اکوفارس: می گوید کاری را که دوست دارم، باید انجام بدهم. شاید ندارد. الان دوست دارم بروم دماوند که اگر امسال نشود، سال آینده حتما می روم. چند روز از گفتگویمان گذشته و برایش پیام می فرستم که متن گفتگو را فرستاده ام تا ببیند. جوابش این بود: در پناهگاه دماوند هستیم و فردا صعودداریم. |
چلچراغ: می گوید کاری را که دوست دارم، باید انجام بدهم. شاید ندارد. الان دوست دارم بروم دماوند که اگر امسال نشود، سال آینده حتما می روم. چند روز از گفتگویمان گذشته و برایش پیام می فرستم که متن گفتگو را فرستاده ام تا ببیند. جوابش این بود: در پناهگاه دماوند هستیم و فردا صعودداریم.طبق چیزهایی که یاد گرفته ام، این چند سطر لید خوبی برای یک گفتگو نیست اما مطمئن هستم برای چگونه زندگی کردن خیلی خوب است. چیزی که ویشکا آسایش آن را خیلی خوب یاد گرفته است. اینکه کاری را که فکر می کنی دوست داری، باید انجام بدهی و شاید ندارد. ویشکا را چه کسی انتخاب کرد تا کنار آسایش خیلی شیک شود؟ – پدربزرگ من نویسنده بودند. دکترای ادبیات فارسی داشتند و بسیار هم اهل کتاب و شعر. دکتر علی شین پرتو. رسم بود فامیل برای انتخاب اسم فرزندانشان سراغ ایشان می آمدند. او انتخاب کرد. به چه معناست؟ – نعمت الهی. از چه سن و سالی متوجه شدید ویشکا یعنی نعمت الهی؟ – از همان خردسالی. چون همه می گفتند چقدر اسمت قشنگه. ویشکا یعنی چی؟ بعد رفتم سراغ پدربزرگم و از او پرسیدم ویشکا به چه معناست. او هم گفت نعمت الهی که از طرف خداوند به سوی بندگانش سرازیر است. بعد من هم نشستم و یک صفحه تمام معنی اسمم را نوشتم تا آن را حفظ شوم. حالا دیگر هر کس می پرسید معنی اسمت چه می شود، به سرعت می گفتم نعمت الهی که از طرف خداوند به سوی بندگانش سرازیر است. نقطه سر خط. از چه زمانی به درکی از این معنی رسیدید؟ اینکه ویشکا یعنی نعمت الهی … – فکر می کنم اواخر دوره دبستان بود. آن سال ها بود که متوجه معنای نعمت شدم. به مرور که بزرگتر شدید، چه احساسی نسبت به ویشکا و معنای آن پیدا کردید؟ – من همیشه اعتقاد دارم انتخاب اسم خیلی مهم است و روی زندگی تاثیر می گذارد و به همین دلیل در انتخاب اسم پسرم خیلی جستجو کردیم تا معنای خوبی داشته باشد و در نهایت گیو را انتخاب کردیم که یعنی قهرمان. ویشکا هم با این فکر که معنای خوبی دارد همیشه انرژی و احساس خوبی به من داده است. اسمتان هیچ وقت در بیان دیگرجان خلاصه نشد یا تغییر نکرد؟ – زمانی که مدرسه می رفتم، شد. کارتونی پخش می شد که در آن سه خرس به نام های میشکا، موشکا، ماشکا وجود داشتند و ماجرا تبدیل به جوک شده بود. (خنده) ابته هیچ وقت اسمم خلاصه نشد. به جز خاله ام که ویشی صدام می کرد و مادربزرگم که به شوخی پیشی صدام می کرد ولی اینطور نشد که ویشکا تغییر کند. شیطان بودید؟ – خیلی. برخلاف خواهرم که یک سال از من بزرگتر است و بسیار بسیار آرام و ساکت و خجالتی، من نقاطه مقابل او بودم. مادرم تعریف می کند وقتی کوچک بودم، من را داخل این پارک های بچه که شبیه یک سبد خیلی بزرگ بود می گذاشتند و من سعی می کردم از آن بیرون بیایم و بیفتم بیرون. شیطنت ها را تنها انجام می دادید یا همراهی داشتید؟ – آن دوران پنج، شش دختر هم سن و سال بودیم که البته کوچکترین آنها و شیطان ترینشان من بودم. البته همه برنامه ها را با خواهرم انجام می دادم و همه چیز هم سر من خراب می شد. البته طبیعی بود، همه می دانستند کار من است، چون خیلی فضول و کنجکاو بودم ودوست داشتم از همه چیز سر در آورم. پدرم فنی کار بود و همه چیز را خودش تعمیر می کرد. ماشین، لوازم برقی و … من هم سعی می کردم ادای او را درآورم و یک دفعه مثلا دل و روده رادیو را می ریختم بیرون با این خیال که دارم درستش می کنم. اولین کسی که فکر می کنید در آن سال ها تبدیل به دوست شما شد، چه کسی بود؟ – مریم صبا. الان دندانپزشک است. از خانواده ابوالحسن خان صبا بودند. همسایه بودیم و از سوم دبستان هم کلاس شدیم.اول دبستان مدرسه فرانسوی ها می رفتیم، انستیتو مریم. انقلاب شدو آن مدرسه هم تعطیل شد. دوم دبستان هم مدرسه دیگری رفتم و اگر قرار بود دوستی پیدا کنم، به علت تغییر مدرسه عملی نشد. در نهایت سوم دبستان رفتم مدرسه فرهاد که مهر ایران سابق بود و الان هم هاجر شده است که تا سوم نظری آنجا ماندم. الان که مرور می کنید، چرا مریم را به عنوان اولین دوست معرفی کردید؟ – مثل من شیطون بود (خنده) البته او هم خواهر آرامی داشت که با خواهر من دوست بود. ما دوتا شیطان بودیم و آن دو آرام. با این همه شیطنت، اوضاع درس چطور بود؟ – بد بود. خوب بود. البته هیچ وقت خرخونی نکردم. پدر و مادرم اصرار نداشتند حتما باید 20 بگیرم. تا دوم دبستان خوب بودم اما سوم دبستان سر دیکته از معلم پرسیدم منظورتان این است که اینجوری بنویسم؟ او هم با مسخرگی جواب داد، پس نه! خیلی ناراحت شدم و خیلی تو ذوقم خورد. آن سال نمره هایم خیلی بد شد. همیشه اینقدر حساس بودید؟ – آره. همیشه از بچگی احتیاج داشتم تشویق شوم. یعنی مادرم من را با تشویق علاقمند می کرد. با گفتن مثلا اینکه ببین عقب موندی ها! یادم می آید پیانو را 9 سالگی شروع کردم و معلمم به مادرم گفت خانم آسایش این ویشکا تمرین نمی کنه، دیگه نیاریدش… حالا من را می گویی، اینقدر تمرین کردم… من پیانو نروم؟ احتیاج داشتم بگویند آفرین… تو می تونی… (خنده) تو دبستان کسان دیگری هم به جمع شما و مریم اضافه شد؟ – بله، میترا ملک. یادم می آید ما سه نفر برخلاف همه که می نشستند روی زمین، دوست داشتیم فقط راه برویم وبدویم. البته با مریم آنقدر دوست شدیم که حالا خانه هم برویم، با هم استخر برویم و بیرون از مدرسه با هم باشیم. با دوستان دیگر در حد مدرسه و شاید تولدی که ببرند و برگردانند. راهنمایی هم با هم بودید؟ – سال اول بله اما سال دوم چون من آسایش بودم و او صبا، کلاس هایمان از هم جدا شد. واقعا چه ماجرایی داشت فامیلی من در لیست های کلاسی که همیشه اولین نفر بودم اما بهاره بزرگیان و نقار بقایی بعدا اضافه شدند که خیلی خیلی درس خوان بودند. می رفتم ردیف جلو کنار اینها بنشینم و گاهی هم تقلب می کردم (خنده). نگار دکتر تغذیه شد و بهاره هم مهندس کامپیوتر، ولی مریم سر جایش بود. زنگ تفریح ها و بیرون مدرسه. با بودن دوستان جدیدی که این همه درس خوان بودند، همچنان شیطان بودید؟ – همچنان شیطان و شلوغ بودم و سعی می کردم در خیلی از فعالیت ها حضور داشته باشم. مثلا اگر گروه سرودی بود، من ارگ می زدم یا اینکه در ورزش خیلی خوب بودم. مثلا در مسابقات 10 گانه شرکت می کردم. خیلی پرتحرک بودم. حدس می زنم با ورود به دبیرستان کمی تغییر کردید؟ – قبل از اینکه خودم تغییر کنم، تغییر بزرگی در مسیر زندگی ام اتفاق افتاد. سوم راهنمایی که تمام شد من و خواهرم رفتیم آلمان پیش عمویم تا از آنجا ویزای لندن بگیریم برویم پیش خاله ام. گرفتن ویزا یک سال طول می کشید و مجبور بودیم بمانیم اما چون عمو، زن آلمانی داشت و اینها، ما را گذاشتند پانسیون. پدر و مادر برگشتند ایران و ما ماندیم آلمان. چه جالب، دوتا دختربچه و زندگی در پانسیون. – بله، فقط آخر هفته ها عمو را می دیدیم. شرایط سختی بود و فکر می کردیم می رویم لندن و کنار خاله خیلی خوش می گذرد. نبودن کنار پدر و مادر واقعا سخت بود. البته شرایط خوب و بد بود. مثلا در مدرسه با ما خوب بودند، به ما می گفتند دانش آموز مهمان و در نتیجه با ما مهربان بودند و تشویقمان می کردند و … زندگی در آلمان چه تاثیری داشت؟ – باعث شد خیلی محکم شوم. مجبور بودم همه کارهایم را خودم بکنم. مثلا با دوچرخه می رفتم مدرسه و اگر لاستیک دوچرخه پنچر می شد، باید خودم پنچری آن را می گرفتم. در آلمان با بچه های مدرسه ارتباط می گرفتید؟ – من آره ولی خواهرم نه. او می رفت سمت ایرانی ها. بعد از یک سال رفتید لندن؟ – نه، برگشتیم ایران، وقتی ویزای لندن را ندادند. بدون اینکه خبر بدهیم، شبانه سوار هواپیما شدیم و آمدیم ایران. وقتی رسیدیم تهران، نصفه شب بود و از فرودگاه به خانه تلفن زدیم. پدرم گوشی را برداشت و گفتم ما تو فرودگاه هستیم. پدرم گفت: بله؟! گرچه فکر می کردیم کار درستی کردیم ولی بعدا پشیمان شدیم چون شروع کردیم به مقایسه کردن مدارس، امکانات، شرایط زندگی و … الان چطور؟ – نه. الان فکر می کنم کار درستی کرده بودیم و جایی را که هستم، دوست دارم چرا که در ادامه اتفاقات خوبی افتاد. برگشتید به همان دبیرستان هاجر؟ – بله، با گروهی از بچه ها آشنا شدم که می دیدم روی زمین می نشینند و خیلی خوشحال و باانرژی هستند. با خودم می گفتم وای اینها چقدر باحال هستند. یکی از آنها خیلی خوشگل بود. دلم می خواست وارد جمع آنها شوم. جمعه ها که می رفتم اسکی، یک روز ماشین جلوی در خانه ای دختری را سوار کرد که دیدم همان است که دوست داشتم با هم دوست شویم. ندا. همانجا کلید خورد تا همین الان. بهترین دوست زندگی ام. ندا جای مریم را گرفت؟ – آره. حالا دیگر همه اش من و ندا با هم بودیم. با هم اسکی می رفتیم و بعد هم چون مادرهایمان خیلی اتفاقی با هم آشنا شده بودند، رفت و آماد خانوادگی هم پیدا کردیم و افتادیم در مسیر هم. حتی وقتی من دیپلم گرفتم، چون ندا یک سال پایین تر بود و آمد چهارم، بعضی وقت ها می فتم دم مدرسه و با هم برمی گشتیم. مریم چه شد؟ – مادر مریم اصرار داشت اینها دکتر شوند. حتی به من هم می گفت عزیزم باید پزشکی بخوانی. من می گفتم آخه من پزشکی دوست ندارم، می گفت باید همه تا پزشکی بخوانید. آدم خاصی بود. رفتند آمریکا و هر دو دندانپزشک هستند. چند سال پیش آمد ایران و رفتیم دیدنش. دیدم اصلا یک آدم دیگری شده است. خیلی ناراحت کننده بود. تو یک فاز دیگر بود. هیچ خاطره ای را مرور نکردیم. غمگین شدم. دیگر آن دوستی وجود نداشت، هر چند که همه آن خاطرات و تصاویر زیبا را در ذهن داشتم. خواهرتان یک سال از شما بزرگتر است و شما هم یک سال از ندا بزرگتر. فکر می کنید جنس رابطه با این دو نفر را بتوان مقایسه کرد؟ – ببینید، آویسا خواهرم است اما ندا می تواند هم خواهر باشد هم دوست. دوست کسی است که بتواند همه لحظات با تو باشد و تو را قضاوت نکند. گوش کند. نظرش را تحمیل نکند. جایی که لازم داری، نظر بدهد. کسی است که اگر با هم هستید، ولی حرفی هم برای گفتن ندارید، با هم راحت باشید. اگر قرار است زنگ بزنی زار زار گریه کنی، گوش بدهد. فکر می کنید چرا یک خواهر نمی تواند دوست شود؟ – خواهر و برادر تا جایی می آیند، اما از جایی به بعد حس حمایت کنندگی و مادرانه و پدرانه دارند و زود تحت تاثیر قرار می گیرند و نگران می شوند اما یک دوست گوش می کند. بعد دبیرستان؟ – دیپلم که گرفتم، سریال «امام علی (ع)» را بازی کردم و بعد رفتم انگلیس و پنج سال آنجا بودم و درس خواندم. زندگی در انگلیس مثل آلمان سخت بود؟ – حالا دیگر بزرگتر شده بودم و می دانستم قرار است چه کنم. بخش سخت ماجرا خاله ام بود که می گفت آمده این اینجا درس بخوانی و برخلاف مادرم، به واسطه زندگی در آنجا و همسر انگلیسی اش، خیلی سرد و سختگیر بود. البته وجه دیگری هم داشت که خیلی بانمک بود. شوهرِ خاله خیلی خوبی هم داشتم که خیلی به من کمک می کرد. دوستانی هم پیدا کردی در آن پنج سال؟ – بله، دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. آنجا سعی کردم روی پای خودم بایستم و برخلاف نظر خاله ام سعی کردم کار کنم. شنبه ها و یکشنبه ها کار می کردم. سال اول دانشگاه خیلی سخت بود ارتباط گرفتن با دیگران و فکر می کردم از ایرانی ها خوششان نیاید اما یک دختری به نام الیزابت آمد سراغ من و متوجه شد من با دوچرخه می آیم و خانه ام نزدیک خانه آنها بود. بعد گفت من یک دوست ایرلندی دارم که امشب برای شام می خواهیم برویم بیرون، اگر دوست داری تو هم بیا. بعد گفتم «آخ جون. یعنی داره با من دوست می شه.» نگاهشان به شما به عنوان یک ایرانی چطور بود؟ – خب کمی سخت بود، چون من تنها ایرانی آن کلاس بودم. از طرف دیگر این توهم را داشتم حالا چون ایرانی هستم، سراغ من نمی آیند و از من بدشان می آید اما اشتباه می کردمن و برایشان جالب وبد و می گفتند ای وای تو ایرانی هستیة؟ وای شبیه ایتالیایی ها هستی. وای شبیه یونانی ها هستی. اصلا چطور شد بعد «امام علی» رفتید لندن؟ حالا که ممکن بود کلی فرصت جدید پیدا کنید. – کلا آدم جستجوگری هستم. دوست دارم کارهایی بکنم که نکرده ام. دوست دارم تجربه کنم. دوست داشتم آنجا را ببینم. از سیستم کنکورمان بدم می آمد. چرا باید برای رفتن به رشته گرافیک عربی می خواندم؟ این خیلی مهم بود که بروم و روی پای خودم بایستم. بهترین اتفاق زندگی من شد. ولی برگشتید؟ – بله، به رغم اینکه شاگرد اول شدم و ویزای دو ساله برای فوق لیسانس دادند اما تصمیم گرفتم برگردم. چرا؟ – عاشق شده بودم. (خنده…) باید برمی گشتم تا با رضا ازدواج کنم. چه جالب و عجیب. رضا نمی توانست منتظر بماند؟ – آخر هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود. او که چیز نمی دانست. فقط من او را دوست داشتم. در آخر هم خودم رفتم و بهش اعتراف کردم. (خنده) چه اعتراف جالبی. رضا دست نمی گیرد این ماجرا را؟ – تبدیل به یک شوخی شده تا هر از گاهی بگوید آس تهران را زدی. (خنده) شهامت زیادی داشتید در مورد ازدواج. – به نظر من آدم نباید بترسد. من اینطوری بودم. فک رمی کردم فوقش می گویند نه. چه اشکالی دارد. اگر نمی رفتم و نمی گفتم ممکن بود با اگرهایی ادامه دهم؛ اگر می گفتم، اگر قبول می کرد، اگر می رفتم و … معمولا آدم جسوری هستید؟ – هستم. کاری را که فکر می کنم باید انجام بدهم، انجام می دهم و به نحو احسن. الان زوم کرده ام بروم قله دماوند. اگر امسال نشود، سال آینده حتما خواهم رفت. شاید ندارد. برگردیم به لندن و الیزابت. – آره. الیزابت دوست خیلی خوبی بود و خیلی هوای من را داشت. او به من می گفت ویشی ویش. خیلی مواظب بود و باعث شد تا احساس غریبی نکنم. به مرور دوستان دیگری هم پیدا کردم. لوییس، کلر و آنا. با این جمع خیلی خوش گذشت. الان لوییس و کلر را پیدا کرده ام ولی آنا و لیز را از هیچ طریقی نتوانسته ام. تابستان ها که برمی گشتی ایران، دلتنگ این جمع می شدید، همانطور که برای ندا؟ – کمتر. دوستی با ندا خیلی قدیمی تر بود. آن احساس صمیمیت به وجود نیامد ولی دوست های خیلی خوبی بود. هوای هم را داشتیم و به هم کمک می کردیم. با اینها خیلی راحت تر بودم تا با ایرانی های دیگری که آنجا بودند. حتی یک دوست ایرانی نداشتم. ایرانی ها تو یک فاز دیگر بودند. دوستی مدل ایرانی را انتخاب می کنید یا انگلیسی اش را؟ – ببینید، دوستی هایی که از بچگی شکل می گیرد، ماجراش فرق می کند. اگر آن را کنار بگذاریم، به نظرم دوستی هایی که در انگلیس دیدم، خیلی نمایشی نبود. هیچ ادایی نداشتند. همان بودند که هستند. مثلا در جمع ما فقط یکی از بچه ها ماشین داشت که اگر بیرون می رفتیم، باید پول بنزین را تقسیم می کردیم و کسی هم ناراحت نمی شد. تعارف و … وجود نداشت. تاثیر پنج سال زندگی در لندن چه بود؟ در زمینه ارتباط داشتن با آدم ها. – یاد گرفتم آنچه باشم که هستم. شاید بلد بودم، ولی بهتر و بیشتر شد. تاثیری هم در انتخاب دوستان جدید داشت؟ – الان دوستان زیادی دارم اما خیلی سخت می پذیرم با همه صمیمی شوم. اطمینان نمی کنم. یاد گرفتم دلیلی ندارد همه چیز را برای همه تعریف کنم و بیش از حد به دیگران نزدیک شوم. زیاد سوال نکنم و تا نگفته ای نمی پرسم. در انگلیس با تو صمیمی هستند اما حد خودشان را رعایت می کنند. از مهربانی تو سوء استفاده نمی کنند. بعد که برگشتی ایران به ندا و مریم کسانی اضافه شدند؟ – یکی دو نفر … البته من آدم دوست بازی هستم و دوستان زیادی دارم اما دیگر به آن صورت تکرار نشد. با توجه به شخصیت و روحیات و حتی مدل کاری که دارید، چرا نشد؟ – شاید چون فکر می کردم ندا را دارم او برایم کافی است یا اینکه هیچ کسی نتوانست جایگزین او شود. ندا آمد و جایگزین مریم شد و بهتر اما هیچ کسی نیامد حداقل مثل او باشد و می دانم هست. مثل یک پناهگاه که می توانم سراغش بروم. نگران این نیستی که دوستی از این اظهارنظر گله کند و ناراحت شود؟ – نه. دوستان خیلی خوبی هستند و خیلی هم دوستشان دارم اما خودشان هم می دانند آن صمیمیت لازم برای گفتن هر حرف و درد دلی وجود ندارد. چه چیزی این میان کم است؟ – چیزی کم نیست. فکر می کنم آنها هم یک دوست صمیمی دیگر دارند. چه انتظاری از هم دارید؟ شما و ندا. – هیچ انتظاری نداریم. الان ندا به همراه خانواده اش رفته آمریکا و فکر کنم آنجا بمانند اما این خوب است که می دانم هست. آن دوست هست. با توجه به تغییر ظرف دوستی با ندا ممکن است ظرفیت پیدا شدن یک نفر دیگر به وجود آمده باشد؟ – ممکن است. نمی دانم چه آدم های دیگری ممکن است سر راهت قرار گیرد. تا زمانی هم که نیاید… معتقدم هر آدمی به دلیلی سر راه زندگی ات قرار می گیرد. آیا به کسی فکر می کنید که دوست داشته باشید سر راه زندگی تان قرار گیرد؟ – نه … نه … |