استاد زبان و ادبیات فارسی می‌گوید: یک شب تلفنی از دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتند که ایشان، رئیس مؤسسه لغتنامه دهخدا به همراه یک نفر دیگر را به حضور طلبیده‌اند، ظاهراً آن یک نفر من بودم، چون دکتر شهیدی همیشه با معاونش بود. فارس، تیر ماه امسال با «غلامرضا ستوده» استاد زبان و ادب فارسی، متخصص آموزش زبان فارسی به خارجیان و معاون پیشین لغت‌نامه دهخدا گفت‌وگویی انجام دادیم که مشروح آن از اینجا و اینجا قابل مطالعه است.

 

در ادامه گزیده‌ای از این گفت‌وگو را می‌خوانیم.

*بنده همسن دانشگاه تهران هستم، سال 1313 متولد شدم گاهی که به مشهد می‌روم یادم از نهری که وسط خیابان منتهی به حرم بود و درختان چنار کهن سال دو طرف این نهر می‌افتد که متأسفانه الان برای افزایش سطح خیابان درخت‌ها را قطع کرده و سطح نهر را پوشانده‌اند. زمانی که به دبیرستان شاه رضا می‌رفتم آنجا یک مجسمه‌ای از رضاشاه که دورش را با تخته بسته بودند در آن خیابان می‌دیدم، وقتی به خیابان منتهی به حرم می‌رسیدم رو به بارگاه امام رضا (ع) خم می‌شدم و سلام می‌دادم زمانی هم که دبیرستان تعطیل می‌شد راه زیادی تا خانه نبود موقع بازگشت هم سلام می‌دادم، این دیگر عادت ثانویه‌ام شده بوده بود الان هم که گه‌گاه به مشهد می‌روم یاد آن سلام‌ها می‌افتم و همینطور یاد آن نهر و چنارها که در تابستان گاهی بچه‌ها در نهر آب بازی می‌کردند.

*دستی نامرئی مرا به سمت ادبیات سوق داد و راه را برایم باز کرد «چاره ساز ما به فکر کار ما…». الان که خاطراتم را از کلاس اول دبستان مرور می‌کنم که تازه خواندن و نوشتن یاد گرفتم ، به یاد می‌آورم که یک شب خوابی دیدم و یک نفر به من گفت شعری بگو و نزدم بیاور، منم یک چیزی سر هم بافتم و فردای آن روز آن را برای پدرم که لب حوض وضو می‌گرفت خواندم و به او گفتم که حضرت علی (ع) را در خواب دیدم و گفت برایم شعر بگو. پدرم شعرم را خواند و گفت شعرت که خوب نیست اما اسم علی (ع) را آوردی برو به دنبال ادبیات و شعر! وقتی از من می‌پرسند که کی به شعر و شاعری روی آوردی پاسخ می‌دهم از شش یا هفت سالگی.

*سی و اندی سال پیش که در چند درس عربی شاگرد دکتر سیدجعفر شهیدی بودم، برای امتحان نزد استاد شهیدی رفتم که مدیر گروه عربی دانشکده بود، ایشان مجله‌ای که تازه از مصر آمده بود را پیش روی من قرار داد و گفت بخوان! من شروع کردم به خواندن متون عربی. مجله عربی اعراب‌گذاری هم نبود، ایشان گفتند که اعراب را هم ظاهر کن، من خواندم و تقریباً یک صفحه‌ای که تمام شد به من نگاه کردند و گفتند چرا اعراب این کلمه را مرفوع ظاهر کردی؟ من گفتم به نظر می‌آید مرفوع باشد چون «کل فاعل مرفوع». بعد پرسیدند که این مجله را قبلاً دیده بودی؟ من عرض کردم که خیر. این خاطره‌ای برایم شد که به زبان عربی اعتماد پیدا کنم و فهمیدم که اغلاطم در ترجمه عربی کم است.

*یادم می‌آید که با بدیع‌الزمان فروزان‌فر پنج‌شنبه‌ها در دانشکده قرار داشتم، منتظر بودم ایشان بیایند و همراهیشان کنم به کلاس که خودم هم سرکلاس‌هایشان حضور می‌یافتم، ایشان همیشه ساعت هشت و نیم می‌رسیدند، ولی آن روز یک ساعت تأخیر کردند و من نگران شدم، دستپاچه تماس گرفتم که خبری از ایشان بگیرم، مطلع شدم که در اتومبیل دچار سکته شده و متاسفانه تا بیمارستان هم درگذشت و این خیلی اتفاق بدی برایم بود.

*یک شب تلفنی از دفتر مقام معظم رهبری با من تماس گرفته شد که رییس مؤسسه لغتنامه دهخدا به همراه یک نفر دیگر را ایشان به حضور طلبیده‌اند، خوب ظاهراً مقصود از آن یک نفر نیز من بودم، چون دکتر شهیدی همیشه با معاونش بود، بنابراین ما نیز به همراه یک دوره لغتنامه دهخدا خدمت ایشان رفتیم و شام را هم ماندیم. رهبری می‌خواستند از روند تألیف لغتنامه مطلع شوند، گفتیم مجموعه‌ای که دستور دادید حاصلش این پانزده جلد است، ایشان هم نگاهی کردند و تایید کردند چون قبلاً به دلیل مشکل کاغذ کار با تأخیر همراه بود و بعد با دستور رهبری مشکل رفع شد. مقام معظم رهبری از دکتر شهیدی پرسیدند که فامیلی شما به چه مناسبتی شهیدی است و ایشان گفتند که نویسنده کتاب «پس از 50 سال» بوده و در آنجا از شهادت امام حسین(ع) گفته و به خاطر همین این فامیل را انتخاب کرده است در حالی که برادرشان فامیل سجادی را برگزیده است. من هم یک کتاب مرجع‌شناسی با خود برده بودم که دادم خدمت آقا و ایشان گفتند که مقالات من را می‌خوانده و اما فکر می‌کردند من دانشجوی جوانی هستم! یک روز هم آقای غلامعلی حدادعادل ما را دعوت کردند که با حضور مقام معظم رهبری، استاد شهیدی، نصرالله پورجوادی و چند نفر دیگر از اساتید ناهار مهمانشان بودیم، رهبری ذوق ادبی خوبی دارند تخلصشان هم «امین» است، البته تخلصشان با پروفسور امین گاهی تلاقی می‌شود.

*در دانشکده علوم دانشگاه تهران، فارسی عمومی تدریس می‌کردم یک روز عجله کردم برای ورود به کلاس دکمه کتم افتاد تا وارد کلاس شدم جمعیت هم زیاد بود همه بلند شدند ایستادند و من تشکر کردم و گفتم بفرمایید. چه می‌گویید؟‌ دکمه است کنده شده! و همه دانشجویان شروع کردند به خندیدن. یک روز هم یک دانشجویی روی یک صندلی زهوار در رفته‌ای نشسته بود که یک دفعه با صدای بدی صندلی شکست و این آقا به زمین افتاد، من گفتم آقا! چطور بر صندلی نشستی که صندلی به فغان آمد؟ با این شوخی هم جلوی خنده بقیه دانشجویان از زمین خوردن او را گرفتم و هم خودم با او باب شوخی را باز کردم

* از دکتر شهیدی می‌توانم بگویم که ایشان بسیار به نماز شب تأکید داشتند، کسانی که با ایشان همسفر بودند هیچ زمان از بیداریشان شب‌هنگام گله نکرده یا متوجه آن نشده بودند، ایشان آهسته برای نماز بیدار می‌شد ولی هیچ وقت هیچ جا این تقید را از دست نداد. ایشان اغلب می‌خواستند لباس بخرند مرا نیز همراه می‌بردند و ساده‌ترین و ارزان‌ترین لباس را که تنها به تنشان راحت بود،‌ انتخاب می‌کردند به شیک پوشی توجه‌ای نداشتند.

– See more at: http://farsnews.com/newstext.php?nn=13921227000592#sthash.CD0d8tvj.dpuf

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *