نگاهش گره خورد به تصویر امروز.. گذشته یا حال..
حتی همین شش ماه پیش از هفت کوچه کمی مونده بود ولی دیگه نیست.. دیگه شما چیزی به اسم هفت کوچه نمی تونین پیدا کنین.بیش از هفتاد درصدش تخریب شد با بساز بندازهای دو واحده.
قفس های زشت. آوردگاه سکته های قلبی و مغزی.
دپرسشن های پنجره ای و بی روح بی درخت و گل.
دلم می خواست یه روزی دست های بچه ام رو بگیرم و تو کوچه پس کوچه هایی که بزرگ شدم و بوی خاطراتم داره قدم بزنیم.بهش بگم نگاه کن این جا اولین باری بود با دوچرخه ام زمین خوردم…اون جا نه بوی خاطرات من و امثال من، بوی زندگی گذشته آمل بوی اصالت و هویت رو می داد…دلم می خواست می شد تا اون موقع چیزی باقی می موند از اون کوچه های تنگ آجری و قشنگ با خزه های سبزش نه این که رها شن و بهش اون قدر نرسن که خراب شن و چاره ای جز تخریب نباشه..
چیزی از اون لطافت نموند…
بزرگترین حسرت امروز من اینه که چرا…چرا تکنولوژی ده ها سال دیر اومد کاش تو گذشته می بود دوربین هایی که میشد ثبت کرد تموم اون بافت ها رو. لا اقل تصویری ازش…
کاش مسئولین سنگ فرشش می کردن به خونه ها می رسیدن بازسازیش می کردن از ده ها سال پیش از قدیم و چراغونیش می کردن و می شد کافه ، اصلا موزه ، فرهنگسرا و آخر های هر هفته یه جنگ شادی تو اون محل راه می نداختن یه مراسم موسیقی سنتی..شاهنامه خونی ، حمایت از تئاتر جوون ها ، هنر های خیابانی…
همین مردم های شهر آخر هفته دلشون وا میشد..می اومدن به خدا…به خدا…
کجای این خلاف فرهنگ و دین و هویت ایرانی اسلامیمون بود…هیچ جاش…
کم کاری تو مسئولیت ها رو به پای دین ننویسیم…
خب حالا که گذشت و تموم شد رفت…
حرف های من هم میشه یه مشت کلیشه…
راستش به اون صورت دیگه چیزی نموند که بخوام بگم هنوزم دیر نیست و بیایین بزاریم فلان جا تخریب نشه… هر جای بافت سنتی می ری..
قفس های دو طبقه می بینی… یکی قفسش صد متره اون یکی سقف قفسش کار شده صد و بیست متره…بهشم می نازیم…
نه بوی زندگی می ده نه میشه لمسش کرد و نه از درخت و سبزه خبریه و نه از آدم های قدیمی که جدا در جد میشناسین همو…
______
پی نوشت: بنده رشته ام با احتمالات و ریاضیات گره خورده و از بچه های هنر نیستم.این که زندگی رو این نمی بینم که الان هست از درک و تجربه است از درده نه از روی ذوق هنری یا ایده آل گرایی…
محسن مقدس
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه ی برگ و باد خزونه
میرن آدما ازونا فقط
خاطرهاشون بجا می مونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان
خدا می دونه
بوته ی یاس باباجون هنوز
گوشه ی باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاست
خدا می دونه
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی تاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاست
خدا می دونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ما آدم ها چی یادگاری می خواد بمونه
خدا می دونه