حمزه اسماعیلی در وبلاگش محترق الشهداء نوشت :

 

حاج سيد احمد رشتي مي فرمايد: در سال 1280، به قصد حج بيت اللّه الحرام از رشت به تبريز آمدم

 

و از آنجا مرکبی کرايه کرده و روانه شدم .

 

در يکي از منازل بين راه ، خبر دادند منزلي بعدی خطرناک و مخوف است امشب زودتر حرکت کنيد

 

که به همراه قافله باشيد.

 

اين مطلب را به خاطر آن مي گفت که ما در ساير منازل، غالبا بافاصله اي پشت سر قافله راه

 

مي رفتيم.لذاحدود سه ساعت پيش از اذان صبح، حرکت کرديم.

 

حدود نيم فرسخ از منزل خود دور شده بوديم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باريدن گرفت به طوري

 

که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند،اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم

 

به آنها برسم ودر آن جا تنها ماندم.

 

از اسب پياده شدم و در کنار راه نشستم.

 

خيلي مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان براي مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن

 

يا دزدي پيدا شود و مرا به خاطر آنها ازبين ببرد.

 

بعد از تامل و تفکر، باخود گفتم: تا صبح همين جا مي مانم بعد به منزل قبلي برگشته، چند محافظ

 

همراه خودمي آورم و به قافله ملحق مي شوم.

 

در همان حال ناگاه باغي مقابل خود ديدم و در آن باغ باغباني که در دست بيلي داشت،مشاهده مي شد.

 

او بر درختها مي زد که برف آنها بريزد.

 

پيش آمد و نزديک من ايستادو فرمود: تو کيستي؟

 

عرض کردم: رفقايم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.

 

فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پيدا کني.

 

مشغول نافله شب شدم.

 

بعد از تهجد (نماز شب) دوباره آمد و فرمود:نرفتي؟ گفتم:واللّه، راه را بلد نيستم.

 

فرمود: جامعه بخوان تا راه را پيدا کني.

 

من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نيستم با آن که مکرر به زيارت عتبات مشرف شده ام.

 

از جاي برخاستم و زيارت جامعه را از حفظ خواندم.

 

باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتي و هنوز اینجایی؟

 

بي اختيار گريه ام گرفت و گفتم: همين جا هستم چون راه را بلد نيستم.

 

فرمود: عاشورا بخوان.

 

من زيارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نيستم در عين حال برخاستم و مشغول

 

زيارت عاشورااز حفظ شدم، و همه اش را حتی تمام لعن وسلام و دعاي علقمه را خواندم.

 

ديدم برای بار سوم آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: نه، تا صبح همين جا هستم.

 

فرمود: الان تو را به قافله مي رسانم.

 

ايشان رفت و بر مرکبی سوار شدو بيل خود را به دوش گرفت و آمد.

 

فرمود: سوار شو.

 

سوار شدم و افسار اسب خود را کشيدم اما حيوان حرکت نکرد.

 

فرمود: عنان اسب را به من بده.

 

ايشان بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و براه افتاد.

 

اسب کاملا آرام مي آمد و ايشان را اطاعت مي نمود .

 

سپس آن بزرگوار دست خود را بر زانوي من گذاشت

 

و فرمود: شما چرا نافله نمي خوانيد؟ نافله، نافله، نافله.

 

باز فرمود: شما چرا عاشورا نمي خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.

 

بعد فرمود: شما چرا جامعه نمي خوانيد؟ جامعه، جامعه، جامعه.

 

دقت کردم دیدم در زمان طي مسافت، مسيري دايره اي را پيموديم ناگاه برگشت و

 

فرمود: اينها رفقاي شماهستند.

 

ديدم رفقا کنار نهر آبي پياده شده، مشغول وضو براي نماز صبح بودند.

 

از مرکب پياده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم.

 

آن جناب پياده شد و بيل را دربرف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.

 

من در آن حال به فکر افتادم اين شخص که بود که به زبان فارسي صحبت مي کرد در حالي که اين

 

طرفها زباني جز ترکي و مذهبي جز مذهب عيسوي وجود ندارد!

 

تازه چطور به اين سرعت مرا به رفقايم رسانيد.

 

به خاطر همين فکرها پشت سرم را نگاه کردم، اما کسي را نديدم و از ايشان اثري نيافتم.

 

و بعد از اين جريان به رفقاي خود ملحق شدم.

 

—–

 

نجم الثاقب ، ص 601

 

کرامات اولیاء ، ص 144

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *