امام فرمودند که ناصر را نزدش ببرند. سردار چنگوله به هدفش رسید و بالاخره موفق شد با امام(ره) دیدار خصوصی داشته باشد.

خبرگزاری فارس: امام(ره) سر کدام فرمانده شهید را بوسید؟

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس از ساری، سردار شهید ناصر بهداشت، فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) لشکر ویژه 25 کربلا در 25 تیرماه 1340 در سید محله قائمشهر دیده به جهان گشود و در سحرگاه 19 اردیبهشت‌ماه 1364 به عنوان فرمانده محور چنگوله در محور مهران – چنگوله رخت بربست و آسمانی شد.

مطالب زیر خاطراتی از این شهید بزرگوار است که تقدیم عاشقان راه حسینی و شاگردان مکتب خمینی(ره) می‌شود.

اشک‌های زهرایی

مسرور روایت می‌کند: سال 1363 بود، من و شهید بهداشت با تویوتای گردان به طرف خط مقدم حرکت کردیم. دخترم تازه به دنیا آمده بود در بین مسیر از من پرسید:

– حاجی برای دخترت چه اسمی انتخاب کردی؟

گفتم: کوثر

چشمان ناصر با شنیدن نام «کوثر» پر از اشک شد و مخفیانه گریه می‌کرد، گریه‌های مخفیانه‌اش پس از لحظاتی آشکار شد و در حالی که زمزمه «یا زهرا، یا زهرا» بر لب داشت، مدام اشک می‌ریخت و گاهی هم با هق‌هق می‌گفت:

حاجی چه اسم قشنگی، با مظلومیت خاصی برای خانم فاطمه زهرا(س) مرثیه می‌خواند و عاشقانه اشک می‌ریخت.

لباس عروس، لباس تشییع جنازه‌ام

همسر شهید روایت می‌کند: شبی که ناصر به خواستگاری‌ام آمده بود، وقتی پای صحبت به جزئیات مراسم ازدواج کشیده شد مادرم از ناصر پرسید که دوست داری برای مراسم عقد عروس چه لباسی بر تن کند؟

ناصر در جواب مادرم گفت: لباسی را به تن کند که بتواند در روز تشیع جنازه‌ام هم همان لباس را بپوشد.

بوسه امام امت بر سر ناصر

همسر شهید روایت می‌کند: ناصر علاقه زیادی به امام داشت. همیشه می‌گفت: مبادا سست شده و دست از یاری امام بکشید.

بعد از مراسم ازدواج ناصر به جماران رفت تا بتواند امام را زیارت کند، اما محافظان امام به او اجازه دیدار ندادند، با این حال ناصر دو شبانه‌روز پشت درب بیت امام بدون آب و غذا نشست تا اینکه یکی از یاران امام(ره) وقتی حال و روز ناصر را دید نزد امام(ره) رفته و به ایشان گفتند که یک بسیجی برای دیدنتان آمده و دو شبانه‌روز است که برای دیدار خصوصی پافشاری می‌کند و پشت درب می‌نشیند.

امام فرمودند که ناصر را نزدش ببرند. ناصر به هدفش رسید و بالاخره موفق شد با امام(ره) دیدار خصوصی داشته باشد.

امام سر ناصر را بوسید و سخنی زیرگوشش گفت که ناصر آن حرف امام(ره) را به هیچ کس نگفت.

ناصر به جبهه عشق می‌ورزید و زمانی بهترین رزمنده در جبهه معرفی شد و از امام جمعه اهواز یک انگشتر هدیه گرفت و روی عقیق آن نوشت: «روح منی خمینی(ره)، بت‌شکنی خمینی(ره)»

او درباره جبهه رفتنش اینچنین در وصیت‌نامه‌اش می‌نویسد: و اینک می‌روم که با رزم بی‌امان با کفار از ارزش‌های انسانی دفاع کنم و گوش به ندای قرآن بدهم.

می‌روم تا امام زنده بماند و همچنان جلودار کاروان باشد.

می‌روم تا قلب خود را از عشق خدا پرکنم و با یاد او روحم را آرامش دهم.

آری به جبهه می‌روم، جبهه‌ای به وسعت تمام اسلام در مقابل تمام کفر، جبهه‌ای که سراسر نور است و ذکر خدا و دعا، جبهه‌ای که هرگاه در آن به افق نگاه می‌کنم به یاد صحرای کربلا می‌افتم و به یاد مظلومیت حسین(ع)، جبهه‌ای که همه چیزش انسان را عاشق خدا می‌کند و به زندگی محتوی می‌بخشد و خالص می‌کند انسان را. جایی که روح خدایی حاکم است و همه در اعمال خیر سبقت می‌گیرند و نماز شب‌های آنها سنگرها را نورانی می‌کند و شهادت‌ها آنها را مقاوم‌تر و استوارتر می‌کند.

زیارت کربلا صدر همه زیارت‌ها

طاهره بهداشت خواهر شهید بهداشت روایت می‌کند: یک‌سری از فرماندهان لشکر 25 کربلا را برای رفتن به حج انتخاب کردند، اسم ناصر هم در بین این فرماندهان قرار داشت، اما او به حج نرفت و به جای خود، جانشینش شهید شیرسوار را فرستاد. دلیل این کارش را از او پرسیدم که در جواب گفت: دوست دارم اول زیارت کربلا نصیبم شود، کربلایی شوم. عشق حسین(ع) دست بردارم نیست تا کربلا را نبینم به حج نمی‌روم. اول کربلایی بعد اگر خدا خواست حاجی شوم.

زمستان بود، مادرم ژاکت پشمی برای ناصر بافت. ناصر برای اولین بار ژاکت را به تن کرد و بیرون رفت. وقتی به خانه برگشت، دیگر ژاکتی تنش نبود، خیلی سردش شده بود و لرز می‌کرد، از مادر عذرخواهی کرد و گفت: دیدم دوستم لباس گرم و مناسبی ندارد، برای همین لباسی را که شما برایم بافتی را به دوستم دادم، من بازهم لباس گرم دارم و آنها را می‌پوشم.

کلاس سوم ابتدایی بود که از پدرم خواست تابستان‌ها به سرکار برود و کار یاد بگیرد. پدرم او را به کاشی‌کاری و بنایی فرستاد. مزد ناچیزی را هم که ناصر می‌گرفت به افراد بی‌بضاعت می‌بخشید.

وقتی سردار چنگوله، امیر گردان حمزه سیدالشهدا(ع) آسمانی شد

آزاده سرافراز محسن یزدی تنها بازمانده و آخرین رزمنده‌ای است که با شهید بهداشت همراه بود، او از آخرین ساعاتی را که با ناصر به سر کرده چنین روایت می‌کند: اردیبهشت‌ماه بود، گردان حمزه سیدالشهدا(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، چند وقتی بود که در چنگوله به سر می‌برد.

یک روز صبح زود فرمانده گردان، «آقا ناصر بهداشت» به سراغم آمد و گفت: «محسن! بلند شو، بریم.» تعجب کرده بودم که اول صبح، قبل از اذان، آقا ناصر با من چه کار می‌تواند داشته باشد؟! بدون اینکه سئوالی از او بکنم، گفتم: «برویم».

هیچ اطلاعی نداشتم که کجا می‌خواهیم برویم و به چه منظوری؟ چند بار از آقا ناصر سئوال کردم، اما جوابی نشنیدم.

دو نفری با یک جیپ با رانندگی خودش حرکت کردیم به سمت شهر مهران.

آقا ناصر فرمانده محور چنگوله – مهران هم بود، در بین این محور نرسیده به مهران، ستادی در اختیار ما بود که چند تن از نیروهای گردان ما در آنجا مستقر بودند.

به ستاد رسیدیم، محمد اسفندیاری، بیژن احمدی و احمد محمودی در آنجا حضور داشتند، نماز صبح را خواندیم، آقا ناصر گفت: «باید آماده شویم و برویم برای شناسایی» به احمد محمودی دستور داد در ستاد بماند و بقیه آماده شدیم.

احمد خیلی اصرار می‌کرد؛ به طوری که اشک دور چشمانش حلقه زده بود، التماس می‌کرد که بیاید، اما آقا ناصر قبول نکرد و به او گفت: «شما! وجودت در ستاد واجب‌تر و مهم‌تر است».

با همان جیپ چهار نفری راه افتادیم به سمت منطقه چق اصغر، منطقه‌ای بود که هم عراقی‌ها و هم ما نسبت به آن منطقه اشرافیت داشتیم. کوهستانی بود و راه خاکی در میان کوه وجود داشت و متصل به دشت عباس بود.

در بین راه به آقا ناصر گفتم: «چرا اجازه ندادی محمودی همراه ما بیاید، گریه‌اش درآمده بود؛ گناه داشت».

گفت: «نه! احمد تازه داماده، باشه انشاالله به وقتش».

بعد از یک ساعت دور زدن در منطقه به دنبال جایی می‌گشتیم تا جیپ را پارک کنیم و ادامه مسیر را پیاده طی کنیم.

ناگهان به شکل غافلگیرانه‌ای در کمین عوامل ضد انقلاب منطقه گیر کردیم و مورد آماج حملات‌شان قرار گرفتیم، آرپی‌جی، رگبار و… دیگر فرصت هیچ عکس‌العملی نداشتیم.

من از ناحیه پا و دست به شدت مجروح شدم و از جیپ پرتاب شدم بیرون.

همه این اتفاقات در کوتاه‌ترین زمان ممکن رخ داد، عوامل ضد انقلاب آمدند بالای سرم، یقه‌ام را کشیدن بالا و دیدند که من زنده هستم که مرا رها کردند.

شوک عجیبی به من وارد شده بود که باور کردنش خیلی سخت بود. محمد اسفندیاری شهید شد، آقا ناصر هم در حال جان دادن بود، لحظات آخری که داشتم آقا ناصر را می‌دیدم واقعاً برایم سخت و باورنکردنی بود. از حنجره‌اش که تیر خورده بود، صدایی می‌آمد و در حال شهادت بود با اینکه خودم مجروح بودم و درد زیادی داشتم، اما فقط جان دادن آقا ناصر را نظاره می‌کردم، لال شده بودم و هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم، نه می‌توانستم گریه بکنم و نه می‌توانستم داد بزنم.

بیژن احمدی هم زنده بود، تیر خورده بود به پایش و خیلی خونریزی داشت؛ به طوری که وقتی بیژن را نگاه می‌کردم، دردم را فراموش می‌کردم.

با همان وضعیت ما را حرکت دادند، دلم طاقت نیاورده بود و مدام بر می‌گشتم و پیکر پاک آقا ناصر را نگاه می‌کردم که بار آخر قنداق تفنگ خورد به سرم و من برای همیشه با آقا ناصر خداحافظی کردم.

بیژن کمتر از 20 متر پشت سر من در حال حرکت بود که دیگر توان نداشت و افتاد، همان جا جلوی چشمانم تیر خلاص به او زدند و بیژن هم آسمانی شد.

==============

گزارش از سجاد پیروزپیمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *