زن و مردی که منتظر شروع جلسه دادرسی بودند، چندان تناسبی از نظر سنی با هم نداشتند. طبیعی بود که هر کسی در نگاه اول تصور کند آنها مادر و فرزند یا دست‌کم خواهر و برادر هستند. اما در واقع به‌عنوان زن و شوهر آمده بودند برای طلاق.
اسم زن «ماهی» بود، 57 ساله، با تحصیلات دیپلم و مقیم امریکا. چهره و لباس‌هایی معمولی داشت و تنها از لهجه‌اش می‌شد حدس زد آن‌سوی آبها زندگی کرده است. مرد جوان «شهرام» نام داشت. 32 ساله و مقیم تهران. تحصیلکرده رشته رایانه از هند بود و شبیه جوان‌های امروزی لباس پوشیده بود.
پرونده‌ای که روی میز قاضی شعبه 276 دادگاه خانواده قرار داشت، نشان می‌داد مرد جوان دادخواست طلاق داده و بر اساس برگه‌های موجود زن راضی به جدایی نیست.
قاضی «غلامرضا احمدی» وقتی زن و شوهر را به داخل دادگاه فراخواند از آنها درباره اختلاف شان پرسید.
ابتدا مرد جوان شروع به حرف زدن کرد و گفت:«یک سال پیش با هم ازدواج کردیم و تنها یک ماه کنار هم بودیم. قرار بود بعد از ازدواج، همسرم به امریکا برگردد و ترتیب کارهای اقامت مرا هم در آنجا بدهد، اما وقتی متوجه شدم کار خاصی برای مهاجرتم انجام نداده به او اعتراض کردم، به من گفت؛ دوست دارد به ایران برگردد و اینجا زندگی کند. بنابراین همه برنامه هایم به هم ریخت و به این نتیجه رسیدم که زندگی مشترک ما ارزشی ندارد و بهتر است از هم جدا شویم.»
زن میانسال که تا این لحظه ساکت بود، بلند شد و گفت: «آقای قاضی، از روزی که به امریکا برگشتم دنبال کارهای اقامت همسرم بودم و توانستم مراحل اولیه کار را انجام دهم، اما شهرام باید یکسری از فرم‌ها و مدارک را آماده می‌کرد که متأسفانه پشت گوش انداخته است.»
***
آشنایی این زوج به چــــــهار سال پیش باز می گشت. دورانی که فیس بوک رونق زیادی داشت و ساعت‌ها نشستن پای رایانه آنها را در مسیر یک دوستی مجازی قرار داد. «شهرام» تازه از هند آمده بود و از آنجا که مدرک دانشگاهی‌اش در ایران تأیید نشده بود به دنبال راهی برای مهاجرت بود که «ماهی» را از طریق دوست مشترکی پیدا کرد. گفت‌و‌گوی آنها ابتدا در حد سؤال و جواب‌های ساده‌ای بود، اما بتدریج رابطه‌شان بیشتر و بیشتر شد. ماهی، زنی بود که سال‌ها پیش از همسرش جدا شده و با پسر 20 ساله‌اش در کالیفرنیا زندگی می‌کرد، هزینه زندگی‌اش را با کار کردن در یک فروشگاه و حمایت مالی برادرش تأمین می‌کرد. مدت‌ها بود دلش می‌خواست به ایران برگردد و اگر مورد مناسبی پیش بیاید ازدواج کند. در این میان ابراز علاقه شهرام زمینه این ازدواج را فراهم کرد و آنها سه سال بعد بدون مخالفت خانواده‌ها در تهران سند ازدواجشان را امضا کردند، مهریه زن تنها سه شاخه گل رز بود.
***
بیرون از دادگاه مرد و پسر جوانی نشسته بودند که اجازه خواستند وارد شوند. آنها خود را برادر و برادرزاده زن معرفی کردند و به اصرار از قاضی خواستند که با طلاق ماهی و شهرام موافقت کند. آنها معتقد بودند این ازدواج سرانجامی ندارد، شهرام مرد زندگی نیست و او تنها به دنبال سوء‌استفاده از موقعیت همسرش است. با این حال قاضی آنها را به بیرون از اتاق دادگاه فرستاد و از زن پرسید؛ «آیا از صمیم قلب راضی به ادامه زندگی با این مرد جوان هستی؟» و زن جواب داد: «بله آقای قاضی. من زن تنهایی هستم که در غربت سختی‌های زیادی کشیده‌ام و حتی خواستگارانی هم داشتم، اما به خاطر پسرم حاضر به ازدواج با هیچ مردی نبودم. حالا فرزندم بزرگ شده و در یک رستوران امریکایی مشغول به کار شده است. بنابراین نگرانی خاصی از بابت پسرم ندارم. از طرف دیگر در مدت دو سه سال ارتباط اینترنتی یا تلفنی و یک ماه زندگی مشترک به شهرام علاقه‌مند شدم و احساس کردم نیمه گمشده‌ام را پیدا کرده ام. حتی در این دو ماه که برای کارهای طلاق به ایران آمدم مشکل خاصی بین ما پیش نیامده و زندگی خوبی با هم داشته‌ایم. بنابراین دلیلی ندارد که از او جدا شوم. البته سن و سال ما خیلی به هم نمی‌خورد اما وقتی دوست داشتن و عشق در میان باشد فاصله سنی و این گونه مسائل اهمیت خودش را از دست می‌دهد.»
قاضی احمدی رو به مرد جوان کرد و گفت: «اگر واقعاً مشکل دیگری به غیر از مسأله اقامت با هم ندارید، بهتر است به زندگی مشترکتان ادامه دهید. این خانم هم که از شما انتظارات زیادی ندارد و تأکید می‌کند که شما را دوست دارد.»
شهرام نگاهی به همسرش که در حال پاک کردن قطرات اشک از چشمانش بود، انداخت و پاسخ داد:«اگر قول بدهد که واقعاً در مورد اقامت من کارهای لازم را انجام دهد، من هم قول می‌دهم مرد خوبی برایش باشم.»
قاضی که موفق شده بود آنها را به ادامه زندگی مشترک متقاعد کند، لبخندی زد و رو به هر دوی آنها گفت: «ان‌شاءالله؛ توافق کنید که همین‌جا به زندگی‌تان ادامه بدهید، من هم پرونده شما را مختومه اعلام می‌کنم. لطفاً تشریف بیاورید گفته‌های خودتان را امضا کنید.»
چهره زن بلافاصله از حالت غم به شادی نشست و لبخند زد. بعد رو به قاضی گفت: «باور کنید آرزوی قلبی من این است که همین‌جا زندگی کنم. آنجا مشکلات خاص خودش را دارد، با این حال هر کسی خودش باید به این نتیجه برسد که وطن یک چیز دیگر است.»
زن و شوهر از روی صندلی برخاستند و از اتاق خارج شدند، آنها بدون آنکه توجهی به همراهان زن کنند، کلید آسانسور را زدند و پایین رفتند. منشی دادگاه هم از اتاق خارج شد و یک پرونده دیگر «دادخواست طلاق» را برد تا به بایگانی بسپارد.

گروه حوادث : بهمن عبداللهی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *