آستينهايش را بالاميزند؛ دستهايش در 23 سالگي هيچ نشاني از زنانگي ندارند؛ خط خطي و جاي تيزي و زخمهاي كهنه دارد.
دختري که روبه روي من نشسته از شروع مصرف مواد در 13سالگي، از مادر و خواهر معتاد و پدر مواد فروشش ميگويد. چهار ماه پس از پاکي روي خط لرزان سقوط ايستاده است و دستش به هيچ جا بند نيست، خيلي شبيه من است، شبيه ديگر دختران همسنش اما… زيبايي روي صورتش ماسيده، چشمهاي درشت مشکياش چشم گيرند اما بينور.
راهي يك مركز گذري ترك اعتياد زنان ميشوم، جايي كه در آن هر روز به دخترك روبهروي من و ديگر زنان معتاد يك وعده غذاي گرم، يك سي سي متادون، سرنگ و … مي دهند تا در قدم اول آسيبهاي حضور آنان در جامعه كاهش يابد و در قدم دوم با برگزاري كارگاههاي خياطي و عروسكسازي و… و ساير امور مددكاري، آنان را در مسير ترك كردن و توانمند شدن كمك كنند.
آمارهاي رسمي ميگويد 70 درصد تماسگيرندگان با خط ملي اعتياد زنان هستند و در عين حال اعتياد خود آنها همواره يك تابو بوده است.
به دوست مشتركمان قول دادهام مراقب سوالهايم باشم تا زخمي را كه توان بستنش را ندارم ، باز نكنم.
کنجکاوم درباره زندگي دختر بدانم، مضطرب مي گويد خب بپرس، مي گويم هرچه خودت دوست داري تعريف کن و او هم مي گويد:20 سالم بود که از خانه فرار کردم و کارتون خواب شدم. بعد از مدتي دربه دري به ناچار با مردي 50 ساله که فروشنده کيلويي مواد مخدر بود صيغه شدم. او مرا در تزريق کراک انداخت تا آرام باشم و برايش جنس ببرم و بياورم. خيلي وقتها براي ذرهاي جنس که کم ميآمد کتکم ميزد تا آن جايي که تمام بدن و سر و صورتم را خون ميگرفت. بعد از گذشت سه سال ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود و از خدايم بود با يک يا دو کيلو جنس دستگير شده و به زندان بيفتم. با خودم ميگفتم آنجا ديگر راحتم و هيچ دغدغهاي ندارم.
تا هيچ رفته، تا روزهايي که درد به استخوان که نه پوست به استخوانش رسيده بود، آنقدر که بالشتي واسطه آشتي اش با زمين ميشد.
چهرهاش را در هم مي کشد، چيزي شبيه درد در چهرهاش موج مي زند و ادامه مي دهد: خسته شده بودم، تمام رگهايم ترکيده و دست و پاهايم پارهپاره شده و دندانهايم ريخته بود. فکر کنم شش ماهي مي شد حمام نميرفتم. استخوانهايم زده بودند بيرون و اذيتم مي کردند، آنقدر که نه مي توانستم بنشينم و نه بخوابم؛ هميشه بالشتي با يک بند به من وصل بود.
چشمهايم روي بدنش مي چرخند، اما جز صورت استخواني و ظاهر لاغرش نشاني از استخوانهاي بيرون زده نمي يابم.
داستان را از ميانه شروع کرده، مي پرسم اولين بار کي مصرف کردي؟ جواب مي دهد: 13ـ14ساله بودم که سراغ مواد رفتم. مادرم خانههاي مردم کار مي کرد. هفت صبح مي رفت و 12شب با لباسهايي خيس و پاهاي ورم کرده برميگشت. هميشه پادرد داشت و رنگ پريده بود. خيلي از حال و روزش بدم مي آمد.
پدرم هم فروشنده خرده پاي موادمخدر بود و هيچ چيز و هيچ کس حتي زن و بچهاش برايش مهم نبود، آنقدر که مادرم را در مصرف مواد انداخت تا آرام باشد و مادرم بعداز مدتي زيرخاک آرام گرفت.
اينها را با بغض مي گويد، بي توجه به من حرف ميزند، انگار داستان نداشتههايش را براي خودش بازگو ميكند و مي گويد: همه اينها باعث شد به دنياي بيرون پناه ببرم. با پسري دوست شدم که تمام محبتي را که از خانواده طلب ميکردم و نمي دادند به من مي داد. وقتي متوجه شدم مصرف کننده است ترس از دست دادنش باعث شد شريک مصرفاش شوم.
اين اولين بار بود، اولين بار که مواد مصرف کردم، ترياک خاموشام کرد. حس کردم ديگر به هيچ کس و هيچ چيز احتياج ندارم، اينکه کسي به من محبت کند يا نه، پول داشته باشم يا نه، چيزي بخورم يا نه ديگر برايم مهم نبود، از او دور شدم و به سمت مواد رفتم.
بعداز مدتي پدرم به زندان افتاد و من بي مهاباتر به کارهايم ادامه دادم. در مدرسه شيشه مي شکستم، بچهها را کتک مي زدم. هر کاري مي کردم تا اخراجم کنند. بالاخره يک روز 110آمد و من رابرد. در کل آموزش و پرورش نسخهام پيچيده شد. مسئوليت درس خواندن از دوشم برداشته و به خيالم از هفت دولت آزاد شدم. خواهرم مصرف کننده شديد هرويين بود و من هم بعداز اخراج ترياک را کنار گذاشتم آلوده به هرويين شدم و چند وقت بعد هم از خانه فرار کردم.
بعد لحظاتي سکوت مي کند… از صندلي اش بلند ميشود و در اتاق چرخي ميزند.
حالش عوض شده ، انگار برگشتن به گذشته بدتر از خماري است، خماري آن روزها و اين روزهايش!
از بيرون صداي زناني مي آيد که همه در يک چيز شريكند، اراده براي ترک اعتياد و گريز از زندگي که آنان را به اين حاشيه جنوبي شهر رانده است. قرارمان در اين اتاق کوچک در مرکز گذري ارائه خدمات به زنان معتاد است. ديوارها پر از تابلوهاي UNODC درباره مضرات ترياک، حشيش، کراک و شيشه است.
دوباره شروع ميکند به تعريف. صدايش حالا ديگر از آن بيخيالي اول گفتوگومان فاصله گرفته، آرام است و رنگي از غم دارد: پارسال از آن مرد جدا شدم به خانه برگشتم. مادرم مرده بود و برادر کوچکترم معتاد و کارتون خواب زيرپلهها شده بود. زندگي مان خيلي آشفته بود. در خانه از هم مواد ميدزديديم و واقعا مادر مرده شده بوديم. همان وقتها برادرم تصميم به ترک گرفت وبه کمپ رفت،50 روز ديگر يک سال از پاکياش مي گذرد. من و خواهرم هم تصميم به ترک گرفتيم اما دو بار لغزيديم. خواهرم هنوز مصرف کننده است اما من چهار ماه است که پاک هستم.
با خودم مي گويم چه خوب كه به قسمتهاي خوب داستانش رسيديم، حتما حالا صدايش رنگي از نشاط ميگيرد اما وقتي ميپرسم الان کجايي و برنامهات براي آينده چيست؟ با دستهايش صورتش را فشار مي دهد، نفس عميقي مي کشد که بي شباهت به آه نيست، مي گويد: اگر به من باشد خيلي کارها دوست دارم انجام دهم. دوست دارم دستها و دندانهايم را درست کنم تا ديگر گاو پيشوني سفيد نباشم.
بروم سرکار، درسم را بخوانم، به خانه برگردم و پر و بال برادر17سالهام را که پاک مانده بگيرم. پدرم سال ديگر آزاد مي شود و دوست دارم خانواده يکبار ديگر دورهم جمع شويم.
مي دانيد من به از دست دادن عادت دارم نه به دست آوردن! خيلي فکرها در سر دارم اما دستم به جايي بند نيست. خيلي جاها رفتم اما جواب نگرفتم. در اجتماع هيچ کس نمي خواهد ما را درک کند. در حالي که اگر من ظاهرم اين است شايد باطنم زيبا باشد، شايد کارم خوب باشد.
کوله کوچکش را به دوش مياندازد و ميرود تا در ميان خيابانهاي شلوغ شهر و نگاههاي بي تفاوت يا برچسبهاي ديگران گم شود. به کاغذ سوالات بي جوابم نگاه مي کنم، سوال آخر از جلوي چشمانم مي لغزد که “آيا تستHIV دادهايد؟” يادم ميآيد که حتي يادم رفت اسمش را بپرسم، زير لب مي گويم، سلام مسافر!