هراز نیوز – سرویس دفاع و مقاومت – در بازخوانی خاطرات و مرور انسان‌هایی که برای حضور در جبهه‌ها سن و سال نمی‌شناختند به سراغی مردی رفتم که مانند همه 14 ساله‌های جنگ تحمیلی با شناسنامه‌ای دست کاری شده جنگید.

 

  شاید کمتر کسی تصور کند که چگونه این نوجوان 14-13 ساله در برابر شکنجه‌های اردوگاه 12 تکریت عراق دوام آورد و سالم به کشورش بازگشت.

دکتر مجید زارع در سال 66 در سن نوجوانی به دست عراقی‌ها اسیر می‌شود، امروز هم تحصیل کرده است هم کم توقع، از خاطراتش و آنچه برایشان گذشته است تعریف می‌کند اما با خنده‌ای همیشگی چون می‌داند که باور آنچه برایشان گذشته است نه به قاب دوربین‌های سریال‌ها می‌آید نه به قلم رسانه‌ها.

دکتر مجید زارع نوجوان ضعیف و کوچک اندامی که تلویزیون عراق و رسانه‌های دنیا  تصویر او را به جهان نشان دادند تا ثابت کنند ایران دیگر سربازی برای جنگیدن ندارد، امروز یک دندانپزشک در آمل است.

نوجوانی که مرد دوم ارتش صدام، عدنان خیرالله را در برابر رسانه‌های دنیا به سخره گرفت به راحتی می‌گوید که اطلاعات نظامی ندارد و جبهه را برای آرمان‌های دیگری رفته است.

*چگونه پایتان به جبهه باز شد؟

– اولین باری که برای رفتن به جبهه اقدام کردم 14 سالم بود، من متولد 52 هستم و در سال  66 آموزشی نظامی دیده و یک بار هم به جبهه رفته بودم.

آن زمان مشغول دستکاری شناسنامه‌ام بودم که برادرم پیشنهاد کرد کپی شناسنامه را تغییر دهم تا عواقب دست بردن در اسناد اصلی دامنم را نگیرد.

بار اول با همان شناسنامه به آموزشی رفتم،  از آمل به هر شکلی بود خارج شدم تا به پادگان ولیک بابل که مرکز آموزش بود رسیدیم. آن زمان این پادگان هنوز کامل ساخته نشده بود و شرایط بسیار سختی داشت. فرمانده پادگان گفت نمی‌توانید اینجا بمانید شرایط سخت است و برای همین نصف اتوبوسی را که از آمل رفته بود برگرداندند.

از آنجایی که من آدم سمجی بودم آنقدر جلوی پادگان نشستم تا غروب شد. فرمانده دلش به حال من سوخت و گفت حالا که خیلی علاقه‌مندی یک نگهبان در دژبانی است اگر با او کشتی بگیری و او را شکست دهی می‌توانی بیایی داخل پادگان. من واقعا کشتی می‌گرفتم و به فنون آشنایی داشتم. به او گفتم با این سرباز کشتی می‌گیرم که هیچ با شما هم کشتی می‌گیرم. البته آن زمان به دلیل اینکه درجه‌بندی‌ها مشخص نبود و همه لباس یک دست خاکی داشتند نمی‌دانستم او فرمانده پادگان است. گفت: واقعا زور مرا داری گفتم: بلی، من به سمت او رفتم که با او کشتی بگیرم مرا بلند کرد برد بالا. گفت: کسی که اینقدر سمج است حقش است که آموزش ببیند. پایان دوره هم خودش گفت که با این شرایط سخت که خیلی‌ها آموزشی را ترک کردند فقط تو بودی که توانستی دوام بیاوری.

برای نخستین بار به شلمچه اعزام شدم. آن زمان اول دبیرستان درس می‌خواندم. پدرم به درس خواندن حساسیت و وسواس عجیبی داشت که ما باید درس بخوانیم از جبهه که آمدم سریع در مدرسه ثبت نام کردم تا دفعه بعد هم اجازه بدهد بروم. یک روز در مدرسه یکی از دوستانم گفت مجید عراق به فاو نزدیک شده است گفتم من تازه برگشتم دیگر پدرم اجازه نمی‌دهد. با سعید همایونی قرار گذاشتیم که با هم برویم و رفتیم.

* چگونه اسیر شدید؟

به دلیل اینکه احتمال عملیات عراق وجود داشت، دوره دوم 45 روزه و به صورت ویژه بود. دوره‌های فشرده را نیز سریع به کمین می‌بردند چون نیرویی که 15 روز در کمین بماند دیگر توان نداشت و سریع جایگزین می‌شدند. در کمین حتی برای سرویس بهداشتی خوابیده و نیم خیز رفت و آمد می‌کردند. بار اول خط مقدم بودیم ولی در سری دوم که اسیر شدم تماما در کمین بودیم. در دفعه دوم ابتدا به منطقه هفت تپه و خرمشهر و در آخر هم ما را به شلمچه بردند که عضو گردان یا رسول بودیم.

چند روزی در کمین بودیم که اعلام کردند عراق شلمچه را باز پس می‌گیرد و دقیقا 4 خرداد 67 عراق عملیات را شروع کرد. گردان یارسول گردان ویژه‌ای بود که برای عملیات‌های حساس جمع شده‌ بودند.

این را هم بگویم گردان یا رسول، گردان چند برادرها بودند مثلا من و برادرم که الان پزشک عمومی است همزمان در این گردان بودیم و چندین برادر دیگر هم در این گردان بودند و بعدها همین گروهان طعمه شدند تا جلوی پیشروی عراقی‌ها را بگیرند.

نوک کمین گروهان ما تا نوک کمین عراقی‌ها آنقدر کم بود که برای هم سنگ و گل پرت می‌کردیم. برخی شب‌ها هم که برای وضو بلند می‌شدیم آن‌ها هم نماز می‌خوانند ولی دلمان نمی‌آمد بزنیم. آن شب، عملیات عراق بود و رمز عملیاتشان هم “توکلت علی‌الله” گذاشته بودند، بعدها که اسیر شدیم رمز عملیاتشان در تابلوهایشان نوشته بودند.

آن شب صدای تانک‌هایشان می‌آمد که می خواهند عملیاتی انجام دهند برای همین سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا از کمین بازدید کرد. مرتضی قربانی آمد؛ با اطلاعاتی که داشت و نگاهی که کرد دید تعداد نیروهای زرهی عراق آنقدر زیاد است گفت: هیچ نیرویی نمی‌تواند جلویشان بایستد و به همه دستور عقب‌نشینی داد اما تصور نمی‌کردند به این اندازه آتش دشمن سنگین باشد.

آن شب قربانی صحنه‌ای شبیه کربلا را تکرار کرد و گفت: اگر کسی می‌خواهد برود کسی نگاهش هم نمی کند و نمی‌پرسد چرا برگشتی.

به هر حال گروهان ما به عنوان طعمه در آن کمین ماند اما بازهم صبح گفتند اگر کسی نمی‌تواند بازگردد که اینجا جهنم می‌شود و واقعا هم جهنم شد.

صبح آن روز دو هواپیمای ایرانی برای زدن مواضع عراقی‌ها رفتند. وقتی هواپیماهای ایران زاغه‌ها را زدند عراقی‌ها هم شروع کردند.

یادم می‌آید رزمنده‌های گردان مالک و ما در یک ردیف بودیم؛ واقعا یک دشت باز می‌دیدیم که بیش از 300 تانک در آن مستقر بود.

عراق که عملیات را رسما شروع کرد از ساعت هشت صبح تا حوالی ظهر مقاومت کردیم، ظهر که شد اسیر شدیم چون واقعا دیگر هیچ چیز دستمان نبود با آن‌ها بجنگیم، آن‌ها با تانک می‌آمدند و ما نهایت با کلاش جنگ می‌کردیم.

عراقی‌ها لباس رزمنده‌های ایرانی را پوشیده بودند و با فارسی دست و پا شکسته ایرانی‌ها را صدا می‌زدند و رزمنده‌ها که به سمتشان می‌رفتند بچه‌ها را به تیر می‌بستند.

اطراف ما را عراقی‌ها گرفتند و آنقدر حلقه محاصره را تنگ کردند که مجبور شدیم تسلیم شویم.

آخر سر همه ما در یک سنگر بودیم؛ آن‌ها ضامن نارنجک را کشیدند که اگر بیرون نیایید منفجر می‌کنیم. از اسارت می‌ترسیدیم حاضر بودیم بمیریم ولی اسیر نشویم تا اینکه یکی از بچه‌ها گفت اشکالی ندارد می‌رویم و ما هم پشت سرش بیرون رفتیم.دکتر زارع

دست‌های ما را با سیم مخابرات بستند و آن روز ظهر ما دقیقا زمانی که اسیر شدیم برخی عراقی‌ها وضو می‌گرفتند تا نماز بخوانند آنقدر شدید نگاه می‌کردند تا اگر ایرانی خواست نماز بخواند او را بکشند. یادم نمی‌رود آن روز با چشم نماز خواندیم و یک بار هم در ماشین در راه هر لحظه قبله به یک سمتی بود اما نمازمان را می‌خواندیم.

فکر اسارت را نمی‌کردیم هر لحظه تصور می‌کردیم رزمنده‌های ما سر می‌رسند و ما را آزاد می‌کنند.

*وقتی زمان و مکانی را که شما در آن بودید با آن سن و سالی که داشتید با امروز مقایسه کنیم باور کردنی نیست، یک نوجوان 14 ساله بودید نمی‌ترسید؟

– به نظر من رزمنده‌ها برای همین به جبهه رفته بودند. ما از جنگ یا از دشمن نمی‌ترسیدم اما از اسارت ترس بیشتری داشتیم. پس می‌دانستیم و حاضر بودیم تکه تکه شویم ولی اسیر نشویم. این وحشت همیشه بوده اما باقی را خدا درست می‌کند که بتوانید آن شرایط سخت را تحمل کنید. آن زمان هنوز بحث معرفتی عاشورا را نمی‌دانستیم وقتی در بصره ما را می گرداندند به مردم عادی می گفتند شما بزنید سیر که شدید ما این‌ها را می‌بریم. در این شرایط واقعا من یاد اسرای کربلا می‌افتادم و همه اسرا همین احساس را داشتند بنابراین تحمل کردن این شرایط برای ما راحت‌تر می‌شد.

* به تعداد تانک‌های عراقی‌ها اشاره کردید، تجهیزات شما در برابر تجهیزات دشمن چگونه بود؟

حزب بعث 2 سپاه داشت یکی سپاه سوم و یکی سپاه هفتم؛ فرماندهی این دو را ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله بر عهده داشتند اما ماهر عبدالرشید سردار معروفتری بود. آن زمان فتح خرمشهر را به ماهر عبدالرشید سپردند و شلمچه را عدنان خیرالله تصرف کرد.

اعضای این سپاه، کسانی بودند که رزمنده‌ها می‌گفتند به راحتی توهین می‌کردند تا کشته شوند. این‌ها رزمنده‌هایی را که مجروح شدند با تانک زجرکش می‌کردند روی بدن‌هایشان آنقدر با تانک عقب جلو می‌کردند تا شهید شوند.

به ما گفته بودند باید در برابر این سپاه مقاومت کنید و به شما مشغول باشند تا همه منطقه را نگیرند و بقیه نیروها عقب‌نشینی کنند.

می‌دانستیم آمریکا رسما به عراق تجهیزات می‌دهد. ژنرال‌های آمریکایی در عراق شهرکی مانند شهر فاو ساختند و چند بار این شهر را تسخیر کردند تا نحوه تسخیر فاو را به عراقی‌ها بیاموزند بعد به آن‌ها گفتند بروید فاو را بگیرید.

هنوز یادم نمی‌رود و غبطه می‌خورم که چرا چند خشاب کلاش را که زمان اسیر شدن دستم داشتم استفاده نکردم چون به ما می‌گفتند خشاب کلاش بیت‌المال است، هدر ندهید مثلا آن زمان حقوق یک کارمند هزار تومان بود و ما گلوله آرپی جی را دانه‌ای هفت هزار تومان از ترکیه می‌خریدیم برای همین حواسمان بود رعایت می‌کردیم ولی عراقی‌ها برای یک آدم گلوله تانک هدر می‌کردند.

عراقی‌ها برای رسیدن به کمین گردان مالک با گلوله خاک را باز کردند در حالی که در کل شلمچه زمانی که بار اول عقبه‌ها را گشته بودم کلا یکی دو تانک بیشتر ندیده بودم که آن هم غنیمتی عراق بود.

تانک‌هایی که عراق با آن شلمچه را گرفت آنقدر نو بود و برق می‌زد که تصورش را هم نمی‌کردیم مثلا در همان روز من خودم بیش از 300 تا 400 تانک به چشم دیدم که یک دشت وسیع را پر کرده بود.

در برابر این همه تجهیزات ما در کمین فقط نگاه می‌کردیم. رزمنده‌های ما تعریف می‌کردند که ما برای مقابله با این‌ها وقتی چیزی در دست نداشتیم تانک‌ها را شکار می‌کردیم تا به اندازه چهار تانک هم شده به تکلیف خود عمل کرده باشیم.

رزمنده‌های ایران بچه‌های باهوشی بودند، این‌ها برای شکار تانک باید معبری از مین و دشت پر از آب باز می‌کردند برای همین تانک‌های ابتدای خط را می‌زدند تا آن‌ها را درگیر این جابه‌جایی کنند.

عراقی‌ها با همین تانک‌ها تا نزدیک اهواز آمدند اسیر گرفتند برگشتند. جالب این است عراق تا سه راهی اهواز خرمشهر آمد این همه زحمت کشید هشتصد یا هزار اسیر گرفتند اما ایران در خرمشهر 800 هزار اسیر گرفت در حالی که هیچ سلاح نظامی هم دستش نبود.

پرستارها و پزشکان تعریف می‌کردند اینقدر آتش عقبه سنگین بود می‌گفتند مثل باران تیر می‌بارید و عراق عقبه را هم اینگونه می‌کوبید که کسی فرار نکند. مثلا عراقی‌ها هر هشت یا 10 نفرشان یک قبضه خمپاره شصت داشتند در حالی که ما در کل شلمچه 2 تا قبضه خمپاره شصت نداشتیم.

*ماجرای شما و عدنان خیرالله چه بود؟

– عدنان خیرالله که بعدها جانشین صدام شد و صدام هم او را از بین برد به خاطر فتوحاتش خیلی معروف شده بود. آن روز در اردوگاه وقتی که آمد درجه‌دارها و 40 تا 50نفر از سرتیپ‌های حزب بعث اسکورتش بودند و برایش ردیف شده بودند. در زمانی که خبرنگارها می‌آمدند معمولا در صف مصاحبه‌ها مرا اول می‌گذاشتند که بگویند ایران دیگر نیرو ندارد و بچه‌ها را برای جنگ فرستاده است.

به بزرگترهای اردوگاه گفته بودم می‌خواهم سیاستی پیش بگیرم که به کشور لطمه نزند و برای همین جلوی تمام دوربین‌ها سکوت می‌کردم.

آن روزی که عدنان خیرالله آمد خبرنگاران غربی همراهش بودند، عراقی‌ها حتی خبرنگاران را هم دسته‌بندی کرده بودند. همه اطراف او را گرفته بودند و طبق معمول من هم صف اول بودم و عدنان بین این همه آدم دستش را روی سر من گذاشت.

سر یک قوطی آب معدنی را بریده و شبیه لیوان شده بود را گذاشت روی لب من ولی من مودبانه گفتم تشنه‌ام نیست. دوباره به من خواست آب بدهد بازهم گفتم تشنه‌ام نیست؛ دفعه بعد محکم‌تر گفتم و بار آخر آب را ریختم.

عدنان خیرالله ایستاد، همه دوربین‌ها این صحنه را می‌خواستند، عدنان خود را جمع کرد، نمی‌خواست عصبانی شود؛ گفت چرا نمی‌خوری من افسر عالی‌رتبه عراق دارم به یک اسیر آب می‌دهم چرا نمی‌خوری؟

این راهم بگویم قسمتی که ما بودیم شبیه اصطبل بود که انگار گوسفند نگه می‌داشتند و دور این جایگاه چمن بود. یک شلنگ آب بود که از آبخوری عبور می‌کرد و برخی اوقات عراقی‌ها این شلنگ را داخل علف‌ها و برخی وقت‌ها هم داخل قفس می‌انداختند.

یادم می‌آید در بصره روزی چند نفر بر اثر تشنگی می‌مردند؛ آن لحظه‌ای که آن‌ها آمدند شلنگ در علفزار بود؛ گفتم 24 ساعت این آب داخل علفزار رها می‌شود همین امروز چند نفر بر اثر تشنگی شهید شدند حالا چطور آمدید جلوی دوربین‌ها به ما آب می‌دهید.

گفتم ما ایرانی‌ها اینقدر بدبخت نیستیم که ابزار تبلیغاتی شما شویم، من از دست شما آب نمی‌خورم و تنها زمانی آب خواهم خورد که همه اسرا را سیراب کنید.

عراقی‌ها سریع گفتند “یالا آمار” یعنی جمعشان کنید بروند؛ منظورشان خبرنگاران بودند که با این حرف‌ها زود آن‌ها را جمع کردند با اتوبوس فرستادند. ابتدا همه فیلم‌ها را از خبرنگاران گرفتند ولی بعد یکی از این سرتیپ‌ها به عدنان گفت دوربین‌ها را گرفتید خودشان می‌روند در کشورشان می‌گویند اینجا چه خبر است و عدنان هم مدام قدم زد. خبرنگاران کشورهای دیگر با اینکه در ظاهر دوست بودند ولی به دنبال نقاط ضعف عراقی‌ها هم بودند مثلا یکی از روزنامه‌های آن زمان نوشته بود که ببینید عراقی‌ها با اسرای ایرانی چه می‌کنند که ایرانی‌ها حاضر نیستند به خبرنگاران اسم خود را بگویند.

در اردوگاه عراقی‌ها یک جوخه اعدام متحرک داشتند؛ عدنان گفت این پسر را بیاورید تا من هستم او را دار بزنید.

یک سرتیپی بود که بعدها فهمیدیم مسئول کل اسرای عراق بود، به من گفت: می‌دانی او کیست او یک درجه کمتر از صدام دارد می‌خواهد تو را بکشد؛ گفتم: من که قرار بود در شلمچه شهید شوم اینجا می‌میرم. سرتیپ گفت: یک کاری می‌کنم تو را نجات دهم یک مصاحبه بر علیه جمهوری اسلامی بکن دیگر با تو کاری نداریم و بهترین امکانات را در اختیارت قرار می‌دهیم.

البته راست هم می‌گفت صدام یک سری از نوجوانان کم سن و سال را در دربار خود نگه می‌داشت، به آنها حقوق می‌داد که فقط برعلیه ایران مصاحبه کنند. این سرتیپ گفت: فقط بگو به زور آمدیم یا بگو دلم برای خانوادم تنگ شده گفتم: هیچ کدام را نمی‌گویم، گفتم اصلا من با سیستم شما حرف نمی‌زنم.

مرا برد یک گوشه به من آدامس خارجی داد( با خنده می‌گوید: من اولین بار بود آدامس خارجی می‌دیدم) گفتم: این را دادی من جاسوس بشوم.

این سرتیپ عراقی به من گفت: خمینی چه به شما یاد داد که از مرگ نمی‌ترسید.

حرصش در می‌آمد اما خوشش هم آمده بود با این حال منتظر اعدام بودم و می‌دانستم زیر نیم ساعت این کار را انجام می‌دهند.

هم قطاران می‌گفتند ذکر بگو، آیه‌الکرسی بخوان مرگ راحت‌تر می‌شود البته بچه‌ها هم ناراحت بودند می‌گفتند تو خیلی کوچک هستی.

سرتیپ پیش عدنان خیرالله رفت و گفت: مساله‌ای نیست ما او را اعدام می‌کنیم اما تمام این خبرنگاران تصویرها را دارند، می‌روند پیش صلیب سرخ می‌گویند ما این اسیر را می‌خواهیم و اگر ما او را کشته باشیم بعد نمی‌گویند یک درجه دار ارتش عراق تحمل یک نوجوان را نداشت. عدنان خیرالله کمی فکر کرد بعد گفت: پس تا حد مرگ او را بزنید.

عدنان خیرالله که رفت، این سرتیپ آمد پیش من و گفت: عدنان خیرالله را دیدی که چطور پیش او مثل چوب خشک ایستاده‌ایم، دلمان از او خون است، از او نفرت داریم ولی چون از او می‌ترسیم اطاعتش می‌کنیم. می‌گفت: در رویا می‌دیدم کسی غرور او را بشکند حالا دیدم یک بچه دست‌بسته غرور او را شکست، گفت: به رویایم رسیدم حالا اگر بمیرم آرزویی ندارم. بعد به نگهبان‌ها گفت که می‌دانم این اسیر کله شق است و کتک زیاد می‌خورد اما می‌خواهم این یک نفر زنده به کشورش بازگردد، گفت: می‌خواهم این مرد را دوباره به کشورش بفرستم.

البته بعدها این سرتیپ هر دفعه اردوگاه می‌آمد مرا صدا می‌زد و به نوعی از من خوشش آمده بود و مثلا می‌خواست از من اطلاعات بگیرد چون قبلا برخی‌ها از ترس شرایط سخت، گره‌های هفت تپه را داده بودند می‌خواست از من نیز چیزهایی بفهمد.

من قبلا با بزرگترهای اردوگاه صحبت کرده بودم می‌دانستم دنبال هفت تپه و برخی پاسدارها بودند اما من جوابی به او نمی‌دادم. این سرتیپ بارها آمده و رفت، می‌گفتم: می‌دانم اینجا می‌میرم ولی برعلیه کشورم حرف نمی‌زنم.

یک بار هم با پسرش آمد که دست پسرش که کمی از من کوچکتر بود میوه بود، گفت: همیشه کارهای تو را برایشان تعریف می‌کنم و از تو برایش اسطوره ساختم. گفتم: اشتباه می‌کنی، میوه را از پسرش گرفتم اما دادم به اسرای دیگر واقعا تعجب کرده بود گفتم: از پسرت گرفتم تا من برای او بت نشوم چون همه ایرانی‌ها همین گونه‌اند ولی به اسرای دیگر دادم تا بدانید من از دست دشمنم هیچ چیز قبول نمی‌کنم و نخواستم عادت کنم از شما چیزی بگیرم و نمک‌ گیر شما باشم. به من گفت: آخر یک پسر 13 -14 ساله چه می‌فهمد که این‌ها را می‌گوید. گفتم: می‌خواستی بدانی سربازهای خمینی چگونه‌ هستند حالا ببین. گفتم: خمینی معجزه‌ای دارد که شما سرتیپ بلند پایه عراق جلویش کم می‌آورد و این هنر خمینی است.

*گفتید که آزارها و اذیت‌هایی که شما در اردوگاه عراق دیدید با فیلم‌های سینمایی و سریال‌ها تفاوت دارد؛ میزان شکنجه‌ها تا چه حد بود؟

– یکی از روش‌های شکنجه‌اشان این بود که زمانی که می‌خواستند اسرا را بزنند اول بدنش را خیس می‌کردند البته با آب هم خیس نمی‌کردند، یک  چاله ادرار در حیاط اردوگاه بود که اول اسرا را درون آن می‌انداختند و بعد دو تا سه ساعت همه را می‌زدند. کابل‌هایشان هم طوری بود که گوشت بدن بچه‌ها را جدا می‌کرد یا سیم خارداری بود که تابانده شده بود.

یک عراقی هم بود به نام سید عامر که دست خیلی سنگینی داشت و کلا در کتک زدن‌ها با دیگران فرق داشت. این عراقی با دو کابل همه را می‌زد طوری که حتی دست خودشان هم درد می‌آمد و ما وقتی سبیلش را از دور می‌دیدیم واقعا می‌لرزیدیم.

هیچ وقت یک حرکت این عراقی را فراموش نمی‌کنم. یک بار آمد نشست روی صندلی و شروع کرد به توصیه کردن به اینکه نظام و قوانین را رعایت کنید و اگر نکنید ما مجبور به برخورد می‌شویم. این بار خیلی آرام و آهسته صحبت می‌کرد. عراقی‌های یک نعلین دارند که زیباست اما کفه‌اش سنگین است. به یکی از اسرای درشت هیکل و ورزشکار گفت: بلند شو بیا اینجا کنار من، وقتی آمد گفت شما نظام ما را رعایت می‌کنید اسیر گفت: بله. گفت: اگر رعایت نکنی می‌دانی چه می‌شود و در حین حرف زدن گیوه را در آورد با دست چپ زد به پیشانی این اسیر و جوان درجا شهید شد. گفت: فقط می‌خواستم ببینید اگر ما را عصبانی کنید چه می‌شود و شما باعث شدید یک جوان اینگونه از بین رفت!

بعد برخی از ما می‌پرسند شما را می‌زدند یا شکنجه می‌کردند مثل اینکه به یک مادر بگویی فرزندت را بزرگ کردی سخت بود چگونه و از چه بگوید. شکنجه‌ها همین بود و برای همه هم بود فرقی نداشت چه کسی باشید.

*وقتی بازگشتید اوضاع چطور بود؟ توانستید به زندگی عادی برگردید؟

-وقتی آزاد شدم 17 سالم بود. برادرم می‌گفت برو مدرسه ثبت‌نام کن این آمدن و رفتن مردم و پارچه زدن‌ها برای یکی دو روز است. دوباره برگشتم دبیرستان امام خمینی آمل و اول دبیرستان ثبت‌نام کردم. برخی از درس‌ها را در همان اسارت تمام کرده بودم. آنجا روی زمین با چوب اشکال و معادلات را رسم و بعد پاک می‌کردیم چون اگر می‌دیدند تنبیه داشت. من مجموعا 22 ماه اسارت داشتم وقتی برگشتم از روی شیطنت رفتم همان کلاس قبل از رفتن به جبهه. به مدیر دبیرستان قسم داده بودم که از شرایط من برای دبیرها نگوید تا بتوانم به زندگی عادی برگردم و درس بخوانم. همان اوایل بود؛ وقتی می‌آمدیم ایران سرمان را از ته تراشیده بودند و هنوز خوب در نیامده بود، یکی از دبیرها گفت: تا حالا تو را ندیده بودم کجا بودی؟ سرت را چرا تراشیدی؟ بچه به این سن باید خلاف کند و زندان برود! هم کلاسی‌ها می‌خواستند بگویند من اسیر بودم اجازه ندادم. دبیرها بعد که می‌فهمیدند شرمنده می‌شدند. البته هیچ وقت از رسم ادب در برابرشان خارج نشدم و به هیچ مدیری نگفتم که از دبیران بخواهد برای من نمره اضافی رد کند. جالب است با اینکه چند سال اسیر بودم وقتی برگشتم قرار بود برای یک بنده خدایی یک جایی تعهد محضری بدهم گفتند سنت نمی‌رسد هرچه گفتند این آزاده است، محضر قبول نکرد.( البته با شوخی)

*یک بار گفتید رزمنده‌ها اسطوره بودند اما رزمنده‌ای که امروز تغییر کرده دیگر اسطوره نیست. هنوز هم اعتقاد دارید رزمنده‌ها باید همان روحیه جبهه و جنگ را داشته باشند؟

معتقدم من تا زمانی که خوب هستم می‌توانم یک الگو باشم. از سوی دیگر به دلیل اینکه سیستم انقلاب و جنگ ما با همه جنگ‌ها متفاوت بود پس کسانی که در این دو برهه زمانی نیز بودند با بقیه فرق داشتند.

همیشه معتقدم اگر قرار باشد خداوند روزی برای همه خطاهای من مرا مواخذه کند و فقط به یک خوبی من نگاه کند برای همان دو سه سال است چون واقعا می‌دانم که هیچ سالی مثل آن سال‌ها نبوده‌ام و نخواهم بود. آن سال‌های استثنایی یک نعمتی بود که رفت و دیگر بر نمی‌گردد. هیچ فردی نیز نخواهد دانست آن روزها چه اتفاقی افتاد به غیر از اینکه کاملا در آن موقعیت قرار بگیرید و کاری مانند آن دوران انجام دهید شاید به آن روحیه دست پیدا کنید.

ولی اینکه بگوییم رزمنده‌ها تغییر کردند اشتباه است، حتما یک مشکلاتی است که اینگونه می‌شوند و باید منشا این مشکلات را پیدا کنید.

در هر صنفی وقتی می‌بینید کسی غیر از عضو آن صنف آن را اداره می‌کنند برایشان سخت است. برادرم می‌گفت اگر یک رزمنده‌ای گناه و خطای کوچکی مرتکب شد راحت می‌شود از آن گذشت تا کسی که برای این نظام هیچ زحمتی نکشیده است.

من هم به خودم اجازه نمی‌دهم راجع به کسانی که در جبهه بودم قضاوت دیگری داشته باشم، حس می‌کنم رزمنده‌ها انسان‌های ایثارگر نبودند آنها استثنایی بودند.

من یکی از آن آدم‌ها بودم که جنگ ابتدای ورودم به این عوالم بود. چه برسد به اینکه فردی که مدت زمان زیادی در جنگ بود و در جایی که می‌دانست می‌میرد حضور داشت، این جرات و ایثار زیادی می‌خواهد؛ برای همین رزمنده‌ها افرادی هستند که نمی‌شود راحت درباره آن‌ها قضاوت کرد.

من اگر به یک روز از زندگی خود خوش‌بین باشم به یکی از همان روزهای جنگ فکر می‌کنم. هیچ دوران درخشانی در زندگی‌ام نمی‌بینم که به آن امیدوار باشم اما خوشحالم آن دوره‌ای که قرار بود برای نظامم و کشورم حاضر باشم حضور داشتم. بیش از 23 سال است از اسارت برگشته‌ام هنوز کارت شناسایی از بنیاد نگرفته‌ام. نمی‌گویم هیچ استفاده‌ای نکردم حداقلش این است که خیلی به دنبال این مسائل نبودم اما اگر قرار باشد دوباره به آن دوران بازگردم از خدا می‌خواهم وقتی گفتند جنگ شد نگویم کار دارم.

————————

گفت‌وگو از الناز پاک‌نیا

فارس

6 thoughts on “نوجوان 14 ساله‌ آملی که مرد دوم ارتش صدام را به سخره گرفت”
  1. سختی مردن یک باره ولی 22ماه هر روز در اسارت مردن و باز زنده شدن چیز دیگه ای هست
    حتی تصور یک روز هم برای ما سخته
    چه برسه به بچه 13 ساله
    چجوری باید جواب اینا رو بدین که برای قدرت دارین همدیگه رو میخورین!

  2. آقای دکتر زارع بالاخره داستان راعمومی کردی واقعا دست مریزاد وقابل توجه خوانندگان عزیز که وقتی اعلام می کردند عدنان یا عبدالرشید برای بازدید منطقه آمده است قریب به اتفاق فرماندهان ما به تب ولرز می افتادند چون این دو نفر واقعا بی رحم وقصیرالقلب بودند وتنها کسی که عدنان رابه تمسخرگرفته بود همین دکترزارع بود،البته اگراو یکی از فرماندهان بود و عدنان رابه خوبی می شناخت شاید این کارها رانمیکردولی باتمام این تفاسیر آقامجیدگل همیشه شوخ طبع وبذله گو بودند ودرمیان بسیجیان آمل که همه سری نترس داشتند او از همه مابالاتر بود حتی در اسارت که خدا نصیب نکرد همراهش باشم خداخیرش دهد که آبروی ایران راحفظ کرد وخودش رامثل عده ای قلیل به دشمن نفروخت. دکترجان سپاس از همه زحمات جنابعالی چه درجنگ وچه بعد از آن که مدیونتان هستیم. باسپاس بی پایان موفق باشی انشاءالله تعالی

  3. بسیار بسیار جالب و شنیدنی بود و البته آموزنده. همیشه موفق باشید جناب دکتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *