حورالعظیم از تو خجالت میکشد…
بیقرارم..
مادر که برف نبودنت به روی موهای خرمایی اش نشسته میگوید از تو چیزی نپرسم…
میگوید که خیز رفته ای تا خمپاره های لعنتی دامنم را نگیرد ….
میگوید از تو چیزی نپرسم که کبودیه سرفه های خردلی ات کلافه ام می کند…
میگوید چیزی نپرسم که چشمان لرزانش حرف تازه ای برای گفتن ندارند..
بیقرارم…
اینروزها که عاشق تر از همیشه …
تمام روزهای هفته را گم کرده ام و از باران های نباریده ی مرداد رد شده ام و به تب لرزه های مشکوک شهریور رسیده ام ؛
در این سحرگاه که همه ی بغضهای آسمان بر سر من خراب شد ؛
دوباره عاشقت شدم…
عاشقت شدم و سنگینی تمام این روزهای خسته را به پاهای نحیفم بسته ام ..
من منتظرم و تو هم که سر سازش نداری..
سالهای دوریست که ایوب وار به هر راهی که به تو ختم میشود چشم دوخته ام ،
انگار چشمهایم را در تمام راه ها جا گذاشته ام…
نمیدانم الان کجایی و در زیر کدام باران قدم میزنی..
نمیدانم کجایی و در پای کدام غربت دلگیر سجاده عشق پهن کرده ای و نماز ایستاده ای..
فقط یک چیز را خوب میدانم…
که از روزی که من آمدم تو نبودی…
تو نبودی و من به دنیا چشم باز کردم…
تو نبودی و من حسرت لمس دستانت به دلم ماند…
تو نبودی و هر بار هر کسی پدرش را صدا میزد ؛ دلم …
وای…
دلم…
و حالا ؛ هم ، من منتظرم ؛ هم تو سر سازش نداری..
تو نیستی و من..
هر روز …
من منتظرم و کاش تو دستهایت را نذر این تنهایی کشنده ام کنی…
میبنی؟؟
من دیگر مرد شده ام ..
این را مادر هم میگوید..
مرد شده ام!
مرد شده ام اما مرد این خانه هنوز با نبودنت خو نکرده است…
اینروزها شهریور به انتها رسیده و من ؛ خسته تر از دیروز..
اشک هایم را نذر تنهایی ام میکنم ؛
در سرزمین پاییزهای بیقرار..
راستی
پاییز در راه است…
حور العظیم از تو خجالت میکشد..
من هم از تو خجالت میکشم..
شهریور هم از تو خجالت میکشد..
پاییز در راه است ؛ من هم که چشم به راه…
چشم به راهم که بیایی!!!
پاییز در راه است و تو قول داده بودی که با پاییز بر میگردی..
پاییز در راه است ؛ من واین کوچه ی منتظر چشم به راه برگشتنت…
انتظار اینکه تو بیایی…
از همان راهی که نبودنت را فریاد میزند..
می آیی؟
نمیدانم..
ابنروز ها من بی تو احساس بدی دارم..
من!
بی تو…
چقدر تلخ شد..
حتی واژه ها نبودنت را فریاد می زنند…
امشب باران می بارد و حال من خوب نیست..
امشب مثل هر شب و مثل تمام شبهایی که مرا به نبودنت در این خانه بسته اند حال خوبی ندارم…
حالا که نیستی ؛
حسرت لمس دستانت به دلم مانده..
حسرت یک آغوش امن برای امانت دادن اشک هایم هم به دلم مانده..
حتی حسرت روشن کردن شمع در غروب پنجشنبه به دلم مانده..
باران میبارد ؛
و من بیقرارم…
بیقرارم و تو خوب میدانی من در بیقراری مقر می آیم…
حال عجیبی دارم..
باران می بارد..
و تو خوب میدانی که من باران را چقدر دوست دارم ؛
باران می بارد ؛ و این رویای کودکانه ؛
که هر بار من گمان میکردم که شاید تو با باران بباری..
با لبخند گیرایت و با معصومیت کودکانه جا مانده در عکسهایت..
اما نمیدانم چرا باران امشب مهربان نیست ؛
وحشت نبودنت را بیشتر میکند و ته دلم را خالی تر..
اینروزها هم تمام راه های تو به من ختم نمیشود و هم من با تمام رفتن هایم هنوز اینجا جا مانده ام…
دست خودم نیست…
چه کنم که اینروزها در چشمانم خبری از رد پای تو نیست…
بیا…
قدر یک خواب بیا..
فرهاد عزیزی
جناب آقای عزیزی سلام .از متن زیبا و فاخرت کمال سپاس را دارم . آرزوی موفقیت و طول عمر و سلامتی برای مادر محترم دارم .
و ای کاش ناشدنی … که قدر یک خواب بیاید…
درود بر شما
شعر سراسر احساستان بر دلمان نشست
این پاییز و شب های بلندش
بادهای بیقرارش
و برگ های سرگردانِ لحظه های سرد
تمام رویشان سیاه
از شعر سپید شما
که سپیدی اش را
از دل تنگتان
از جای خالی پدر
که برای تک تک ما پدری کردند
دارد
…
احسنت
دل نوشته هایی که خوب به دل میشینه …
آرزوی موفقیت
بسیار زیبا بود…
غمگین همچو فرزنی که آخرین سربازی که از جنگ بر گشت پدرش نبود…
هواییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی سررررررررررررررررررررررررررر فرهاد بیقراررررررر
به به