دسته گل پرپر خمینی ، شهید مجتبی خدادادی

مجتبی رو به عنوان ذخیره قیامتم تقدیم اسلام کردم! مجتبی ذخيره قبر و قيامت من است…!



یک روز هوا خیلی سرد بود.یک اورکت سپاه داشت که همیشه می پوشید. وقتی اومد خونه دیدم تنش نیست. ازش سوأل کردم اورکت و چیکار کردی؟ گفت : داشتم می اومدم یه نفر و دیدم که از من مستحق تر بود. دادم بهش! گفتم: تو هوا به این سردی،نترسیدی سرما بخوری؟ گفت : من که داشتم میومدم خونه ولی اون توی سرما.بدون سرپناه نشسته بود.دلم نیومد…!

ما فیروزکوهی ها خیلی به غذای ته چین علاقه داریم.بعد از مدت ها اومده بود مرخصی، براش ته چین درست کردم، موقع غذا خوردن دیدم دوسه تا قاشق بیش تر نخورد. خیلی زودکشید کنار. گفتم: چرا غذا نمی خوری؟ تو که این غذا رو خیلی دوست داشتی؟ گفت:اون زمان که من این غذاها رودوست داشتم دیگه گذشت، امروز رزمنده ها تو جبهه ها با شکم خالی دارند می جنگند. برادران من تو جبهه یک ذره غذا رو با هم می خورن. دلم نمیاد همرزمام گشنه بخوابن و من شکمم سیر باشه…!

تو این دنیا فقط یه موتور داشت اونو هم تو وصیت نامه اش نوشت بدید به فلانی که به لحاظ مادی وضعیت خوبی نداشت.

قبل از این که وارد اتاق دکتر بشیم، روکرد به من و گفت: مادر می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم بکن: گفت: شما داخل نیاید! گفتم: چرا؟ گفت: شما اگه بیاید دکتر ازتون سوال میکنه که چه اتفاقی افتاده ؟ شما هم میگید، پسرم رفته جبهه.تو جبهه زخمی شده. مطمئن هستم که خیلی تحویلم می گیرند. من خوشم نمیاد، ریا می شه!

دو بار هم توفيق داشت حضرت امام رو از نزديک زيارت كنه. يک بار اوايل انقلاب بود تو مدرسه علوی، اون زمان خيلی كوچک بود. وقتی به چهره حضرت امام نگاه می كرد می گفت: انگار دارم به خورشيد نگاه ميكنم، جون تازه مي گيرم.

http://up98.org/upload/server1/02/j/ekylyde9izrtxkvayef.jpg

آنچه می خوانيد خاطراتی است جذاب و به ياد ماندنی از مادری كه به گفته خودش، 30سال است كه گفته است يا علی!و هنوز هم روی حرفش ايستاده و حتی براي يک بار هم زبان به نارضايتی نگشوده است و  بعد از شهادت پسرش تا به امروز دارد به وصيت نامه اش عمل ميكند:

بيست بهمن سال هزار و سيصد و چهل و سه(1343/11/20) در روستای اندريه از توابع شهرستان فيروز كوه فرزندی در آغوش پر مهر مادری با تقوا و پاک دامن و در سايه محبت پدری مؤمن و معتقد به دنيا آمد كه نام او را مجتبی گذاشتند. خانواده مجتبی تا سال دوم ابتدايی در آن روستا زندگی ميكردند. بعد از آن به شهرستان قائمشهر عزيمت يافتند. مجتبي در مدرسه ابتدايی(آرش) مشغول به تحصيل شد. مقطع ابتدايی را در اين مدرسه به اتمام رساند. دوران راهنمايی و دبيرستان را هم در مدرسه امام جعفر صادق(ع) قائمشهر گذراند. سال دوم دبيرستان بود كه فعاليت های انقلابی خودش را آغاز كرد و به عضويت سپاه پاسداران شهرستان فيروزكوه در آمد. حال و هوای مجتبی عوض شده بود و زندگی او رنگ ديگری به خود گرفته بود…

مجتبی همش خاطره است. در حقیقت یک بچه مهربان، پاک وخوش قلب بود. خیلی به درس اهمیت می داد، از دانش آموزان نخبه مدرسه به شمار می آمد، یک سال هم در مقطع راهنمايي دو کلاسه زد. اهل ورزش هم بود. ورزش فوتبال و جودو. یک روز به همراه ناظم مدرسه اومد خونه ، دیدم دستش وگچ گرفته. فهمیدم دستش شکسته است، چهره ی مظلومی به خودش گرفت تا من چیزی بهش نگم!

حدوداً 15سالش بود که فعالیت های انقلابی شو شروع کرد. تو همین سن بود که به سپاه فیروزکوه رفت و در اونجا مشغول به فعالیت شد. یکی از دوستان شهید می گفت: معمولاً شب ها به جهت تأمین امنیت منطقه گشت می زدیم. مجتبی اغلب به بچه ها می گفت:شما همه متأهل هستید، زن و بچه دارید. برید خونه من جای شما گشت میزنم.

http://up98.org/upload/server1/02/j/ctyqf3rhvdvvpu2h2scg.jpg

یک روز(هم اون زمانی که تو بازار به پدرش کمک می کرد)دیدم اومد خونه گفت: مامان من 500 تومان پول پیداکردم ، کجا ببرم؟ به کی بدم؟ گفتم: ببر بده دفترامام ان شاالله هر کسی حق داره بهشمیرسه.

تو در و همسایه به پاکی و مظلومیت معروف بود. همسایه ها همش می گفتند: مجتبی وقتی از کوچه عبور می کنه، همش سرش پایینه،خیلی سر به زیره! یکی از خصوصیاتی که اون داشت توجه به فقرا و مستضعفین بود. یک روز هوا خیلی سرد بود.یک اورکت سپاه داشت که همیشه می پوشید. وقتی اومد خونه دیدم تنش نیست. ازش سوأل کردم اورکت و چیکار کردی؟ گفت : داشتم می اومدم یه نفر و دیدم که از من مستحق تر بود. دادم بهش! گفتم: تو هوا به این سردی،نترسیدی سرما بخوری؟ گفت : من که داشتم میومدم خونه ولی اون توی سرما.بدون سرپناه نشسته بود.دلم نیومد…!

از دیگر خصوصیات مجتبی توجه زیاد به نماز اول وقت بود و همچنین انس با قرآن و کتاب های دینی، هنوز سن و سالی ازش نگذشته بود که تمام کتاب های شهید مطهری رو مطالعه کرده بود. همین ویژگی ها عامل خودسازی و رشد معنویش شده بود و اونو به لحاظ فکری ساخته بود.

http://up98.org/upload/server1/02/j/ewbn53yc6tzn3dbtyxnq.jpg

ما فیروزکوهی ها خیلی به غذای ته چین علاقه داریم.بعد از مدت ها اومده بود مرخصی، براش ته چین درست کردم، موقع غذا خوردن دیدم دوسه تا قاشق بیش تر نخورد. خیلی زودکشید کنار. گفتم: چرا غذا نمی خوری؟ تو که این غذا رو خیلی دوست داشتی؟ گفت:اون زمان که من این غذاها رودوست داشتم دیگه گذشت، امروز رزمنده ها تو جبهه ها با شکم خالی دارند می جنگند. برادران من تو جبهه یک ذره غذا رو با هم می خورن. دلم نمیاد همرزمام گشنه بخوابن و من شکمم سیر باشه…!

اولین باری که می خواست بره جبهه ، بااینکه سن و سال کمی داشت گفت: بابا! مامان! می خوام برم جبهه! پدرش گفت : تو که سنی نداری کجا میخوای بری؟ گفت : الان کشور در حال جنگه، اگه منو امسال من نریم پس کی بره؟ ما تو خونه بشینیم دشمن بیاد تو خونه ما، همون لحظه بهش گفتم: برومادر؛ تورو به خدا می سپارم.فقط هر زمانی که رفتی ما رو هم به یاد داشته باش ، نامه برامون بنویس، ما رو از حال و روزت باخبر کن؛ مادر بودم، بچمو دوست داشتم ، اما باور کنید گفتم : سری که در راه خدا دادم هیچ وقت پس نمی گیرم. خیلی از همین مادرها تو این کشور ، چهار فرزند، بعضی ها سه فرزند و بعضی ها هم دو فرزندشون و تقدیم نظام کردند. منم مجتبی رو به عنوان ذخیره قیامتم تقدیم اسلام کردم! مجتبي ذخيره قبر و قيامت من است…!

http://up98.org/upload/server1/02/j/11z1h2s4x237xea5vgs1.jpg

هیچ وقت هم تا به امروز ناراحت نشدم. وقتی یا علی گفتم تا آخر رو حرفم هستم. روزی هم که گفتم امام تنهاست و باید به فرمانش لبیک گفت، تا آخر پای حرفم موندم. الان30 سال از شهادت مجتبی میگذره اما من حتی برای یکبار هم زبان به نارضایتی باز نکردم، امادر عوض به وصیت شهید عمل کردم، هم من و هم خانواده، تو وصیت نامه اش نوشته بود: در تشییع جنازه من گریه و زاری نکنید تا دشمنان و منافقین از گریه شما سوء استفاده نکنند، به خواهرانش سفارش کرده بود:(حجابتان را حفظ کنید و در این مسیر شجاعت داشته باشید.شما با حجابتان از خون ما دفاع کنید.حجاب شما از اسلحه در دست ما کوبنده تر است.ما این راه را آگاهانه انتخاب کردیم و برای پیروزی اسلام رفتیم…)

تنها چیزی که زیاد برایش اهمیت نداشت مادیات بود، تعلق ودلبستگی به مادیات نداشت، تو این دنیا فقط یه موتور داشت اونو هم تو وصیت نامه اش نوشت بدید به فلانی که به لحاظ مادی وضعیت خوبی نداشت، مجتبی از دار دنیا فقط همین یه موتورو داشت که اونوهم برای رضای خدا انفاق کرد.

پدرش کاسب بود. بضاعت مالی ما بد نبود. یک روز بهش پیشنهاد داد: تو بهترین پاساژ این شهر برات مغازه می گیرم. بهترین خونه رو برات می خرم. پیش ما باش. نرو! گفت: بابا! من دنبال این چیزا نیستم. من به فکر چیزای دیگه ام. جای دیگه ای سیر می کنم، هر زمانی که نسبت به این چیزها علاقه پیدا کردم به شما می گم اینها رو برام تهیه کنید! روحیه عجیبی داشت، بااینکه 15 ،16 سالش بیش تر نبود خیلی بیش تر از سنش می فهمید.

زمانی که مرخصی می اومد زیاد خونه نمی موند یا خودش می رفت یا می اومدن دنبالش.هردو سه ماه در میون دو سه روز میومد مرخصی،که ما فقط یه شب بیشتر اونو نمی دیدیم. یک شب برادر بزرگش که تقریباً 7 سال ازش بزرگ تر بود و صدا زدم گفتم : بیا ببین لحاف مجتبی خونیه! مجتبی بیرون بود وقتی اومد برادرش ازش سوال کرد: اگه زخمی هستی به ما بگو؟ گفت: چیزی نیست خودتونو ناراحت نکنید. با اصراری که برادرش کرد بالاخره تصمیم گرفت بدنش و به برادرش نشون بده.یک زخم بزرگ روی بدنش ایجادشده بود.معلوم بود زخمی شده. برگشت و گفت : خیلی از رزمنده ها تو جبهه پاهاشون و از دست میدن، خیلی از اون ها دستاشون و اما هیچ وقت اعتراضی نمی کنن، دنبال این نیستن که به بهانه این زخم ها یک هفته مرخصی بگیرن برن تو بیمارستان استراحت کنن! فردای آن روز بردمش بیمارستان رازی قائمشهر. قبل از این که وارد اتاق دکتر بشیم، روکرد به من و گفت: مادر می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ گفتم بکن: گفت: شما داخل نیاید! گفتم: چرا؟ گفت: شما اگه بیاید دکتر ازتون سوال میکنه که چه اتفاقی افتاده ؟ شما هم میگید، پسرم رفته جبهه.تو جبهه زخمی شده. مطمئن هستم که خیلی

تحویلم می گیرند. من خوشم نمیاد، ریا می شه! گفتم :باشه من بیرون می ایستم تو برو داخل. رفت و پانسمان کرد و برگشت، همون روز دیدار آخرمون بود . وقتی که داشت می رفت یه نگاهی تو چشمام کرد و گفت: مادر! من دارم می رم دیدار به قیامت! همینطورم شد رفت و تو همون عملیات به شهادت رسید…!

مجتبی با همه اعضای خانواده فرق داشت. تو انجام کار خیر زبان زد بود. حتی تو خونه و کمک به پدر و مادر. روزهای آخر دیگه زمینی نبود، ملکوتی شده بود، حرف های عجیبی می زد، همش از شهادت و رفتن صحبت می کرد، یه شب داشت تو خونه اسلحش رو تمیز می کرد، رو به خواهراش کرد وگفت: می دونید حضرت زینب شب عاشورا چیکار کرد؟ همه ی اصحاب و فرزندان و جمع کرد براشون از صبر و استقامت گفت! مجتبی داشت مارو برای شهادتش آماده می کرد، می گفت: شهادت نصیب هر کس نمی شه، شاید خدا به من لیاقت شهادت بده شما باید آماده باشيد…!

خيلی از امام صحبت می كرد، امام همه چيزش بود، فكر و ذكرش، حتی تو نامه هاش هم سفارش كرده بود: از خط امام جدا نشويد و در خط امام بمانيد، دو بار هم توفيق داشت حضرت امام رو از نزديک زيارت كنه. يک بار اوايل انقلاب بود تو مدرسه علوی،اون زمان خيلی كوچک بود. وقتی به چهره حضرت امام نگاه می كرد می گفت: انگار دارم به خورشيد نگاه ميكنم، جون تازه می گيرم، برای همين بود منافقين چشم ديدن اونو نداشتند. هميشه اون و تهديد می كردند و از فعاليت هاش در عذاب بودند، براش نامه می نوشتند، اون و تهديد به مرگ می كردند. اما اون با اين كه سن و سال كمی داشت می گفت: من آگاهانه و با اعتقاد اين مسيرو انتخاب كردم و تصميم خودم رو گرفتم. هر روز هم مصمم تر و با عزم و اراده ی قوی تر فعاليت های انقلابی و اسلامی خودش رو ادامه می داد.

http://up98.org/upload/server1/02/j/9fo9kyfu04b0upyoix1.jpg

آخرين اعزامش از سپاه فيروزكوه بود. پدرش برای بدرقه رفت. وقتی مجتبی اون و ديد خيلی خوشحال شد، گفت: خدايا تورو شكر آخرين بار پدرم و زيارت كردم، گفت : بابا می خوام مثل علی اكبر باهات خداحافظی كنم.! دستش و گرفت برد تو كوچه، پدرش بهش گفت: پسر ميشه اينبار نری؟ گفت : بابا ! اينهايی كه اينجا هستن با قرعه كشی انتخاب شدند. من بايد اينهارو ببرم سمت جبهه ، تو اگه به من رضايت بدی منو خوشحال می كنی! وقتی اونجا دارم با دشمن متجاوز می جنگم، با دل شاد مبارزه می كنم، اگه رضايت ندی دلم می شكنه! گفت: بابا! فردای محشری هم هست، اگه نذاری من برم ديگه از من انتظار شفاعت نداشته باش! پدرش گفت: برو پسر! وقتی رضایت پدر و گرفت خيلي خوشحال شد، گفت: 15 روز ديگه برات نامه مينويسم. قبل از عمليات بيت المقدس. نامه ای از طرف مجتبي به ما رسيد. تو نامه نوشته بود:(عمليات بزرگی در پيش داريم.اگر به اميد خدا فتحی حاصل شد. به جهت اينكه مادر را مدت زيادی است زيارت نكرده ام، چند روزی برای مرخصی می آيم…) بعد از اين نامه ديگه خبری از مجتبی نشد، مدتی بعد خبر دادند مفقود شده، بعد از 7 سال يعنی سال 67 سال جنازه مجتبی چه عرض کنم چند تكه استخوان، چند تكه لباس و يك پلاک در جاده اهواز – خرمشهر پيدا شد. قسمت اين بود در عمليات الی بيت المقدس، روز آزادسازی خرمشهر، سوم خرداد شصت و يک (1361/3/3) به شهادت برسه.

يكی از همرزم های مجتبی می گفت: از همان لحظه شروع عمليات و تا آزاد سازی خرمشهر و حتی در برپايی جشن در مسجد جامع، من و مجتبی در كنار هم و دوشادوش هم بوديم. همان روز دشمن بعثی پاتک سنگينی در منطقه انجام داد. گردانی كه مجتبی در آن حضور داشت به منظور پاسخ به تجاوزات دشمن به منطقه اعزام شد، كه متأسفانه به علت حجم زياد آتش دشمن، مجتبی و حدود 160 نفر از رزمنده ها در آن منطقه به شهادت رسيدند. جنازه آنها به دليل آتش شديد در منطقه ماند. مدت هفت سال اجساد آنها در منطقه مفقود بود. تا اينكه سال 67 از سپاه تهران زنگ زدند و پيدا شدن جنازه شهيد را در منطقه شلمچه جاده اهواز خرمشهر اطلا ع دادند. جنازه را كه چند تكه استخوان و مقداری لباس و يك پلاک بود به قائمشهر منتقل كردند. فردای آن روز شهيد در يک تشيع جنازه با شكوه در گلزار شهدای سيد ملال قائمشهر به خاک سپرده شد.

آنروز مجتبی میهمان سرداران شهیدی همچون: صادق مزدستان(فرمانده تیپ دوم لشکر25کربلا)، جعفر شیرسوار( فرمانده گردان ویژه شهدا) و علیرضا بلباسی(فرمانده گردان امام محمد باقر”ع”) در گلزار ملکوتی سید ملال قائمشهر گشت. می شود آن روزی که ما هم مهمان مجتبی شویم؟؟؟!!!

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات…

این داستان نیست، مظلومیت سربازان روح اله است، پس ادامه دارد تا ظهور…

به کوشش: دوست عزیزم، عبدالله گرزین

ویراستار: مفید اسمعیلی سراجی

بازنگری: پیروزپیمان

منبع: وبلاگ لشکر25کربلا

2 thoughts on “شهیدمجتبی خدادی ،نوجوانی که امام را خورشید فرض کرد”
  1. من خواهرزاده این شهید هستم عکس ها را ریکاوری کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *