یک عکس از خودش گرفته بود و قاب عکسی برای خودش درست کرده بود. چهار گوشه قاب عکس رنگ طلایی داشت…
جهادگران یا به تعبیر خاص و مشهوری سنگرسازان بی سنگر، همان دلاوران و نام آورانی بودند که بی پروا و بدون ریا در مقابل آماج گلوله ها و آتش های سنگین دشمن برای ایجاد و احداث محیطی امن برای رزمندگان اسلام دائماً در تلاش و تکاپو بودند. متأسفانه از این غیورمردان عرصه عشق و ایثار به ندرت یاد می شود. مطالب زیر گذری بر زندگی عاشقانه بسیجی جهادگر شهید فیض الله بزرگی اتویی می باشد که تقدیم مخاطبان محترم می شود.
*****
*از آغاز تا پرواز به زبان فیض الله
در سی و هفتمین روز از روزهای گرم تابستان سال ۱۳۴۸ در خانواده ای مؤمن و زحمتکش در روستای “اَتو” شهرستان سوادکوه چشم به جهان هستی گشودم. دوران کودکی ام را در دامن پر مهر مادری فداکار و در لوای پدری زحمت کش و مهربان حاج عبدلله بزرگی سپری نمودم.
تحصیلاتم را تا پایان دوم ابتدایی در روستای اتو پشت سر گذاشتم و در ادامه تا مدرک سیکل، در شهر زیراب درس خواندم.
عین الله و فیض الله
بعد از شهادت برادر بزرگترم “عین الله” دیگر نمی توانستم فراغ و دوری اش را تحمل کنم و برای ادامه راهش و پیوستن به او به جبهه رفتم.
در طی چندین اعزامم به جبهه بالاخره در تاریخ 1366/11/4 در کربلای ایران، “سرزمین ملکوتی شلمچه” با حضور مادرم فاطمة الزهرا(س)، امام زمانم را در آغوش گرفتم، شربت شهادت را از دست او نوشیدم و به خیل شهدا پیوستم و دیگر دلتنگی هایم از عین الله به پایان رسید.
پیکرم را هم با زحمت دوستان در گلزار شهدای روستای اتو در کنار دیگر همرزمانم به خاک سپرده شد.
*زیارت تا شهادت
بعدازظهر قرار بود به جبهه اعزام شویم. به همین منظور قبل از اعزام، تصمیم گرفتم برای زیارت و همچنین خواندن نماز ظهر و عصر به “امامزاده عبدالحق زیراب” بروم. در بین راه فیض الله را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، با اصرار من، برای اینکه در راه تنها نباشم، قبول کرد که او هم به زیارت بیاید و بدرقه ام کند.
بعد از زیارت، از هم خداحافظی کردیم و من با چند تا از بچه های رزمنده، عازم جبهه شدم.
این آخرین دیدار من و فیض الله بود، چند وقتی در جبهه بودم، خیلی دلم برای او تنگ شده بود که در عین ناباوری خبر شهادتش را به من دادند.
اولین چیزی که پس از شنیدن خبر شهادتش در همان لحظه به خاطرم آمد، آخرین زیارت امامزاده بود.با خودم گفتم: نمی دونم اون روز فیض الله از خدا چی خواسته بود یا با چه شور و حالی امامزاده را زیارت کرده بود که آرزویش اینقدر زود برآورده شد، ولی ما هنوز…
چند روز بعد از شهادت فیض الله، قرار بود به دیدار حضرت امام به جماران برویم. ساعاتی به حرکت مان نمانده بود که باخبر شدم، قرار است پیکر فیض الله را تشیع کنند. دو دل شده بودم و بین دو راهی سختی گیر کرده بودم، یک عمر آرزوی دیدن امام عشق و از سویی دیگر استقبال و تشیع پیکر مطهر فیض الله…
تو دلم گفتم: فیض الله منتظره، بی معرفتی و نامردیه اگر نری! آخه اون روز فیض اله با اصرار من بی خیال کارهایش شده بود و برای بدرقه ام به امامزاده آمده بود و بی انصافی بود، اگر به استقبالش نمی رفتم. همه ی این حرف ها و زمزمه های دلم باعث شد تا برای همیشه آرزوی دیدن روی مبارک حضرت امام در سینه ام بماند.
به نقل از: جانباز حسین احمدی اتویی
برادر جانباز حسین احمدی در کنار فیض الله
*۲۵ سال در حسرت آخرین عکس یادگاری
آخرین باری که می خواست بره جبهه، اومده بود قائمشهر تا بره آتلیه چندتا عکس بگیره.
بهم گفته بود بیا با هم بریم. من هم باهاش رفتم؛ رفتیم “عکاسی نخستین”، سر چهار راه فرهنگ قائمشهر.
فیض الله داشت آماده می شد تا عکاس ازش عکس بگیره، بهم گفت: مرتضی! بیا با هم عکس یادگاری بگیریم. ایندفعه برم جبهه دیگه بر نمی گردم، شهید میشم…
خندم گرفت. گفتم: نه بابا، این چه حرفیه؟! میری، باز هم میای مرخصی ولی شهید نمیشی.
اون روز فیض الله چند بار اصرار کرد که بیا با هم آخرین عکس رو بگیریم ولی من قبول نمی کردم…
فیض الله رفت جبهه و شهید شد. و حالا من 25 ساله که پشیمونم و در حسرت آخرین عکس یادگاری موندم.
به نقل از: مرتضی بزرگی،پسرعموی شهید
مرتضی بزرگی و فیض الله+عکس آتلیه
* قاب عکس تابوت
یک عکس از خودش گرفته بود و قاب عکسی برای خودش درست کرده بود. چهار گوشه قاب عکس رنگ طلایی داشت. فیض الله قاب عکس را توی دستش گرفت و گفت: «این عکس جون می ده واسه روز تشییع جنازه، جلوی تابوتم بخوره…» و همینطور هم شد.
به نقل از: نصر الله بزرگی، برادر شهید
*پول توجیبی
وقتی که فیض اله برای آخرین بار می خواست بره جبهه، مادرش تصمیم گرفته بود تا با ندادن پول تو جیبی، مانع از رفتن فیض الله به جبهه بشه ولی فیض اله بدون توجه به نداشتن پول تو جیبی ساکش رو جمع کرد و کفشش رو پوشید که بره. اما زنداداش فیض الله دلش طاقت نیاورد و هر چی پول داشت داد به فیض الله.
مادر فیض الله ناراحت شد و به عروسش گفت: چرا بهش پول دادی؟ اگه پول تو جیبی نمی دادی، شاید نمی رفت. او در جواب گفت: فیض الله آنقدر مشتاق به رفتن بود که اصلاً به پول تو جیبی فکر نمی کرد، اگه بهش پول هم نمی دادم، باز هم می رفت.
فیض اله رفت و برای همیشه از مادرخداحافظی کرد…
به نقل از: خانم قاسم نژاد، زنداداش شهید
*فیض الله می آید و دیگر بر نمی گردد
خبر عروج فیض الله را آقای ابوالفتح عباسی که همراه جنازه شهید تا تهران آمده بود، می خواست به خانواده اش برساند. همان روز، مادر فیض الله در منزل مراسم قرائت دعای توسل داشت. آقای عباسی بعد از سلام و احوالپرسی با مادر شهید، می خواست مقدمه چینی کند و خبر شهادت فیض الله را بگوید که حاج خانم سر حرف را باز کرد و گفت: فیض الله ما را اذیت می کند، دیگر نامه نمی فرستد، من دل نگرانش هستم، شما راضی اش کنید تا برگردد.
در همین لحظه پرواز دو کبوتر سفید از فراز بام خانه ی شهیدان عین الله و فیض الله بزرگی توجه ام را به خودش جلب کرد.
آقای عباسی حتی نتوانست تو صورت حاج خانم نگاه کند و با شرمندگی گفت: خاله جان! من با فیض الله صحبت کردم. گفت: «این دفعه بیام زیراب دیگه بر نمیگردم جبهه…»
و فیض اله آمد و برای همیشه در گلزار شهدای روستای اتو آرام گرفت و دیگر به جبهه برنگشت…
به نقل از: خانم قاسم نژاد، زنداداش شهید
*خواب مادر شهید به زیبایی تعبیر شد
چند روزی به شهادت فیض الله نمانده بود که مادرش در عالم خواب می بیند، دست فیض الله قطع گردیده، فیض الله دستانش را بغلش گرفته و به سوی او می دود. بعد از چند روز که خبر شهادت فیض الله را به مادرش دادند، مادر فیض الله گفت: خودم می دانستم که تعبیر خواب چند شب قبلم، شهادت پسرم بود.
*نحوه شهادت
فیض الله به عنوان بسیجی از جهاد مازندران به جبهه اعزام شده بود، در جبهه یکی از سخت ترین مسوولیت های بچه های جهاد، به عهده “پیک” بود. فیض الله هم با ورودش به جبهه پیک شده بود. پیک های جهاد به دلیل حجم زیاد کاری شان و جابه جایی فرماندهان، دائماً در تیررس دشمن و آماج خمپاره های دشمن در مسیر رفت و آمد خط تا عقبه قرار داشتند. فیض الله پستش تمام شده بود و باید پستش را تحویل پیک بعدی می داد و خودش می رفت تا استراحتی بکند؛ اما وقتی فهمید که پیک بعدی مریض شده و حال درستی ندارد، حاضر شد به جای او هم پست بدهد. در همین ساعات فیض الله در حال آماده شدن برای جابه جایی فرماندهان بود که خمپاره ای در نزدیکی اش فرود آمد و ترکش کوچکی فیض الله را به بزرگترین آرزویش رساند…
*فرازی از وصیت نامه
پروردگارا ! خودت میدانی یک بنده گنه كارم كه دوست دارم بسوی تو آیم.
خدایا ! دوست دارم كه فردای قیامت با بدن پاره پاره و خونی پیامبر(ص) و مولایم را زیارت كنم تا وقتی چشمم به آنها بیفتد، شرمنده نباشم و در بستر امام زمانم رو سفید باشم…