به گزارش هرازنیوز – گروه حماسه و مقاومت؛ در روستای دوتیره آمل، جایی که هر قدم بوی صمیمیت میدهد، وارد خانهای شدیم که قلبش برای پسری شهید میتپید. خانهای که در چند قدمی مسجد و مزار شهید قرار داشت؛ انگار شهید هنوز هم در این مسیر بین خانه و مسجد در رفت و آمد است و روحش در کوچه پسکوچههای روستا نفس میکشد. خانه شهید سید حسن ولی، بیشتر از یک بنا، یک موزه زنده از عشق و ایثار بود. پدر شهید با نگاهی که از درد و دلتنگی لبریز بود، اما با چهرهای شاد پذیرای ما شد. ضعف شنواییاش سبب همکلامی کوتاه بود، اما چشمانش حکایت تمام سالهای صبوری را فریاد میزد.
ما که گویی به زیارت آمده بودیم تا دیدار، وارد خانه که شدیم، با چای و شیرینی کاممان را شیرین کردند. اما این شیرینی، تنها مقدمهای بود بر یک تجربه معنوی عمیقتر. عطر دلانگیز چای و صفای حضور در خانهای که هر گوشهاش بوی ایثار میداد، ما را به آرامشی عمیق فراخواند. پس از صرف چای، وضو گرفتیم تا نماز بندگی را در محضر عشقی آسمانی به جای آوریم.
پیش از آنکه دوربینها روشن شوند و رسمیتی در کار باشد، مادر شهید، با پارچه ای سبز رنگ به ما نزدیک شد. از او پرسیدیم «حاج خانم، این چیست؟» با لبخندی که عمق حزن را در خود داشت، گفت: «هر صبح جمعه، مقداری پول در آن میگذارم و به نیازمندان میدهم. مزار سید حسن هم صندوق نذری دارد که مردم نذورات را در آن میگذارند تا برای خرید دارو و مایحتاج نیازمندان استفاده شود.»
این آغاز، نشانهای از بیرنگی و بیریایی بود. مادر شهید، بیآنکه منتظر سؤالی رسمی بماند، با همان زبان ساده و مادری، گنجینهای از خاطرات را پیش رویمان گذاشت. دستهایش با دقت، تسبیحی قدیمی را از کیسه بیرون آورد: «این تسبیح برای پسرم است. همسرم از مشهد برایش خرید. هر صبح نگاهش میکنم و متبرک میشوم. هر شب هم موقع خواب در دستم میگیرم.»
سپس جانماز تا شدهای را نشانمان داد. از نزدیک دیدیم، پارچهای ساده که حالا ارزشش از هر گنجی بیشتر بود: «این جانماز را از جبهه آورده بود و به من داد. گفت: ‘مادر، این یادگاری از جبهه است، آن را داشته باشین.’ هنوز بوی سید حسن را میدهد…» در چشمانش میشد سالها دلتنگی را دید. او با هر وسیله، نه فقط یک شیء، بلکه یک خاطره، یک نفس، و یک لبخند را روایت میکرد.
ژاکتی قدیمی را از جالباسی بیرون آورد. ژاکتی که شهید با خود به جبهه برده بود و با پیکرش بازگشته بود. با صدایی که حالا آرام و زمزمهگونه شده بود، گفت: «هر صبح بعد از نماز، آن را بیرون میآورم و متبرک میشوم و همه مریضها را دعا میکنم.» این جمله، چکیده زندگی مادری بود که با نفس کشیدن در عطر لباس پسرش، به زندگی ادامه میداد.
مادر از کیفی میگوید که پر بود از نامههای پسری که چپدست بود. نامههایی که حالا بیشترشان برای یادگاری به دست دوستان و آشنایان افتاده و دیگر بازنگشتهاند. نامههایی که هر کدام، روایتی بودند از دلتنگی پسری که تا کلاس نهم درس خواند و به گفته برادر شهید در بخش مهندسی رزمی از سربازان سردار قاآنی بود.
حاج آقا و حاج خانم، ممنون از اینکه به ما این اجازه و فرصت دادین تا با مصاحبه از شما در خدمتتون باشیم.
پدر شهید: بسیار خوشحالیم که به منزل ما تشریف آوردید. هرچند که توفیق میزبانی ناهار را از دست دادیم، اما امیدوارم در سالگرد شهید، بتوانیم میزبان شما و تمامی اعضای تیم تاریخ شفاهی و گروه شما باشیم.
حاج آقا، کمی از اصالت و ریشه خودتان میفرمایید؟
پدر شهید: ما اصالتاً امیرکلایی هستیم. پدرم در سن دوازده سالگی به واسکس مهاجرت کردند و بنده نیز از پانزده سالگی در روستای دوتیره سکونت گزیدم. جد ما نیز به سید حسن ولی نیاک بازمیگردد.
حاج خانم، شما چطور؟
مادر شهید: اصالت بنده به «کچب» برمیگردد و پدرم به این روستا آمدند. ما از پیش هممحلی و آشنا بودیم و با وساطت کدخدای آن دوران که شوهر عمهام بودند، ازدواج کردیم. مراسم ازدواج در گذشته بسیار باشکوه بود و مردم یک هفته درگیر برنامههای آن بودند.
چند فرزند داشتید و اسم سید حسن را چه کسی انتخاب کرد؟
پدر شهید: سه دختر و دو پسر دارم. تمامی فرزندانم در همین محل متولد شدند و ما خودمان نام «سید حسن» را برای پسرم انتخاب کردیم.
از ویژگیهای اخلاقی و کاری سید حسن برایمان بگویید.
مادر شهید :سید حسن نیز جوانی پرتلاش، پرکار و موفق بود. کسی هرگاه به نیروی کار نیاز داشتند، سراغ پسرم را میگرفتند، چرا که او کارها را با سرعت، دقت و کیفیت بالایی انجام میداد. سید حسن فرزند دوم من بود. پسرم تا کلاس نهم در مدرسه مرزنگو تحصیل کرد و در جریان حماسه ششم بهمن نیز حضور داشت.
درباره تصمیم ایشان برای رفتن به جبهه برایمان میگویید؟
پدر شهید: «وقتی از او درباره آینده و ازدواجش میپرسیدیم، میگفت که آینده من در گرو جهاد است و تمام خواستهام، رفتن به جبهه و پیوستن به قافله رزمندگان است.»
مادر شهید: او درخواست خود را مبنی بر دریافت شناسنامه برای اعزام به جبهه با من در میان گذاشت و گفت که میخواهد به عنوان پاسدار وظیفه خدمت کند. پس از دو روز تلاش بینتیجه، سرانجام همسرم رضایت دادند. من با اشاره چشم به پسرم، موافقت پدرش را اطلاع دادم و او غرق در خوشحالی شد. صبح روز بعد، با پدرش خداحافظی کرد و با شوقی وصفناپذیر عازم جبهه شد. یادم می آید آن سال تمام شالیهای برنج را خود سید حسن به بالای بام منتقل کرده بود.
سید حسن چطور به شهادت رسید؟
مادر شهید: پسرم در واحد مهندسی رزمی خدمت میکرد و به عنوان یک «سنگرساز بیسنگر» شناخته میشد. ایشان در منطقه شلمچه و در حین وضو گرفتن، بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسیدند.
از روز شهادت و تشییع پیکرش برایمان خاطرهای دارید؟
مادر شهید: روزی که پیکر پسرم را آوردند، سرش همچنان خونین بود. از اطرافیانم خواستم که پارچهای سفید بیاورند تا خون شهید را برای روز قیامت، در قبر پدرش و قبر خودم قرار دهیم. در آن لحظات، گرد پیکر شهید طواف کردم و به او گفتم: «سید حسن، تو که عاشق کبوتر بودی، بیا این کبوتر.» کبوتری را روی سینه او قرار دادم و همان دم دیدم که کبوتر جان داد. شب همان روز، یکی از اهالی محله خواب دید که پسرم گفته کبوترهایش را در آرامگاه او دفن کنیم.
اخلاق شهید با مردم محله میگویید؟
پدر شهید: ایشان (سید حسن) در بخش مهندسی رزمی، راننده بولدوزر بودند و در جبهه به عنوان سنگرساز بیسنگر فعالیت میکردند. سید حسن پسری بسیار دلسوز و متعهد بود. به یاد دارم که در ماه مبارک رمضان، پیش از سحر، درب خانههای مردم را میزد تا آنها را برای سحری بیدار کند. اغلب تا سحر بیدار میماند و در مسجد یا منزل دوستانش به عبادت و معاشرت میپرداخت.
مادر شهید: به گفته یکی از دوستان شهید، سید حسن در تمام بازیها و امورات، فردی بسیار موفق و برجسته بود. او به دلیل روحیه رفاقت و صمیمیتش، مورد احترام و محبت اهالی محل قرار داشت.
حاج آقا، ایام اربعین است خاطرهای هم از کربلا دارین؟
پدر شهید: بله، در سفری که به کربلای معلی داشتم، خاطرهای فراموشنشدنی برایم رقم خورد. پسرم میرآقا (برادر شهید)، به دلیل عارضهای در پایش، سه سال درگیر مشکلات جسمی بود و پزشکان نظرات متفاوتی در مورد درمان او داشتند. در حرم حضرت ابوالفضل (ع)، با تمام وجود دعا کردم و از ایشان خواستم که پسرم را در بازگشت به وطن، سالم ببینم. به لطف و عنایت اهل بیت (ع)، هنگامی که به میدان هزارسنگر رسیدیم، پسرم را در کمال صحت و سلامت دیدم و از فرط خوشحالی، اشک شوق ریختم. افتخار داشتم که در این سفر معنوی، همراه با جمعی از پدران و مادران شهدا باشم.
حاج خانم، دلتنگی شما برای شهید چطور است؟
مادر شهید: رفتن پسرم برایم بسیار دشوار بود. در ابتدا، روزی سه مرتبه به مزارش میرفتم، اما حالا هر روز یک بار به دیدارش میروم. گاهی دلتنگی آنقدر شدید میشود که یک شبانهروز گریه میکنم. اما با همه این سختیها، مردم روستا به ما میگویند که با توسل به پسرم حاجت میگیرند. هر کس با دلی پاک از سید حسن حاجت بخواهد، بیشک حاجتروا میشود. این لطف الهی است که پسرم را اینقدر بزرگ و عزیز کرده است.
در پایان، سخنی با جوانان و مردم دارید؟
مادر شهید: ما همیشه برای همه دعا میکنیم؛ برای همسایهها، برای سربلندی اسلام و برای موفقیت جوانانمان. دعا میکنیم که خون شهدا پایمال نشود، جوانان صاحبخانه شوند و بختشان باز شود. از حضرت زهرا (س) میخواهیم که به همه کمک کند. همچنین برای مردم غزه دعا میکنیم که پیروز شوند و اسلام سربلند باشد. از شما اعضای تیم فیلمبرداری و حاج آقای سیفیان هم سپاسگزاریم و آرزو میکنیم که حاجتروا باشید.
پدر شهید: از زحمات شما سپاسگزارم. امیدوارم خداوند به شما و تیمتان توفیق و سلامتی عطا کند.