ماجرای هفته دفاع مقدسی که پشت سر گذاشتم! آمدند گفتند برای مراسم شان می خواهند نماینده ای از طرف خانواده های شهدا بیاید و دلنوشته ای بخواند.
ماجرای جالبی بود، ماجرای هفته دفاع مقدسی که پشت سر گذاشتم! آمدند گفتند برای مراسم شان می خواهند نماینده ای از طرف خانواده های شهدا بیاید و دلنوشته ای بخواند و … . اول یکی دیگر را پیشنهاد دادم و گفتند خودت بیا و با اکراه قبول کردم و دعوتم کردند اتاق شان و گفتند چنین است و چنان و بیا گوشه ای از مراسم چیزکی بخوان و تقدیر و این حرف ها.
***
ذهنم به دلنوشته ها و شعرواره های دلی جواد چناری رفت. با الهام از کتاب “نام من گم شده”ی این شاعر دردمند، چند خطی نوشتم و آماده شدم برای روز مراسم. روز قبل از برنامه صدایم کردند و گفتند بیاور آن چه را که می خواهی بخوانی. به رسم اعتماد و احترام بردم آنچه را که می خواستم بخوانم…
منتظر عکس العمل شان بودم و به همین سبب نیز متن تعدیل شده ای را آماده کرده بودم. اما همان را نیز برنتافتند و روی چند خطی ایراد گرفتند که اکنون زمان اعتراض نیست و جامعه به آرامش نیاز دارد و آرمان دست یافتنی نیست و تند نرویم و خودمان را بد نشان ندهیم و اگرچه تو راست می گویی و درست نوشته ای اما … اما همین ابتدای کار تند نرویم تا تعامل برقرار شود و بودجه بگیریم و حیات مان ادامه داشته باشد و … (توضیح این که این مراسم یک مراسم دولتی بود و اگرچه به نام بسیج، ولی برنامه دولتی، دولتی ست دیگر، کاریش نمی شود کرد! “نفحات نفت” رضا امیرخانی را بخوانید بیشتر ملتفت خواهید شد!)
خلاصه گفتند اگر این سه چهار مورد را در نوشته ات حذف کنی خوب است و فردا خودت را آماده کن که در بهترین وقت از مراسم چند دقیقه ای مال توست. گفتم شیر بی یال و دمش نکنید و اگر صلاح است اصلا برنامه ام را حذف کنید اما گفتند نه، خوب است و با کمی تعدیل برای فردا آماده باش. قبول کردم و با لبخندی از اتاق بیرون آمدم و این گونه بود که دچار سانسور شدم!
***
فردا شد. سالن غلغله بود و صندلی ها پر و برخی هم سر پا. مردم هنوز با جنگ خاطره دارند و یادشان نرفته خیلی چیزها. جایی برای من نبود. به لطف یکی صندلی خالی ای پیدا شد در ردیف سوم و نشستم. نیم ساعت قبلش تردیدهایم را نیز به اطمینان تبدیل کرده بودم مبنی بر خواندن یا قید خواندن را زدن. مگر بیش از یک درددل بود؟ آن هم نه از سوی هرکسی بلکه از سوی نماینده ای کوچک از خانواده شهدا. مگر این قشر را جمع نکرده اید در جایی به نام بنیاد و سروسامان شان نداده اید تا در رفاه(!) باشند و هیچ نگویند و کم و کسری نداشته باشند و همه چیز برایشان مهیا باشد و سهم و سهمیهها مال آن ها باشد و نان خون شهیدشان را بخورند و دیگر چه مرگ شان است. آرمان و ارزش کیلویی چند؟ تو بیا همان درد دلت با پدر شهیدت را بکن که باباجان! از وقتی تو رفتی خانه سوت و کور شد و مادر گریه میکرد و من بهانه ات را می گرفتم و همه احترامم می کردند و تا این که بزرگ شدم و نگاه های مردم و بی مهری ها و دلسوزی ها و هزار چیز دیگرها و … آه بابا کجایی؟ اصلا چرا رفتی که ما این قدر دردسر بکشیم. اگر بودی مطمئنم من الان آقازاده بودم و فرزند وزیری، سرداری، وکیلی، … و وضعمان این نبود… (وای که چه قدر زرد شدم. مثل مطالب زرد در رسانه های زرد!)
***
خب، برگردیم به مراسم. در ردیف سوم منتظر نشسته بودم. علیرضای قزوه ی عزیز هم آمده بود و زود هم شعرکی خواند و مطلبکی را هم اشاره وار و کنایه وار گفت و زود نشست. بنایم بر این شد که بعد از خواندن درد دلم(!) به سمت او که انتهای گوشه چپ در ردیف اول نشسته بود بروم و روی ماهش را ببوسم اگر هم خواست او نیز روی ماه مرا ببوسد(!) بعد از شنیدن و تحسین درد دلم در دلش. (!)
وزیر هم آمد و درست جلوی من ردیف سومی نشست و همه ی برنامه ها اجرا شد و حتی وزیر هم خاطراتش را گفت و صدای قرآن قبل از اذان هم از دور آمد. شصتم خبردار شد که ای عمو! تو را سر کار گذاشته اند! تو هم با آن متن حماسی ات! و ماجرا ختم به خیر خواهد شد.
تنها واژه ای که به ذهنم آمد این بود که “ترسیده اند”. همین. جایزه ها را دادند و وزیر قول کربلا و مشهد به برندگان داد و تجلیل از ایثارگران سرافراز و خانواده های شهدا و لوح تقدیر و هدایای دیگر و … با لبخندی در ردیف سوم نشسته بودم و … یکی چه به جا گفته بود که باباجان! شما را برای ویترین شان می خواهند، آن هم تا جایی که معضل نشوید.
و این بود انشای من از تعطیلات هفته دفاع مقدس!
***
راستی آن متن کذا را هم اگر وقت و دوست داشتید بخوانید. یا حق.
***
“درددلی با شهدا”
سردار کجایی؟
خیلی چیزها اینجا عوض شده
چه قدر بی تفاوت و فراموشکار شده ایم؟
صبح می آییم ساعت می زنیم
عصر می رویم ساعت می زنیم
و گزارش کار پر می کنیم…
این روزها همه چیز با دلار بالا و پایین می رود
و آبی و قرمز و چپ و راست هنوز دعوا دارند
و من دارم رو به آسمان
رو به تو
درد دل می کنم.
درد دلم نباید رنگ و بوی سیاسی به خود بگیرد
چون که درد من خط و ربط نیست
درد من صراط مستقیم است
که از میان جهنم مدینه عبور می کرد
و به چاه تنهایی مولا ختم می شد.
دیگران هیاهوی ریاست داشتند
و قلب شان از شوق بیت المال ورم کرده بود،
علی(ع) رنج فقرا داشت
و دلش کباب از شب های بی نان شان.
سردار!
من هیچ وقت به راست و چپ نگاه نکرده ام
من ته دلم را با خدا صاف کرده ام
و تو که آن بالا نشسته ای می دانی چه خبر است
بگذرم سردار!
این درد دل من تنها نیست
درد دل بچه هایی ست که هنوز بوی باروت می دهند
که مثل مولا درد دل شان را به چاه می گویند
و یا گوشه ای از «ساسان» -چه نازـ خوابیده اند.
*
جنگ بهشت انس بود و جهنم آتش
چه فایده که «اپوزیسیون» را طرد کنیم
ولی نام یاران امام زمان گمنام باشد
گمنامی راز عجیبی ست
گمنامی یعنی مثل «حاج احمد متوسلیان» هنوز که هنوز است نامعلوم باشی
گمنامی یعنی مثل «باکری» جنازه ات هم برنگردد
یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه زیر شنی تانک ها له شود
و آخ شان هم ضبط نشود
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی
و نفرین و ناسزا تحویلت بدهند
گمنامی یعنی اشک های ممتد امام(ره) در قبول قطعنامه
گریه های تلخ بچه ها روز پذیرش آتش بس …
می خواهم راز صداقت بچه ها را از تو بپرسم سردار!
چون خیلی ها دوست دارند اصول را اصلاح کنند،
و اصلاح را اصل،
و یا معتدل باشند
باشد … ولی بیا بهشان بگو حرف شان را در باب «ولایت» همیشه صریح بگویند
*
حرف هایم به درازا نکشد
دلت را به درد نیاورم
فقط از این می ترسم نکند جرعه ای را که «امام(ره)» از «جام زهر» نوشید،
«آقا» هم بنوشد
اما نه، سردار من!
ستاره هایی هنوز هستند که دور «آقا» جمع شده اند
و به چشمان نافذش نگاه میکنند
مثل همان موقع ها که گوش به زنگ دم در قرارگاه جمع می شدید
و آماده می شدید برای عملیات …
*
سردار من!
بالاخره یک روز «آقا» می آید
اما کاش تو هم بیایی
همه تان برگردید
و منِ بچه شیعه سرم را روی دامن غریب ترین پسر فاطمه بگذارم
و قرنی بغض و هشت سال گریه را خالی کنم …
آه! چه قدر اشک چیز خوبی ست!
اگر اشک نبود، «فاطمه(س)» چه طور می توانست حرف هایش را با علی(ع) بزند؟
اگر اشک نبود، «علی(ع)» چگونه می فهماند دردهای او را فهمیده است؟
اگر اشک نبود، دست های «عباس(ع)» را چه کسی غسل می داد؟
اگر اشک نبود، مشک بچه ها را چه کسی پرآب می کرد؟
اگر اشک نبود، لب های سکینه با چه خیس می شد؟
زینب چه می کرد؟
…
*
آه چقدر دیدن «امام زمان(ع)» زیباست!
من خواب دیده ام روزی او می آید
و به خانواده شهدا دلداری می دهد
بچه های شهدا دستش را می بوسند
حاج همت برمی گردد
و همه ی احمدهای متوسلیان
حسین های خرازی
و مهدی های باکری
دوباره صف می گیرند
برای شهادت …
فارس