نادعلی با خوشحالی سرش رو مقابل گوشم آورد مثل اینکه حیا میکرد و میخواست حرفش رو کسی نشنوه؛ گفت: برادر پارسا، هفته دیگه خدا میخواد به من یک فرزند عطا کنه.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، رخدادهای ریز و درشتی در طول سالهای دفاع مقدس رخ داده است که گاه تلخی و گاه شیرینی به همراه داشته است. اما تنها چیزی که باقیمانده است عزت و افتخار است که دلیر مردان بسیجی و ارتشی و سپاهی با خود به میان جالمعه آوردند. حال که سالها از آن روزگار گذشته است وبلاگ الوارثین مطلب را پیرامون خاطره پدری که هیچ گاه فرزندش تازه متولد شدهاش را ندید منتشر نموده است:
شهید نادعلی طلعتی
ناد علی، مهرماه 64 بود که با اعزام به گردان حضرت علی اکبر(ع) اومد. از اوایل بهمن 64 به مرخصی نرفته بود. نادعلی توی گروهان ما بود و شهید کشمیری مسوول دسته اش بود. او آرپی جی زن بود و در عملیات امالرصاص(جزیره ای روبروی خرمشهر که در عملیات والفجر8 لشکر 10 سیدالشهداء(ع) در آن عملیات انجام داد که به عملیات امالرصاص مشهورشد) مردونه جنگید و بعد هم گردان علی اکبر(ع) وارد فاو شد.
چند مرحله عملیات کردیم و بعد هم ماموریت خط پدافندی بین جاده البحار و کارخانه نمک به گردان داده شد. خط پدافندی چه عرض کنم، هر دقیقه و ساعتش یک عملیات بود. توی همه این درگیریها نادعلی حضور داشت.
بعد از عید قرار شد خط پدافندی رو تحویل یک گردان دیگه بدهیم و بچهها که چهار ماه مرخصی نرفته بودند به مرخصی برند.
5 اردیبهشت بود که از فاو عقب اومدیم. یک عده بچهها مرخصی گرفتند و یک عده هم تسویه کردند. میدونستم نادعلی متاهله. قرار شده بود بعد از ظهر روز یازدهم اردیبهشت همه گردان مرخصی برند. برگههای مرخصی صادر شد. یک عده هم رفتند اندیمشک به صورت گروهی برای گردان بلیط قطار بگیرند و هماهنگ شده بود که قطار توی پادگان دو کوهه بچهها رو سوار کنه. بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) مقابل حسینیه لشگر سیدالشهداء(ع) جمع شده و منتظر اومدن قطار بودند. دیدم نادعلی خیلی ابراز خوشحالی میکنه. گفت: خوب وقتی داریم میریم مرخصی.
برگه مرخصی رزمندگان گردان علی اکبر(ع)
پرسیدم: نادعلی دلت برای خونه خیلی تنگ شده؟ نادعلی با خوشحالی سرش رو مقابل گوشم آورد مثل اینکه حیا میکرد و میخواست حرفش رو کسی نشنوه؛ گفت: برادر پارسا، هفته دیگه خدا میخواد به من یک فرزند عطا کنه. الان خانواده به من نیاز دارند و از اینکه دارم میرم کنارشون خوشحال هستم.
با نادعلی مشغول صحبت بودیم که مقابل حسینیه شلوغ شد و یکی صدا زد برادرها! مرخصی ها لغو و آماده باش اعلام شده.
من دویدم و خبرگرفتم و خبر این بود که دشمن در جاده فکه پیشروی کرده و به سوی اندیمشک در حرکت است. امام هم فرمودند به رزمندهها سلام من رو برسونید و بگویید به دشمن امان ندهید. سریع بچهها ساکها رو تحویل دادند و تجهیزات گرفتند و اتوبوسهای گل مالی شده اومدند. توی پادگان دو کوهه و بچه ها سوار شدند و چند ساعت بعد گردان ما و گردان حضرت علی اصغر(ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو توی مقر الوارثین (مقرتخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) در جاده فکه نرسیده به سایت) مستقر شدند.
میدان صبحگاه الوارثین-روز 12اردیبهشت65-رزمندگان گردان علی اکبر(ع)
روز 13 اردیبهشت 65 گردان حضرت علی اکبر وارد عملیات شد و رفتیم به جنگ تیپ زرهی دشمن. بعثیها آتش سنگینی توی منطقه ریخت و در گیرودار آتشباری دشمن نادعلی به شهادت رسید.
پیکر شهید نادعلی طلعتی چند روز بعد در بی بی سکینه کرج مهمان خاک شد و پسرش دوم خرداد 65 به دنیا اومد.
و این کلمات، درد دلهای عزیز دردونه نادعلی طلعتی با پدر قهرمانشه که در وبلاگش نوشته شده است:
بزارید درد دل کنم.
پدر؟!؟!؟!؟
برام این واژه نامفهومه.
می دونی برای چی؟
آخه پدر رو ندیدم.
تاریخ شهادت پدر 12 اردیبهشت سال 65.
و تاریخ تولد من 2 خرداد سال 65.
آره به همین راحتی.
ندیدم.
پس مزه پدر رو هم نچشیدم.
چشم باز کردم، بهم یاد دادن پدر رو بابا جون صدا کنم.
هنوزم بابا جون صداش میکنم.
صبح که از خواب پا میشم به عکسش سلام میکنم.
شب بهش شب بخیر میگم.
شبا میگم خدایا کرمت رو شکر چرا بین همه این آدما من پدر ندارم
اصلا پدر یعنی چی؟
بیخیال اینا رو بگذریم عادت کردم بهش…
بزارید از پدر بگم:
پدری از جنس نور.
آره از جنس نور، می دونید چرا؟ چون به عکسش نگاه میکنم واقعا نور میبینم.
مظلوم افتاده روی زمین.
به دور از قید و بند.
به دور از ریا.
انگار برای امام زمانش تعظیم کرده.
برای امام زمانش به خاک افتاده.
پدرم آرپی جی زن بود.
به قول مادر بزرگم تانک میترکوند.
نمیدونم چند تا.
ولی خوب حتما ترکونده.
الهی بمیرم! میگن اونایی که آرپی جی زنن از گوشاشون خون میاد.
یعنی از گوشای بابا جون منم خون میومد؟
بزار خون بیاد.
فدای سر امام، این که چیزی نیست.
این حرف رو حتما بابا جون پیش خودش گفته.
روز13 اردیبهشت-منطقه شمال فکه-پیکرمطهر شهید نادعلی طلعتی
حمید پارسا تعریف میکرد:
… نادعلی شهید شد و جنگ هم تموم شد و ما هم مشغول دنیا شدیم. تا اینکه سال 86 به عنوان راوی در محل یادمان عملیات سیدالشهداء(ع) در فکه مشغول روایتگری بودم. از غربت بچه ها گفتم، از گرمی و حرارت زمین و هوا موقع جنگیدن گفتم، از تشنگی و دویدن در رملها گفتم. از مردانگی حسین اسکندرلو گفتم و در آخر هم گریزی زدم به حکایت نادعلی طلعتی.
از حماسه و ایثار این دلاورمرد گفتم و تاکید کردم که بچه هایی که به این میدان نبرد آمدند با دستور امام اومدند و از همه هستی گذشتند تا دل امامشون شاد بشه. اشاره کردم که بدنهای خیلی از اونها هفتهها روی زمین داغ فکه زیر آفتاب افتاده بود. حال خوبی پیدا شد و خیلیها گریه میکردند. کاروان همه دانشجو بودند و با همه وجود به شهدا عشق میورزیدند.
اردیبهشت 65-منطقه شمال فکه-شهید طلعتی
صحبتهام که تموم شد، دیدم یک جوان مودب و رشیدی جلو اومد و از من سوال کرد: برادر پارسا میشه به من بگی شهید نادعلی طلعتی کجا روی زمین افتاد و به شهادت رسید؟ من هم که خسته شده بودم برای اینکه سر کارش بگذارم یک نقطه دوردست توی رملها رو نشونش دادم. اما جوون ول کن نبود. من ازش سووال کردم چقدر اصرار میکنی؟ در حالی که بغضش رو قورت میداد گفت: من همون بچهای هستم که پدرم برای به دنیا اومدنش خوشحال بود و ساعت شماری میکرد.
درود بر اهوراییان ایران زمین.. پاکان بی ریا.. من فکر میکنم خواندن این سطرها نیز به وضو نیاز دارد.. کاش این مسوولان دنیا طلب هم اینها را میخواندند و از خواب خود بیدار می شدند و می دانستند وطن چه فرشته هایی را برای خاک و عقائدشان داده است..