همه دغدغه مصطفی نابودی اسرائیل بود/به علیرضا گفتیم خدا بابا را فرستاده مأموریت

قرار بود ساعت ۳ بعدازظهر منزل پدر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» باشیم تا لحظاتی از فرزند شهیدش برای‌مان روایت کند؛ حاج مصطفایی که شاید چند ماه پیش کسی از ما او را نمی‌شناخت اما شهادتش او را به تمام دنیا شناساند.

تاج‌‌گل‌های اطراف خانه نشان از آن دارد که این خانه به تازگی داغ عزیزی دیده است. آسمان مدت‌هاست می‌بارد و قطره‌های باران در برابر نگاه حاج مصطفی که از میان عکسی بر سر در خانه نگاه‌مان می‌کند و می‌خندد، گل‌های صورتی و سفید را حسابی شسته‌ است. خانواده بزرگوار شهید به مهربانی تمام پذیرای ما بودند و از مصطفی برایمان گفتند. از مصطفی شهید که دیروز فرزند خوب خانواده‌اش بوده و امروز قهرمان وطنش شده است.

* مصطفی از کودکی شرکت در مراسم تشییع شهدا را دوست داشت

روزی که خبر شهادت دانشمند هسته‌ای منتشر شد، همه منتظر بودند تا ببینند مادر شهید چه حالی دارد؛ دوربین‌ها برای ثبت نخستین لحظات شنیدن این خبر به سمت مادر کشیده شدند؛ و مادر با استواری کامل در برابر این همه نگاه حیران و متعجب با صلابت گفت «مصطفی دیگری تربیت خواهم کرد» و اینگونه همه شیطنت‌ها و اندیشه‌های سخیف را به سخره گرفت.

صدیقه سالاریان مادر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» که علاقه زیادی به تنها پسرش دارد، با آرامش وصف‌ناپذیری از مصطفای شهید می‌گوید: من کار خاصی برای تربیت مصطفی انجام ندادم؛ خدا به من لطف کرده بود که چنین پسری به من داد و همیشه از خداوند به خاطر این نعمت، تشکر می‌کنم.

خانواده‌های پدری و مادری شهید، مجتهدزاده هستند؛ سال ۶۰ و در جنگ تحمیلی برادر همسرم مفقود شد و همسرم نیز فردی انقلابی بودند که مرتب از محل کار خودش در شهربانی، مرخصی می‌گرفت و با بسیج و سپاه به جبهه می‌رفت؛ زمانی هم که در تهران بودند، در مراسم دعای کمیل، زیارت عاشورا و تشیع پیکر شهدای دفاع مقدس حضور پیدا می‌کرد که آقا مصطفی نیز همیشه همراهش بود؛ او در سال‌های اخیر می‌گفت «هیچ وقت مراسم تشییع پیکرهای شهدا را که با پدر می‌رفتم، فراموش نمی‌کنم؛ هر وقت در هر مرحله‌ای از زندگی، ناخودآگاه پیکر شهدا در نظرم می‌آید» آقا مصطفی هم با این کارها ساخته شده بود و همه لطف خداوند بود.

* اگر یک روز صدای مصطفی را نمی‌شنیدم، دیوانه می‌شدم

صبر و استقامت این مادر، زبانزد خاص و عام بوده؛ میزان علاقه این مادر به مصطفای شهید به قدری زیاد بوده که ۳ خواهر و همسر شهید و حتی دوستان شهید هم از این علاقه، خبر داشتند؛ این رابطه دوطرفه بود و آشکارا به این علاقه اعتراف می‌کردند؛ مادر می‌گوید: وقتی می‌رفتم مصطفی را ببینم، به دوستانش می‌گفت «مادرم آمده و کار واجب داره» و دوستانش به او می‌گفتند «کار واجب مادرت، دیدن تو است؛ بچه‌ ننه تو می‌خواهی بروی پایین تا همدیگر را ببینید».

اگر یک روز تماس نمی‌گرفت، خواهرهایش می‌گفتند «امروز عزیز دردانه مامان زنگ نزده و مامان کلافه است؛ لابد داداشی خونش کم شده، اگر داداشی زنگ بزنه، حالش خوب می‌شه»، واقعاً اگر من یک روز صدای مصطفی را نمی‌شنیدم، دیوانه می‌شدم؛ حالا قطعا خداوند لطف کرده که هنوز مشکلی برایم پیش نیامده است.

* نمی‌خواستم باعث خجالت مصطفی شوم

در لحظات اول شهادت مصطفی، نمی‌دانستم چگونه خودم را کنترل کنم؛ یک ساعت که گذشت با خود گفتم «مصطفی بدون اطلاع ما کاری نکرده بود؛ من و پدرش در راهپیمایی‌های حمایت از انرژی هسته‌ای حضور پیدا کردیم، خودمان موافق این کار بوده و مشوق مصطفی بودیم حالا هم نباید با شنیدن خبر شهادتش، دست و پایمان را گم کنیم؛ این مرد بزرگ باید مادری داشته باشد که باعث خجالتش نشود تا در جمع دوستانش بگوید: ای بابا، مادرجان هم آبروی مرا برد» به خاطر همین ایستادم و حرفم را زدم.

* مصطفی به مقام بالایی رسید

۳ ـ ۴ ماه قبل از شهادت مصطفی که دانشمندان هسته‌ای ترور شدند، می‌ترسیدم برای مصطفی هم اتفاقی بیفتد؛ وقتی به منزلشان می‌رفتیم، آن قدر می‌ایستادیم تا مصطفی داخل منزل بیاید؛ وقتی هم که برای دیدنش به محل کارش می‌رفتم، بعد از دیدار، آن قدر می‌ایستادم تا خدای نکرده اتفاقی برایش نیفتد. همیشه‌ احساس می‌کردم برای مصطفی اتفاقی می‌افتد اما خودش زیر بار این حرف‌ها نمی‌رفت و می‌گفت «نگران نباشید».

ابتدا فکر می‌کردم با دعاهای من و پدرش اتفاقی برای مصطفی نمی‌افتد و حتی شهادتش برای ما خوب نبود؛ اما اکنون می‌بینم شهادت مصطفی، اتفاق بدی نبوده چون ممکن بود او با یک مرگ طبیعی، تصادف، سکته یا بیماری فوت کند؛ حالا چه بهتر که به شهادت رسید و مقامش نزد خداوند خیلی بالاست.

* حتما مصطفای ‌دیگری تربیت می‌کنیم

امروز که فرزندی از مصطفی برای ما به یادگار مانده است، به همسرش کمک می‌کنم تا باهم مصطفی‌ دیگری تربیت کنیم؛ من و مادرش باید به علیرضا توضیح بدهیم که پدرش جدا از اینکه ایمان و اعتقاد خوبی داشته، چه مرد بزرگ و شجاعی بود؛ یعنی اگر شجاع نبود، نمی‌توانست این کارها را انجام بدهد.

مصطفی از هیچ‌کس به غیر از خدا نمی‌ترسید؛ اگر جای ترسی بود، باید از خدا می‌ترسید نه از بنده خدا. به جرأت می‌توانم بگویم در عمرش حتی به اندازه سرسوزنی از هیچ‌‌کس به غیر از خدا نترسیده و صادقانه فقط خدا را در نظر گرفت و در کنار اینها، جوانی حزب‌اللهی و پیرو خط ولایت بود.

ما مسلمانیم و همین طور که توحید، معاد و نبوت را پذیرفتیم، امامت را هم قبول داریم؛ امام ما الان که غایب است پس باید پیرو نایب ایشان باشیم؛ ما وقتی امام را قبول داریم باید ولی‌فقیه را هم قبول داشته باشیم؛ مصطفی یکی از پیروان صدیق ولی‌فقیه بود و می‌توانم به جرأت بگویم رهبر معظم انقلاب یار بزرگی را از دست دادند.

* شوخی مصطفی با عموی شهیدش

تمام زندگی با مصطفی برایم خاطره، خنده و شوخی بود؛ یکی از خاطرات خنده‌دار از مصطفی این است که او کلاس دوم دبیرستان بود؛ عموی مصطفی شهید مفقودالاثر است؛ در آن زمان می‌گفتیم شاید اسیر عراقی‌ها بوده، زنده باشد و نامه‌ای بدهد؛ زمانی که منزل‌مان در همدان بود، خیابانی به نام «شهدا» در نزدیکی منزل ما روی تابلویی نوشته شده بود «باجه پست شهداء». مصطفی با دیدن این تابلو گفت «بابا می‌خواهید برویم باجه پست شهداء سر بزنیم؟ شاید عمو محسن نامه‌ای به ما داده یا خیر» ما اول باور کردیم و بعد دیدیم، شوخی می‌کند.

هر وقت به من زنگ می‌زد یا همدیگر را می‌دیدیم، شروع می‌کرد به خواندن شعرهایی که نصفش را هم پسرش می‌خواند؛ گاهی اوقات هم نیمی از شعر را در آسانسور می‌خواند و نیمی را پسرش ادامه می‌داد. خلاصه با مصطفی بودن خواب شیرین و خیلی کوتاهی بود.

* مصطفی، جنایات اسرائیل را به دوستان داخل و خارج از کشور انتقال می‌داد

«فاطمه بلوری کاشانی» یا همان «عطیه» شهید احمدی روشن ورودی سال ۷۹ دانشگاه شریف بود؛ همسر شهید احمدی‌روشن می‌گوید: آقا مصطفی ورودی سال ۷۷ دانشگاه شریف در رشته مهندسی شیمی بود که عضو فعال بسیج بود و در بخش‌های معاونت فرهنگی و کانون علمی بسیج دانشگاه فعالیت داشت. مصطفی بنیان‌گذار کانون فرهنگی نهج‌البلاغه و یکی از اعضای پایه‌گذار نوارخانه‌ شهید همت در دانشگاه شریف بود.

شهید احمدی‌روشن در مباحث مربوط به غزه و فلسطین نیز ورود پیدا می‌کرد؛ حتی در زمانی که استفاده از اینترنت محدود بود، آدرس پست الکترونیکی اساتید خارج از کشور را گرفته بود و با آنها هم ارتباط داشت. آقا مصطفی، تصاویری از جنایات رژیم صهیونیستی در فلسطین را به دوستان داخل و خارج از کشور می‌رساند.

او با کمترین امکانات، مؤثرترین کارها را انجام می‌داد، دانشجویان را به اردوهای مختلف فرهنگی مشهد و همدان و دیگر نقاط سیاحتی ـ زیارتی می‌برد. من عضو عادی بسیج بودم و ایشان را از طریق بچه‌ها می‌شناختم و آنها می‌گفتند «آقای احمدی‌روشن، فردی نیست که کوتاه بیاید».

به خاطر دارم به مناسبت میلاد حضرت علی (علیه‌السلام) مراسمی در دانشگاه برگزار شد، این برنامه کمی حاشیه‌دار شد؛ آقا مصطفی از این موضوع ناراحت شده و برنامه را کنسل کرد. ایشان یک خط مشخص و کاملاً واضحی داشت.

* شهید احمدی‌روشن فوق‌العاده صادق بود

آقا مصطفی مرا در دانشگاه دیده بود و می‌گفت «حجب و حیای و متانت تو با دیگران فرق می‌کرد و دلیل اصلی انتخابم این بود»؛ ایشان فوق‌العاده صادق بودند، زمانی که پیشنهاد ازدواج دادند، به من گفتند «من نه کار دارم، نه سربازی رفتم و نه درسم تمام شده»؛ بنده با توجه به محبت، ایمان و صداقت آقا مصطفی، رضایت اولیه را دادم و این قضیه سه سال طول کشید. من و آقا مصطفی سال ۸۲ عقد کردیم و سال ۸۳ ازدواج؛ بعد از ازدواج مسئله خدمت سربازی و کارشان هم حل شد و ترم آخر ۳۰ واحد برداشت و تمام مسئله‌ها حل شد.

مهریه من ۵۰۰ سکه بود اما باهم ۱۴ سکه را توافق کردیم و ایشان هم مهریه‌ام را دادند، مراسم ازدواج‌مان نیز در منزل خودمان با حضور ۹۰ مهمان برگزار شد.

*حرف‌های حضرت آقا را با دل و جان گوش می‌کرد

شهید احمدی‌روشن ویژگی‌های شاخص زیاد داشت و خیلی مهربان بود؛ بیشترین خاطرات من مربوط به سه سالی است که آقا مصطفی تلاش می‌کرد رضایت مرا جلب کند؛ بعد از ازدواج، دیگر ایشان را خیلی نمی‌دیدم؛ او هیچ وقت ناراحتی کار بیرون را وارد منزل نمی‌کرد؛ همیشه آدم را آرام می‌کرد و می‌خنداند؛ او به قدری علیرضا را دوست داشت که وقتی علیرضا، تب می‌کرد، باید حواسم به مصطفی هم بود ولی به گفته دوستان‌شان در محل کار، خنجرشان برهنه بود؛ اگر قرار بود کسی جلوی حق بایستد، آقا مصطفی او را کنار می‌زد؛ همسرم، واقعاً هوش بالایی داشت.

مصطفی دلی به بزرگی و وسعت دریا داشت؛ حرف‌ها، نگرانی‌ها و عشق‌هایش را در دلش می‌ریخت؛ او ارادت خاصی به رهبر معظم انقلاب داشت اما اهل تظاهر نبود؛ وقتی صحبت‌های حضرت آقا را از تلویزیون گوش می‌کرد، از توجه و نگاهی که به ایشان می‌کرد و غرق در حرف‌های ایشان می‌شد، متوجه علاقه شدیدش نسبت به حضرت آقا می‌شدم. او اعتقاد قلبی به رهبر معظم انقلاب داشت و حتی یک بار در خواب دیده بود که آقای خامنه‌ای دست روی سرشان می‌کشیدند و از ایشان راضی بودند.

* می‌دانستم مصطفی شهید می‌شود

قبل از عقدمان خواب دیدم، هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته‌ بودم که روی سنگ مزار نوشته شده بود «شهید مصطفی احمدی‌روشن»؛ این خواب را به برایش تعریف کردم و یک لحظه هم بعد از ازدواج‌مان فکر نمی‌کردم که او به شهادت نرسد.

من به خوبی خطر فعالیت‌های مصطفی را احساس می‌کردم، اما به دلیل سری بودن کار ایشان، اطلاع دقیقی از پست وی نداشتم؛ او محافظ نداشت و خیلی راحت تردد می‌کرد؛ در ترورهای قبلی دانشمندان، به ایشان می‌گفتم «چرا نمی‌آیند شما را بزنند؛ آنها که کارمند سازمان انرژی اتمی نیستند» ایشان فقط می‌خندیدند و بحث را عوض می‌کردند و می‌گفت «بادمجان بم آفت ندارد؛ برای من اتفاقی نمی‌افتد» من می‌دانستم او شهید می‌شود و بارها هم به او گفته بودم اما فکر نمی‌کردم، به این زودی تنهایم بگذارد.

* زمانی که دیگر از کار مصطفی شکایت نکردم

به مرور زمان کارهای آقا مصطفی وسیع‌تر شد؛ من از خطرات کارش اطلاع داشتم؛ از سویی دیگر شغل‌هایی با حقوق‌ چندین میلیون تومانی به وی پیشنهاد داده می‌شد اما او نمی‌رفت؛ گاهی هم من به دلیل عدم حضورش در منزل با شغلش مخالفت می‌کردم؛ بارها گریه ‌کردم و به ایشان ‌می‌گفتم «از آنجا بیا بیرون» اما فایده نداشت؛ می‌دانستم هدف آقا مصطفی خیلی مقدس است و از هدفشان دست نمی‌کشیدند.

یکی از علمای بزرگ به ایشان گفته بودند «این کار در سرنوشت تاریخ خیلی مؤثر خواهد بود» آقا مصطفی با گفتن این موضوع، مرا قانع کرد و از آن روز به بعد بود که گله و شکایتی نکردم.

* آقا مصطفی سیم‌اش به خدا وصل بود

من همیشه می‌گویم اگر راه را درست برویم، شهادت نصیب‌مان می‌شود؛ مصطفی نماز شب نمی‌خواند، اما نمازهای واجبش را به موقع می‌خواند و سیم‌اش به خدا وصل بود. در واقع هر کاری که انجام می‌داد در آن خدا حضور داشت؛ وقتی انسان دلش را با خدا صاف کند به این درجه می‌رسد و در خاتمه دعا می‌کنم برای آقا مصطفی تا ایشان برای من دعا کند، خداوند صبر زینبی به من عطا کند. من ۷ سال با آقا مصطفی زندگی کردم اما ۲ سال هم باهم نبودیم؛ به خاطر مصطفی امروز و فرداها را می‌گذرانم و مقاومت می‌کنم. مصطفی خیلی دوست داشت از یاران امام زمان(عج) باشد، همیشه می‌گفت «هر لحظه برای ظهور آقا دعا کنید».

* مصطفی می‌گفت «چون تک هستی، یک شاخه گل مریم برایت می‌گیرم»

آقا مصطفی معمولاً هدیه‌ای فرای تصور من می‌گرفت؛ او گل مریم را خیلی دوست داشت؛ دائما یک شاخه گل مریم می‌گرفت و می‌گفت «چون تو، تک هستی، یک شاخه گل می‌گیرم»؛ اگر یک زمانی وسیله‌ای لازم داشتم، می‌فهمید و آن را برای من به عنوان کادو می‌داد. آخرین هدیه‌ای هم که برایم گرفتند، ساعت مچی با سلیقه خودشان بود.

* قشنگ‌ترین خاطره‌های من با آقا مصطفی، اردوهای راهیان نور بود

در دوران دانشجویی دو بار راهیان نور جنوب و یک بار اردوی مشهد با آقا مصطفی رفتیم؛ عشق و علاقه ما که این تیپ و ظاهر را داریم، همین جاهاست؛ برای اولین بار با کاروان دانشجویی، در سال ۷۹ به جنوب رفتم که آقا مصطفی، همان جا پیشنهاد ازدواج داد.

برای بار دوم سال ۸۱ اردوی راهیان نور جنوب رفتم، چون می‌دانستم آقا مصطفی پروژه پایان ترم دارند، به اردوی جنوب نمی‌آیند و من هم رو در رو شدن زیاد را دوست نداشتم، تصمیم گرفتم بروم؛ ۲ سال از قضیه پیشنهاد آقا مصطفی برای ازدواج می‌گذشت و دوستانم هم از این موضوع مطلع بودند، بین راه به من گفتند «آقا مصطفی آمده و ما او را دیدیم» من گفتم «امکان ندارد چون قرار نبود بیاید، شاید خواب دیدید» بعداً فهمیدم که او با خواهرشان یک روزه به جنوب آمده و برگشته بودند.

* علیرضا باید پدرش را بشناسد و مانند او رفتار کند

در زمانی که مشغله کاری آقا مصطفی زیاد بود، نمی‌توانستم نبودش را برای علیرضا جبران کنم؛ به خاطر اینکه پدر، تکیه‌گاه پسر است و همبازی علیرضا در این دوران پدرش بود؛ گاهی که بهانه می‌گرفت به او می‌گفتم «بابا آخر هفته می‌آید، جبران می‌کند». وقتی مصطفی فعالیتش را در سایت نطنز آغاز کرد، ساعت ۹ ـ ۱۰ شب به تهران می‌آمد که علیرضا در آن ساعت خواب بود؛ عملاً فقط جمعه‌ها همدیگر را می‌دیدند البته در صورتی که جلسه و کاری در روزهای جمعه نداشت.

حالا که مصطفی به شهادت رسیده است، علیرضا، در ابتدا باید پدرش را بشناسد؛ اگر دوست داشت در رشته پدرش ورود پیدا کند و اگر دوست نداشت به هر رشته که وارد شد، باید مثل پدرش رفتار کند؛ باید وجدان داشته باشد، حق را زیر پا نگذارند. علیرضا، پسر فوق‌العاده باهوشی است و مثل پدرش تودار، ۹۰ درصد قضیه شهادت پدرش را فهمیده اما چیزی نمی‌گوید.

* شهادت مصطفی، پاسخی خداوند به اخلاصش بود

با ترور شهید احمدی‌روشن در ظاهر قضیه اسرائیل، موفق شد؛ چون فردی را حذف کرد که خیلی باهوش بود و می‌توانست سال‌های سال برای مملکت کار کند؛ آقا مصطفی آن قدر مخلص بود که حتی برای نزدیکترین اشخاص هم کارهایش را تعریف نمی‌کرد که خداوند با شهادت جواب آن اخلاص را داد. در واقع آقا مصطفی با خدا معامله کرد.

برگزاری مراسمات متعدد در سراسر کشور، تغییر رشته دانشجویان در دانشگاه‌ها، ثبت‌نام محققان و پژوهشگران برای ورود به سایت نطنز، بیداری وجدان کاری در بین اطرافیان و مردم در قشرهای مختلف که بعد از شهادت آقا مصطفی شاهد آن بودیم، یک پیروزی بزرگ برای ما محسوب می‌شود. نمونه دیگر این است که در کنفرانس بیداری اسلامی که با حضور جوانان کشورها برگزار شد، من یک مطلبی خواندم، این مهمانان خیلی

خوشحال ‌شدند که ما آنها را از خودشان می‌دانیم و امیدوارم هزاران نفر شبیه مصطفی متولد شود.

* «حاج احمد متوسلیان» الگوی شهید احمدی‌روشن

آقا مصطفی علاقه خاصی به «حاج احمد متوسلیان» داشتند. شخصیت حاج احمد، شخصیت خط شکن و خدشه‌ناپذیری بود که من آقا مصطفی را واجد آن می‌دانم چرا که نهایت نگاه آقا مصطفی نابودی اسرائیل بود و شاید به خاطر همین هم علاقه ویژه‌ای به حاج احمد متوسلیان داشت.

* دیدار حضرت آقا، قلب‌مان را تسکین داد

رهبر معظم انقلاب پس از شهادت «مصطفی احمدی‌روشن» برای دلجویی به منزل این شهید، رفتند؛ همسر مصطفای شهید در این باره می‌گوید: حضرت آقا با حضورشان، نوری را به منزل‌مان آوردند؛ ایشان با نورشان طوری ما را از زمین و زمان جدا کردند که از خوشحالی می‌خندیدم و زمانی که به ایشان نگاه می‌کردیم، قلبمان تسکین می‌یافت.

* زمانی که علیرضا بهانه پدرش را گرفت

همسر خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» که در این جمع حضور داشت، درباره دیدارشان با رهبر معظم انقلاب و رفتار علیرضا می‌گوید: روزی که قرار بود، رهبر معظم انقلاب به منزل آقا مصطفی تشریف بیاورند، به همراه علیرضا پسر آقا مصطفی و پسرم علی، به شهربازی رفته بودیم که همسرم تماس گرفت و تأکید کرد به منزل برویم؛ به منزل رفتیم؛ تا آن شب، حتی عکس شهید را به علیرضا نشان نداده بودیم چون در آن ایام هنوز به منزل خودشان نرفته بود.

منزل را برای حضور حضرت آقا آماده کردیم و عکس شهید را روی میز گذاشتیم؛ اولین باری که علیرضا عکس پدرش را دید، متوجه طولانی شدن غیبت پدرش شد و پرسید «بابای من کجاست؟ چرا نمی‌آید» مادر بزرگش به علیرضا گفت «بابا را خدا فرستاده مأموریت!» علیرضا دوباره پرسید «کی می‌آید؟» ایشان گفت «شاید خیلی طول بکشد، اگر خیلی طول بکشد ما می‌رویم پیش او».

* علیرضا با دیدن حضرت آقا آرام شد

در همین حال و هوای دوگانگی و بی‌حوصلگی بود که حضرت آقا تشریف آوردند؛ او کاملاً آرام شد و تا آخر صحبت‌های رهبر معظم انقلاب در آغوش ایشان بود؛ یک بار هم که پیش مادرش رفت دوباره پیش آقا برگشت و صورت ایشان را بوسید.

منبع: فارس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *