کردند و من هم آمادگی داشتم که مرا به اطاق بازجویی یا شکنجه و استخبارات ببرند. اخر هم مشخص نشد چطور من رو شناسایی کردند . در ان عصر من را داخل میدانگاهی که از سطح زمین پایین تر بود قرار دادند و شش تا هفت تا سرباز من رو دور کردند و من تنها متوجه شدم که در هوا هستم و نیز مچ دست چپ من رو خرد کردند و چون استخوان های دستم از گوشت بیرون زد رهام کردند ، و بچه های اردوگاه هم از پشت پنجره یک نفس یا زهرا یا حسین یا عباس می گفتند ، کلا” عراقی ها از اسم آقا ابوالفضل خیلی حساب می بردند همونجا من رو به درمانگاه برده و بدون ان که به خوبی استخوان ها رو جا بگذارند دست من رو گچ گرفتند و این باعث بیهوشی و بد به هوش آمدن من شد و چون افراد صلیب سرخ قرار بود بیایند و بحث توافق نامه هم جدی شده بود چاره ای نبود تا من رو با دستبند و چشم بند بهمراه چندین مسلح و اسکورت به بیمارستان موصل عراق ببرند ، که در انجا مشخص شد استخوان های مچ دست من خرد شده است و دوباره گچ رو باز کردند و دوباره گچ گرفته و به همون شکل همون روز من رو به اردوگاه بازگرداندند . که این آسیب هنوز در دست چپ من وجود دارد .
چند درصد جانبازی دارید ؟
بنده 65 درصد جانبازی دارم. دستم شکست ، پا تیر خورد ، قسمتی از دنده ها سمت راستم بواسطه تیرگرینف و روده ها نیست ، طحالمم را گرفتند، موج انفجار باعث سردرد شدید می شود ، دیسک کمر شدید دارم و مهره هایم جابجا شده است .
آنجا باعث شد من به زبان عربی کاملا اگاه شدم و عربی را تدریس میکردم و زبان انگلیسی را هم به نوعی اشنا هستم . و حتی قواعد صرف و نحوادبیات عرب و حتی اصول فقه و مغنی باب رابعه را نیز خواندم و همچنین منطق مرحوم مظفر را نزد طلبه ها آموزش دیدم و حتی این دروس را برای دیگر اسرا تدریس میکردم.
خانواده از شما چگونه از زنده بودن شما اگاهی پیدا کردند ؟
یک سال اول با توجه به گواهی دوستان با توجه به شواهد و تایید سپاه درگلزارشهدا امام زاده ابراهیم برای من قبری تهیه کردند و لباس و کوله من را در قبر قرار داده و به عنوان شهید مفقودالاثر معرفی کردند و من را در تاریخ 5/12/62 شهید اعلام کردند و هفت و چهل را برگذار کردند تا شب سالگرد من که سبزی و غذاها ، مداح و روحانی سخنرانی و اعلامیه های سالگرد من را اماده کرده بودند که در تاریخ 4/12/63 نام من را به عنوان اسیر از سوی صلیب سرخ معرفی کردند . ما تا آن موقع هیچ نامه نگاری نمیکردیم که بعد از چند ماه یک امضای خالی از من رسید که خانواده ام ان امضاء را شناختند و بعد کم کم نامه نگاری در حد دو خط شروع شد . بعد اینکه این نامه ها را نوشتیم یک چند مدتی باز برای یک دو سال نامه من رد نمی شد یعنی نامه آنها را به من نمی دادند و همچنین نامه مرا به ایران نمیفرستادند چون نمی خواستند اطلاعاتی از ما برود برای آنها . مثلا من در نامه ها می نوشتم سلام مرا به دوستان سازه کتین محله برسانید ، سلام مرا به دوستان انارشیش محله و کنس چو محله برسانید، سلام مرا به دوستان مدرسه رضوی برسانید.. اینها هم رمز بود، شما می دانید انارشیش در زبان محلی مازندرانی ما برای تنبیه اشخاص به کار می رفت و من این را می گفتم که متوجه بشوند ما در اینجا تحت شکنجه هستیم و سازه کتین را می گفتم که بفهمند ما را می زنند و وقتی منافقین که اهل مازندران بود اینها را دیدند و ترجمه کردند و مفاهیم را متوجه شدند دوباره مرا تحت شکنجه قرار دادند و دوباره مرا زدند و بعد یک بعدازظهر سوت زدند و گفتند خمسه خمسه، یعنی پنج تا پنج تا بنشینید و ما نشستیم و سرگرد پیری که اسمش رعد بود که ما به دلیل لباس پلنگی او به او می گفتیم پلنگی .. او با یک باکس سیگار می آمد در داخل اتاق شکنجه و آنقدر شکنجه می کرد تا این باکس سیگار او تمام شود و بعد می رفت و شکنجه را تمام می کرد و او آمد بالا سر من و با چوب تادیب و صدا زد فتح الله حمزه علی ، چون آنها ما را با اسم خودمون اسم پدر و اسم پدربزرگ می شناختند.
منم به زبان عربی گفتم : سیدی بطانیه نیاز؟ پتو هم با خودم بیاورم؟ و ایشون در جوابم گفتند غشمارمو(ما) نیاز(نیازی نیست) ، چون من طبق گفته صلیب سرخ نیاز به جراحی مجدد داشتم و باید در بیمارستان بستری می شدم و دوباره جراحی می شدم و من فکر کرده بودم که اینها مرا می خواهند ببرند بیمارستان، به خاطر همین گفتم پتو هم با خودم بیاورم؟
و او گفت پتو نیاز نیست. و من اینجا فهمیدم که داستان صلیب سرخ نیست و از ما چهار یا پنج نفر را بردند. یکی از بچه های بهبهان بود و یکی هم بچه اصفهان بود و یکی بچه عرب بود و امام قلی اکبری از بچه های قائمشهر بود و خلاصه پنج تا از ما را جدا کردند و بردند به اتاق شکنجه و ما فهمیدیم داستان چیه و من آخرین نفری بودم رفتم برای بازجویی و شکنجه. وای چه بازجویی و چه شکنجه ای بود خدا میداند و خدا اراده و خواست خدا بود که آستانه تحمل را بالا ببرد.
شکنجه های مرسوم چی بود؟
پنکه بود ، یعنی دو تا کتفهامون رو به پنکه آویز می کردند و پنکه را روشن می کردند و تا سرمون گیج بره یا برعکس ما را می چرخودند .
کشیدن ناخن با پنس بود، زدن بود، و تا جایی که می توانستند مثل توپ فوتبال به در و دیوار ما را پرت می کردند ، شلاق و بتون و اینها که عادی بود و ما دوست داشتیم اینها را.. شوک های برقی بود که خیلی وحشتناک بود و به جاهای حساس ما وصل می کردند که خیلی خیلی خیلی دردناک بود.
حالا شما تصور کنید که یک جوان 16 یا 17 ساله با اون مجروحیت اش چه توانی باید داشته باشد، این غیر از اراده خدایی چیز دیگری نمی تواند باشد.
حالا فکر کنید ما بعد از شکنجه بلند می شدیم و به آنها لبخندی هم میزدیم یعنی آنها را دیوانه می کردیم، بعد از پنج تا شش ساعت شکنجه خون راه می افتاد، به در و دیوار کوبیده می شدیم و آن همه شوک و کشیده شدن ناخن و غیره، ولی ما بلند می شدیم و لبخندی می زدیم و راحت می گفتیم شکرا سیدی.. آنها دیوانه می شدند و نمی خواستیم با آه و ناله و فغان دشمن را شاد کنیم و ابراز عجز کنیم و خواستیم قدرت بسیجی و ایرانی بودن را در اسارتگاه نیز به رخ عراقی ها بکشیم.
خلاصه آنجا برگشتند به من گفتند که تو عرب هستی و من گفتم من عرب نیستم و عربی بلد نیستم . بعد گفتند اینها چه نوشتی؟ و نمی توانستند لغاتی که من نوشته بودم را تلفظ کنند و به سختی گفتند: انارشیش و کنس چو یعنی چی؟
و منم گفتم انارشیش و کنس چو اسم منطقه ای هست و من در دهات و کوهی که زندگی می کنم هر منطقه یک اسمی دارد و مترجمی که آنجا بودعمدتا”از عراقی هایی بودند که در زمان شاه ارتباطات با اهواز و آبادان داشتند و فارسی را کامل بلد بودند و منم گفتم انارشیش محله یعنی محله انار و مدرسه رضوی به همکلاسهای خودم گفتم.. آنها دارند درس می خوانند و من از درس عقب افتادم گفتم به آنها سلام برسان و با این کلک از اینها در آمدم.
ناخن شما را هم کشیدند؟
دو تا از ناخن پای من مرا کشیدند، یعنی بعدها دوباره این اتفاق افتاد که خود داستان مفصلی است.
داستان سربازی چی بود که شما گفتین سرباز هستید و بعدها متوجه شدند که شما بسیجی هستید؟
عرضم به حضور شما که جناب دکتر قنبری که استاد و عضو هیئت علمی تربیت بدنی دانشگاه مازندارن هستند ، ایشان در عملیات رمضان به من گفته بودند اگر اسیرشدیم که نگویم بسیجی هستم و هرگاه اسیر شدم بگویم سرباز هستم
و من در عملیات والفجر شش که اسیر شدم و بعد اینکه به هوش آمدم و بعد از داستان های بیمارستان و داستان دیگر با ذهنیتی که داشتم خودم رو سرباز معرفی کردم و بعدها آنها رفتند در منطقه عملیات ما(منطقه پاسگاه چیلات) که ما بودیم و پاکسازی کردند و کارتهای شناسایی را بدست آورند از جمله مشخصات من که به عنوان فرمانده دسته بودم و افراد تحت فرمان را گرفتند ومشخصاتم را آوردند داخل اردوگاه و مرا شناسایی کردند و بعدش حسابی از من پذیرایی کردند(با خنده) و من بعد از صلیب سرخ گفتم بسیجی هستم. ولی خب شکنجه های مخصوص خاص خودشون را داشتند
چه شد که گفتند شما عراقی هستید؟
چون من تحت نظربچه های رزمنده نجف و کربلا آموزش مکالمه داشتم و بچه های شهیدچمران که در لبنان بودند واسیر شدند با من عربی کار کردند و بچه های طلبه ایرانی نیز قواعد عربی را به من یاد دادند و من کاملا تیپ و قیافه و لهجه آنها را گرفته بودم و قیافه من هم به عربها می خورد و به خاطر آفتاب سیاه چهره تر شده بودم و اینها چون در مکالمات متوجه می شدند ،و از آنجائیکه من نیز مدتی معاون آسایشگاه بودم ، اینها احساس کردند که من در مکالمات دارای لهجه ای هستم و لهجه های خاص آنها را گرفته بودم و به خاطر همین آنها تصور کردند من عراقی هستم و من هر چه می گفتم من عراقی نیستم و مشخصات کشور و استان و شهر خودم را می گفتم با این حال این موضوع برای آنها همچنان معما بود تا اینکه خوردیم به قطعنامه سال 1367و بعد از اینکه دست مرا شکستند و داستان های دیگر و بعد اینکه یک مقدار جو آرام تر شد مرا رها کردند.
چه اتفاقی افتاد که شما متوجه شدید قرار است مبادله شوید و آزاد شوید؟
در آنجا با بلندگو در محوطه و آسایشگاه ها صدای رادیو و اخبارهای عربی و فارسی همیشه بود و وقتی خبر می گفت صلح شده ما اصلا قبول نمی کردیم و می گفتیم امکان نداره با وجود امام و مسائل دیگر جمهوری اسلامی زیر صلح رفته باشد و برای ما قابل قبول نبود.
یک روز صبح بعضی از بچه ها رادیوهای مخفیانه ای داشتند و چون با باتری بود آن را هرازچندگاهی روشن می کردیم که این باتری را داشته باشیم ، بعد باتری را با آبجوش شارژ می کردیم، رادیو در واقع در لابلای نان برای ما آمد و بچه های عراقی در میان کیسه نان برای ما فرستادند. و این نشان می داد همه مردمان عراق با صدام همراه نبودند
رادیو همیشه در دست یک نفر بود و خودش اخبار را گوش می کرد و خلاصه اخبار را می گفت و بعد نمی گفت ما رادیو داریم و در قالب تحلیل به ما می گفتند ،این رادیو در داخل دستشویی ها جاسازی شده بود و در اردوگاه در حد سه نفر می دانستند. اینها افراد باسوادی بودند که قابلیت تحلیل سیاسی داشتند و در قالب تحلیل سیاسی اینها را بیان می کردند و بعدها ما متوجه شدیم این تحلیل ها در قالب اخباری هست.
رحلت امام را چگونه متوجه شدید؟
خبر رحلت امام از بلندگوهای آسایشگاهپخش شد و اول ما جدی نگرفتیم و بعد متوجه شدیم موضوع جدی است و عراقی ها سه روز داخل اردوگاه نیامدند و جرات نداشتند و ما در این سه روز به اندازه تمام اسارتمون در آنجا عزاداری و نوحهخونی کردیم و عراقی ها می ترسیدند بیایند چون می ترسیدند شورش شود و یواش یواش آب از آسیاب افتاد.
شما در محرم اجازه عزاداری داشتید؟
به هیچ عنوان، نماز جماعت اجازه نداشتیم برپا کنیم. دعای کمیل و دعای ندبه هیچکدام را اجازه نداشتیم ولی در عین حال هم عزاداری هایمان را داشتیم و هم نماز جماعت سه وعده را داشتیم و هم دعا. به این صورت که یک تیکه های شکسته ای از آینه را می گرفتیم و داخلش چوب می بستیم و پشت پنجره نگه می داشتیم به عنوان نگهبان و به محض اینکه نگهبان می گفت قرمز همه سرمون رو می گذاشتیم زیر پتو، (قبلش همه در حال گریه بودیم) و وقتی می گفت سفید، سرمون را از پتو بیرون می آوردیم و به کارمون ادامه می دادیم و دعای ندبه، کمیل، زیارت عاشورا می خوندیم و این درحالی بود که دوستانمان این دعاها را از حفظ بودند و می خواندند.
چگونه حفظ شده بودند؟
خب ما آنجا روحانی ، بچه های طلبه، قاریان قرآن، حافظان قرآن خوبی داشتیم و اینها همه سینه به سینه رسیده بود و بچه ها کم کم ادعیه همه را حفظ شده بودند.
آیا عراقی ها شمارو به زیارت عتبات هم بردند؟
البته عراقی ها بخاطر تبلیغات خودشان سالهای بعد جمع کثیری از اسرای اردوگاه ما را به زیارت امام حسین(ع) و آقا ابوالفضل بردند ولی بنده را نیز نبردند و شاید امام حسین و آقا ابوالفضل نخواست بواسطه سربازهای عراقی به زیارتشون بروم.
- چرا شخص شما را نبردند؟
چون در اردوگاه فعالیت و سابقه سیاسی داشتم و از طرفی شناسایی شدهبودم و بقول عراقی ها موذن(یعنی شخص سیاسی، غیرعادی +سابقه دار) بودم من را نبردند.
- آیا عراقی ها جهت تغییر عقاید و دیدگاه های دینی و مذهبی تان نیز تبلیغات و یا برنامه ای داشتید؟
بله، همیشه در صدر شستشوی فکری ما از طریق رادیو که بلندگوهایشان داخل آسایشگاه و محوطه بیرون نصب بود و همچنین با آوردن روزنامه خودشان سعی در تلقین افکار خودشان و تغییر عقاید مارو داشتند تا جائیکه یک روز شیخ علی طهرانی را برای سخنرانی آورده اند مارو جمع کردند و بچه های اسرا یک صدا فریاد برآوردند الموت لشیخ علی طهرانی تا جائیکه ایشان نتوانست سخنرانی کند و بعد از آن یک روز آب و برق را به روی ما قطع کردند. و حتی می خواستند چند تا از منافقین را بیاورند برای سخنرانی اردوگاه که خود عراقی ها احساس شورش و ناامنی کردند و فهمیدند که قطعا بچه ها و اسرا آنها را خواهند کشت و واقعیت هم همین بود کلیه اسرا هرکدام داوطلب بودند که منافقی که داخل اردوگاه آمده را بکشند، لذا از آوردن منافقین منصرف شدند.
- حالا ماجرای آزادی را بگویید.
آزادی. اینها یواش یواش آمدند و گفتند شما باید آزاد شوید. و در این راستا تبلیغات هم می کردند و ما باور نمی کردیم و فکر می کردیم دروغ است و چون ما شنیده بودیم مرحوم هاشمی رفسنجانی طرحی را داشت به نام آزادسازی اسرا ما فکر می کردیم که عراقی ها می خواهند ما را انتقال دهند به کشورهای همجوار از جمله: اردن، مصر و غیره
و چنین زمزمه هایی هم در عراق بود که نگهداری اسرا برای آنها مشکل است و می خواهند ما را انتقال بدهند به کشورهای عربی و ما تصور می کردیم اینها می خواهند ما را انتقال دهند و خب در اردوگاه ما را با همان لباس اسرا آوردند داخل اتوبوس و ما هم فکر می کردیم باید برویم فرودگاه برای انتقال به کشورهای همجوار عربی. در تاریخ 26/5/1369 ما ازعراق حرکت کردیم و نهایتا”در مرز خسروی تبادل شدیم و بعد کرمانشاه و سپس تهران و سه چهار روز قرنطینه بودیم و 29/5/1369 وارد ایران شدیم.
- آن زمان که وارد ایران شدید چه احساسی داشتید؟
ما تا آن زمان که عراقی ها اسم تک تک ما را می خواندند و تحویل صلیب سرخ می دادند اصلا قبول نمیکردیم و فکر می کردیم جنگ زرگری و صوری است و وقتی دیدیم بچه های سپاه و وزارت دفاع ما در فاصله ای ایستادند تازه باور کردیم.
- آن دوستی که با شما بود او را پیدا کردید و در اسارت با هم بودید؟
بله در اسارت این هفت سال با هم بودیم. وقتی وارد ایران شدیم، اولین کاری که کردیم سجده کردیم و خاک ایران را بوسیدیم و بعد ما را به کرمانشاه بردند و لباس های عراقی را از ما گرفتند و لباس های بسیجی نظامی را به ما دادند و بعد ما را تحت معاینه های پزشکی قرار دادند و بعد به تهران آمدیم و در پادگاه امام حسن یا امام حسین بود چند روزی در قرنطینه بودیم تا هویتهای ما را بدست آورند و بعد بچه های وزارت دفاع ما را استان به استان تقسیم کردند، همین آقای باقرزاده که الان رئیس کمیته مفقودین هستند ما را تحویل گرفتند و به آمل تحویل دادند.
خب چه فردی از خانواده اولین بار متوجه آزادی شما شد؟
آنها می دانستند، رادیو اعلام کرده بود و در سپاه و هلال احمر هم به آنها اطلاع داده بودند
اولین فردی که از خانواده دیدید؟
مادرم بود که در آمل دیدم. و بعد دو تا خواهرهایم بود و در اینجا متوجه شدم پدرم نیست و همان شب رفتم سر خاک پدرم
شما چگونه برگشتید به زندگی عادی؟
من پنج یا شش ماهی تحت درمان بودم و تجهیزات پزشکی هم کم بودم و کم کم ادامه تحصیل دادم و دیپلم رشته اقتصاد و علوم اجتماعی گرفتم و سال بعد آن رفتم به کلاسهای تجربی در مدرسه رزمندگان و خیلی به رشته پزشکی علاقمند بودم و چون استعداد تجربی نداشتم در سال اول در کنکور موفق نشدم و سال دوم در رشته انسانی کنکور دادم وحقوق دانشگاه تهران در سال 1372 قبول شدم و 1376 فارغ التحصیل شدم و 1373 ازدواج کردم و بعد پنج سال مسئول حقوقی آموزش پرورش شدم و در سال 1379 کارشناسی ارشد حقوق جزا و جرم شناسی دانشگاه آزاد واحد نراق قبول شدم و سال 1381 فارغ التحصیل شدم و همزمان رفتم دانشگاه آزاد واحد چالوس نوشهر و آنجا تدریس می کردم و دو بار دانشگاه چالوس درخواست کرد هیئت علمی شوم بنابراین به واسطه اینکه سن من 40 سال بود نپذیرفتند و من سه گرایش را در دانشگاه ها تدریس می کردم و در حال حاضر دانشجوی دکتری دانشگاه آیت الله آملی رشته جزا و جرم شناسی هستم
چه شد که این همت شما خاموش نشد و ادامه پیدا کرد؟
عشق و علاقه به تحصیل، من در حال حاضر دارم پذیرش دو تا مقاله علمی را می گیرم تا چاپ شود و حتی در این فکر هستم که پسا دکتری را بگیرم ولی ظاهرا در ایران ندارد و بعضی کشورها دارند.
- در کار وکالت موفق هستید؟
به نظر دوستان و دیگران موفق هستم و پشتکار خاصی را در خود می بینم مضافا اینکه 5 سال مسول حقوقی آموزش و پرورش و 1 سال نیز مسول حقوق شهرداری آمل بودم این دو مسولیت ها تجربه ام و اطلاعات حقوقی ام را مضاعف تر کرده است.
- چند فرزند دارید؟
دو فرزند دارم. دخترم دندانپزشکی می خواند و پسرم سوم دبیرستان است و همسرم نیز دبیر هستند و خواهر شهید محمد تجن جاری اولین معلم شهید آمل نیز هستند
- با همسرتان چگونه آشنا شدید؟
خب بالطبع بعد اسارت خانواده درصدد ازدواج ما بودند و خانواده ایشان را برای ما انتخاب کردند.
- ایشان راضی شدند با شما ازدواج کنند؟
بله، ایشان خودشان از خانواده جنگ وایثارگران هستند. خواهرزاده ها و برادرزاده هایشان بچه های جنگ هستند، یک برادرزاده شان آزاده است و برادرشان که معلم خودشان در پنجم ابتدایی نیز بودند شهید هستند.
- به نظر شما جامعه امروز ما چه مقدار از جامعه اول انقلاب فاصله گرفته است؟ و دلیل آن چیست؟
فاصله شاید نگرفته و یک مقدار ناملایمت هایی که در جامعه است بحثهای اقتصادی است. و شکر خدا جوانهای ما همان جوانها هستند. الان بچه هایی که در سوریه و عراق می جنگند همین بچه های سال 70 هستند ما شاید در خانواده خودمان (کشورمان) کم و کاستی هایی داشته باشیم ولی به همدیگر پشت نخواهیم کرد. البته شرایط زیستی و پوشش ما تغییر کرده ولی اتحاد همان اتحاد است.
- به نظر شما بزرگترین مشکل جامعه امروز ما چیست؟
وضعیت اقتصادی و معیشتی جامعه است و اگردولت مردان ما این مشکلات را برطرف کنند ما جامعه بسیار امن و خوبی خواهیم داشت. ما مردمان بسیار خوبی داریم ما در راهپیمایی ها و اتفاقات و حادثه ها مردمان را همیشه می بینیم و این نشان از اتحاد ملت است.
درود بر شما
با سلام.
یادم می آید زمانی که هنوز معلوم نبود ایشان شهید شدند یا در اسارت هستند، خانواده محترم ایشان در منزل برادرم بودند که برادرم شادروان حاج عباس جوادی به نیت ایشان فال حافظ گرفتند که مطلع آن چنین بود:
“یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور”
این را برای مادر گرامی ایشان خواندند و به ایشان اطمینان دادند که ” فتح الله زنده هست و روزی بر می گردد.”
پایداری و استقامت شما ستودنی است پسردایی عزیز.
دکتر فتح الله عزیز
استقامت، پایداری و مقاومت شما ستودنی است. واژه ها عاجز از وصف آن هستند. زنده و پایدار باشید. شاهد بودیم که در آن سال های آزادگی شما، صبر و استقامت مادر گرامی شما شگفت انگیز بود. با آرزوی سلامتی و بهبودی برای زن دایی عزیز.
سلام