هراز نیوز / ندا نائیجی/
با مادرش نزدیک کوچه محل سکونت شان شد.اخم هایش درهم رفت و باصدایی گرفته و لحنی عصبانی به مادرش گفت: مامان چرا ازاین سمت اومدیم؟من این کوچه و خونه رو دوست ندارم.خونه رو بفروش،دیگه نیایم اینجا.
دیروز زیر گوش مادربزرگش گفت:مامان طاهره یه چیزی میگم به مامان نگو چون غصه میخوره.دیگه دوست ندارم بریم خونه خودمون.اون موقع “آقا بابا” بود باهاش بازی می کردم.حالا برم اونجا چیکار کنم؟
اشک های مامان طاهره جاری می شود. مادر بزرگ است و طاقت دل تنگی و بی تابی نوه اش را ندارد.علاقه وافر به دامادش که او را با عنوان “پسرم” خطاب می کند ، او را بی تاب و بی رمق کرده است.روزهای غیبت پسرش را دقیق می داند.در میان جملات برای توصیف پسرش کلمه کم می آورد.پسرم ۱۳۰ روز است که از میان ما رفته،از این به بعد باید با خاطراتش زندگی کنیم.پسرم مصطفی از میان ما رفت و با رفتنش تمام وجود مارا سوزاند هرچه از خوبی هایش بگویم کم است.خدا خوب ها را گلچین می کند.
هیچ مرهمی بر این داغ بر دل نشسته نیست و پرکردن جای خالی مصطفی کاری بس محال و همه ی عزیزانش را در بهتی سنگین فرو برده است.
از بچه های محله گرفته که مصطفی به آن ها قول داده بود تا هر غروب با آن ها والیبال تمرین کند و پس از پرواز عاشقانه اش سوی معبود،برایش نوشتند: بچه محل خیلی خوش قول بودی ،نیومده از پیشمون رفتی.تا همکاران تیم اورژانس که هنوز منتظر “داداش صادقی” خستگی ناپذیر هستند که برایشان برنامه ریزی کند و دوشا دوش هم نزد بیماران بروند و شفا و عافیت را به آن ها هدیه دهند. افسوس مانده که داداش صادقی برای همیشه از میان آن ها رفت گرچه اعمال و کردارش جاودانه و الگویی برای دیگر همکاران شد.
و نانوای محل زندگیش که محال است هفته ای را بی یاد او سپری کند و هر هفته بر سر مزار پرستار بی ادعا و متواضع محله اش می رود.از محبت های بی دریغ او شرمنده است و درد نبودنش را با رفتن بر سر مزار تسلی می دهد.
مصطفی همیشه سجده هایش طولانی بود
اشک ها دوباره چشمان مامان طاهره را تر می کند.پسرم همیشه سجده هایش طولانی بود. خدایا او در نماز با تو چه راز و نیازی می کرد که این گونه آسمانی اش کردی؟
اشک های من هم جاری شد و در خلوت و سکوت خانه و در میان تشویش و نگرانی مادر و مادربزرگ طاها،قلبم شکست.چرا تا شهید صادقی ها هستند در هیاهوی زمانه و رنگارنگی روزگار پنهان می شوند؟
هرشب غزل شهادت را در سکوت و آرامش شب با خودش زمزمه می کرد و با لبخندی که مهمان دائمی چهره اش بود به شهادت هم لبخند زد و برای همیشه جاودانه شد.
او با عشق کار می کرد چراکه ایمان داشت تمام قلب ها در دست خداوند است و هیچ چیز از چشمان الله پنهان نیست و عاشقانه پرواز کرد.ساز زندگی اش را با خلوص کوک کرد و نظم، ریتم همیشگی زندگی شخصی و کاری اش بود.
همسفر ۱۶ ساله زندگی اش، یار و رفیق ناب ترین و خاص ترین لحظه های زندگی اش، از خوبی های بی وصف شهید پرستار مصطفی صادقی بسیار گفت.اکنون بزرگ ترین دغدغه و نگرانی همنشین مصطفی، طاها است.او با تمام وجود از خدا می خواهد تا صبر و شکیبایی همسرش را خدا به او هم عطا کند و این توانایی و قدرت را به او بدهد تا طاها را به جایگاه قابل قبول و ممتازی برساند.روز پرستار فرصتی شد تا با سمیه جودی همسر شهید پرستار مصطفی صادقی، همراه و هم کلام شویم.تحمل این دوری استقامت و ایستادگی خاص خودش را طلب می کند و هر کس اهل درد و دل شکسته باشد به خوبی می تواند درک کند. توصیف زندگی شهید پرستار مصطفی صادقی از زبان همسرش شنیدنی است.
آشنایی و زندگی مشترک:
مصطفی ۱۰ شهریور ۱۳۵۶ در توابع فریدون کنار متولد شد.بهمن ۷۵ موفق شد در رشته پرستاری دانشگاه گرگان قبول شود.برادرش همسایه ما بود و واسطه ازدواج ما شد.در آن زمان من ۱۸ سالم بود و دانشجوی ترم اول رشته ریاضی و مصطفی ۲۳ ساله و دانشجوی ترم آخر بود. من و مصطفی۲۲ بهمن ۷۹ عقد و ۱۳مهر ۸۱ عروسی کردیم.
زندگی کاری:
مصطفی ابتدا کارش را در اورژانس آغاز کرد .بعد مطلع شد که اداره کل بیمه خدمات درمانی کرج نیازمند نیروی کار است. در آزمون استخدامی شرکت کرد و موفق شد نمره الف را کسب کند.من و مصطفی به کرج مهاجرت کردیم و حدودا ۲ سالی به عنوان بازرس بیمه در آن جا فعالیت کرد.
پس از مدتی متوجه شدیم اوژانس ۱۱۵ آمل برای جذب نیرو، آزمون استخدامی برگزار می کند.۴ نفر نیرو نیاز داشتند و مصطفی این بار هم توانست نمره الف را کسب کند و با استخدام شدن در اورژانس آمل ،از کرج مهاجرت کردیم.سال ۸۹ اورژانس هوایی افتتاح شد و چون نیازمند نیروی کار ماهر و باتجربه بودند،مصطفی به این قسمت منتقل شد.
پرستاری با دل و جان:
همسرم به شدت به کارش علاقمند بود و یکی از خصوصیات اخلاقی مصطفی این بود که باید هر کاری را به نحو احسنت و تمام و کمال انجام می داد.معمولا از خودش صحبتی نمی کرد.
یکی از همکارانش برایم تعریف می کرد، شهید صادقی با متانت خاصی با بیماران برخورد می کرد.همیشه در استقبال از مریض پیش قدم بود.هرگاه به بالین بیمار می رفتیم و همراهان و اطرافیان بیمار به کرات در مورد هزینه ها سوال می کردند شهید صادقی پاسخ می داد، نگران هزینه نباشید بهبودی بیمار در حال حاضر مهم تر است و اگر کسی توان مالی نداشت از حق و دستمزد خودش با دل و جان و بدون منتی چشم پوشی می کرد.
بعد از شهادت مصطفی، خانم و آقایی به منزل ما آمده بودند بسیار ناراحت بودند و برای نبود مصطفی به شدت اشک می ریختند.آن ها را نمی شناختم.برایم این گونه تعریف کردند که فرزندمان صرع داشت و مراجعه ما به بیمارستان بسیار زیاد بود.متاسفانه به علت تعدد مراجعه، پرسنل هم روی خوشی به ما نشان نمی دادند جز شهید صادقی هر زمان که به بیمارستان می رفتیم به محض دیدن ما، فرزندمان را در آغوش می گرفت و سایر کارها را بدون سوال و جواب و با روی خوش انجام می داد.
یادم می آید همسرم بر بالین بیماری رفته بود که از نظر جسمی شرایط مساعدی نداشت و شدیدا به یک تخت خواب نیاز داشت و استراحت بر روی زمین برایش طاقت فرسا بود .بعد از دیدن این صحنه فوری بامن تماس گرفت و گفت، یک تخت بلا استفاده ای داخل حیاط است لطفا با صاحبش هماهنگ کن اگر نیازی به آن ندارد شرایط را مهیا کنیم تا تخت را به بیمار بدهیم. من هم فورا باهمسایه طبقه اولمان که مالک تخت بود تماس گرفتم و او هم بسیار استقبال کرد چون نیازی به تخت نداشت.بخاطر دارم ساعت ۱۰ شب بود که نزدیکان بیمار به منزل ما آمدند و تخت را برای بیمارشان بردند.
خداحافظ مصطفی
۳۱ شهریور ماه همه چیز برایم متفاوت رقم خورد. همیشه صبح ها وقتی همسرم به سرکار می رفت بیدار بودم و او را بدرقه می کردم.متاسفانه آن روز خواب ماندم و دیگر نتوانستم او را ببینم. بعد از بیدار شدن پسرم و صرف صبحانه، متوجه شدم مصطفی سوئیچ و کارت ماشین را با خودش نبرده است.من آن روز نیازی به ماشین نداشتم.از پسرم خواستم تا با پدرش تماس بگیرد.متاسفانه باطری گوشی مصطفی مشکل داشت و نمی توانستیم با او ارتباط برقرار کنیم. تصمیم گرفتم به پایگاه هوایی بروم و با همسرم دیداری داشته باشم.
در راه بودم که پدرم بامن تماس گرفت و گفت: از مصطفی خبر دارید؟ اخبارناخوشایندی از اورژانس هوایی به من رسیده؟ من هم گفتم : مصطفی کشیک است ومن هم در حال رفتن به محل کارش هستم.نمی خواستم اصلا فکر کنم که اتفاقی برای همسرم افتاده است .سعی می کردم خودم را آرام کنم و مدام با خودم تکرار می کردم مصطفای من زنده است مصطفای من زنده است. در همان دقایق شیرین ترین لحظه های زندگی ازمقابل دیدگانم عبور کرد.اشک از چشمانم جاری شد ودعا می کردم همسرم سالم باشد. با رسیدن به پایگاه ضربان قلبم تندتر شد.وقتی به پایگاه هوایی رسیدم امیدم نامید شد.
همسرم به اتفاق همکارانش به منطقه اعزام شد.به علت وجود گردوخاک ،خلبان در زمان فرود آمدن بر روی پد دچار مشکل شد و با تیر برق برخورد کرد که منجر به مصدومیت شدید همسرم و در نهایت شهادت او شد. خداروشکر همکارانش سالم بودند و حتی گردوخاکی هم روی لباس هایشان نبود اما در آن روز همه کائنات دست به دست هم دادند تا مصطفی را برای همیشه از ما بگیرند.
وقتی همکارانش با آمبولانس پیکر مصطفی را آوردند به من گفتند:شرمنده هستیم که مصطفی را این گونه تحویل شما می دهیم. از دست دادن همسرم نه تنها برای من بلکه برای خانواده ام،همکارانش،دوستانش و حتی بسیاری از بیماران غیر منتظره بود.برادرانم روابط دوستانه و صمیمانه ای با مصطفی داشتند.بعد از شهادت مصطفی وقتی برادرم را دیدم به من گفت: از این به بعد با چه کسی صحبت کنم و از او مشاوره و کمک بگیرم؟
تمام اقوام و دوستان به کار مصطفی اعتماد و ایمان داشتند و اکثر کارهای پزشکی شان را مصطفی انجام می داد به یاد دارم در مراسم خاک سپاری مصطفی پسرم به من گفت: مامان آمپول بدون درد دیگه تموم شد.
ویژگی های اخلاقی
همسرم برای تمام لحظه های زندگی برنامه ریزی می کرد وجریان زندگی ما بر روی نظم و برنامه بود بعد از شهادتش هم برای ما برنامه ریزی کرده تا هر پنج شنبه بر سر مزارش برویم.
او ویژگی های یک انسان کامل را داشت از ایمان و محبت گرفته تا تواضع و بخشندگی.مصطفی همیشه هنگام خواب ذکرهایی را می خواند و می گفت: هرکس این اذکار را مداوم تکرار کند وقتی که می میرد شهید به حساب میآید.
همسرم خستگی ناپذیر بود و به شدت به کارش علاقه داشت. همیشه سعی می کند تا به روز ترین و آخرین اطلاعات در حوزه پرستاری را کسب کند تا بتواند مفید باشد و بهتر خدمات رسانی کند.مصطفی برای همه انسان ها جدای از ویژگی های انتصابی شان،ارزش و احترام خاصی قائل بود.
روابط دوستانه پدر و پسر
طاهای ۱۱ساله به شدت به پدرش وابسته بود.زمانی که پدرش کشیک بود و نمی توانست به منزل بیاید با پدرش تماس می گرفت و می گفت: آقا بابا امشب هم نمیای؟ وقتی پدرش به او قول می داد که فرداشب حتما در کنارهم خواهند بود، شب را به عشق آمدن پدرش می خوابید تا زودتر صبح شود و یکدیگر را ببینند.بعد از شهادت پدرش،طاها اصلا علاقه ای به رفتن به خانه خودمان را ندارد و دوست دارد نزد پدر و مادر بزرگش باشیم.
پیگیری مسئولان
من از مسئولین کشوری به خاطر ارجاع خانواده های شهید اورژانس به تامین اجتماعی بعنوان مستمری بگیر گلایه مندم.هم چنین از مسئولین می خواهم تا تکنسین های عملیاتی اورژانس را که جانشان را برای نجات هم وطنانشان به خطر می اندازند جزو شهدای بنیاد شهید به حساب آوردند.شهدای اورژانس شهید سازمانی هستند اما بنیاد شهید هیچ گونه بار مالی را تقبل نمی کند.
ولی باوجود این مشکلات ازدکتر پیرحسین کولیوند،رئیس اورژانس کشور بسیار سپاس گزارم.دکتر کولیوند همواره حامی و موجب دلگرمی ما بودند و امیدوارم پیگیری های دکتر کولیوند ثمربخش باشد. هم چنین از ریاست دانشگاه علوم پزشکی مازندران دکتر جان بابایی و مسئول اورژانس آمل آقای رمضانی کمال تشکر رادارم.
سخن پایانی
رشد و پرورش طاها برایم بسیار مهم است.از خدا می خواهم این توانایی را به من بدهد که طاها را به جایگاهی برسانم تا نام پدرش را زنده نگه دارد.طاها زمانی که پدرش زنده بود در روز تولدش نامه ای برایش نوشت و ۵هزار تومان از کیف من برداشت و بعنوان هدیه زیر نامه گذاشت. پایان مصاحبه را با نامه طاها به پدرش خاتمه می دهیم.
بابای عزیزم روز پرستارت مبارک باد.بابای عزیزم تولد تو برایم خیلی مهم است و تولدت مرا به شادی می رساند.بابای عزیزم من برای تو یک هدیه ناقابل می گذارم.طاها صادقی.
خدایش بیامرزد…من از همکاران شهید صادقی هستم واقعا شهادتش مارا در غمی بزرگ فرو برد
سلام من فرزند شهید مصطفی صادقی هستم طاها