نان را اگر از هر طرف بنویسید و بخوانید؛ همان نان است اما بدست آوردنش از راه و بیراه تفاوتی دارد به وسعت زمین تا آسمان.

همین حوالی شهرمان، دقیقتر بگوئیم چند قدم آن سوی دیوار حاشیهشهر، شهری خشتی بنا شده از خشتهایی که زنان خشتزن با چادری به کمر بسته صبح تا شب تلاش میکنند و حالا شدهاند خشتزن.
در نگاه اول آنچه که خودنمایی میکرد سکوت بود، رنجبر مسئول کوره آجرپزی گفت که برای نماز و ناهار تعطیل کردند و بعد از ساعت یک و نیم دوباره کوره فعال میشود تا آجرهای قالب گرفته شده داخل کوره قرار گیرد؛ پس تا آن موقع باید صبر کرد.
این همان فرصتی بود برای ما، تا از قسمت ابتدایی کوره آجرپزی که شامل چند کوره آجرپزی و دستگاههایی برای تبدیل خاک به گِل و قالبگیری گِلها بود بازدیدی کوتاه داشته باشیم.
* دستگاه به جای دستان چروکیده
قسمت ابتدایی کارخانه، کورههای آجرپزی قرار داشت که آجرهای بلوکهای و به قولی آجرهای مدرن که بینیاز از خشتزنی دستی بود تولید میشد. اینجا آنچه که حکمروایی میکرد حضور دستگاههای پیچیده به جای دستهای چروکیده و صورتهای آفتاب سوخته مردان و زنان خشتزن بود.
رنجبر عنوان کرد: در قسمت ابتدایی کوره آجرهایی صنعتی تولید میشود و در این قسمت با توجه به شرایط کاری هیچ زن و بچهای کار نمیکند و اگر قرار بر صحبت با خشتزنان بود تنها میتوان آنان را در قسمت انتهایی کوره دید.
این مسئول کوره آجرپزی افزود: کار تولید آجر خشتی معمولاً در 6 ماه ابتدای سال است و با سردی هوا از اواسط مهرماه تا بهار آینده خشتزنی این نوع آجرها تمام میشود.
رنجبر عنوان کرد: اغلب خشتزنها از شهرستانهای اطراف خراسانرضوی نظیر تربت حیدریه، نیشابور برای کار در کوره آن هم به صورت خانوادگی به اینجا میآیند و 6 ماه ابتدایی سال تا اواسط مهر کار خشتزنی انجام میدهند که با توجه به حضور خانوادههای آنان، در این مدت اتاقی برای اقامت آنان در نزدیکی کورهها داده می شود.
* سن دو خواهر که به 20 هم نمیرسید
صورتش آفتاب سوخته و خسته بود اما چشمهای سبزش در میان موهای طلایی خاک گرفته و بهم گره خوردهاش همان برق جذابت کودکانه را داشت. با وجود آنکه دستش در دست خواهر بزرگترش بود اما آرام و قرار نداشت و هر از گاهی دستش را از دست گرهکرده خواهرش میکشید انگار روی زمین میخ کوبیده بودند.
نمیتوانست روی پا چند لحظه که نه زیاد است؛ چند ثانیه بایستد وقتی هم که نگاهم به نگاهش گره میخورد با خندهای در پشت خواهرش مخفی میشد و گاهی سرک میکشید، گاهی هم با دست دیگرش که گِل و خاک روی آن خشک شده بود سعی میکرد موهایش را مقابل چشمهایش کنار بزند: «چند سالته؟…اسمت چیه؟…». چندباری تکرار کردم اما فایده نداشت و او جز همان خنده شیرین کودکانه جوابی نداد که نداد.
« چند سالی هست اردیبهشت که شروع میشه از مشهد میایم برای خشتزنی، من و مامانم و فرزانه. البته مهر که شروع میشه یکی دو هفته بعدش میریم خونمون.» این چند جمله ابتدای صحبتهای فاطمه خواهر بزرگ فرزانه همان دخترک سه چهار ساله بود که همراه با خواهرش برای آماده کردن غذا به اتاق استراحتشان در ابتدای ورودی میرفت.
شیطنت فرزانه همچنان ادامه داشت و تلاش فاطمه برای محکمگرفتن دست او چندان هم کارساز نبود. از او در رابطه با کارکردن خودش و فرزانه در کوره میپرسم که با مکث کوتاهی عنوان میکند: « خب… خب سخته دیگه چی بگم.»
فاطمه بعد مکث کوتاهی دوباره صحبتش را پی میگیرد: « من و فرزانه نمیتونیم خشتزنی کنیم و بیشتر وقتها آجرها را کلیه میکنیم فقط بعضی از روزها که باید آماری کاری ما بالا بره به مامان و بابام کمک میکنم چون هرچی بیشتر خشت بزنیم بیشتر پول میدن.»
«کلیه؟» با لبخندی کوتاه این گونه «کلیه» را تفسیر میکند که وقتی آجرها خشتزنی میشود باید تمام اطراف آن خشک شود و برای این کار بعد از خشک شدن یک روی آن در ردیفهای 20 تای این آجرها را میچینند تا اطراف دیگر آن خشک شود.
بعد این جواب و با کشیدن دست فرزانه آماده رفتن میشود یک سوال قبل از رفتن از او میپرسم « چقدر درس خوندی؟» با دستش گوشه روسریاش را کمی بالا و پائین میکند، میگوید« تا سوم بیشتر نخوندم الان نوشتههای اتوبوس رو کامل می تونم بخونم، جمع و تفریق هم بلدم.»
« دوست داشتم معلم بشم… برای خودم کار کنم و پول داشته باشم اما نمیتونم مدرسه برم چون 6 ماه مشهدیم و 6 ماه تربت حیدریه» این آخرین جملات فاطمه قبل رفتن به محل اقامتشان در ابتدای کورههای آجرپزی بود که از علایق و آرزوهای کودکانهاش میگفت که قرار است با جمع و ضرب سوم ابتدایی حساب و زندگی خود را محاسبه کند که در این دنیا چند چند است و چه کند تا حساب هشت او گرو نُه نباشد.
* دو نفر حریف 3500 آجر
کمی آن طرفتر و پشت چند ردیف 20 تایی از آجرهای چیده شده یک زن با کلاه آفتابی رنگ و رفتهای به سرعت خشتهای آجر را روی هم میگذاشت، سرعت و شدت تلاش او برای سریع چیدن آجرها روی هم به حدی بود که صدای نفس نفس زدنش را از حدود یک متری احساس میشود.
با پای برهنه آجرهای خشت زده شده که روی خاک کنار هم چیده شده بود به ردیف روی هم میگذاشت، گفت: با پای برهنه سریعتر از زمانی که کفش به پا دارد میتوانم آجرها را روی هم بگذارم.
همانطور که حرف میزند پشت سر هم آجرها را بدون وقفه روی هم میچید و با صدایی بریده بریده جواب سوالاتم را می دهد.
خودش را ف.محمدی کرد و افزود: که امسال اولین باری است که به مشهد برای خشتزنی همراه همسر و تنها فرزندش محمدطاها آمده است و چند روز آینده که کار خشتزنی او و همسرش تمام شود برمیگردند شهر خودشان.
از کار که میپرسم برای من یک روز کاری خودش و همسرش را اینگونه توضیح داد: « حدوداً از ساعت سه صبح بیدار میشم و بعد نماز همراه با همسرم برای گِل کردن خاک راهی کورهها میشم و دو نفری با هم گِلهایی که روز قبل آخر وقت توسط شوهر آماده میشه رو خشتزنی میکنیم.»
دستش را به کمرش میگیرد تا نفسی تازه کند. کمی که نفس تازه کرده از او در رابطه با اینکه روزی چند آجر خشتزنی میکند میپرسم:« من و شوهرم هر دو با هم در یک روز حدود 3 هزار و 500 آجر را خشت میزنیم که دستمزد این تعداد آجر حدودآً 75 هزار تومان میشود.»
* اشکی که با خاک گِل میشود
« رابطه خشتزنی را با زن بودن و اینکه یک زن…» هنوز سوالم تمام نشد بود که اشک در چشمهای فاطمه حلقه بست و بغضی که از ابتدای صحبت با صدای لرزان و خسته او میشد فهمید، شکست.
چند دقیقه به همین روال گذشت و من هیچ نداشتم جز نگاه و سکوت، نگاهی که چشمهای فاطمه را دنبال میکرد که حالا با اشکهایش خاک روی صورتش گِل شده بود.
کمی که از هقهق گریهاش کم میشود: « همسر من بچه کوره است و از بچگی این کار را کرده…درس نخوانده و هنر فنی هم یاد نداره، بخاطر همین خشتزنی میکنه و منم برای اینکه چرخ زندگی ما بهتر بچرخه به او کمک میکنم تا سرمایهای برای کار پیدا کنه.»
این زن خشتزن این را هم گفت که چندسالی در شهرک خاوران تهران و در یکی از کورههای این شهرک همراه با همسرش خشتزنی انجام میداده اما هزینههای سر به فلک کشیده تهران مانع ادامه کار در این شهر میشود و این همان دلیلی است که او و همسرش برای ادامه کار راهی مشهد شوند.
* چای داغ میان آجرهای داغ از کوره برگشته
میان آجرها زنی همراه با همسرش چای میخورند و با دیدنم مرا به چای داغ میان آجرهای داغ تازه از کوره برگشته دعوت کردند.
همسرش سراغ ادامه کار میرود و من میمانم و مریم که از زندگی و کار در کوره آجرپزیگفت: « همسر من افغانی است و کاری جز این نمیتواند انجام دهد و من و بچهها به او کمک میکنیم تا در این 6 ماه ابتدای سال آمار آجرهایی که خشتزنی میکنم زیاد شود و با پولش درآمدی برای گذاران زندگی داشته باشیم.»
ادامه چایش را که خورد؛ ادامه داد: «چون شوهرم یک تبعه افغانی است به بچهها شناسنامه ندادند البته گفتن 18 ساله که شوند شناسنامه میتوانند داشته باشند…درسته دیگه نه خانم… شناسنامه میدن!؟»
* نان را از هر طرف بنویسیم نان است اما…
چشمهای تو را به خاطر میسپارم، چشمهایی که روشنایی کودکانه در پس رنگ سبزش موج میزد؛ خندههایی شیرین کودکانهای که در پس دستهایی گِلی گاه و بی گاه مخفی میشد تا در کنار مادر و خواهری که به مدرسه نمیرود بیاموزد نان. بی آنکه بداند نان را اگر از هر طرف بنویسد نان همان نان است و فرقی ندارد اما بدست آوردنش از راه و بیراه تفاوتی دارد به وسعت از زمین تا آسمان.