یعنی واقعا دیگر نیستی، مگر می‌شود؟ چون هر لحظه که عکس‌ات را می‌بینم منتظر پیام و زنگت هستم، هنوز آخرین پیام و زنگت را در گوشی‌ام نگه‌داشتم تا شاید دوباره… . با دست خودت… .

 

  چگونه باور کنم که دیگر نیستی، چگونه دیگر ندیدنت را به خود بقبولانم.

بلند شو یعنی دیگر منتظر خبرهای‌مان نیستی، هفته دفاع مقدس شروع شده خبرهای این هفته را می‌خواهی با چه رو تیتری کار کنی منتظرت هستم تا نظرم را بخواهی.

می‌خواهی که تمام مازندران با آن کوه‌های استوار و جنگل‌های انبوه به همراه همه دست به قلم‌هایش برایت زانوی غم بغل کنند، من که می‌دانم خودت راضی نیستی.

یعنی واقعا دیگر نیستی، مگر می‌شود؟ چون هر لحظه که عکس‌ات را می‌بینم منتظر پیام و زنگت هستم.

هنوز آخرین پیام و زنگت را در گوشی‌ام نگه‌داشتم تا شاید دوباره… . با دست خودت… .

سخت است، به خدا خیلی سخت است، اگر بخواهیم خبرنگاری واقعی در رسالت، عمل، کردار، رفتار و اندیشه را مثال بزنیم کسی را جز کربلایی جابر خودمان سراغ نداریم.

لحظه‌ای از خاطرم نمی‌رود چهار سال قبل تو به من جرات قلم زدن دادی، پایم به خبرگزاری فارس باز شد، در ابتدای ورود به این خبرگزاری بزرگ دستم را گرفتی، تنظیم صحیح و اصولی خبر بر طبق معیارهای فارس را به من آموختی، بخشی از اخبار استان را به من سپردی، تمام دغدغه‌ات خبرگزاری فارس بود، آبروی خود را با آبروی فارس برابر می‌دانستی، چقدر می‌گفتی دقت کن «یادت هست».

فرشته‌ای زمینی که برای همه محرم اسرار بودی، خبرنگارهای غرب تا شرق مازندران را به اتحاد و همدلی خاصی رساندی، همان چیزی که همیشه در نظرت بود، مهم‌تر اینکه پاک بودی و پاکی‌ات باعث شد تا گلچین روزگار با خوش‌سلیقه‌گی‌اش گرد غم و اندوه بر چهره‌مان بنشاند.

به خدا باورم نمی‌شود، ما را بد به خودت عادت دادی، یا روزی 4، 5 بار خودت برای‌مان زنگ می‌زدی و پیام می‌دادی و یا ما برایت زنگ و تماس داشتیم، این رسم تو نبود آقا جابر! این رسمت نبود عادت دهی و به یک‌باره پا پس بکشی! چرا تو؟ چرا دو روز از پیام‌های کوتاه و صدای زیبایت خبری نیست.

روز قبل از سفر ابدیت خیلی اذیت‌ات کردم، چندین بار برای پیگیری خبری تماس داشتم تا با تهران هماهنگی شود، تا غروب متوجه شدی تصادف کوچکی داشتم چه بی‌حد سعی داشتی روحیه‌ام را دگرگون کنی.

آقا جابر! فارس را بی‌تو نمی‌خواهم چون بی‌تو صفا ندارد، نمی‌دانم دستم به کار می‌رود تا بار دیگر خبر مازندران را به صفحه سامانه گردش اطلاعات «جابر معافی» بفرستم یا نه، نمی‌دانم… .

* باورم نمی‌شود بی‌سرپرست شدیم/ فارس برای همیشه به نامت می‌بالد

روز چند بار با پیام‌های زیبایت خو گرفتیم، عجین شدیم، منتظر «منتظر خبرهایتان هستم. فوری، فوری» هستیم.

چه روزها که با دلخوری از اینکه خبری کار نشد یا دیر کار شد همه حرف‌های‌مان را با جان و دل گوش می‌کردی و آخر می‌گفتی: آروم شدی، حالت چطوره، با لبخند زیبایت کار را به خنده می‌کشاندی و در سریع‌ترین فرصت حق را به خبرنگارت داده و برایش ارزش و عزت قائل بودی.

لبخند زیبایت که انسان را به کار و تلاش بیشتر وادار می‌کرد را از چه کسی بجویم، با چه نیروی محرکه‌ای بر روی پایم بایستم و به امید کدام روی خوش دست به قلم شوم.

چگونه با خاطرات کنار بیایم، عکس‌های المپیادها و برنامه‌های مختلفی که با هم بودیم، شب‌ها و روزهایی که در کنار هم خوش می‌گذشت، راستی یادت هست؛ تا به گوشی‌ات زنگ می‌زدم و ابتدا به شوخی می‌گفتم «سلام رئیس» عکس‌العمل جالب‌ات که سر خوشی با کلمه رئیس نداشت تا به ذهنم می‌آید وجودم را به لرزه در می‌آورد، حلالم کن!

آقا جابر، اگر خانواده‌ات دچار غم بزرگی شدند، اگر همکار عزیز و شریک زندگی‌ات در غم از دست رفتنت هر آن می‌سوزد، اگر آقا عرفان و هستی کوچولو دیگر کسی پاسخ بابا گفتن‌شان را نمی‌دهد ما هم کمتر از آنها نیستیم، ما هم بی‌سرپرست شدیم، ما هم بهترین مشاور، راهنما و حامی خود را از دست دادیم، ما هم می‌سوزیم و سوخت‌مان حاصل از دست دادن بهترین الگو در رفتار، دینداری، کردار، عمل، صداقت، صمیمت، همت و تلاش در پیگیری امور مردم است.

از این پس با اشک و حسرت صفحه اینترنت را باز کرده، خبرگزاری فارس را جستجو کرده و با هزار اندوه فقط زمزمه می‌کنم: «یادش بخیر، یادت همیشه جاوید».

رفتی به همانجایی که برایش صادقانه همانند کوه استوار ایستادی و راستی و صداقت‌اش را با هیچ وعده، وعید و مطاع دنیایی معاوضه نکردی.

و بدان فارس برای همیشه به نام زیبایت می‌بالد.

خدایی آمدی، خدایی رفتی و خدا به همراهت…. .

———————-

قربانعلی مسافر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *