وبلاگ خاکریز 45 :عید سال 79 بچه های بسیج دانش آموزی رو بردیم برای مناطق جنگی جنوب اردوی راهیان نور اون موقع امکانات خیلی کم بود نزدیک به 1000کیلومتر راه داشتیم و تمام اندوخته هامون جمع کردیم با هزینه خورد و خوراک یه اتوبوس معمولی هم نتونستیم بگیریم ناچار دست بکار شدیم و پس از کلی نامه نگاری از شهرداری یه اتوبوس درون شهری گرفتیم.
اتوبوسش نو بود اما صندلی هاش که میدونین برای اون مسافرت طولانی واقعا وحشتناک بود.خلاصه با سلام و صلوات راه افتادیم و حرکت کردیم .چشمتون روز بد نبینه سر وکله زدن با 34 تا بچه دبیرستانی که به اصطلاح امروزیها نصفشون اخراجی بودن کار حضرت فیل بود.
خودمونیم کارایی میکردن که شرمم میاد بنویسم خلاصه با هر بدبختی بود صبح رسیدیم دزفول تو این مدت کم 3روز رفتیم شوش زیارت دانیال نبی و عملیات فتح المبین و اهواز و خرمشهر و شلمچه و اروند کنار و برگشت هم طلائیه و هویزه بچه ها تو راه واقعا خسته شدن هم غذای خوب نداشتیم هم اتوبوس مثل تابوت برای ما بود وقتی اتوبوس بنز صفر کیلومتر شرکت نفت از کنارمون با کولر روشن رد شد فرق بین فقیر و غنی رو هم فهمیدیم. بگذریم .
راوی خوش صحبت چنان با دل این بچه های شیطون تو طلائیه بازی کرد و یه طوری از رشادتهای عملیات خیبر و شهدا گفت که اشک از گوشه چشم بچه ها جاری شد. دیگه اون بچه های سابق نبودن نورانی و آروم ، همه تو خودشون بودن رفتیم هویزه و مراسم وداع و برگشت به سمت شهرمون دیگه کمتر دغدغه بچه ها رو داشتم تا اینکه وسط راه دیدم آخر اتوبوس بچه ها میرن و برمی گردن انگار چیزی رو نگاه میکنن و میان سر جاشون باز بیخیال شدم یه دفعه تو دلم شور عجیبی افتاد گفتم به بهانه خسته نباشید به آخریها برم ببینم چه خبره دیدم همه خودشون جمع کردن و رفتن سر جاشون نشستن و یکی از دانش آموزا هم داره اون گوشه صندلی آخر ، سر یه چفیه رو گره میزنه و جمع میکنه گفتم ناقلا فقط ما غریبه شدیم چی رو داری مخفی میکنی ؟
دیدم رنگش پرید و گفت اجازه هیچی گفتم سر هیچی رو گره زدی ؟ خلاصه با هر طرفندی بود در چفیه رو باز کرد یه مین ضد تانک بود اولش فکر کردم پلاستیکیه و از این دکه های وسایل فرهنگی خریده وقتی خاک و گل روش دیدم و تو دستم سنگینیش حس کردم دهنم باز موند و قفل شد.خدایا اگه این منفجر میشد تموم اتوبوس با 39 تا سرنشینش می رفت هوا و پودرمون میکرد فقط به فکر بچه ها بودم و هر لحظه مرگ جلوی چشمام میدیدم.خواستم چاشنی زیرش رو در بیارم و خنثی کنم اما دیدم زنگ زده دیگه جرات نکردم تمام بدنم خشک شده بود به شدت تشنه شدم.
نمیتونستم هر جا بندازمش محکم آخر اتوبوس بغلش کردم و بچه ها رو فرستادم جلو به یکی از شهرها که رسیدیم مین بیرون شهر یه جای مطمئن مخفی کردم و رفتم سپاه اون شهر و به اونها اطلاع دادم بنده های خدا همراهم اومدن و با مواد منفجره ترکوندنش و بچه ها با دیدن این صدای انفجار یه تکبیر حسابی از ته دلشون گفتن اینم از کار عملی اردوی ما و خطری که از بیخ گوشمون رد شد.