آقای رجائی! آیا شما حزب اللهی هستید؟ این را پرسیدند تا جواب رجائی را بسنجند. جوابش خیلی‌ها را متعجب کرد: «اگر هم حزب اللهی باشم، نوع آن از نوع لاجوردی‌هاست».

خبرگزاری فارس: وقتی امام با یک جمله از دو نفر دفاع کرد

به گزارش خبرنگار ادبیات انقلاب اسلامی خبرگزاری فارس؛ زیبایی‌های کتاب “دیده‌بان انقلاب” و زیبایی‌ها منش و روش “شهید اسدالله لاجوردی” آن قدر جذاب و ارجمند است که به سادگی نمی‌شود از کنارش گذشت.

این کتاب که چند برگ از درخت خاطرات شنیدنی “شهید لاجوردی” را در بردارد، توسط “مجید تولایی” نوشته شده است.

نویسنده در این کتاب به صورت موفقیت آمیزی از زبان شکسته محاوره‌ای استفاده کرده است. ایجاز و اختصار در بیان و همچنین تدوین خاطرات یکی دیگر از شگردهای قابل توجه نویسنده “دیده بان انقلاب” است.

به هر روی تولایی در به تصویر کشیدن زندگی سراسر جوش و خروش و پرکشش مردی به قامت قیامت “شهید اسدالله لاجوردی” موفق عمل کرده است.

خواندن تعدادی از “خاطره – داستانک” های این کتاب به مخاطب گوشزد خواهد کرد که “برای انقلابی ماندن باید هزینه‌های زیادی داد، حتی جان عزیز را”

با هم بیست خاطره دیگر -در یادداشت قبلی بیست خاطره از کتاب مذکور آوردیم- از سیره و سلوک “شهید لاجوردی” را می‌خوانیم؛

1- فرمانده رو به زرمنده گفته بود اگر لاجوردی را به دفتر نیاوردی، توبیخت می‌کنم. آورده بود، ولی پنجاه نفر دیگر هم آمده بودند. حریف رزمنده‌ها نبودند. پنجاه نفر که داخل اتاق جا نمی‌شدند.

رفتند مسجد قرارگاه. تازه اول بحث‌های سیاسی و عقیدتی بود.

(دیده بان انقلاب صفحه 54)

2- خیلی به سید احمد خمینی تهمت می‌زدند. دفاع امام از همراه صادق خود جالب بود. “غیر از احمد کسی را ندیدم که بیشتر از آقای لاجوردی طرفداری کند و دفاع نماید…” با یک تیر دو نشان زده بود. هم از احمد دفاع کرد، هم از لاجوردی.

(همان صفحه 56)

3- آقای رجائی! آیا شما حزب اللهی هستید؟ این را پرسیدند تا جواب رجائی را بسنجند. جوابش خیلی‌ها را متعجب کرد:” اگر حزب اللهی باشم، نوع آن از نوع لاجوردی‌ها است.

(همان صفحه 59)

4- تازه رفته بود ساختمان سازمان زندان‌ها دیده بود چهار صد نفر شانه به شانه هم کار می‌کنند. می‌گفت:” دیدم دویست تا از این ها برای دویست نفر دیگر کار می‌کنند.”

نیروهای ستادی را کم کرده بود، فرستاده بود داخل زندان‌ها برای کار.

(همان صفحه 61)

5- سیستم تلفن سازمان، تازه سانترال شده بود؛ آهنگ انتظار را مداحی گذاشته بودند. گفته بود عوضش کنید، رادیو پیام بگذارید. می‌گفت:” حق ندارید به افراد این جور نغمه‌های مذهبی را تحمیل کنید.”

(همان صفحه 64)

6- با معاون‌هایش رفته بود جلسه. موقع برگشت خبری از راننده نبود… همه کسانی که تو صف اتوبوس بودند آخر صف را نشان می‌دادند، لاجوردی و معاون‌هایش داخل صف بودند.

(همان صفحه 69)

7- گفته بود حق ترش رویی و تحقیر و خشونت با زندانی را ندارید، می‌گفت:” کیفر جرم زندانی‌ همانی است که قاضی بریده، ما حق برخورد مضاعف نداریم.”

(همان صفحه 69)

8- آمده بودند گریه می‌کردند که “تو رو خدا ما رو یه راست از زندان ببرید جبهه تا دین خودمون رو ادا کنیم.” نفس لاجوردی کار خود را کرده بود.

(همان صفحه 69)

9- کودک خردسال رو به بابا کرده بود که: “در مصاحبه‌ها چرا حرف‌های تکراری می‌زنی و از کارهای معمولی می‌گی؟” می‌گفت:” جواب منطقی برای کودکم نداشتم، وای به حال مردم که هر روز باید سخنان تکراری ما مسئولین را گوش بدهند.”

لاجوردی کم حرف و کم مصاحبه شده بود، می‌گفت:” بهترین تبلیغ، همان عمل صحیح است.”

(همان صفحه 70)

10- به لاجوردی می‌گفت: کمونیستم. طرف کلی از کمونیسم گفت و آخر هم گفت:” آقای لاجوردی! خداحافظ، ما رفتیم.” دستش را گرفت و گفت:” تو کمونیست نیستی، گفتی خداحافظ” طرف میخکوب شده بود. کلی صحبت کردند تا آخر متقاعد شد. دنبال هل دادن آدم به سمت باطل نبود.

(همان صفحه 71)

11- صد و هشتاد تا خبرنگار و عکاس و فیلمبردار شبکه‌های داخلی و خارجی آمده بودند بازدید اوین. آخر سر هم رئیس نشسته بود به تک تک سوال ها جواب داده بود. آخر شب بود، رفته بود نظافت دستشویی‌های زندان، می‌گفت: “دوربین‌ها یه ذره منو هواگیر کردن. دارم هواشو می‌گیرم!”

(همان صفحه 72)

12- طرف بدهی مالی داشت؛ افتاده بود زندان، لاجوردی آمده بود برای ریش گرو گذاشتن. خودش پول جمع کرده بود…؛ زندانی آزاد شد.

(همان صفحه 74)

13- سی و هفت نفر نیروی دبیرخانه و سه ماه نامه‌های معطل مانده! تا این را فهمید سی و هفت نفر را کرد هجده نفر. گلایه می‌کردند که دیگر اصلا نمی‌رسیم… شدند سه نفر و گفته بود تا شب فرصت دارید نامه‌ها را تمام کنید. صبح که آمد نامه‌ای نمانده بود. می‌گفت دبیرخانه که سه نفر شد کارمان دیگر به روز شد.

(همان صفحه 75)

14- سرزده رفته بودند زندان مشهد. سرباز نمی‌شناختش، اجازه ورود نداده بود. مدیر زندان آمده بود عذرخواهی. لاجوردی می‌گفت:” سرباز باید تشویق شود، به وظیفه خود عمل کرده”

(همان صفحه 78)

15- “بیشترین مشکل مدیران، منشی‌هاشون هستند، مدیران رو کردند تو اتاق، هر کاری می‌خواهند با مردم می‌کنند”. خودش به حرفی که می‌زد اعتقاد داشت؛ دیدن رئیس سازمان زندان‌ها برای همه کار راحتی بود.

(همان صفحه 78)

16- رفته بود استان خراسان. اصرار پشت اصرار که حاج آقا باید از کارخانه ما بازدید کنند. با اکراه رفته بود. موقع ناهار دو نوع غذا گذاشته بودند. نان و ماست خورده بود و بلند شده بود. رفقایش می‌گفتند مواظب بود جایی نمک گیر بعضی‌ها نشود.

(همان صفحه 81)

17- مدیر استان مسئولان محلی و کلی آدم جمع کرده بود، برای استقبال. خبر دادند؛ کجایید؟ لاجوردی در حال بازدید از زندان است. جریان استقبال را که فهمید بود مسیرش را عوض کرده بود. نمی‌خواست مدیرانش اهل تملق باشند.

(همان صفحه 82)

18- احسان نراقی می‌گفت:” دیدم لاجوردی همراه زندانی‌ها فرغون حمل می‌کرد و زندانی‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخیدند.” مخالف تابلودار لاجوردی بود و می‌گفت:” این جا بود که فهمیدم او می‌تواند تاثیرگذار باشد.”

(همان صفحه 82)

19- مدیر استان گفت:” حاج آقا به یمن حضور شما در استان می‌خواهم مقامات استان را به شام دعوت کنم. لاجوردی که این حرکات برایش غیر عادی نبود گفت:” اشکال ندارد دعوت کن، همه مهمان شام زندان، هر چه هست می‌خوریم.”مدیر، پشیمان شد از پیشنهادی که داده بود.

(همان صفحه 84)

20- خطر منافقین انقلابی نما را هشدار می‌داد. می‌گفت: “این‌ها از منافقین خلق هم خطرناک ترند.” در وصیت نامه‌اش نوشته بود:” این‌ها سالوسانه در صف حزب اللهی‌ها قرار گرفته‌اند و کم کم آن ها را در بین صفوف آخرین و سپس به صف بازنشستگان سوقشان می‌دهند.”

(همان صفحه 93)

*

و اما زندگی سراسر خاطره، آن هم از نوع انقلابی اش در زندگی “شهید اسدالله لاجوردی” زیاد یافت می‌شود و جلوی ذوقمان را نتوانستیم بگیریم و تعداد خاطره ها از بیست، بیشتر شد. با ذکر بیست و یکمین خاطره به شما مخاطب عزیز پیشنهاد می‌کنیم سری کتاب‌هایی که راجع به شهدای گران قدر توسط “موسسه پویندگان راه پایداری” -که اسامی آن ها در ذیل می‌آید- منتشر شده است را بخوانید؛

1- صد دقیقه تا بهشت (زندگی شهید دکتر بهشتی)

2-هنر آسمان (زندگی شهید دکتر باهنر)

3-خدا که هست (زندگی شهید رجائی)

4-تولدی دیگر (زندگی شهید عراقی)

5- روزهای پنهان (زندگی شهید اندرزگو)

6- دیده بان انقلاب (زندگی شهید لاجوردی)

و اما “خاطره – داستانک بیست و یکم:

«مثل هر روز دوچرخه را بست و مغازه را گشود. چند ساعت بعد بود، صدای شلیک گلوله همه را به سمت مغازه کوچک لاجوردی کشاند. پیرمرد در خون خود آرام گرفته بود.»

(همان صفحه 94).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *