این نوشته ۸ ماه قبل تنظیم و برای انتشار به سایت ارسال شده بود، لکن در آن مقطع برخی از دوستان اظهار داشتند، بهتر است موضوع از طریق دیگری پیگیری شود تا بهانهای جهت سوءاستفاده دشمنان نظام فراهم نشود. قبول نمودم و از مرجع دیگری پیگیر ماجرا شدم. نهایتاً نتیجه پیگیریها این شد که موکت بازداشتگاه تعویض، آبخوری جدیدی در بازداشتگاه نصب و اصلاحاتی از این دست در کلانتری مورد بحث به عمل آمد. گویی نه خانی آمده است و نه خانی رفته است! لذا تصمیم گرفتم افکار عمومی را به قضاوت ماجرا دعوت نمایم. ضمناً آنچه در دادگاه گذشته است نیز ماجرایی شنیدنی است که در نوشتهای دیگر شرح آن را هم خواهم نوشت.
و اما ماجرا؛
ساعت حدود روز ۲۰ /۱۴ پنجشنبه مورخ ۵ بهمن۱۳۹۱ در بازگشت از محل کار و هنگام پارک خودرو، زمانی که قصد ورود به منزل را داشتم توسط فردی که دارای اختلافاتی با یکی از اعضای خانوادهام (و نه شخص خودم) است و از قبل در محل کمین نموده بود، مورد حمله و ضرب و شتم قرار گرفتم. همسایهها تجمع نمودند و خود من هم دقیقاً در ساعت ۳۴ /۱۴ با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته و شرح ماوقع را گزارش نمودم. الحق و الانصاف که گشت نیروی انتظامی هم سریع آمد و بنده و ضارب و یکی از همسایگان را که سعی در جداکردن ضارب از بنده را داشت، فیالفور سوار خودرو نموده و به پاسگاه قاسمآباد (شهر مشهد) منتقل نمود.
در کلانتری فرمهایی را تکمیل نمودیم و بعد تحویل بازداشتگاه شدیم. اعتراض نمودم که بنده شاکی، مضروب و مجروح شدهام، ضارب هم که حیّ و حاضر و صحیح و سالم و دارای پروندههای متعدد کیفری در مرجع قضایی است. چرا باید من به بازداشتگاه بروم؟! گفته شد این جزئی از مقررات است و چون امروز پنجشنبه است و مجتمع قضایی حوزه قاسم آباد تعطیل است، باید منتظر بمانید تا ساعت ۱۷/۳۰ جهت اخذ دستور قضایی به کشیک دادگستری واقع در مجتمع قضایی امام خمینی منتقل شوید. چارهای نبود کمربند و لوازمی که داشتیم را تحویل داده و بعد از ثبتنام هایمان در دفتر مربوطه و انگشت زدن وارد بازداشتگاه شدیم.
در ساعت مقرر همه بازداشتیها را بیرون آورده و وسایل گرفته شده را عودت دادند. ناگهان صحنهای را دیدم که خشکم زد. سربازی آمد و به سرعت یک طرف دستبندی را بر یک دستم محکم کرد و طرف دیگر را به دست فرد دیگری! حیرت زده به این صحنه نگاه میکردم که دیدم زنجیری نیز آورد و یک طرف آن را به یک پایم قفل نمود و سر دیگر آن را به پای فرد دیگری!
چند نفری از بازداشتیها اعتراض نمودند که آخر این چه وضعی است؟ ما آبرو داریم و این رفتار صحیح نیست و از این استدلالها. افسر مامور انتقال برای خواباندن اعتراضات، از چند پلهی بازداشتگاه بالا رفت و با صدای بلند گفت آقایان توجه کنید، احتمالاً همگی شماها آدمهای محترمی هستید، ولی الان و اینجا از نظر من همهی شما قاتلید! باید این وضع را تحمل کنید تا قاضی تکلیفتان را مشخص کند و قول میدهم بیشتر از نصفتان وقتی برگردیم آزاد شده باشید. یکی نبود بگوید مرد حسابی اگر این قدر مطمئن هستی که نیمی از این جماعت بیگناهند، یا خطایشان اندک است این بگیر و ببندها برای چیست؟
از یکی از سربازان درخواست نمودم به جای زنجیری که به پایم بسته شده بود، دستبند دیگری به دست دیگرم بزند، گفت نمیشود، دستبند کم داریم! به دستبند محکم شده بر دستم دقت کردم، دیدم گوشهاش نوشته است «Made In England» فهمیدم مسئول خرید مربوطه از تعهد کافی برخوردار بوده و فارغ از شعارهایی که در سطح جامعه به استعمارگر پیر میدهیم، ترجیح داده است به جای خرید دستبند بیکیفیت چینی، جنس درجه یک، ولو از دشمن تاریخی کشورمان خریداری نماید. اگر روزی این مامور خرید را ببینم ضمن تبریک به این تعهدش، به وی توصیه خواهم نمود، مسلمان! شما که از بلاد کفر ابزار بگیر و ببند میخرید خوب به تعداد کافی بخرید که ملت دلخسته زنجیر استیل انگلیسی، لنگ یک دستنبد اضافی نباشند! البته قفل و زنجیر پایمان گویا چینی بود چون بعداً هنگام باز کردن برایمان مشکل ساز شد!
القصه از بازداشتگاه بیرون آورده شدیم تا سوار خودروی ون پلیس شده و به محل مورد نظر منتقل شویم. گروه ما متشکل از یک زنجیرهی انسانی ۴ نفره بود که دستها و پاهایمان به هم بسته شده بود. سایر گروهها نیز ۴ نفره، ۳نفره و ۲نفره بودند. در بینمان دختر جوانی هم بود که به دستهایش دستبند و پاهایش پابند زده بودند. نمیدانم شما مخاطب گرامی تاکنون داخل خودروی ون نیروی انتظامی را از نزدیک دیدهاید یا نه؟ به جز صندلی راننده و سرنشین، قسمت عقب ون به دو بخش مجزا تقسیم شده است. ابتدا فضای کوچکی است که مامورین بدرقه در آن مینشینند و در حالت عادی و فشرده گنجایش ۴ نفر را دارد که در آن روز ۶ سرباز و آن دختر جوان در قسمت جلو نشستند! عملاً دختر جوان در آغوش سرباز کناری بود و سربازان هم همچون ماهیهای ساردین داخل کنسرو! قسمت دوم ون با یک فنس از این قسمت جدا شده و درب کوچکی برای آن تعبیه شده است که برای عبور از آن باید تقریباً به حالت نشسته درآمد.
حال تصور کنید زنجیرهی انسانی ۴ نفره ما به چه مشقتی از آن در کوچک و از بین کسانی که قبل از ما وارد شده بودند عبور نمود. فضای این قسمت خودرو در حالت عادی گنجایش حداکثر ۸ نفر را دارد اما در آن روز بالاجبار ۱۴یا ۱۵ بازداشتی بازداشتگاه را داخل ون نمودند. مجدداً تعدادی از بازداشتیها اعتراض نمودند که فضا برای این همه آدم وجود ندارد و نفس کشیدن هم مشکل شده است. همان مامور قاتلبین یا شاید هم سربازی از بیرون خودرو با صدای بلند گفت ما ۲۰ نفر را هم داخل ون جا دادهایم ساکت باشید این که چیزی نیست!! این را که شنیدم به مظلومیت نیروی انتظامی پی بردم و مطمئن شدم حق مسلم این نیرو در ثبت رکورد بیشترین تعداد انسان داخل خودرو در کتاب گینس چه آسان به یغما رفته است! در واقع بر روی پای هر فردی، شخص دیگری نشسته بود و همه در حالت خمیده و کز کرده بودند. یک نفر هم در این بین بود که لباسهایش آغشته به گازوئیل بود و بوی ناخوشایندی از لباسهایش بر میخواست که تحمل این وضعیت را برای سایرین دو چندان دشوار نموده بود.
به نظرم تعداد ۱۵گوسفند را هم نتوان داخل آن فضا جا داد چه رسد به ۱۵ انسانی که هنوز اتهام آنها ثابت نشده و به قول مامور انتقال نصفشان همان شب آزاد خواهند شد. این شیوه جابجایی بازداشت شدگان را نه تنها خلاف حقوق انسانی که خلاف حقوق حیوانات نیز میدانم و اگر خودم تجربه نمیکردم و شخص دیگری این ماجرا را برایم تعریف میکرد به هیچ وجه باورم نمیشد.
این وضعیت طاقت فرسا را نیم ساعتی تحمل نمودیم تا به مقصد رسیدیم. مجتمع قضایی امام خمینی در مرکز تجاری شهر مشهد و تقریباً نزدیکی حرم مطهر قرار دارد و این منطقه در حالت عادی هم محل رفت و آمد کثیری از زائران و مجاوران است، حال که چنان کارناوالی از بازداشت شدگان زنجیر شده به یکدیگر هم راه افتاده بود تجمع مردم برای دیدن این صحنهها دو چندان شده بود. در سیرکی که به راه افتاده بود گویا وضعیت بنده برای تماشاگران بیش از بقیه گرفتاران، از جذابیت برخوردار بود.
کت و شلوار دست دوز گرانقیمت بر تن، سر و صورت خونین و مالین و دستبند بر دست و پابند بر پا! راه رفتن ۴ نفرمان با یکدیگر هم آخر کرکر و خندهبازاری بینظیر ساخته بود. یکی زودتر و بلندتر گام بر میداشت، آن دیگری حواسش نبود پایش کشیده میشد و این ناهماهنگی در حرکت به بقیه زنجیره منتقل میشد و حرکت عجیب و غریبی که بیشباهت به یک موج مکزیکی ناقص نبود به نمایش در میآمد.
مضحکهای به راه افتاده بود که میتوانست هر مادر مردۀ ماتم زدهای را هم از خنده روده بر نماید، چه رسد به تماشاگران بیغمی که برای تماشای این صحنه تجمع نموده و مشتاقانه با موبایلهایشان فیلمبرداری مینمودند. فقط حیف که بازیگران این نمایش، از نمایشی که خود بالاجبار اجرا میکردند، لذتی نمیبردند!
تا قبل از این ماجرا، چند باری دیده بودم که عدهای را دستبند به دست و زنجیر به پا به دادگاهها میبرند و میآورند، همیشه با خود فکر میکردم این افراد، انسانهای خطرناکی هستند که مرتکب جرایم سنگینی همچون قتل، آدم ربایی، تجاوز و امثالهم شدهاند و نبودشان برای جامعه بهتر از بودشان است و باید از نزدیک شدن به آنها احتراز نمود. اما وقتی خود را در آن وضعیت دیدم، کوه تصوراتم فرو ریخت و متوجه شدم چه زود و سطحی قضاوت نمودهام.
البته هنوز هم متوجه این مطلب نشدهام دادستان محترم کل کشور که خط در میان خبرنگاران را انزار و هشدار میدهد که فلان حرفتان افتراء است و آن یکی تهمت و دیگری جرم و نباید پیش از آنکه جرم کسی در دادگاه ثابت شود از او نام برد و تصویرش را نشان داد و حفظ حرمت افراد واجب است و علی هذا، آیا انتقال بازداشت شدگان به شکل توصیف شده و عکس و فیلم گرفتن ملت از این صحنهها را باعث هتک حرمت افراد و خلاف قانون و شریعت و عقل نمیداند؟! و اگر میداند چرا ایشان دادی نمیستاند؟!
به هر حال از زیر نگاههای سنگین و پرسشگر مردم گذشتیم و وارد سالن مجتمع قضایی شدیم. ساعتی آنجا بودیم و بیآنکه قاضی پرونده ما را ببیند و حرفمان را بشنود، مجدداً برگرداندنمان به همان بازداشتگاه. هنگام عزیمت از یکی از ماموران پرسیدم تکلیف ما چه شد ما که اصلاً قاضی را ندیدیم. گفت نوشته است برای تحقیقات بیشتر تحت نظر باشند. البته بقیه قرارها هم اکثراً به همین شکل، سریوار صادر شده بود. بالاخره شب جمعه بود و مردهها هم آزاد! سزاوار نبود که به قول آن مامور انتظامی، مشتی قاتل، وقت ارزشمند قاضی محترم کشیک را تلف نمایند. لذا قاضی محترم هم گویا به مختصر نوشتهای تعیین تکلیف همه را محول نموده بود به فردا! دیدم حق با جناب همیشه حقدار، قاضی محترم است.
تا آن لحظه تصور مینمودم قاضی دادگاه با شنیدن حرفهایم دستور آزادیم را صادر خواهد نمود. وقتی دیدم از ملاقات قاضی نیز محروم شدهام، به فکر التیام جراحاتم افتادم. از مامور مسئول بازداشتگاه درخواست نمودم برای پیش گیری از عفونت، زخمهایم ضدعفونی شده و پانسمان شوند، گفت طوری نیست! این در حالی بود که هنوز هم خونریزی از جراحاتم ادامه داشت و با دستمال کاغذی روی چند نقطه از زخمهایم فشار می آوردم تا شاید خونریزی متوقف شد. آن دستنبد و شیوه جابجایی هم باعث تشدید خونریزی و سر باز کردن زخمها شده بود. از استدلالش ناراحت شدم، گفتم خونریزی را که میبینی! اگر زخمها عفونت کند مراتب را گزارش خواهم نمود. ناگهان نعره زد «میگم برو توی بازداشتگاه»! فهمیدم نه! ما از دید این مامور هم مانند مامور قبلی، قاتلیم! این شخص مشتاقانه منتظر است اعتراضی نمایم تا باتومی بر سرم بکوبد و انتقام همه ناکامیهای روزگارش را یکجا از من به زعم خود قاتل، بگیرد! برای پرهیز از ایجاد این تراژدی، بحث را دنبال نکرده و وارد بازداشتگاه شدم.
شاید تصور کنید خیالپردازی نموده و غلو میکنم. اما این طور نیست. همان شب فردی را آوردند که ضربات باتوم و شوکر تمام بدنش را رنگین کرده بود. این فرد را که فرزند شهید هم بود (فردای آن روز برادرش کارت بنیاد شهیدش را نشانمان داد) تنها با یک لباس زیر آورده بودند. گویا در مقابل مامورین مقاومت کرده و این بلا بر سرش آمده بود. این طور هم که دیگران میگفتند جرمش این بوده که زن و فرزندش را در منزل گروگان گرفته بود. البته خود مدعی بود که این گونه نبوده و مامورین حکم ورود به منزل نداشتهاند و با زور وارد شدهاند من هم مقاومت کردهام. صحبتم سر این فرد و اینکه حرفهایش درست بود یا نه، نیست. میخواهم بگویم که کوچکترین اعتراضی از طرف هر کسی میتوانست چنان سرنوشتی به دنبال داشته باشد و خوانندگان تصور نکنند در حال داستان سرایی هستم! در جایی خوانده بودم افراد دستگیر شده توسط مامورین امنیتی ترکیه هنگامی که وارد اتاق بازجویی میشدند، اولین چیزی که نظرشان را جلب میکرد، نوشته ای بود که بالای سر بازجو قرار داشت. بر روی تابلوی مورد نظر نوشته شده بود: اینجا خدا وجود ندارد!
بگذریم موضوع را سیاسی نکنیم و فقط از جنبه انسانی به ماجرا نگاه کنیم.
بازداشتگاه متشکل از دو اتاق حدوداً ۱۵ متری و یک راهرو و یک دستشویی بود که البته شیر دستشویی نقش آبخوری را هم ایفا می کرد! نه خبری از صابون و مایع دستشویی بود و نه دوربین مدار بستهای در کار بود. یکی از اتاقها چنان سرد و تاریک بود که همه بازداشت شدگان به اتاق دوم که اندکی گرمتر بود پناه برده بودند. کف اتاق موکتی بود که نمیتوانست مانع از رسیدن سرما به بدن شود. به هر فردی هم پتویی رسیده بود. شام دادند. مقداری سوپ در ظروف یکبار مصرف. البته هر دو نفر یک ظرف. قاشق پلاستیکی به همه نرسید لذا من و فرد دیگری، مشترکاً با یک قاشق از همان ظرف مشترک مقداری سوپ خوردیم! ساعتی بعد همان مامور صدایم زد. دیدم مهربان شده است، گفت بیا زخمهایت را پانسمان کنم. تعجب کردم! کمی بتادین به زخمها زد و گازی را به صورت نیم بند دور زخم انگشتهایم پیچید.
بعد مرا به اتاق نگهبانی برد. دیدم خانوادهام نگرانم شدهاند و برایم قرصهایم را آوردهاند (قرصهای سرماخوردگی) قرصهایم را خوردم. گفتم شما بتادین و گاز آورده بودید؟ گفتند: آوردیم، نگذاشتند داخل بیاوریم. گفتند خودمان داریم. متوجه شدم مهربانی مأمور از کجا آب میخورد و فهمیدم امکانات مختصر درمانی هم دارند، اما حال درمان ندارند. هرچند برای حالگیری از بازداشت شدگان بسیار سرحالند!
دوباره برگشتم به بازداشتگاه. همه جور افرادی در بازداشتگاه جمع شده بودند. خطرناک، کمخطر و بیخطر. وقتی پای درد دل این افراد مینشستی، میدیدی که خیلی از اینها می توانستند اینجا نباشند. یکی رفتگر شهرداری بود و بخاطر سفته حدوداً پنچ میلیون تومانی بازداشت شده بود. دیگری کارگر کارواشی بود که او هم به خاطر یک سفته ۳میلیون تومانی آنجا بود. دو جوان حدوداً ۲۰ ساله که شغلشان جوشکاری اسکلت ساختمان بود و به قول خودشان اول صبحی و قبل از شروع کار خواسته بودند، دودی بزنند دستگیر شده بودند. از آنها یک مثقال تریاک کشف شده بود.
یکی از بازداشت شدگان با لودگی میگفت مشکل شما این است که فقط یک مثقال مواد همراهتان بوده، اگر یک تن مواد داشتید الان آزاد بودید! این حرفش مرا به تفکر واداشت که نگاه جامعه، درست یا غلط نسبت به نیروی انتظامی و دستگاه قضا، نگاه مثبتی نیست. هیچ کدام این چند نفر به معنی واقعی کلمه آدمهای شروری نبودند، اما در مسیری افتاده بودند که میتوانست از آنها انسانهای خطرناکی برای جامعه بسازد. تازه متوجه شدم که دستگاههای اداری ما چه استعداد بینظیری برای مخالفسازی موافقین و معاندسازی منتقدین دارند و ما بیجهت به دنبال دشمن خارجی هستیم. با وجود چنین دوستانی چه جاجت به دشمن خارجی؟!
در سالن مجتمع قضایی امام خمینی که بودیم جوان حدوداً ۱۸سالهای کنارم نشسته بود. پرسیدم برای چه اینجایی؟ گفت به دلیل دعوا. گفتم با چه کسی؟ گفت با بچههای محله بالاتر از محلمان! فرد کناریم پرسید زدید یا خوردید؟ با افتخار و شادمانی تمام گفت زدیم، حسابی هم زدیم و لبخند رضایتی تمام صورتش را پر کرد. پرسیدم شغلت چیه؟ گفت در مکانیکی کار میکنم. این جوان و در واقع نوجوان ذرهای از کار خود احساس ندامت نمیکرد. اساساً قبحی در عملی که مرتکب شده بود نمیدید که احساس پشیمانی نماید. با افتخار به دادگاه آمده بود و هر حکمی هم که برایش صادر مینمودند، سندی میشد برای اثبات بزرگ شدنش نزد دوستان و هم محلیها. قاضی هم با آن همه گرفتاری، فرصت نصیحت و مددکاری اجتماعی وی و امثال وی را نداشت که البته تکلیفی هم به این امور نداشت.
به او گفتم تا حالا خودت رو دقیق توی آینه نگاه کردی؟ با تعجب نگاهم کرد متوجه سوالم نمیشد. پرسیدم آمیتا باچان را میشناسی؟ با خنده گفت آره. گفتم عکس جوونیها و فیلمهای اون موقعشو که دیدی؟ خوش تیپه نه؟ باز خندید چیزی نگفت. متوجه حرفهایم نمیشد. گفتم به خدا قسم تو از اون خوش قیافهتری و به نظرم استعدادت هم کمتر از اون نیست، ولی ببین با خودت چیکار کردی و توی چه مسیری افتادی. به جای اینکه الان خونه باشی کنار پدر مادرت، اینجایی و در انتظار حکم زندان. با شغلی که داری راحت میتونی یک زندگی سالم تشکیل بدی و از خوشیهای دنیا برخوردار بشی. اما الان چی؟ سر یک دعوای مسخره، داری سابقهدار میشی و آینده تو نابود می کنی.
این دفعه نخندید. بهت زده نگاهم کرد و آرام سرش را پایین انداخت به دستهای دستبند زده و پابند خورده من و خودش نگاه کرد. میدانستم حرفم ذهنش را درگیر کرده است. هر دو در وضعیت مشابهی بودیم (اسیر دستبند و پابند) دلیلی نداشت بخواهم به او دروغ بگویم و از موضع بالا نصیحتش کنم. میفهمید که حرفم از سر صداقت و خیرخواهی هست. تعریف و تمجیدی هم که کرده بودم بیربط نبود. او به فکر فرو رفته بود. کاری که باید خیلی زودتر از اینها فرد دیگری در نقش روانشناس و مددکار اجتماعی او را وادار به انجام آن مینمود و من در این فکر بودم که اگر نیروی انتظامی و دستگاه قضایی به جای برخوردهای شدید و غلیظ، کمی هم به جنبههای پیشگیری و مشاوره و ارشاد بزهکاران اهتمام میورزیدند، زندانهای ما این قدر شلوغ نمیشد که همه مسئولین قضایی از کمبود زندان گله و شکایت داشته باشند.
سپری نمودن آن شب در بازداشتگاه، سخت و طولانی بود، هم به لحاظ وقایعی که بر من گذشته بود و هم به لحاظ انقلابی که در افکارم شکل گرفته بود. تصوراتم بهم ریخته بود و ذهنم قادر به تحلیل و هضم همهی وقایع نبود. تا نزدیک صبح بیدار بودم با صدای یکی از بازداشتیها که میگفت ساعت ۷ صبح است بیدار شدم. صبحانهای در کار نبود. برای نماز هم لازم ندیده بودند ندایی بدهند. سرشماری کردند و ساعت ۹ صبح دوباره با همان کیفیت و وضیت دیشبی انتقالمان دادند به مجتمع امام خمینی.
دوباره از زیر نگاههای تحقیرآمیز و پرسشگر مردم عبور نمودیم و وارد سالن مجتمع شدیم. قاضی مربوط اول ضارب بنده را خواست و اظهاراتش را ثبت کرد. بعد مرا صدا زد و گفت فلانی از شما شاکی است چه توضیحی دارید؟ گفتم آقای قاضی شما سر و صورت بنده و ایشان را ملاحظه فرمایید، ببینید چه کسی مضروب شده است چه کسی به در منزل دیگری مراجعه و کمین کرده است. اساساً بنده با ۱۱۰ تماس گرفتم و شاکی واقعی من هستم. گفت: مگر هر کسی با ۱۱۰ تماس گرفت شاکی میشود؟ گفتم من کارشناس رسمی دادگستری هستم، دروغ نمیگویم. گفت: هر کی که میخوای باش! متوجه شدم که نه، من هنوز همان قاتل دیشبی هستم. چارهای نبود اظهاراتم را مکتوب نمودم و مقرّر شد دوباره به بازداشتگاه برگردانمان و ساعت ۱۷ به قید کفالت آزادمان کنند.
با پیگیریهایی که خانواده ام به عمل آوردند، نهایتاً پس از برگشت به بازداشتگاه با کفالت ۵ میلیون تومانی، ساعت حدوداً ۱۳ آزادم کردند. کاری که روز قبلش هم میتوانستند، انجام دهند و شبی ما را مهمان بازداشتگاه نکنند. البته شاید گفته شود، بازداشت شدید تا تبانی نکنید! لکن در بازداشتگاه که همه بازداشتیها کنار یکدیگر بودند و اگر بنا به تبانی بود، آنجا هم میتوانست تبانی شکل بگیرد. البته یکی از دوستان میگفت بازداشت میکنند تا طرفین دعوا سختی بازداشتگاه و زندان را درک کرده و همان جا با هم به توافق و سازش برسند! علی ایحال فلسفه یک شب بازداشتی بر ما مشخص نشد.
هنگام آزادی توصیه نمودند، همان روز به پزشکی قانونی مراجعه کنم. با خود گفتم باز یک تحقیر و دردسر دیگر! اما باید میرفتم. دست بر قضا، پزشکی که مسئول معاینه بود، فردی با اخلاق، صبور و متعهد بود که خوشبختانه از نظر وی بنده قاتل نبودم. شهروندی عادی بودم که جهت معاینه و جلب نظر کارشناسی به ایشان مراجعه نموده بودم. با احترام برخورد نمود و نظر پزشکی خود را در پاکت لاک و مهر شده تحویلم داد که ساعتی بعد به پاسگاه تحویل دادم.
وقتی از پاسگاه بیرون آمدم با آنکه یک شب بیشتر آنجا نبودم و شهر هیچ تغییری نکرده بود، اما برای من این شهر دیگر همان شهر دیروزی نبود. شهر جدیدی بود با قواعد جدید که برای یک زندگی بهتر، لازم است همه شهروندان محترم آن (نه اشرار و اوباش) قاعدههایش را بدانند و به کار بندند.
توصیههایی عبرت آموز:
هموطن گرامی اگر تا اینجای متن حوصله به خرج داده و همراه بودهاید، توصیه میکنم برای پرهیز از ایجاد گرفتاری مشابهی برای خودتان به این چند قاعده زندگی نوین شهری توجه کنید تا دچار دردسر نشوید.
۱-اگر در خیابان دیدید که دو نفر در حال نزاعند (حال موضوع نزاع، دعوای خانوادگی باشد یا سرقت و یا هر چیز دیگری) مبادا روحیهی شرقیتان گل کند و به قصد وساطت وارد ماجرا شوید. به محض اینکه پلیس بیاید همه افراد در صحنه را دستگیر خواهد نمود و اگر یکی از طرفین ولو به دروغ اظهار نماید که شما طرفداری طرف دیگر را نمودهاید و به او حمله کردهاید، آن وقت میشوید یک پای ماجرا و مدتی گرفتار این موضوع خواهید شد. در این مواقع، بهترین کار آن است که در گوشهی امنی بایستید، موبایلتان را از جیبتان بیرون بیاورید و از صحنه نزاع فیلمبرداری کنید! فیلم شما علاوه بر آنکه به کار برادران زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری خواهد آمد، برای خودتان هم میتواند سرگرم کننده باشد. شما میتوانید بعداً صحنههای ضبط شده را به همراه دوستانتان مرور کنید و کلی بخندید و لذت ببرید!
۲-استاد محترم دانشگاه، اگر دو دانشجو با خودروی خود در خیابان نزدتان آمده و درخواست نمره داشتند، فی الفور درخواستشان را رد نکنید. ابتدا به چهرهشان دقیق شوید اگر استنباط کردید که اندکی شرّ تشریف دارند با زبان خوش درخواستشان را اجابت کنید وگرنه میتوانند شیشه ماشین خود را بشکنند و کتک مفصلی شما را مهمان کنند، خصوصاً در اندامهایی که آثار کمی به جای میگذارد، همچون سر، اما دردش امان شما را خواهد برید و یا آثارش به رغم دیۀ کمی که دارد به حد کافی برای بردن آبروی شما کافی خواهد بود. مثل کبودی زیر چشمها (مشابه وضعیت بنده!)
آن دو دانشجوی فرضی میتوانند قبل از حضور مامورین، خودزنی نموده و در سر و صورت خود خراشهای سطحی اما پر هزینهای ایجاد نمایند و در دادگاه دیه سنگینی از شما طلب کنند و تخریب خودروی خود را نیز منتسب به شما نموده و حکم زندان ۶ماههای هم برایتان مهیا کنند. پلیس هم که بیاید بدون توجه به شأن و جایگاه اجتماعیتان همۀ شما را به کلانتری منتقل نموده و به استناد اینکه نزاع دسته جمعی است، داستان دستبند و پابند و بازداشتگاه و غیره برایتان تکرار خواهد شد. البته مشخص است در این بین شما بیشتر ضرر میکنید یا آن دو دانشجونما!
۳-اگر کسی با شما دشمنی دارد و میخواهد برایتان ماجرایی دست و پا کند، از دشمنتان دوستانه بخواهید بالاغیرتاً روز تعطیل را برای انتقامجویی انتخاب نکند. هم خودش به زحمت فراوان میافتد هم شما و هم مامورین زحمتکش نیروی انتظامی و دادگستری. بگذارید روز تعطیل، آب خوش از گلوی همه پایین برود.
۴-ذهنتان را از فیلمهای پلیسی وطنی که میبینید، بطور کلی پاک کنید. فیلمهایی که در آن حقوق متهمین در حد بالاترین استاندارهای جهانی و حتی فراتر از آن رعایت میشود و پلیس از ابزار و ادوات عجیب و غریب علمی جهت کشف جرم بهره میبرد و همه جا مجهز به دوربینهای مدار بسته است. به قول مهران مدیری «این قرتی بازیها» مال فیلمهاست. دنیای واقعی چیز دیگری است. در آن شبی که در پاسگاه در بازداشت بودیم، یک بار هم فرمانده پاسگاه سری به بازداشتگاه نزد تا ببیند بازداشت شوندگان در چه وضعیتی هستند، زندهاند؟ مردهاند؟ همدیگر را خوردهاند؟ شما و طرف مقابلتان را در یک اتاق میگذارند و اگر مجدداً با یکدیگر درگیر شوید تا ماموری بخواهد بیاید ببیند چه خبر است، یکیتان به آن دنیا سفر کردهاید!
اگر خواندن چهار مورد فوق لبخندی بر لبتان نشانده است، پس هنوز متوجه موقعیت خطیری که ممکن است در آن گرفتار شوید نشدهاید. برای مثال در مورد اگر شما شاهدانی مبنی بر حمله دانشجویان به خود نداشته باشید، آنگاه همه چیز به علم قاضی بستگی خواهد داشت و تقریباً شانسی برای خلاصی از مهلکه و زندان نخواهید داشت.
و آخر دعوانا:
متن اولیهای که نگارنده تنظیم نموده بود تیز و گزنده بود و شائبۀ بهرهبرداری سیاسی از آن میرفت لذا با مروری مجدد بخشهایی از آن حذف شد تا آنچه باقی میماند صرفاً بیان یک معضل اجتماعی و فراخوانی عمومی جهت استفاده از خرد جمعی برای حل آن و توجه مسئولین مربوط به موضوع باشد. نگارنده آنچه را که لازم میدید، عموم بدانند بیان کرد و امیدوار است مسئولان از آستانه تحمل کافی جهت شنیدن انتقادات و گلایهها برخوردار باشند و سیل تکذیبیه و تهدیدیه را روانه اینجانب نسازند. به قول آقای توکلی، شرایط به گونهای باشد که افراد از آزادی پس از بیان هم برخوردار باشند.
طبیعی است در نیروی انتظامی و دادگستری، کارکنان خدوم و زحمتکشی هم مشغول کارند که کسی منکر خدمات آنان نیست حتی نویسنده متن در همان پاسگاه هم مامورین منضبط و با شخصیتی را دید که حرمت اشخاص را رعایت مینمودند. لکن این نوشتار با تمرکز بر نقاط آسیب نیروی انتظامی و دادگستری که بیشتر افراد جسارت یا حوصله بیان آن را ندارند، تنظیم شده است. تشکر و تقدیرها باشد برای دیگران و اگر کسی انجام نداد، نگارنده در مرقومه دیگری نقاط مثبت و رفتارهای پسندیده ماموران انتظامی را هم برخواهد شمرد. هر چند در همین نوشته هم به تعدادی از آنها اشاره شده است.
با توجه به اینکه تمامی اسناد و مدارک ماجرای توضیح داده شده در نیروی انتظامی و دادگستری موجود است و شاهدان وقایع هم بسیارند انشاالله که مسئولین مربوط پیگیر موضوع شده و اقدامات اصلاحی خود را محدود به تعویض موکت بازداشتگاه و نصب آبخوری و امثالهم نسازند و نتیجه بررسیها را، هر چه باشد ولو به ضرر نگارنده به اطلاع عموم برسانند.
اگر مجالی باشد در مقالی دیگر، نگارنده مطالب و راهکارهایی که میتواند منجر به کاهش آمار مراجعان به مراجع قضایی و به طور کلی بزهکاری اجتماعی شود و همچنین تفکر غلطی که به زعم نویسنده هم اینک بر نیروی انتظامی و دادگستری حاکم است و لازم است اصلاح گردد تشریح خواهد نمود تا صرفاً به بیان مشکل و بدون ارائه راه حل بسنده نشده باشد.
I don’t expect anybody to be able to model their behavior after that, although Kobe modeled his behavior a lot about Michael Jordan, but he went beyond Michael in his attitude towards training, and I know Mike would probably question me saying that, but he did.mcm tote bag
Second, we must refuse to award a terrorist’s veto when it comes to our fundamental freedoms.hollister online shop deutschland
While the actor suffered no worse than a shoulder injury, the F1 restyled itself thanks to a lamp post subsequent fire.cinture gucci
Once he was done with his stint for Seattle, the Mariners traded him to the Anaheim Angels, with whom he continued his tour.Baskets Pas Cher