بنا بر اظهار خود هنرمند در این نمایشگاه تنها صحنه مرگ انسان‌هایی به تصویر کشیده شده است که از صحنه مرگ آن‌‌ها هیچ ‌گونه تصویری وجود ندارد.

آزاده اخلاقی متولد سال ۱۳۵۷ بوده و در استرالیا عکاسی خوانده است. وی در یکی از نمایشگاه های عکس خود برخی وقایع مهم تاریخ ایران را از حدود سال 1300 تا 1377 و بر اساس شواهد و اسناد موجود تحت عنوان “به روایت یک شاهد عینی” به تصویر کشده است.

از آنجایی که “به روایت یک شاهد عینی” به مقوله بازسازی صحنه‌های مرگ‌های روی داده می‌پردازد و در این گونه آثار عنصر واقعیت از ارکان اصلی می‌باشد، لذا هنرمند با استفاده از هنر معماری مکانی سعی در خلق صحنه‌هایی مستند و قابل پذیرش از حادثه و سپس عکاسی از ٓان‌ها نموده است.

بنا بر اظهار خود هنرمند در این نمایشگاه تنها صحنه مرگ انسان‌هایی به تصویر کشیده شده است که از صحنه مرگ آن‌‌ها هیچ ‌گونه تصویری وجود ندارد. در ذیل تعدادی از آثار این نمایشگاه آورده شده است.

کلنل محمد تقی خان پسیان – ۱۵ مهر ۱۳۰۰ – مشهد
Colonel Mohammad Taghi Khan Pesyan – 7 October 1921 – Mashhad

روز ۱۲ میزان ۱۳۰۰ خبر شهید شدن کلنل به طور علنی در مشهد منتشر شد. […] اوضاع مشهد فوق‌العاده خطرناک شده و اکثر مردم برآشفته بودند. طرفداران کلنل خون گریه می‌کردند و کار کم‌کم می‌رفت که به وخامت بیشتری گراید. موافقین سر و جسد کلنل را خواسته بودند. به قوچان نصیحت داده شد که جسد و سر کلنل را محترمانه تحویل بدهند و در غیر این صورت جنگ درگیر و برادرکشی تجدید می‌شود. توافق حاصل شد و آقاخان خوش‌کیش برای حمل جنازه عازم قوچان گردید. با چه سرعتی رفت و با چه شتابی برگشت باورکردنی نبود!

روز ۱۵ میزان در ارک مشهد غوغای عجیبی برپا شده بود. مدارس عموماً تعطیل گردید. تجار و کسبه نیز بازار را عموماً بسته بودند. عده‌ای از صاحب‌ منصبان و افراد ژاندارم نیز با تجلیل و احترام شایان توجه برای تشییع جنازه حاضر شده بودند. در مغازه‌ی آرسن، هرچه عطر بود خریداری کردند و بر روی جنازه پاشیدند. […] از سر کلنل قبل از الحاق به جسد عکس‌برداری شد. عارف، شاعر ملی، از کثرت گریه چشمانش خون‌آلود و به سر و صورت خود مشت می‌زد. […] سر و جسد را با آب سن‌آباد که معروف است حضرت رضا را هم با همان آب غسل داده بودند شست‌وشو دادند. موهای سر را شانه زدند و معطر ساختند و باز عکس برداشتند.

عارف بینوا و ستمدیده، آن شاعر انقلابی که با آرزو و آمال فراوانی به این قیام گرویده بود، با چشمان خون‌بار هنگامی که می‌خواستند سر را به جسد ملحق و بر روی توپ بگذارند به اصرار کمیته‌ی ملی و چند نفر دیگر یک رباعی ساخت و بر روی پارچه‌ی سفیدی به خط درشت نوشته شد و بالای توپ الصاق گردید.

در این موقع جنازه برای حرکت آماده می‌شد. جسد را بر روی توپ گذارده و روی آن را مملو از گل کردند؛ جمعیت مشایع فوق‌العاده بود. من تاکنون یک چنان جمعیتی را در هیچ تشییعی ندیده‌ام. موزیک ژاندارمری در عزای این سرباز رشید و فرزند خلف ایران، در پیشاپیش جنازه با نوای محزون و جگرخراش مترنم بود.


میرزاده عشقی – ۱۲ تیر ۱۳۰۳ – تهران
Mirzadeh Eshghi – 3 July 1924 – Tehran

روز هفتم تیرماه سال ۱۳۰۳ شمسی، عشقی آخرین شماره‌ی روزنامه‌ی قرن بیستم را منتشر کرد. […] با آشنائیی که به روحیه‌ی عصبی سردار سپه داشتند همه دانستند که عشقی بر قتل خویش صحه گذاشته است. پس حکم قتل عشقی به محمدخان درگاهی، رییس نظمیه ابلاغ می‌شود؛ او باید بمیرد و هرچه زودتر. […] حتی پیش از آنکه آدم‌کشان در پی مأموریت خود به راه افتند، کسانی از دوست‌داران عشقی، که رفت و آمدی در نظمیه داشتند به او هشدار می‌دهند که به هیچ روی از خانه بیرون نماند. در حیاط باید همیشه بسته باشد و هیچ غریبه‌ای را، به ویژه شب‌ها، به خانه راه ندهد. اما…

برگردیم به لحظه‌ی حال، در حیاط. اکنون عشقی آرام به نظر می‌رسد. خون‌ریزی او را از پا در آورده اما هوش و حواسش به جاست. کاترین ارمنی، یکی از زیباترین «خانم»های روزگار نخستین کسی است که بالای سر شاعر رسیده. عشقی مکرر خواهش می‌کند که او را به مریض‌خانه‌ی نظمیه ـ بیمارستان دژخیم ـ نبرند. ولی بیهوده نگران است. گلوله آن‌قدر کاری شده بود که نیازی به کار تکمیلی پیش نیاید. در بیمارستان نظمیه ملک‌الشعرا بهار آخرین حرف‌هایش را ثبت می‌کند و عشقی سی و یک ساله در پیش چشم دوستانش جان می‌دهد.



تقی ارانی – ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ – تهران |
Taghi Arani – ۴ February 1940 – Tehran | Detail


مادر دکتر ارانی در متوفیات که فرزند خود را دیده، به‌ قدری جسدش تغییر کرده، که فرزند خود را نشناخته و به اداره‌ی زندان تلفن کرده که این مرده پسر من نمی‌باشد. در جواب اظهار داشته‌اند که یک نفر دارد جان می‌کند او را هم می‌آورند ببینید کدام یک از آن‌ها پسرش می‌باشد. مادر پیر به وسیله‌ی تلفن، دکتر سید احمد امامی را خواسته و پسرش را دکتر نام‌برده ملاحظه نموده و به او گفته است همین جنازه‌ی دکتر ارانی پسر شماست.

[دکتر سید احمد امامی:] «جنازه‌ی مرحوم دکتر ارانی را ملاحظه کردم و با وجود تغییرات زیادی که در بدن و جسد دکتر ارانی بوده او را شناختم و برای این که اسباب تأثر و تألم مادر آن مرحوم نشود، به این عبارت به او گفتم که ممکن است همین جنازه‌‌ی پسر شما دکتر ارانی باشد. چون مادر دکتر ارانی می‌گفت این جنازه‌ی دکتر ارانی پسر من نیست و پسر خود را نمی‌‌شناخت. چون به کلی جنازه تغییر قیافه داده بود.»

آذر شریعت‌رضوی، مصطفا بزرگ‌نیا، احمد قندچی – ۱۶ آذر ۱۳۳۲ – دانشکده‌ی فنی، دانشگاه تهران، تهران |
Azar Shariat Razavi, Mostafa Bozorgnia, Ahmad Ghandchi – ۷ December 1953 – Faculty of Engineering, Tehran University, Tehran | Detail

وسط زنگ دوم حدود ساعت ده صبح، زنگ نابهنگام دانشکده بلند شد و ما هم مثل همه‌ی هم‌کلاسی‌ها بیرون ریختیم و باخبر شدیم که در کلاس دوم راه و ساختمان در حالی که مهندس شمس ملک‌آرا مشغول تدریس بوده‌اند ناگهان در کلاس باز می‌شود و دو سرباز مسلح و افسر فرمانده‌شان وارد کلاس می‌شوند و به طرف پنجره‌ی کلاس می‌روند و دو دانشجو را که در کنار پنجره نشسته بودند نشان داده و به فرمانده‌شان می‌گویند دو نفری که برای ما شکلک درآورده و ما را مسخره کرده‌اند همین دو نفر بودند. فرمانده دستور دستگیری آن‌ها را می‌دهد. […] دانشجویان را کشان‌کشان به خارج از کلاس می‌برند و مهندس شمس جریان را به گوش رییس دانشکده می‌رساند که ایشان هم دستور زدن زنگ دانشکده را به عنوان اعتراض به این عمل می‌دهد که یکی از دانشجویان کلاس روی میز می‌رود و با دادن شعار مرگ بر حکومت نظامی فریاد می‌زند: «در خفقان حاکم بر دانشگاه و در زیر چکمه های سربازان مسلح که نمی‌توان درس خواند».

کتاب‌هایش را به اطراف پرت کرده به طرف در کلاس می‌رود و سایر دانشجویان هم‌ز‌مان با خوردن زنگ، کلاس را ترک کرده در کریدور مرکزی دانشکده شروع به تظاهرات کرده با دادن شعارهای مرگ بر حکومت نظامی، مرگ بر شاه، مرگ بر زاهدی دیکتاتور و درود بر مصدق، آزادی دوستان دستگیرشده‌شان را می‌خواستند. محوطه‌ی دانشکده هم که پر از سربازان تفنگ به دست بود، فرمانده‌ی نظامیان با بلندگو به دانشجویان معترض دستور خروج از دانشکده را داد ولی دانشجویان به دستور او اعتنایی نکرده شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه را ادامه دادند. فرمانده با بلندگو دانشجویان را تهدید به تیراندازی کرد ولی کسی باور نمی‌کرد که در دانشگاه بر روی دانشجویان آن هم در محوطه و سالن دانشکده و در محیط سربسته، تیراندازی کنند.

ولی گویا فرمانده قبلاً دستور تیراندازی داشت و ناگاه صدای شلیک گلوله‌ها با فریادهای مرگ بر شاه دانشجویان در اثر حمله‌ی ناگهانی سربازان به هم خورد و آن‌ها که سالم بودند کمک کردند که رفقای مجروح و تیرخورده خود را که قادر به حرکت بودند از صحنه خارج کنند که به چنگ سربازان نیفتد و چند تن از دانشجویان هم با سربازان درگیر شده و یا نقش بر زمین شدند. و آذر یکی از چند نفری بود که پس از اصابت تیر به سینه و شانه‌اش با سربازی درگیر شد که او هم با نیزه، ران راست پای آذر را شکافت و آذر سرنگون شد و با وجود خون‌ریزی شدید، فریاد مرگ بر شاه او آهسته ولی خاموش نشد.

در کف سالن خون مجروحان با آب رادیاتورهای سوراخ‌شده در اثر تیراندازی مخلوط شد و به طرف پله‌های زیرزمین راه افتاده و منظره‌ی وحشتناکی به وجود آمده بود. ما با بقیه دوستان که زنده بودیم فرار کردیم.

محمد فرخی‌یزدی – ۲۵ مهر ۱۳۱۸ – زندان قصر، تهران
Mohammad Farokhi Yazdi – ۱۸ October 1939 – Qasr Prison, Tehran

ابتدا آمدند شیشه‌های درها و پنجره‌های اتاقی را که در زندان موقت معروف به حمام است گل سفید مالیدند. […] سپس فرخی را آوردند و در آن محل انداختند. […] در با حضور پایور نگهبان و بازرس مخصوص باز می‌شد تا ما بتوانیم دوا و غذا به فرخی بدهیم.

غروب روز ۲۳ مهرماه سال ۱۳۱۸، چهارمین سال زندان، فرخی رنجور و ناتوان روی تختش دراز کشیده است. کلید در قفل می‌گردد، در باز می‌شود. سه نفر در آستانه‌ی سلول ظاهر می‌شوند. فرخی سرهنگ نیرومند، رییس زندان و پزشک احمدی، جلاد بی‌سواد و تسبیح به دست رضا شاه را می‌شناسد. پس آن حکم که سال‌ها در جیب داشت اینک اجرا می‌شود. مرگ را پذیرفته، اما عدم مقاومت در برابر اوباش، وهنی است بر شاعر. در تاریکی متعفن، پیکاری خاموش و نومید در جریان است. دهان فرخی را گرفته‌اند. پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کرده است. هوا در رگ‌های شاعر جاری می‌شود ـ هوای آزاد ـ و او در تشنجی دردناک به خواب خفقان می‌رود. پزشک‌یار زندان می‌گوید: صبح روز بیست و چهار مهر به اتفاق دکتر خواستیم به معاینه فرخی برویم. کلید خواستیم.

آژدان یزدی با پایور نگهبان کلید را آوردند. در باز شد… مشاهده کردم فرخی روی تخت بر خلاف همیشه دراز کشیده، چون همه‌روزه که ما وارد می‌شدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می‌خواند… یک پایش از تخت آویزان بود یک دستش روی سینه و دست دیگرش روی شکمش قرار داشت. چشم‌هایش از حدقه در آمده و باز بود. رنگش کبود و صورتش متورم بود. جرأت نکردم بگویم فرخی را کشته‌اند، اما همه‌ی آثار نشان می‌داد که او به مرگ طبیعی نمرده است.


محمود طالقانی – ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ – تهران
Mahmoud Taleghani – ۱۰ September 1979 – Tehran | Detail

آیت‌الله طالقانی دیشب پس از شرکت در مجلس خبرگان به محل اقامت خویش رفت و تا ده دقیقه قبل از ساعت ۲۴ دیشب با سفیر ایران در شوروی که اخیراً به ایران آمده است ملاقات و گفت‌وگو داشت. اما بعد از ساعت ۲۴ به تدریج حال ایشان دگرگون شد و لحظاتی بعد دکتر واعظی، پزشک معالج، در بالین ایشان حضور یافت. یکی از نزدیکان آیت‌الله طالقانی که در این لحظات در کنار مجاهد بزرگ قرار داشت به خبرنگار ما گفت شاید یک تعدادی نارسایی در تلفن و تهیه‌ی آمبولانس درصد شانس نجات را کاهش داد. بر اساس گزارش‌های رسیده تلاش برای نجات مجاهد بزرگ نتیجه‌ای نداشت و سرانجام در ساعت یک و چهل و پنج دقیقه‌ی بامداد ایشان زندگی سراسر مبارزه و تلاش خود را بدرود گفت. هنگام مرگ خانم آیت‌الله طالقانی و پسر بزرگ ایشان در مشهد بودند.

به محض این‌که پزشک معالج حضرت آیت‌الله در میان تأثر و اندوه خبر درگذشت مجاهد کبیر را به اطلاع نزدیکان آن مرحوم رساند، صحن اقامت‌گاه حضرت آیت‌الله از فریاد لااله‌الاالله پر شد و لحظه‌ای بعد خانه‌ی حضرت آیت‌الله و اطراف آن مملو از جمعیت شد. از این ساعت به بعد به تدریج اعضای خانواده و فامیل حضرت آیت‌الله به خانه‌ی ایشان آمدند. در خانه و در کوچه‌های اطراف خانه هیچ‌کس نبود که بر این فاجعه نگرید. مردمی که دهان‌به‌دهان این خبر دردناک را در اطراف منزل آیت‌الله شنیده بودند بر سر و صورت زدند و به شدت گریستند.

در ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر دیروز پیکر آیت‌الله طالقانی را به غسال‌خانه آودند با ورود جسد ازدحام بیش از اندازه شد تعدادی از شیشه‌های درب‌های ورودی غسال‌خانه در زیر فشار مردم خرد شد. جسد را برای شست‌وشو بردند و در این زمان خانواده‌ی آیت‌الله طالقانی بر بالای سر جسد حاضر شدند و این اوج شیون درون غسال‌خانه بود. پیکر، غسل داده شد و آیت‌الله زنجانی بر آن نماز گذاشت اعضا هیات دولت و فرماندهان نظامی و یاران و اقوام آیت‌الله به نماز ایستادند. کنترل جمعیت واقعاً کار دشواری بود در مواردی پاسداران برای جلوگیری از ازدحام و فشار جمعیت اقدام به تیراندازی هوایی می‌کردند. از در اصلی پالایشگاه تهران صدها قالب یخ خارج و بین مردم تقسیم شد. تعداد زیادی از شرکت‌کنندگان در مراسم تدفین دچار بیهوشی و غش شدند، عده‌ای نیز زیر دست و پا مجروح شدند که توسط آمبولانس‌های امداد طالقانی نجات یافتند. جمعیت سینه می‌زد. اشک می‌ریخت، شعار می داد: «طالقانی پدرم، طالقانی پدرم، خاک ایران به سرم، به روح طالقانی، به روح جوشان خلق، همیشه جاوید باد، راه شهیدان خلق.»

محمد مصدق – ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ – احمدآباد، ایران
Mohammad Mosadegh – ۰۵ March 1967 – Ahmad-Abad, Iran | Detail

[هاله سحابی]: وقتی دکتر مصدق فوت کرد میگویند در آمریکا رادیو اعلام کرده که مصدق، نخست وزیر سابق ایران، در تبعید فوت کرد و یک استاد دانشگاه او را شست وشو داد و دفن کرد. شما خود این ماجرا را برای ما تعریف کنید.

[دکتر سحابی]: دکتر مصدق روزهای آخر به بیماری مبتلا شده بود و پزشکان تشخیص سرطان فک داده بودند و بارها به او تذکر دادند که به سفر خارج برای معالجه راضی شود. دکتر مصدق از پیشنهاد پزشکان برمی آشفت و به فرزندش مرحوم غلامحسین خان مصدق که پزشک بود با تندی میگفت شماها این همه درس خواندید که پدرتان برای معالجه به فرنگ برود؟ به هر حال بیماری لاعلاج بود و روزهای آخر عمر، او را به بیمارستان نجمیه ی تهران منتقل کرده بودند. وقتی خبر مرگ او را شنیدم به اتفاق مرحوم آقای عباس رادنیا به بیمارستان رفتیم. فرزند ایشان را دیدم که در راهرو بیمارستان ایستاده بود و در تنهایی و ناچاری تصمیم گرفته بود پیکر او را در سر قبر آقا دفن کنند.

پیش از این او خود وصیت کرده بود که در محل شهدای سی تیر به خاک سپرده شود ولی با وجود حاکمیت ساواک و ممانعت دولت چنین امکانی وجود نداشت. […] من از فرزندان دکتر مصدق خواهش کردم که او را در آنجا دفن نکنیم و با سادگی وی را به سمت خانه اش در احمدآباد تشییع کنیم و در همان منزل به امانت به خاک بسپاریم تا در شرایط بهتری در آینده او را به مقبرهی خوب و آبرومندی منتقل سازیم. سرانجام جنازه ی او با حضور چند تن از افراد خانواده و دوستان جبهه ای و آشنایان دیگر به طرف احمدآباد تشییع شد. من و آقای رادنیا هم به اتفاق آیت الله زنجانی در پی آنها رفتیم. در خانهی احمدآباد دیدیم که وفاداران وی در طبقه ی بالا دور هم جمع شده اند و بحث میکنند و جنازه هم پایین در میان چند تن از روستاییان باقی بود.

من خود آستین ها را بالا زده و با آب روندهای که در آنجا بود بر روی تختی پیکر او را غسل و شست وشو دادم و کفن پوشاندم. آیتالله زنجانی هم بر جنازه نماز خواند. در اتاقی از منزل مسکونیاش قبری کندند. من خود ناظر این کار بودم تا درست انجام شود. از آنجا که خاک همه اش خاک دستی بود گفتیم آجر بیاورند و آنجا را به اندازه ی یک قبر چینی نمودند و روی آن هم چوب های ضخیم نهادیم. او را با همان تابوتی که در آن قرار داشت در قبر قرار دادیم تا روزی این امانت به قبرستان مناسبی منتقل شود، یا در همانجا بازسازی و کامل شود. ولی تاکنون متأسفانه هیچ اقدامی برای انتقال وی یا بنایی مناسب انجام نشده است.


غلامرضا تختی – ۱۷ دی ۱۳۴۶ – هتل آتلانتیک، تهران |
Gholamreza Takhti – ۷ January 1968 – Atlantic Hotel, Tehran | Detail

تختی قهرمان کشتی ایران از تاریخ ۱۵ / ۱۰ /۱۳۴۶ در هتل آتلانتیک اقامت داشت و در شب ۱۷ / ۱۰ / ۱۳۴۶ با مادهی سمی خودکشی نمود و موقعی که نماینده و دادستان در معیت مأمورین انتظامی از اتاق نامبرده بازدید مینمایند از جیب کت وی وصیتنامهای به دست میآید که در آن نوشته است در جریان مرگ من هیچکس مقصر نیست و برادرش را قیم خود معرفی و در تقویم بغلی وی ضمن بررسی مشاهده میشود که نوشته چون با همسرم اختلاف خانوادگی داشتم چندین مرتبه به مادر همسرم مراجعه کردم. ایشان به من اظهار داشت من از ابتدا با این ازدواج موافق نبودم و نمیدانم چرا دخترم با تو بچهگدا ازدواج کرد و حال زندگیام مثل یهودی سرگردان شده است. ضمناً جسد نامبرده برای کالبدشکافی به پزشکی قانونی حمل گردیده است.

موضوع خودکشی غلامرضا تختی قهرمان سابق کشتی به سرعت در همه جا پخش شد. بعد از آنکه جسد او را به پزشکی قانونی منتقل کردند گروه زیادی از عناصر جبهه ملی، بازاریان، ورزشکاران و مردم رهگذر در جلوی پزشکی قانونی اجتماع کرده بودند. در این اجتماع اظهار نظرهای مختلفی میشد که همهی آنها در اطراف موضوع «تختی خودکشی نکرده بلکه او را کشتهاند» دور میزد. […] گروه دیگری میگفتند: «تختی بچه نبود که بر سر یک مقدار اختلافات جزیی خانوادگی دست به خودکشی بزند او یک قهرمان بود و اگر زنش بد یا منحرف میبود طلاقش میداد.» […] حتماً او را در جای دیگری مسموم کردهاند و بعد جسدش را به هتل آتلانتیک آوردهاند.» […] هنگامی که جسد تختی به گورستان منتقل میشد ابتدا چند نفر شعار «تختی ما کشته شد.» را زمزمه کردند و بعد این شعار به طور ناخودآگاه همگانی شد و همهی مردم این شعار را میدادند.

 صمد بهرنگی – ۱۲ شهریور ۱۳۴۷ – رودخانه ارس، ایران |
Samad Behrangi – ۰۳ September 1968 – Aras River, Iran | Detail

[اسد بهرنگی]: من به وسیله ی تلفن از دوستی شنیدم برای صمد حادثه ای پیش آمده. رفتم نزد کاظم سعادتی. کاظم آن وقت داشت خانه اش را درست میکرد. کارش را رها کرد. […] دوستی داشتم که فامیلش معاون ژاندارمری بود. رفتیم پیش او. آنجا مطمئن شدیم که صمد در آب غرق شده. […] به مادر گفتم صمد تصادف کرده و ما باید برویم ببینیم جریان از چه قرار است. […] قرار شد چهار نفر بروند. دو تا از شوهرخواهرهایم، خودم و کاظم سعادتی. همسایه ی ما جیپ کرایه میداد با شوفر. گرفتیم و حرکت کردیم. خلاصه دو روز آواره و سرگردان گشتیم تا بالاخره جسد را پیدا کردیم. توی یک جزیرهمانندی در وسط رودخانه بود. از کس دیگری خبری نبود و فرد دیگری را ندیدیم. بعضیها میگفتند با افسری او را دیدهاند. ولی هیچکس اطلاع دقیقی نداشت که جریان چهطور بود. دهاتیهای آنجا خیلی بامحبت بودند جسد را آوردند بیرون و شستند.

ارس کم آب بود. […] البته بعضی جاها ممکن است پرآب شود. مثلاً جاهایی که آب جمع میشود یا بستر رودخانه تنگ است. اما آنجایی که اینها آبتنی کرده بودند جای وسیعی بود. یعنی آب، زیاد نبود. چون هیچکس نمیآید در محلی که جریان آب تند است آبتنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود. تازه اوایل پاییز هم بود. در این موقع از سال معمولاً آب کم است. […] جسد را که آوردند دیدم تقریباً سالم است. برای من تعجب آور بود چه طور جسد بعد از این همه مدت که توی آب مانده و در حدود شش کیلومتر هم از محل حادثه این طرف آمده بود سالم مانده، […] فقط دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود چیزی شبیه فرورفتگی.


مهدی باکری – ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ – جزیره‌ مجنون، ایران |
Mehdi Bakeri – ۱۴ February 1985 – Majnoon Island, Iran | Detail

[آخرین سخنرانی مهدی باکری] «برادران! عملیات، عملیات سختی خواهد بود. […] اگر از یک دسته‌ی سی نفری، یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. و اگر از گردان سیصد نفری یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. حتی اگر فرمانده‌ی شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و سست شوید که این وسوسه‌ی شیطان است. […] تا موقعی که دستور حمله داده نشده، کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شود باید دستمال در دهانش بگذارد، دندان‌ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. فریاد نشانه‌ی ضعف شماست.»

[شهید قنبرلو]: «درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود که ناگهان آقا مهدی نقش زمین شد. دویدم سمتش و او را برگرداندم. تیر خورده بود به پیشانی‌اش و از آن خون بیرون می‌زد. هر چه صدایش کردم، بوسیدمش، فریاد زدم، فایده‌ای نداشت. آقا مهدی شهید شده بود. […] به خودم گفتم حالا چه کار کنم توی این بی‌کسی و تنهایی؟ به بچه‌ها گفتم بلند شوید برویم عقب. آقا مهدی را بلند کردم بردم رساندم به قایقی که آن‌جا بود. […] آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق، زدیم به دجله حرکت کردیم رفتیم. به قایق و ما و آب از هر طرف تیر می‌زدند. آرپی‌جی هم می‌زدند. ما هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد جز دعا. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که بدنه‌ی قایق سوراخ‌ سوراخ شده بود. در این گیر و دار، یکی از عراقی‌ها آمد کنار دجله و با آرپی‌جی خود قایق را نشانه گرفت و بعد شلیک کرد. قایق منفجر شد. از انفجار چیز زیادی در ذهنم نیست. فقط یک‌دفعه خودم را در آب احساس کردم و کسی را همراه خودم ندیدم. بر اثر بنزینی که در باک قایق بود، قایق آتش گرفته بود. با یک دنیا غم و درد سوختن آقا مهدی و چند نفر دیگر از بچه‌ها را مشاهده می‌کردم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله رفت و قایق سوخته در نقطه‌ای از خشکی متوقف شد. به دلیل شدت و حجم آتش دشمن، نتوانستم خود را به قایق برسانم. شب به همراه چند نفر از بچه‌ها به آن‌جا رفتیم اما اثری از آقا مهدی و بقیه نبود.»

[مصطفی الموسوی]: «یادم هست آخرین باری که به او گفتم: «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» می‌گفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچه‌ها همه‌شون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟»


سهراب شهید ثالث – ۱۰ تیر ۱۳۷۷ – شیکاگو |
Sohrab Shahid Sales – ۱ July 1998 – Chicago | Detail

[حمید نفیسی]: او به من گفت: «پس از” گل‌های سرخ برای آفریقا” مدت شش سال نتوانستم یک فیلم هم بسازم. سه فیلم‌نامه‌ی عالی داشتم که آدم‌های مطلع فکر می‌کردند می‌توان فیلم‌های موفقی بر اساس آن‌ها ساخت. متأسفانه آن‌ها یک به یک از طرف تهیه‌کنندگانی که فیلم‌هایی با پایان خوش می‌خواستند، یعنی آن نوع فیلمی که من قبلاً هرگز نساخته‌ام، رد شدند. وقتی سه فیلم‌نامه رد شد، من هم شروع کردم به نوشیدن از کله‌ی سحر تا پنج بعد از ظهر. ساعت پنج برای خودم غذایی درست می‌کردم و می‌خوردم و بعد تلفن‌های بی‌شمار به دوستانی در نقاط مختلف دنیا می‌زدم.

همه‌ی آن‌ها مرا به خاطر نوشیدن سرزنش می‌کردند. پس از قطع کردن تلفن به یک حالت تخدیر و منگی می‌افتادم تا صبح روز بعد… سه سال تمام کارم همین بود. بدون فیلم ساختن، کاملاً تحلیل رفته و در هم شکسته بودم. هیچ چیزی در دنیا برایم اهمیت نداشت.» او گفت: «در اینجا احساس انس و الفت نمی‌کنم، چون خرده‌حساب‌هایی با آمریکا دارم که قابل تسویه نیست. برای من فکر کردن به هیروشیما، ویتنام و همه‌ی آن دردسرهایی که سیاست‌های خارجی آمریکا – نه مردمانش که بسیاری از آن‌ها آدم‌های بزرگی هستند – برای ایران و کشورهای دیگر درست کرده و حتی امروز هم ادامه دارد، کافیست. به این دلیل نمی‌توانم حسابم را با آمریکا ببندم، چه رسد به این‌که آن را وطن به حساب آورم. وقتی از خیابان‌ها به آپارتمانم برمی‌گردم، خوشحال می‌شوم که توی خانه باشم، چون آن بیرون را زیاد دوست ندارم.»

[مهدی پاک‌شیر]: روز پنج‌شنبه چهارم تیر سهراب شهید ثالث را دیدم. فیلم‌نامه‌ی تایپ‌شده‌اش را می‌خواست ضمیمه‌ی نامه‌ای کند و برای تهیه‌کنندگان بفرستد. نامه‌ای را که آماده کرده بودم نپسندید. گفتم: «دوباره دست‌کاری می‌کنم و یک‌شنبه برایت می‌آورم.» […] یک‌شنبه ساعت سه بعد از ظهر دسته گلی گرفتم و کیکی با نوشته‌ی «تولدت مبارک» و چند خرده‌ریز دیگر به خانه‌اش رفتم. طبق معمول شروع به شکایت کرد که امروز روز تولدش است و عزت نیست و هنوز نیامده. تلفن هم از چند روز پیش قطع است و تا پولش برسد وصل می‌شود. […] چهارشنبه دهم تیر تلفن زنگ زد. عزت بود. شکایت می‌کرد که رفته خانه‌ی سهراب و کسی جواب نداده. نگران بود. پرسیدم: «مگر قبلاً با سهراب قرار نگذاشتی؟» گفت: «چرا.» گفتم: «ناراحت نباش. سهراب بعضی وقت‌ها از این کارها می‌کند. فردا حتماً به سراغش می‌روم.» گوشی را گذاشتم، نگران شدم. سهراب معمولاً زیاد از خانه دور نمی‌شود. چه اتفاقی افتاده؟ کسی او را به مهمانی برده؟ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب خودم را به خانه‌ی سهراب رساندم. زنگ زدم. جوابی نیامد. رفتم پشت در و شروع کردم به کوبیدن بر در. همسایه‌ی مجاور بیرون آمد و به پلیس اطلاع داد. سرایدار و پلیس با هم رسیدند و سؤال‌پیچم کردند. در را که باز کردند، سهراب همان جلوی در دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته بود. سرم به دوران افتاد. پلیس شماره‌ی پرونده را به دستم داد که به خانواده‌اش خبر بدهم. کاش می‌شد لحظه‌ای دست او را فشرد. ساعت از یک هم گذشته بود و کسی در خیابان نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *