فکر میکردم میشود ۲۰ روزه پیدایش کرد. کسی نمیدانست کجاست، اندک کسانی هم که خبر داشتند، نمیگفتند، به هر دلیلی. تمام نشانی که از او وجود داشت همین بود؛ شهرری، با اطلاعات مبهمی از جاهایی که قبلا بوده یا هست هنوز؛ دخمه، قهوهخانه و …
سادهترین راه، آخرینش بود. با روابط عمومی سازمان…تماس گرفتم و درباره امور ایثارگران پرسیدم. کسی که پشت خط بود، جواب داد: «برای چه میخواهی؟… چنین چیزی نداریم.» پرسیدم: «میخواستم بدانم رئیس این بخش کیست؟» مصممتر از قبل گفت: «اصلا چنین چیزی نداریم…» تنها کمکی که کرد این بود که شماره شخص دیگری را داد. پس از چند بار تماس با شخص تازه یافته، در لانه جاسوسی (سفارت پیشین آمریکا) قرار گذاشتم. پیش از این چند بار او را دیده بودم. مرد جوان حدودا سی سالهای که برخلاف خیلی از همکاران دیگرش معمولا کت و شلوار تنش بود. پس از احوالپرسی کوتاهی، نام رئیس امور ایثارگران را پرسیدم. او هم با سؤال جواب داد؛ «برای چه میخواهی؟» گفتم: «شنیدهام سعید عسگر مسئول آنجاست…» با تعجب پرسید: «سعید عسگر؟! نمیشناسم…» نه تنها میگفت «سعید» را نمیشناسد، که ماجرای ترور سعید حجاریان هم تا به حال به گوشش نخورده بود، انگار.
۱۴ سال پیش بود. یکشنبه، ۲۲ اسفند ۷۸، ساعت ۸:۳۰ صبح، «بهشت»، جهنم شد. سعید تازه از ماشین پیاده شده بود. «مقدمی» به بهانه نامه دادن، جلوی سعید را گرفت. «سعید» هم از موتور پیاده شد. به طرف سعید قدم برداشت. اسلحه را مسلح کرد. «سعید» در برابر سعید، سلاح در برابر «اصلاح». «تئوری ترور» عملی شد. گلوله، گلو را به تنگ آورد اما نفس قطع نشد.
دادگاه
سهشنبه، ۶ اردیبهشت ۷۹، ساعت ۱۰:۷ صبح، دادگاه انقلاب. جلسه با یک ساعت تاخیر آغاز شد. چند دقیقه بعد متهم در جایگاه قرار گرفت. کیفرخواست قرائت شد.
مدعیالعموم: «متهم اقرار کرده است که طبق پیامی که رهبر معظم انقلاب دادهاند فهمیدیم کار ما اشتباه بوده و از کارمان پشیمانیم.»
قاضی: سن و شغل خود را اعلام کنید.
سعید: ۲۰ ساله و دانشجو هستم.
قاضی: اتهامات مطرح شده را قبول دارید؟
سعید: اتهامات مطرح شده را قبول دارم.
قاضی: نحوه ترور و تشکیل گروه را توضیح دهید.
سعید: «تلاش گروه ما به سرپرستی (سید مرتضی) مجیدی بر این بود تا پیرامون خود را از فساد پاک کنیم و اگر اقداماتی از این دست در شهرری انجام دادهایم، با هدف پاکسازی جامعه از فساد بوده است… یکشنبه ۲۲ اسفند ماه سال گذشته [۱۳۷۸] ساعت ۷ صبح من با اتوبوس و تاکسی به میدان حر رفتم و طبق قرار ساعت ۸ و ۲ دقیقه مجیدی با یک موتور سوزوکی هزار سر قرار آمد. من به او گفتم مگر قرار نبود با هوندا ۱۲۵ بیایی؟ جواب داد که قرار عوض شد. با همان موتورسیکلت به نزدیکی ساختمان شورای شهر [خیابان بهشت] رفتیم. ساعت ۸ و ۲۰ دقیقه یک نفر با بارانی سرمهای آمد که مجیدی گفت او [محمدعلی] مقدمی است. مقدمی وارد ساختمان شورا شد و سپس بیرون آمد و با اشاره گفت که [سعید] حجاریان هنوز نیامده است. بعد از این یک خانمی نیز با مقدمی صحبت کرد و به سمت شهرداری تهران رفت و سپس مقدمی با اشاره گفت حجاریان میآید و به دنبال آن او به سمت حجاریان رفت و با دادن نامه او را متوقف کرد… من نیز به سمت آنان رفتم و وسط خیابان «بهشت» اسلحه را مسلح کردم…» (روزنامه اطلاعات ۷۹.۲.۷)
چهارشنبه، ۱۰ مهر ۹۲، بازار شهرری، «قهوهخانه»
قهوهخانه حوالی بازار نزدیک حرم «شاه عبدالعظیم» بود. غروب بود. هوا داشت کمکم تاریک میشد. خیابان همچنان شلوغ بود. پیرمردی لاغر و استخوانی، پشت فرمان پیکان سفیدی که مثل خودش رنگ و رو رفته بود و نفس نفس میزد، نشسته بود. شیشهها را پایین داده بود و سیگار دود میکرد. گفت: «دنبالشان نرو، اینها آدمهای خطرناکی هستند… آن روز یادم هست، اینکه گفتید، آمد در همین مسجد (اشاره دست به مسجد)، درباره جمهوری اسلامی حرفهایی زد و فردایش هم اینها رفتند و او را زدند…» پیرمرد، نمیدانست کجا میتوان پیدایشان کرد. نزدیک بازار پیاده کرد و داخل بازار، آدرسی نشانم داد و گفت: «سعید عسگر را نمیدانم اما شاید «مهدی روغنی» را در بازار پیدا کنی. قهوهخانه هم داخل بازار است.»
«مهدی روغنی» نقش «مراقب» را در صحنه ترور داشت. سعید در جلسه دادگاه گفته بود: «من با روغنی صحبت کردم که مراقب اطراف باشد… پس از ترور حجاریان به همراه «روغنی» به سینما «بهمن» رفتیم و تا ساعت ۱۱:۳۰ داخل سینما بودیم، چون از قبل پیشبینی کرده بودیم که به سینما برویم و یک فیلم هم ببینیم.»
کنار مغازه کوچک کلیدسازی که به زور یک نفر هم در آنجا میشد، پیرمرد مرتب و خوشلباسی ایستاده بود و کار میکرد. آدرس پرسیدم، با حالتی که انگار سرش خیلی شلوغ است، با اشاره دست مغازهای را نشانم داد. صاحب مغازه اما هیچ نسبتی با «مهدی روغنی» نداشت. او نیز آدرس مغازه دیگری را داد که نام صاحبش روغنی بود. به غیر از آن، نام صاحبان چندین مغازه دیگر داخل بازار «روغنی» بود، از شیرینیفروشی گرفته تا موبایلفروشی که هیچ یک به ماجرای ترور ارتباطی نداشتند.
از راهروهای باریک بازار که میگذشتم، همان جا از پیرمرد دستفروشی که روی چرخ بساط پهن کرده بود و خودش هم روی چهارپایه کوچکی دست به زانو نشسته بود، پرسیدم. مهدی روغنی را نمیشناخت. اسم «سعید» را که شنید، چشمهایش برقی زد و خندید. از سر اطمینان، به نشانه اینکه او را میشناسد، سری را تکان داد، اما لحظهای بعد، انگار که پشیمان شده باشد، شانههایش را بالا انداخت و گفت: «نه نمیدانم.» و دیگر حرفی نزد.
قهوهخانه داخل کوچهای در انتهای راسته کیف و کفشفروشیهای بازار بود، در طبقه دوم ساختمانی با پلهها و راهرویی تنگ و تاریک. دورتادور سالن نیمکت چیده شده بود. چند نفری که تنها مشتریهای آن ساعت قهوهخانه بودند، روی یکی از نیمکتها دور قلیانی حلقه زده بودند. جوانی که صاحب قهوهخانه بود نزدیک آمد. از «سعید» خبری نداشت. یکی از مشتریهایش که حرفهایمان را شنیده بود، گفت: «سعید خیلی وقت پیش اینجا بود… بعد از او دو، سه بار صاحب قهوهخانه عوض شده…» پرسیدم: «میدانید الان کجاست؟» پُکی زد و گفت: «نه».
جمعه، ۱۹ مهرماه ۹۲، ۴:۳۰ بعدازظهر، «دخمه»
دخمه خانهای تاریک بود، در خیابانی تنگ اما شلوغ، بیهیچ پنجرهای به بیرون. با دیوار سیمانی و در فلزی سه تکه و رنگنشدهای که نو به نظر میرسید و از بیرون قفل زده میشد. اهالی محل میگفتند تنها عصرهای جمعه برای عزاداری و برخی مراسم خاص باز میشود. بنر نسبتا بزرگ و رنگ و رو رفتهای روی دیوار دخمه نصب شده بود. تصاویر چهره چند «شهید» کنار هم به طور مرتب، روی آن نقش بسته بود، از سمت راست با تصویر «نواب صفوی» (عامل ترور حسین علاء و احمد کسروی) شروع میشد، بعد، «افراسیابی»، «عابدی» و…
متولی اصلی دخمه پیرمرد کوتاه قد و تر و فرزی بود به نام «شیخ محمود»، با صورتی پهن و موهای پرپشت و ریش سفید. پیراهنش را روی شلوار انداخته و آستینها را بالا زده بود. مشغول رتق و فتق امور برای برگزاری محفل آن روز بود. جلوی در دخمه، به موازات جوی آب، چادر کشیده و کف پیادهرو هم، بین در و چادر، موکت پهن کرده بودند. داخل دخمه تاریک بود و برای چند لحظه، تنها نور چراغ سبزرنگی از درون به چشمم خورد. پیرمرد اشاره کرد که کمی صبر کنم تا بیاید. چند دقیقهای گذشت اما هنوز مشغول گپ زدن بود. پسر نوجوانی که هنوز مو به صورتش در نیامده بود و نشسته کنار در، داشت پلاستیکهای سیاه را برای کفشها جدا میکرد، نگاهی به من انداخت. پیرمرد که متوجه نگاهش شد، چند لحظه بعد آمد. نگاهش پر از سؤال بود. پرسید: «کارت چیست؟» جواب دادم: «دنبال سعید عسگر میگردم… گفتهاند پاتوقش اینجاست.» جواب داد: «خیلی وقت است دیگر اینجا نمیآید.» وقتی پرسیدم کجا میتوان پیدایش کرد، انگار که از سؤالم خوشش نیامده باشد، با غرولند جواب داد: «نمیدانم، اینجا که نیست» و بعد به طرف دخمه برگشت.
خانه پدری سعید
چند روزی بیشتر از ماجرای دخمه نگذشته بود که نشانی خانه پدر سعید را با چندین واسطه پیدا کردم. آدرس دقیق نبود اما سعید آنقدر شهرت داشت که پس از ۱۴ سال هنوز میشد با پرسوجو به آدرس اصلی رسید. «محمد عسگر پدر سعید از نیروهای آموزش و پرورش تهران بود که پس از روی کار آمدن دولت خاتمی (۲ خرداد ۱۳۷۶) به سمت ریاست اداره آموزش و پرورش یکی از نواحی شهرری منصوب شده بود.» (ویکی پدیا)
خانه، انتهای کوچه بنبستی سوت و کور بود، یکی مانده به آخرین خانه. بیاعتنا به ساختمانهای قد کشیدهٔ کناریاش، تنها افتاده بود. خانه ویلایی کوچک با حیاطی که شاخههای تکدرختی در آن، از طول دیوار ساختمان بالا زده بود. هنوز بوی گذشته را با خود داشت. انتهای بنبست روی دیوار نقاشی شده بود؛ «ادرکنی یا صاحبالزمان».
زنگ زدم. با کمی تاخیر صدای گرفته پیرزنی به گوش رسید. مادرش بود. سراغ سعید را گرفتم، گفت: «نیست.» چند لحظه بعد پدر سعید از پشت آیفون جواب داد: «… سعید کمتر اینجا میآید. فکر نمیکنم بخواهد حرفی بزند.» او هم حرفی از اینکه کجا میتوان پیدایش کرد، نزد. شماره گرفت و گفت: «به سعید اطلاع میدهم اگر خواست خودش تماس میگیرد.»
مرد بقال سر کوچه میگفت: «خیلی وقت است سعید را ندیدهام. چند باری برای خرید با همسرش، سوار موتور آمده و رفته اما خبری از او ندارم.» مرد ساندویچی نزدیک محلهشان هم که همسن و سال سعید بود، گفت: «خیلی وقت است خبری از او ندارم. قبل از آن اتفاق (ترور) بیشتر میدیدمش. آخرین بار، دو، سه سال پیش بود. شنیده بودم در انتخابات ۸۸ برای میرحسین تبلیغ میکرد و ستاد هم زده بود…» در حالی که داشت نوشابهها را داخل یخچال جا میداد، ادامه داد: «میدانی؟! اینجا جنوب شهر است اگر کسی از کارهایی که سعید کرده، انجام دهد، یکجور ابهت پیدا میکند…»
شنبه ۲۷ مهرماه ۹۲
اتفاق لحظهای رخ میدهد که انتظارش را نداری، اصلا برای همین اتفاق نام گرفته است. چند دقیقه بیشتر به ۱۲ شب نمانده بود که گوشی موبایل زنگ خورد. پشت خط، «سعید» بود. رسا اما بیتفاوت حرف میزد. پرسید: «برای چه دنبال من هستی؟ خانه پدرم را از کجا پیدا کردی؟…» از اینکه مدتها دنبالش بودم خبر داشت. جواب سؤالها برایش اهمیتی نداشت، یا اینطور وانمود میکرد. تلاش میکرد کنجکاویاش را پنهان کند. مکالمه دو دقیقه بیشتر طول نکشید، گفت: «خودم تماس میگیرم…» و قطع کرد.
چند وقتی گذشت خبری نشد. این بار برای پیدا کردن خانه خودش، راهی ری شدم. خوبی شهرهای کوچک همین است که همه همدیگر را میشناسند، شاید هم بدیاش این باشد. نزدیک محل خانه پدرش، مرد جوانی همسن و سال سعید که داخل یک مغازه پشت کامپیوتر، تنها نشسته بود، او را میشناخت. میگفت: «دو سالی میشود که سعید را ندیدهام… برای چه دنبالش هستید؟» آدرس ساختمانی را نزدیک محل کارش داد و گفت: «مطمئن نیستم اما شاید آنجا باشد، فقط شنیدهام…»
آدرس، به یک آپارتمان ۱۰ واحدی میرسید. هیچ کس داخل آپارتمان نبود، تنها کمی بعد، وقتی زدن زنگ تکتک خانهها تمام شد، دختر جوانی از طبقه سوم سرش را از پنجره بیرون آورد و اینطور جواب داد که «من نمیشناسم، ما تازه اینجا آمدهایم.» چند لحظه بعد پیرزنی در خانه را باز کرد و بیرون آمد، خواستم از او بپرسم که مرد میانسالی از کنار پیادهرو جلو آمد. پرسید: «کاری داشتید؟» گفتم: «کسی به اسم سعید عسگر در این ساختمان میشناسید؟» با تعجب گفت: «اسمش آشناست…» اندکی بعد انگار که مکاشفهای کرده باشد، لبخند زد و گفت: «آهان فهمیدم… نه اینجا نیست اما میدانم آن «بوکسور» را کجا میتوانی پیدا کنی…» پرسیدم: «بوکسور؟» گفت: «همان موتورسوار…» منظورش «سید مرتضی» بود. همان نزدیکیها نشانی مسجدی را داد و گفت: «یادت باشد اسم مرا هم بیاوری…» اسمش را پرسیدم، خندید و گفت: «شوخی کردم…»
سهشنبه، ۷ آبان ۹۲، مسجد جوادالائمه
نزدیک اذان مغرب بود. عدهای، کمکَمک داشتند برای نماز آماده میشدند. در مسجد به حیاط کوچکی باز میشد که سمت راست آن اتاق بزرگی برای اقامه نماز بود. سمت چپ، وضوخانه و روبهروی آن، اتاق خادم مسجد. کنار وضوخانه راهپلههای فلزی کوچکی به اتاقی در طبقه دوم میرسید که پایگاه بسیج بود. به طرف اتاق خادم مسجد رفتم، در زدم. خادم مسجد از پشت سر رسید و پرسید: «کاری داشتید؟» سراغ «سید مرتضی» را گرفتم. گفت: «اینجا میآید اما الان نیست.» کمی تعلل کرد، سپس گفت: «پسرش اینجاست… سید حسین.» رفت و صدایش زد. «سید حسین» از اتاق بالا، پلهها را پایین آمد. پسر هشت، نه سالهای که چند دقیقه قبلتر جلوی مسجد دیده بودم که با دوستش در حال بازی بود. سید حسین که آمد، گفت: «پدرم پنجشنبهها برای زیارت عاشورا به «بهشت زهرا» میرود.» شماره پدرش را که خواستم، کمی تردید نشان داد. خادم مسجد که کنار ما ایستاده بود، به شوخی گفت: «شماره را بده، نمیخواهد که ترورش کند.» سید حسین بیآنکه متوجه حرف خادم مسجد شود، لبخندی زد و به نشانه مثبت سر تکان داد. برای برگشتن پیش همبازیهایش عجله داشت و این پا و آن پا میکرد. پلهها را که بالا میرفت، پرسیدم: «پدرت به تو هم بوکس یاد میدهد؟» با غرور جواب داد: «بله… بعضی وقتها با هم بوکس بازی میکنیم.» و بعد پلهها را دو تا یکی بالا رفت.
چند روزی گذشت تا «سید مرتضی» جواب داد. عادیتر از سعید صحبت میکرد. او هم پس از تکرار سؤالهایی که این چند وقت مدام شنیده بودم، برای ساعت ۱۶:۳۰ فردای همان روز قرار گذاشت. نزدیک متروی شهرری داخل پراید مشکی رنگی، منتظر نشسته بود. پس از احوالپرسی خشک و سادهای، مشخصاتم را چک کرد و سؤالهایی که پشت تلفن پرسیده بود، دوباره تکرار کرد؛ «برای چه دنبال ما راه افتادهای؟ چطور مرا پیدا کردی؟ و…» شروع به حرکت کرد. در جواب اینکه «کجا میرویم؟» با لبخند سادهای گفت: «صبر کن». چهره مهربانی داشت و با لبخند حرف میزد. نسبت به تصویری که از او در ذهنم بود، تنها موهایش کمی سفید شده و ریخته بود، کمی هم چاقتر و افتادهتر از گذشته به نظر میرسید. او زمان ترور ۳۰ سال داشت و در سپاه کار میکرد. آرامتر از آن بود که در آرشیو اخبار «همشهری» از رفتار او در روز دادگاه خوانده بودم؛ «سید محسن (مرتضی) مجیدی؛ متهم ردیف دوم پرونده که توجیه ترور، اسلحه و موتورسیکلت را برای ترور آماده کرده بود، آنچنان جسورانه حرف زد که قاضی پرونده بارها از او خواست مواظب حرف زدن خود باشد. او در توجیه حرکت خود اظهار پشیمانی جدی نکرد و در گزارش دادگاه و پیرامون ترور گفت که راکب موتور من بودم و زحمت زدن حجاریان بر دوش آقا سعید گذاشته شد.» (روزنامه همشهری ۷۹.۲.۷)
از کوچههایی که دیگر ناآشنا نبود، گذشتیم و کمی بعد مقابل در یک آژانس تاکسی توقف کرد. پیاده شدیم. آژانس انگار از تمام دنیا بریده و به گوشهای پرتاب شده باشد، داخل کوچهای به نام «صاحبالزمان»، روبهروی دیوار بلند مدرسه دخترانهای قرار داشت. سید گفت: «برو داخل». در را باز کردم. مغازهای حدودا ۲۰ متری بود که نور ملایمی آن را روشن میکرد با دیوارهایی به رنگ زرد کمعمق. حال و هوای غروب را داشت. روبهروی در شیشهای آژانس، یک صندلی و کنار صندلی، آکواریوم ماهی بود. صندلی چوبی حصیری «زهوار در رفته»ای هم کنار یک گلدان پشت به بیرون قرار گرفته بود و کنار آن هم پرندهای در قفس. انتهای مغازه با پارتیشن جدا میشد که پشت آن راهروی کوچکی بود و به محل استراحت رانندهها میرسید. کنار پارتیشن، کتابخانه بود. ردیف بالای آن چند جلد کتاب از مدیریت و بازرگانی و…، چیده شده بود. ردیف پایین هم قرآن، مفاتیحالجنان و چند کتاب دعای دیگر و تابلوی «وان یکاد». روبهروی کتابخانه هم میز و صندلیای بود که تناسب چندانی با بقیه وسایل آنجا نداشت و نوتر به نظر میرسید، با یک دستگاه کامپیوتر، تلفن و قلم و کاغذ روی میز.
لحظهای که وارد آژانس شدم مرد جوان سی و چند سالهای، ایستاده پشت میز، در حال صحبت با تلفن بود. بلند صحبت میکرد. میگفت: «اینها ربطی به ما ندارد…». پس از چند لحظه که سید هم آمد گوشی را گذاشت. مردی که با تلفن حرف میزد، «مهدی روغنی» بود. به طرف سید آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند، طوری که انگار مدتهاست همدیگر را ندیدهاند. سید، با دست اشاره کرد و گفت: «حاج مهدی! این است که دنبال ما راه افتاده…». «حاج مهدی» برخلاف سید تغییری نکرده، فقط چاقتر شده بود. دست دادم و تعارف کرد که روی همان صندلی حصیری «زهوار در رفته» بنشینم. خودش هم نشست روی میز، رو به من. پرسید: «برای چه آمدهای؟» جواب دادم: «برای مصاحبه…» رو به سید کرد و گفت: «سید! فرمانده شمایی، چه کار کنیم؟» سید که روی صندلی کنار آکواریوم نشسته بود، جوابش را همانطور داد: «فرمانده شمایی هر چه شما دستور بدهید.» چندباری بین خودشان تعارف کردند. تعارفی که صوریتر از آن بود که حتی خودشان باور کنند. حاج مهدی هم اهل شوخی و خنده بود، کمی به شوخی و خنده گذشت. بعد حاج مهدی خیلی جدی برگشت و گفت: «ببین برادر! من کلا با رسانهها و روزنامهها مشکل دارم. هر چه دروغ بود درباره ما نوشتند…» دلش از همه روزنامهها و سایتها پر بود، فرقی هم نمیکرد چپ باشند یا راست، اصولگرا یا اصلاحطلب و به قول خودش «بالا یا پایین.» ادامه داد: «از روزنامههای راستی گرفته، مثل کیهان، تا آن طرفیها که دیگر حرفش را نزن…»
چهارشنبه، ۶ فروردین ۹۳، ۷:۳۰ بعدازظهر
حجاریان را خدا زد
بار دومی که برای دیدن «حاج مهدی» رفتم، به قول خودش که میگفت: «من هم که هر بار سراغم میآیند، تیشرت و شلوار راحتی تنم است» با همان توصیف پشت میز نشسته بود و سرش به گوشی موبایل گرم بود. دلخور به نظر میرسید. سرش را بالا آورد و بلافاصله دوباره سرگرم گوشی موبایل شد. با دست اشاره کرد، مقابلش روی صندلی بنشینم…
مزاحم نیستم؟
«چه کار کنم؟ آمدی دیگر…»
ناراحت به نظر میرسید!
«نه مشکلی نیست.»
هنوز قصد مصاحبه ندارید؟
«نه. من با تو مشکل دارم، آب من و تو در یک جوی نمیرود…»
بابت بدقولی که کرده بودم، ناراحت بود. قرار بود نوشته دفاعیه مانندی درباره ماجرای ترور از او بگیرم اما بیآنکه بدانم خیلی دیر شده بود. با این همه وقتی گفتم سؤالاتی دارم که هنوز جوابشان را نگرفتهام، طرد نکرد و گفت اگر لازم بداند جواب میدهد…
شما خود را پیرو ولایت فقیه میدانید اما رهبری کار شما را تایید نکردند.
سرش را از گوشی موبایل بیرون آورد و جواب داد: «ما که پیرو ولی فقیه نیستیم، فقط لقلقه زبانمان است… ولی فقیه یعنی چه؟ یعنی هر چه گفتند گوش کنیم. ما کجا به حرف ولی فقیه عمل کردیم؟ زمان جنگ، حضرت امام(ره) گفت: «اولین ناو آمریکایی که به منطقه آمد بزنید…» ولی بعضی از همین آقایان گفتند این پیرمرد حرفی زد اما شما این کار را نکنید، نگذاشتند… اگر این اتفاق میافتاد اصلا سرنوشت جنگ چیز دیگری میشد.»
مقام معظم رهبری در پیام خودشان در تاریخ ۲۵ اسفند سال ۷۸ درباره حادثه ترور سعید حجاریان فرموده بودند: «ترور ناجوانمردانه نائب رئیس شورای شهر تهران (سعید حجاریان) که در چند روز گذشته اتفاق افتاده، عمل جنایتآمیزی است که میتواند بر ضد مصالح کشور و ملت و نظام اسلامی باشد. ایجاد ناامنی و پدید آوردن جو وحشت و اضطراب برای شهروندان از هدفهایی است که همیشه توطئهگران و دشمنان ایران اسلامی در پی آن بودهاند و این حادثه اندکی پس از انتخابات و در آستانه عید، در جهت همان خواسته شیطانی و خیانتآمیز است.» (روزنامه اطلاعات ۷۸.۱۲.۲۶)
شما هم آن موقع بازداشت شده بودید. چه شد آزاد شدید؟
«تبرئه شدم.»
چطور شد؟
«زندان هم افتادم اما اشتباهی گرفته بودند…» با خنده ادامه داد: «تازه پولش را هم ندادند…»
از جایی حمایت میشدید؟
در حالی که آرنجها را روی میز تکیه داده بود، کف دستهایش را روی هم گذاشت، مقابل صورتش گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت: «خدا…» با لحنی آمیخته به کنایه ادامه داد: «اگر میخواهی درباره این اتفاق بدانی چند تا کتاب نوشته شده برو همانها را بخوان.»
چه کتابهایی؟
«اسمشان خاطرم نیست. فقط یکی از آنها یادم هست آن هم به این خاطر که با نویسندهاش مشکل دارم… «بازی ترور». (حمید) رسایی آن را نوشته.»
بازی ترور نوشته «حمید رسایی» و «سید عبدالمجید اشکوری» است که پیش از آن در صفحه پاورقی روزنامه «کیهان» به چاپ رسیده بود. نویسندگان کتاب معتقد بودند که «با استناد به مطالب چاپ شده در مطبوعات ایام ترور حجاریان، هدف اصلی این واقعه را که تضعیف ارکان نظام اسلامی، دستگاههای نظامی ـ امنیتی و تخریب شخصیتها و پایگاههای دینی و فرهنگی بوده نشان دادهاند.» به زعم نویسندگان کتاب، از حادثه ترور سعید حجاریان، بهرهبرداری سیاسی و جناحی و تبلیغاتی برای تضعیف پایگاههای امنیتی و حتی براندازی نظام صورت گرفت. در این کتاب ادعا شده است که حجاریان خودش دست به ترور خودش زده است.
چرا با رسایی مشکل دارید؟ او هم مثل شما خود را پیرو ولایت فقیه میداند.
«من از رسایی خوشم نمیآید، آدم… گفتم که ماها فقط حرف ولی فقیه را میزنیم، شاید او (پیرو ولی فقیه) باشد، نمیدانم ولی من از او خوشم نمیآید…»
کسی که میگویید، عضو جبهه پایداری است و آیتالله مصباحیزدی پدر معنوی این گروه است…
اندکی مکث کرد و بعد، کمی ناشیانه موضوع را عوض کرد و گفت: «به آرشیو روزنامه یالثارات دسترسی داری؟ آنجا چیزهای خوبی میتوانی گیر بیاوری…»
حتما مراجعه میکنم…
یک روز پس از ترور سعید حجاریان، نشریه «یالثارات» ، ارگان انصار حزبالله، در شماره روز دوشنبه ۲۳ اسفند ۷۸، در مقالهای با عنوان «انصار حزبالله، مجلس ششم و تذکر هفت نکته ضروری» نوشت: «این روزها و در آستانه تبلیغات مجلس و پس از آن، متاسفانه شعارها و علایم خطرناکی از ناحیه جبهه تجدیدنظرطلب و مدعی دوم خرداد ـ که خود را سرمست از غرور باده انتخابات میپندارد ـ پدیدار شده که طبعاً موجب بروز عکسالعملهای بسیار منفی در میان یاران انقلاب و صاحبان اصلی نهضت اسلامی شده است. مسلماً ادامه این رویه مانع از ادامه روحیه وفاق و مدارا شده و تنش میان نیروها را تشدید خواهد کرد.» یالثارات در ادامه نوشته بود: «از دیدگاه تکلیف الهی هیچ وظیفهای مبرمتر و ضروریتر از برخورد قهرآمیز برای قطع ریشهها و شاخ و برگ این شجره خبیث متصور نیست. در چنین وضعیتی تکلیف حزبالله و مدافعان حق و دیانت به روشنی در مواجههای بیگذشت و نفسگیر رقم خورده است و چه بسا امروز از زمره آن ایامالله عزیز مقدر باشد.» در پایان این مقاله آمده بود: «شاید برخی خوش دارند شهروندان در فضای جامعه مدنی صرفاً مقاله بنویسند! اما در یک جامعه زنده توحیدی، برخی مقالهنویسان عنداللزوم وصیتنامه خواهند نوشت.» پس از آن، «عبدالحمید محتشم» مدیرمسئول این نشریه در پاسخ به واکنشها نسبت به این مقاله به «ایسنا» گفته بود: «در بنبست قرار نمیگیریم؛ میایستیم، حتی اگر قیمت آن قتل باشد.»
مهدی روغنی ادامه داد: «آیتالله سعیدی هم کتابی در زمینه ترور در اسلام دارد که نمونههای آن را هم آورده…»
اتفاقا این موضوع برایم سؤال بود… آنچه در این کتاب درباره مجوز ترور نوشته، «حجاریان» را هم شامل میشد؟
«این کتاب را بعد از آن قضیه دیدم… سعید حجاریان را خدا زد. نمیخواهم اغراق کنم که آدم مذهبی هستم ولی این کار، کار خدا بود. از اول تا آخرش تخصصی کار خدا بود. حالا خدا لطف داشت به اسم ما تمام شد و به ما عزت داد…»
کار سعید چیست؟ شنیده بودم موتورسازی دارد…
«نه، سعید هیچ وقت کار آزاد نکرده است.»
کار شما چی؟ واقعا همین آژانس تاکسی است؟
با خنده گفت: «نه… اگر قتلی، غارتی باشد هم انجام میدهم…» هر دو خندیدیم. ادامه داد: «من شغل خوبی داشتم، خیلی خوب اما بیرونم کردند. گفتند برو تو سرت درد میکند برای دردسر…»
چه شغلی؟
«حالا…»
اولین بار لحظهای که وارد آژانس شدم، او (مهدی روغنی)، ایستاده پشت میز، در حال صحبت با تلفن بود. بلند صحبت میکرد. میگفت: «اینها ربطی به ما ندارد، با پروازهای سپاه میرود…» جملهاش را برای کسی که پشت خط بود، دوباره تکرار کرد: «نه، نه… گفتم، اینها ربطی به ما ندارد، با…» همین را برایش توضیح دادم و دوباره پرسیدم: من اینطور شنیدم، حالا واقعا کار شما چیست؟
«شاید داشتیم درباره چیزی صحبت میکردیم، این را گفتهام…»
نه، اولین بار لحظهای که وارد دفتر شدم، داشتید با تلفن صحبت میکردید که من هم شنیدم.
«پشت تلفن گفتم…؟»
بله.
لحظهای مکث کرد، به فکر فرو رفت و یکباره شروع کرد به تعریف یک خاطره. گفت: «یکبار سال ۸۲ در دفتر نشسته بودم، داشتم با تلفن صحبت میکردم، زمان اغتشاشات سال ۸۲ بود…»
۸۲ یا ۸۸؟
«۸۲… تو آن موقع بچه بودی یادت نمیآید (خنده)… در نازیآباد درگیری شده بود، قرار بود ما خودمان را به آنجا برسانیم. نزدیک ۵۰ تا قمه و شمشیر هم زیر میز بود، داشتم با تلفن حرف میزدم.» با خنده ادامه داد: «من هم که هر بار سراغم میآیند، تیشرت و شلوار راحتی تنم است… آمدند و مرا بردند…»
به چه جرمی؟
ابرو بالا انداخت و گفت: «ایجاد اغتشاش و از این حرفها…»
اینکه در سال ۸۸ میگفتند سعید برای میرحسین موسوی تبلیغ میکرد، درست است؟
«نه… اینها را یک عده میگفتند که چهره سعید و امثال ما را خراب کنند… امثال همین رسایی این حرفها را میزدند.»
شما احمدینژادی بودید، درست است؟
«احمدینژادی نبودیم، به احمدینژاد رای دادیم، صدقه سر آقا به او رای دادیم… احمدینژاد هم یکی بود مثل بقیه.»
بود یا شد؟
«بود… این یکی هم که آمده مگر چه گُلی به سر مردم زده… زمان احمدینژاد مردم فقط نان نداشتند بخورند، الان نان ندارند هیچ، آبرو و حیثیتشان را هم بردهاند.»
منظورش توافقنامه ژنو بود. بار قبلی هم که پیشش بودم بیشتر صحبتمان به همین گذشت.
پرسید: «متن انگلیسی توافق را خواندهای؟»
زبان انگلیسیم آنقدرها خوب نیست، شما خواندهاید؟
«نه، ولی نبویان، متن آن را کاملا شرح میدهد.»
محمود نبویان؟
«اسم کوچکش را نمیدانم… همینکه نماینده مجلس است.»
«محمود نبویان»، عضو جبهه پایداری، از شاگردان آیتالله مصباحیزدی و از همفکران «حمید رسایی» است. سیدی سخنرانی او (نبویان) را نشانم داد…
یکی از آن را به من میدهید؟
دستش را پس کشید و با خنده گفت: «نه محرمانه است. البته خودم هزار تا از آن را پخش کردهام…»
خب معنی محرمانه را هم فهمیدیم…
گفت: «من با تو مشکل دارم، حل شدنی هم نیست.» با لحنی جدی اما پشت خنده گفت: «پاشو برو بس است دیگر میخواهم قلیان بکشم…»
دوباره خواستم دفاعیهشان در دادگاه را بدهد…
گفت: «نمیدهم… مدیرمسئول یکی از روزنامهها یکبار پیش من آمد و کلی اصرار کرد که دفاعیه را به او بدهم اما این کار را نکردم…»
حسین شریعتمداری بود؟
با لحنی عجیب جواب داد: «شریعتمداری؟ نه، او را که اصلا قبول ندارم.»
قبلا هم گفته بود که از شریعتمداری دل خوشی ندارد. هنوز هم از اینکه روزنامه کیهان، «سعید امامی» – معاون سیاسی وقت وزیر اطلاعات و متهم ردیف اول قتلهای زنجیرهای – را عامل بیگانه خوانده بود، عصبانی بود.
دعایی روزنامه اطلاعات آمده بود؟
«نه، دعایی هم نبود… اما با دعایی یک خاطره دارم.» با خنده شروع کرد به گفتن خاطرهاش با دعایی. گفت: «یکبار دعایی را با موتور رساندهام. ۱۸ سالم بود، آقای دعایی جلوی مجلس قدیم در خیابان ایستاده بود، صدایش کردم گفتم آقای دعایی بفرمایید برسانمتان. گفت: «برو بچه سر به سر من نگذار.» نشانی که دادم مرا شناخت و گفت: «این روزها آدم به کسی نمیتواند اعتماد کند.» سوار شد و من هم رساندمش.» خاطرهاش که تمام شد، گفت: «ببخش من انقدر رُک حرف میزنم ولی برو بس است، میخواهم قلیان بکشم. مؤید باشی.»
بیشتر از آنچه انتظار داشتم برای جواب به سؤالاتم وقت گذاشته بود… خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
پنجشنبه، ۲۹ اسفند ۹۲، ۶:۵۰ غروب
پشیمان نیستم
از ایستگاه مترو شهرری پیاده شدم. ۱۰، ۱۲ دقیقه به ۷ غروب مانده بود. خیابان شلوغ بود و مردم در تکاپو برای رسیدن به خانه. به طرف خانه پدر سعید راه افتادم. آرام راه میرفتم. سؤالها در ذهنم این طرف و آن طرف میرفت. وارد کوچه شدم، تاریک تاریک بود، تنها، انتهای آن، سایه نوری روی زمین افتاده و کوچه را روشن کرده بود. قدمهایم تندتر شد. نزدیکتر شدم. نوری که انتهای بنبست را روشن کرده بود از خانه پدر سعید بود. در خانه باز بود و مردی با لباس راحتی داخل حیاط، پشت به کوچه خم شده بود و جارو میزد. سلام کردم، برگشت و جواب داد. «سعید» بود. نسبت به عکس ۱۴ سال پیش که تنها تصویر او در ذهنم بود، کمی درشتتر به نظر میرسید. موهایش را کوتاه کرده بود و البته کمی هم ریخته بود. ریشش بلندتر شده بود. خبری از لبخندی که در دادگاه به لب داشت نبود، برخلاف سید مرتضی که هنوز میخندید.
برای اینکه مطمئن شوم، پرسیدم: آقا سعید؟
جواب داد: «بفرمایید… مراقب باشید خیس نشوید.»
حواسم هست… مدتهاست دنبال شما هستم، فکر کنم یک سالی میشود…
سعی میکرد جدی نشان دهد، برای همین ابروهایش را در هم کشیده کرد و گفت: «بله یک سالی میشود…» در حالی که خم شد شلوارش را که تا زانو بالا داده بود درست کند، گفت: «حالا مرا دیدی؟»
بله و خوشحالم از این بابت…
«خب بفرمایید؟»
میخواستم با شما گفتوگو کنم.
«الان…؟!»
نه، هر وقت که فرصت بهتری فراهم شد.
«راستش من خیلی در نخ مصاحبه و این جور چیزها نیستم. آقا مهدی (روغنی) هم خط مشی و دید مرا درباره روزنامهها و رسانهها گفته. در مورد روزنامهها چه این طرفی چه آن طرفی علاقهای به مصاحبه ندارم. دنبال چه هستی؟» دوباره تکرار کرد: «مراقب باش پایت خیس نشود… داشتم موکت میشستم، گفتم اینجا را هم تمیز کنم.»
واقعیت…
«الان، روزنامهنگارها دنبال خط مشی خاصی نیستند، کاسبی میکنند. خیلی طرف باید این کاره باشد که هم خط مشی خودش را دنبال کند و هم کارش را بکند، اما اگر بخواهد خط مشیاش را دنبال کند کاسبیاش میخوابد… در هر کاری نیت و هدف مهم است و اینکه به چه میخواهی برسی. چرا دنبال یک موضوع بهتر نمیروی؟ این همه موضوع چسبیدهای به ما!»
مثلا چه چیزی؟
«موضوع هستهای، توافق ژنو، متن انگلیسی توافقنامه را خواندهای؟»
شما خواندهاید؟
«متن انگلیسیاش هیچ مطابقتی با آنچه اینها میگویند، ندارد. ۲ تا از نیروگاهها را پلمپ کردهاند…»
دنبال موضوعات دیگر هم هستم اما این موضوع در حیطه کاری من نیست… در این چند وقت خیلی حرفها که در مورد شما شنیدم.
«مثلا؟…»
اینکه شما قهوهخانه و موتورسازی داشتهاید و حتی اینکه اعتیاد پیدا کردهاید!
«موتورسازی نداشتهام. قهوهخانه برای سال ۸۲ بود. بعدش که درگیریهای سال ۸۲ شروع شد، بستند… من از بچگی معتاد بودم یعنی از کلاس پنجم معتاد بودم!»
به چی؟
«به هرچیزی که آدم عادت بکند معتاد میشود!»
نه، میگفتند به مواد مخدر اعتیاد پیدا کردهاید…
«خب بگو… اگر عادت به قلیان و سیگار اعتیاد است، بله من معتاد بودم.»
یک روحانی که میگفت عضو جامعه روحانیت مبارز است و مدعی بود شما را کاملا میشناسد، اینها را میگفت…
با تعجب جواب داد: «ما روحانی در گروهمان نداشتیم…!
ولی این روحانی میگفت کاملا از نزدیک شما را میشناسد…
(شماره سعید را هم از این روحانی گرفته بودم. به واسطه یکی از دوستان تازهیافتهام، «جواد»، با او آشنا شدم. جواد چندین ماه در انفرادی «اوین» بود. میگفت «جرم من مبارزه با مفاسد اقتصادی بود… با این حاج آقا هم در زندان آشنا شدم.» جواد میگفت: «او را به جرم تظاهر به ارتباط با مسئولان عالی نظام بازداشت کرده بودند.» روحانیای سی و چند ساله با قدی کوتاه، عبایی قهوهای رنگ بر دوش، عمامهای سفید بر سر و عینکی «فوتوکرومیک» بر چشم که موقع حرف زدن چندان به کارش نمیآمد و بیشتر از بالای شیشههای عینک به آدم چشم میدوخت. هر از چند گاهی با انگشت اشاره، عینک را که روی صورتش سُر خورده بود بالا میداد تا مقابل چشمهایش قرار دهد. تمام وقت متکلم وحده بود. اول صحبتهایمان گفت: «تازه از عسلویه برگشتهام، با وزیر اطلاعات و آقای زنگنه، وزیر نفت، آنجا بودیم…» در اولین و آخرین دیداری که با او داشتم، بیشتر حرفهایش به موضوعاتی گذشت که هیچ ربطی به سعید عسگر نداشت. پس از یک ساعت زمان خداحافظی، با این قرار که «اگر سعید را پیدا نکردم با شما گفتوگو خواهم کرد…»، حاضر شد شمارهای از سعید بدهد. میگفت: «من اینها را بهتر از هر کسی میشناسم، با اینها زندگی کردهام. هر چه درباره سعید و دوستانش میخواهی بدانی از من بپرس…»)
«جواب مرا ندادی نیت و مسیر و هدفت چیست؟»
واقعیت را بدانم…
«خب دنبال مسائل دیگر برو…»
دنبال مسائل دیگر هم بروم، باز همین حرف را میشنوم که چرا دنبال مسائل دیگر نمیروی!… با این همه دنبال مسائل دیگر هم هستم. دوست دارم افکار شما را بدانم.
«افکار ما را بدانی که چه شود؟»
برایم جالب است… برادرتان میگفت خیلی اهل مطالعه شدهاید؟ (بهمن ماه بود که برادرش «امین» را دیده بودم. سرباز بود. تازه به خانه برگشته بود و داشت ناهار میخورد که آمد جلوی در و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. شبیه برادرش سعید در سن و سال ۲۰ سالگیاش بود، اما آرامتر از او به نظر میآمد. امین میگفت: «سعید عوض شده و بیشتر وقتش را به مطالعه میگذراند. من هم خیلی نمیبینمش» از کار سعید خبر نداشت یا اینطور وانمود میکرد.)
گفت: «خب، بیشتر وقتم را برای مطالعه میگذارم، که چه!؟»
خب برایم جالب است اینکه شما بخش عمدهای از زمانتان را برای مطالعه گذاشتهاید…
«این کجایش جالب است؟»
جالب است چون خیلیها فکر میکنند شما جز چند کتاب خاص چیز دیگری نمیخوانید…
«در واقع بیشترین وقتم را برای مطالعه میگذارم چون ما وقتی بخواهیم کاری را انجام دهیم یا از کاری دفاع کنیم باید نسبت به آن شناخت داشته باشیم، برای شناخت هم منابع وسیع لازم است و این یعنی باید زیاد مطالعه کنیم. در سنی که الان هستیم، روزی ۱۵ ساعت مطالعه باید یک کار عادی باشد. چند سال دیگر ما نمیتوانیم، سلولهای مغز از کار میافتد اصلا نصف بدنت دیگر کار نمیکند. مدیرمسئول روزنامه یالثارات، عبدالحمید محتشم، خدای مطالعه بود، هر وقت میدیدمش در حال مطالعه بود که یک دفعه یک طرف مغزش از کار افتاد و سکته مغزی کرد، تازه دوباره روبهراه شده، روزنامهها نوشته بودند… مشکل ما همین است که قرآن را نخواندهایم. روایت است که قرآن ۷ لایه دارد و هر که در آن عمیق شود هر چه در کتابهای دیگر باشد هم میفهمد. مشکل ما این است که قرآن را خوب نخواندهایم. علامه حسنزاده آملی و علامه جوادی آملی و امثال این بزرگان خیلی در این زمینه تحقیق و مطالعه کردهاند. علامه جوادی آملی به زبان عبری مسلط است، بهتر از یهودیها و مسیحیها تورات و انجیل را بلد است. برای اینکه خودشان متن اصلی را بخوانند و سرشان کلاه نرود. متاسفانه ما دیر به پست این بزرگان خوردیم یعنی دیر این افراد را شناختیم، زمانی که دیگر پیر شدهاند والا اگر زودتر با این شخصیتها آشنا میشدیم میرفتیم آویزان آنها میشدیم که یک چیزی یاد بگیریم…»
مثال آمدن من به اینجا هم، همین عبری یاد گرفتن است برای اینکه متن اصلی را بخوانم و کلاه سرم نرود…
«من خبرنگار نیستم اما سرم کلاه هم نمیرود. هر خبری را نه میخوانم، نه گوش میدهم، خبر دروغ مثل هوای مسموم است. شما دوبار خبر دروغ بشنوید یعنی هوای مسموم استشمام کردهاید و دیگر ریههایتان از کار میافتد… بخشهایی از تورات را دزدیدهاند همهاش هم درباره موعود از مکاشفات «حزقیال نبی» است اگر اشتباه نکنم… خیلی محرز تحریف کردهاند. در عصر ارتباطات یک بخش را حذف کردهاند، خیلی راحت…» لبخندی زد و گفت: «میگویند حذف نکردهایم، اضافه بوده… من هم نسخه قدیمیاش را دارم هم جدیدش را… برو وقت اضافه گیر آوردی فقط مطالعه کن.»
با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «هر کتابی را هم نخوان…»
شما چه کتابهایی میخوانید؟
«تاریخ را بخوانی از همهاش بهتر است. از امیرالمومنین(ع) روایت است که تاریخ تکرار میشود، ظلم تکرار میشود فقط ممکن است گاهی شکل آن فرق کند. از تاریخ اسلام تا به امروز هر بار که کوتاه آمدیم یک نتیجه گرفتهایم، هر بار هم که ایستادهایم و مقاومت کردهایم یک نتیجه دیگر… تاریخ صدر اسلام یا از اول ایران بخوان… تاریخ معاصر هم خیلی نخوان، چون آنقدر روایتهای مختلف و زیادی هست که آدم گیج میشود…» ادامه داد: «کتاب «زرسالاران یهودی و پارسی» نوشته «عبدالله شهبازی» را هم توانستی گیر بیاوری بخوان، درباره یهود است… یهودیت دین نیست نژاد است. اگر نژادت بنیاسرائیلی نباشد حسابت نمیکنند… الان هم دارند سرمایههایشان را از آمریکا به چین انتقال میدهند، احتمال اینکه چین ابرقدرت شود قوی است، که این خوب است…»
چرا؟
«چون یکی از علائم ظهور است…» دوباره و اینبار جدیتر از قبل دستش را جلو آورد و رویش را به طرف خانه کرد و گفت: «برو به سال تحویلت برس. خداحافظ…»
«حجاریان» گفته «سعید عسگر» ماشه بود.
برگشت و پرسید: «سعید عسگر چی بود؟»
ماشه.
(حجاریان در مصاحبه با یکی از روزنامهها گفته بود: «معتقدم سعید عسگر در جریان ترور من کارهای نبود. عسگر تنها ماشه بود. آنهایی که ماشه را کشیدند مهم هستند.» او درباره آزادی سعید عسگر نیز گفته بود: «۱۵سال زندان برایش در نظر گرفته شد، اما بعد از یک سال آزادش کردند. جالب اینجاست که ترور من حتی برای عسگر و همدستش پیشینه کیفری هم به حساب نیامد. وقتی ضارب من به همراه تیم خود به دلیل حمله به خوابگاه طرشت دانشگاه علامه طباطبایی و ضرب و شتم دانشجویان و تخریب خوابگاه، دادگاهی شدند در کیفرخواست قرائت شده ضارب من فاقد پیشینه کیفری معرفی شد که این امر مورد اعتراض وکیل دانشگاه قرار گرفت.»)
سعید انگار که کمی گیج شده باشد، چشمهایش را برای چند لحظه، چند بار باز و بسته کرد، دستش را در حالتی که انگار اسلحه به دست گرفته و انگشت سبابهاش را روی ماشه گذاشته، جلو آورد و انگشتش را تکان داد و پرسید: «ماشه؟!»
بله…
با بیاعتنایی گفت: «نمیفهمم…»
یعنی پشت پرده افراد دیگری بودند…
باز کمی تعلل. جواب را پیدا کرد، به خودش آمد. برگشت به پشت سرش نگاه کرد و با تمسخر گفت: «شما پرده میبینید؟ ما خودمان هم به زور رفتیم، پرده کجا بود؟!!…» با حالتی که گویی حوصله بحث ندارد ادامه داد: «اصلا همین است… تو اینطور فکر کن… برو آقا خداحافظ.»
من جور خاصی فکر نمیکنم، گفتم که فقط آمدهام از زبان شما بشنوم…
کمی نزدیکتر آمد و گفت: «چقدر آن طرفیها را میشناسی؟ اول آن طرفیها را بشناس، آن طرف خیلی مرموز است. ما اصلا مرموزیتی نداریم. یک کار بوده که خیلی صاف و ساده هم انجام شده… برو آن طرفیها را بشناس. کتاب «شنود اشباح» را بخوان، به دستت میآید که عناصر سازمان مجاهدین مثل بهزاد نبوی، سعید حجاریان و… چطور بودند، بعد اینکه شناخت پیدا کردی بیا اینجا برایت توضح بدهم.»
شما شناخت داشتید؟
«خیلی خوب… آدم باید خیلی احمق باشد که کاری را بدون شناخت انجام دهد و بعد بگوید غلط کردم… حجاریان خیلی ادعایش میشود. همه حرفهایی که در مجلات و مصاحبه با روزنامهها میزند، حرفهای دیگران را قی میکند… «اکبر گنجی» دیپلم نداشت، مفسر شده بود. کتابهایی که اکبر گنجی نوشته همه اطلاعاتش را سعید حجاریان داده بود، خود حجاریان نقش مستقیم داشت. در کارهایی که در کتابهای «عالیجنابان سرخپوش و عالیجنابان خاکستری» آمده آمارش را سعید حجاریان میداد، تو (حجاریان) خودت نقش مستقیم در همه این کارها داشتی، حالا آمدی اسمت را خط زدی؟! قبل از اینکه اسمش اینطور مطرح شود، با اسم مستعار «جهانگیر صالحپور» مطلب مینوشت. برو مطالبش را ببین… ببین چه میگفت… در حلقه کیان، تو (حجاریان) چهکار میکردی؟»
در قضیه سعید امامی هم؟!
«سعید امامی ربطی به این موضوع نداشت…»
حجاریان درباره ارتباط ترور خود با پرونده قتلهای زنجیرهای و «سعید امامی (متهم ردیف اول قتلهای زنجیرهای)» گفته بود: «ترور من دقیقا به دلیل پیگیریهای من در پرونده گروههای «خودسر» در موضوع قتلهای زنجیرهای بود.»
پرسیدم: حاج مهدی (روغنی) از اینکه حسین شریعتمداری، «سعید امامی» را عامل بیگانه خوانده بود، خیلی ناراحت بود! (روزنامه کیهان، مورخ ۳۰ خرداد ۱۳۷۸ از «سعید امامی» به عنوان «عامل مشکوک در ارتباط با بیگانگان» نام برده بود.)
جواب داد: «اتفاقا حسین شریعتمداری بیشترین سمپاشی را علیه ما کرد. ولی چون فعلا مورد وثوق آقاست، البته نمیگویم تایید صد درصد، اما به هرحال بهتر از آن طرفیها است، ما هم چیزی نمیگوییم. هر چند اگر خطرناک شود، خطرش بیشتر از آن طرفیها خواهد بود. فعلا خطرناک نشده و جایش را دارد، شاید پستش را بگیرند برگردد، اما ملاک و معیار برای ما آقاست. خیلیها در سال ۸۸ اکثرا به مشکل خوردند… به ما انگ میرحسینی هم زدند، عین خیالمان هم نیست….»
راستی بودید یا نه؟!
«روزنامهها و سایتها که نمیآمدند مستقیم از خود ما بپرسند، میگفتند شنیدهها حاکی از این است! و… من موسوی را میشناختم. آن موقعی که شهید دیالمه سند ماسونی بودنش را در مجلس رو کرد، مجلس دو فوریت آن را برای فردای همان روز تصویب کرد، درست است؟ غروب حزب جمهوری اسلامی رفت هوا. این مشکوک نیست؟ پسرعموی میرحسین سفیر ایران در لندن رابط اصلی میان آقایان و یعقوب نیمرودی بود! یعنی هیچ ارتباطی بین اینها نیست؟…»
کمی از در فاصله گرفته بود، ادامه داد: «در درگیریها یکی به من گفت شما هم مگر با ما هستید؟ گفتم شما با کی هستید؟ گفت با احمدینژادیم. پرسیدم بقیه بچههاتان هم احمدینژادی هستند؟ گفت: آره، همه همینیم. گفتم خاک بر سر همهتان. مصداق شده احمدینژاد؟ احمدینژاد خودش هم مهره است، یک سرباز است، درست عمل کرد بهتر، اگر نه میزنیمش کنار… من باید از نظر آقا تبعیت کنم. هی بر طبل تقلب زدند. از قبل انتخابات شروع کرده بودند میگفتند که میخواهد تقلب شود، «عفت خانم» (همسر هاشمی رفسنجانی) هم آمده بود نظر میداد…»
بلافاصله ادامه داد: «البته با کاری که یک تعداد از بچههای «فیروزآباد» شهرری با «فائزه» (دختر هاشمی رفسنجانی) انجام دادند هم مخالف بودم. در حریم حضرت عبدالعظیم کسی نباید به خودش اجازه دهد که به کسی توهین کند. هر کسی که بوده اشتباه کرده، بچه حزباللهی هم بوده اشتباه کرده است. ۲ ساعت بعد فیلمش روی «بیبیسی» بود. چطور بچه حزباللهی بوده که این را نفهمیده! بازی بود…»
دوباره به اینکه گفته بودند او در انتخابات ۸۸ برای میرحسین تبلیغ میکرد، اشاره کرد و ادامه داد: «یکی از کسانی هم که فکر میکردند اگر نیاید بهتر است، ما بودیم. جلوتر هم میخواستند تیغ ما را کُند کنند. من قبل از این اتفاقات به یکی از رفقایم گفتم که اینها سه هدف دارند. یکی کند کردن تیغ ماست که رفیقم گفت بعید میدانم درگیری شود! گفتم، مطمئن باش اتفاق میافتد. یکسری از بچههای این طرف به دلیل سواد کم، بازی خوردند. حساب کن یک نفر در مصلی میآید و حرفهایی در حمایت از احمدینژاد میزند و بعدش هم در عزاداری میگوید عورت فلانی بیرون زده… چرا؟! چون قبلش پیشنهاد پست گرفته بود.»
همان که این حرف را زده بود؟
«بله… گفته بود احمدینژاد مثل حضرت آدم در بهشت است، ما بهشت را برایش درست کردیم و خودمان هم بیرونش میکنیم. پیشنهاد پست وزارت ارشاد گرفته بود.» دوباره گفت: «برو… اول سال هر کاری که انجام دهی تا آخر سال همان کارت میشود!»
یعنی تا آخر سال چه کار میکنم؟
«تا آخر سال در خانه این و آن میروی…»
دستش را برای خداحافظی جلو آورد؛ گفت: «حواست باشد پایت داخل لجنها نرود…»
حواسم هست… دست دادم…
«برو دیگر، خیلی دیر شد، بگذار من به کارهایم برسم…»
پشیمان نیستید؟
«پشیمان؟!… نه.»
منبع: تدبیر ۲۴
خیلی جالب بود بیشتر از این دست مطلب ها بزار هراز