ما آخرین ماشین بودیم؛ دلم نمی‌آمد سوار بشوم؛ آخر ۳ ماه از عمرمان را در این منطقه و در خط دفاع کرده بودیم؛ مجید سوزوکی و مصطفی اینجا شهید شده بودند، حالا مصلحت داشت کار خودش را می‌کرد.

مسعود ده‌نمکی در وبلاگ شخصی خود آورده است: از حلبچه راهی قرارگاه شدیم حاجی سوری به سوله فرماندهی رفت و ساعتی بعد در حالیکه صورتش برافروخته بود از سنگر بیرون آمد؛ اما لام تا کام حرفی نزد که در جلسه چه‌گذشته بود؛ حق هم داشت جزو اسرار نظامی بود اما کسی جلوی رادیو بسیج را نمی‌توانست بگیرد.
 
در طول جنگ همیشه اینطور بوده اخبار غیررسمی که در شهر به آن شایعه می‌گویند درگوشی بین رزمنده‌ها به اسم رادیو بسیح رد و بدل می‌شد؛ خدائیش هم اکثر آن خبرها درست از آب در می‌آمد.
 
از چند ساعت بعد از جلسه قرارگاه، اقدامات مشکوکی در خطوط دفاعی و عقبه‌ها شروع شد؛ اقداماتی مانند منهدم کردن پل‌ها و سنگرهای قرص و محکم در جبهه خودی و تخلیه ادوات سنگین به عقب همه رزمنده‌ها از این اقدامات شوکه شده بودند.
 
بعضی‌ می‌گفتند، قرار است خط را تحویل ارتش بدهند؛ اما این غیرمنطقی بود و هیچ وقت هم سابقه نداشت که یک یگان وقتی می‌خواهد خط پدافندی را تحویل یگان بعدی بدهد اقدام به خراب کردن پل‌ها و سنگرها بکند.
 
هر ساعت که می‌گذشت این اقدامات بیشتر و تشدید می‌شد؛ حتی توپخانه برد کوتاه هم از عقبه شاخ تخلیه شد؛ من هم عادت نداشتم خیلی حاجی را سؤال پیچ کنم؛ متعجب از این کارها بودم با توجه به اخبار بد از خطوط نبرد و سقوط فاو … حدس‌هایی می‌زدم  چند روز که گذشت و بار آخر که با هم به قرارگاه رفتیم حاجی برافروخته‌تر از همیشه بود ولی اینبار خودش شروع به صحبت کرد و گفت که نه قصد تحویل خط  به ارتش را داریم و نه یگان دیگر بلکه …
 
انگار یادش آمد ساعت 2 شده است و وقت شنیدن اخبار است؛ رادیو را روشن کرد؛ موزیک اخبار مثل همیشه سرود «ما مسلح به الله اکبر» بود؛ مارش اخبار که تمام شد گوینده خبر با آب و تاب مردم را دعوت به شنیدن بیانیه بسیار مهم ستاد فرماندهی کل قوا کرد.
 
در بیانیه بعد از یک مقدمه مختصر آمده بود که ایران بنا به مصالح نظامی و امنیتی اقدام به تخلیه مناطق آزاد شده در عملیات والفجر 10 شامل شلمچه و شاخ‌شمیران و ارتفاعات مشرف برسد در بندیخان کرده است؛ با شنیدن این خبر سوری مات و مبهوت ماند چون ما هنوز در شاخ شمیران بودیم و نیروها در خط مستقر بودند.
 
سوری گفت: «من هم می‌خواستم همین خبر را بدهم یعنی تخریب پل‌ها و سنگرها  به‌خاطر تخلیه و عقب‌نشینی خود خواسته بود نه تحویل به یگان‌های دیگر».
 
اما در چرایی این تصمیم عقب‌نشینی مانده بودیم؛ آخر دشمن دوبار پاتک زده و قصد داشت شاخ شمیران را تصرف کند ولی با هر زحمتی بود ما نگذاشته بودیم حالا بنابر مصلحتی که نمی‌دانستیم چیست باید خط را خودمان تخلیه و بی‌مقاومت تحویل دشمن بدهیم.
 
به حاجی گفتم اگر بعثی‌ها الان هم اخبار رادیو ایران را شنیده باشند که حتماً می‌شنوند چه؟ اگر آنها از شاخ بالا بکشند و راه نیروهای ما را ببندند چه؟! حاجی پایش روی پدال گاز گذاشت و با شتاب به سمت خط رفتیم؛ نیروهای یگان‌های دیگر در حال تخلیه سنگرها بودند.
 
بی‌سیم زدیم و بچه‌های خودمان را که در خط و کمین ما بودند عقب کشیدیم؛ هنوز آخرین نیروها سوار کامیون‌ها نشده بودند که عراقی‌ها از شاخ بالا کشیدند و شروع به تیراندازی به سمت ما کردند؛ ماشین‌های حامل رزمنده‌ها  حالا با سرعت جاده پرپیچ و خم شاخ شمیران را به سمت عقبه طی کردند.
 
ما آخرین ماشین بودیم؛ دلم نمی‌آمد سوار بشوم؛ آخر 3 ماه از عمرمان را در این منطقه و در خط دفاع کرده بودیم؛ مجید سوزوکی و مصطفی و خیلی‌های دیگه اینجا شهید شده بودند، حالا مصلحت داشت کار  خودش رو می‌کرد؛ چند تا تیر اطرافم خورد.
 
سوری گفت: سوار شو تا نزدنمان.
 
از روی زمین 2 عدد پوکه گلوله ضدهوایی برداشتم تا برای یادگاری با خودم ببرم؛ آفتاب اینقدر داغشان کرده بود که دستم سوخت؛ نمی‌دانستم از تیرهای عراقی‌ها جا خالی بدم یا دستانم را فوت کنم تا نسوزند.
 
هر طوری بود خودم را به ماشین رساندم و راه افتادیم؛ اما هنوز چند متر دور نشده بودم که گلوله آرپی‌چی دشمن جای قبلی ماشین نشست؛ توفیق باز یار نبود و زنده ماندیم؛ هر چه در پیچ و خم جاده به سمت عقب پیش می‌رفتیم، شاخ شمیران هم پشت ارتفاعات گم می‌شد؛ تا اینکه از دید ما ناپدید شد و عراقی‌ها منطقه‌رو اشغال کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *