به گزارش فارس شهیدان مفقود «حمید و مهدی باکری» برادرانی بودند که در کودکیشان دستهای پر مهر مادر از سرش برداشته شد؛ برادرشان «علی» در راه مبارزه با رژیم طاغوت توسط ساواک به شهادت رسید و پدرشان که کارمند کارخانه قند ارومیه بود و در کنارش کشاورزی میکرد، هم در سال 58 به رحمت خدا رفت.
در ایام سالگرد این دو برادر شهید «صفیه مدرس» همسر شهید «مهدی باکری» در گفتوگویی به ولایتپذیری آقا مهدی و تنها هدیهای که این شهردار شهید برایش گرفت، روایت کرد:
* 4 ماه هم پیش هم نبودیم
تقریباً 20 ساله بودم، حدود 40 روز پس از شروع جنگ در 11 آبان 59 بدون هیچ مراسمی، تنها با یک حلقه 800 تومانی من و آقا مهدی به عقد هم درآمدیم؛ نخستین شرط او برای ازدواج این بود که هر جا و هر زمان که وجودش برای نظام اسلامی لازم باشد و امام بخواهد به آنجا برود. همینطور هم شد و هر جا لازم میدید آنجا حاضر بود؛ او 20 دقیقه پس از مراسم عازم جبهه شد و تا سه ماه در آنجا ماند. در این مدت تنها یک تماس تلفنی با او داشتم.
ما اسماً 4 سال با هم زندگی کردیم که واقعیتش مجموع روزهایی که با هم بودیم شاید به چهار ماه نکشید.
* اولین و آخرین نامهای که آقای مهدی برایم نوشت
در هر منطقهای از جمله اهواز، دزفول، اسلامآباد و … که قرار بود عملیاتی انجام بگیرد، ما هم اسباب و اثاثیه را جمع میکردیم و به آن منطقه میرفتیم.
محل اسکان به منطقه عملیاتی نزدیک بود، آقا مهدی 20 روز یکبار به منزل میآمد، چند ساعتی بود و بعد میرفت؛ در زمانی که از او خبر نداشتم، بنده خدا وقت هم نداشت برای من نامه بنویسد.
آقا مهدی در عملیات «رمضان» به عنوان فرمانده تیپ عاشورا مجروح شد، اولین و آخرین نامهای هم که به من نوشت در این عملیات بود که میخواست مرا از نگرانی دربیاورد.
* بیان جایگاه امام خمینی(ره)
شهید باکری خیلی ولایتپذیر بود؛ علاقه زیادی به امام خمینی(ره) داشت؛ حتی به مسئلهای فکر نمیکرد که ایشان در کاری اشتباه کنند؛ او برای توضیح جایگاه امام و ولایت میگفت: «درست است که ایشان امام معصوم نیستند اما اشتباهات آنها این قدر ضعیف و ضعیف است که از بهترین کار ما درستتر است».
* فقط یک عید نوروز در کنار هم بودیم
آقا مهدی به رسم و رسومات و اعیاد که مورد سفارش ائمه اطهار(ع) بود، خیلی توجه میکرد؛ در این ایام به دیدار خانواده شهدا، اقوام و خانواده میرفت؛ به برنامههای چهارشنبه سوری و سیزده به در اهمیت نمیداد.
من فقط در سال اول ازدواجمان همان عید نوروز را در کنار شهید باکری بودم، آن هم در ابتدا دیدار خانواده شهدا رفت و بعد به دیدار بزرگترها رفتیم، او دائماً در جبهه بود، به کنار هم نبودیم.
* تنها هدیه آقا مهدی برای من
در طول 4 سال زندگی مشترکمان جنگ بود و اصلاً فرصت نبود که خرید کنیم، تنها هدیهای که آقا مهدی برای من گرفت، یک روسری ژوژت که گوشهاش گلدوزی شده بود، با یک سجاده از مشهد بود؛ هنوز هم آن را یادگاری نگه داشتم؛ برای دیدار امام یا سفر مشهد که میرفت، کتاب میخرید.
* آرزویی که هیچ وقت برآورده نشد
همیشه از آقا مهدی دور بودم؛ دلتنگیهایم زیاد بود، همیشه حسرت میخوردم و خواهم خورد که چند روزی در کنار هم باشیم؛ اما وقتی میآمد، فقط چشمهای خسته و لباسهای خاکیاش او را میدیدم.
حتی لحظهای نمیتوانستم فکر کنم که یک روزی آقا مهدی از من دور باشد؛ او جرأت این را نداشت که از شهادتش حرفی بزند، وقتی حرفی میزد، شروع میکردم به گریه کردن.
* حتی پیکر آقا مهدی را ندیدم
5 روز به عیدنوروز مانده بود که آقا مهدی شهید شد؛ 25 اسفند سال 1363. اما کسی جرأت نمیکرد به من بگوید؛ همرزمان آقا مهدی تماس میگرفتند و احوال مرا میپرسیدند تا بدانند فهمیدهام یا خیر؛ بالاخره از این رفتار و احوال اطرافیان فهمیدم که چه خبر شده از آنان تقاضا کردم بتوانم جنازه آقا مهدی را سیر ببینم، اما بعد فهمیدم که او هم مثل آقا حمید جنازه ندارد.
به گزارش توانا، شهید «مهدی باکری» در سال 1333 در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد؛ تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رساند؛ بعد از گرفتن دیپلم، در رشته مهندسی مکانیک ادامه تحصیل داد و مبارزات سیاسی خود را در تبریز آغاز کرد.
پس از مدتی برادر کوچکترش حمید نیز به عنوان رابط با سایر مبارزان، به خارج از کشور رفت؛ مهدی به پیروی از فرمان امام خمینی(ره)، سربازخانه را ترک کرد و زندگی مخفیانهای را تا پیروزی انقلاب اسلامی دنبال کرد؛ پس از پیروزی انقلاب و همزمان با تشکیل سپاه، به عضویت سپاه ارومیه درآمد.
وی در سازماندهی سپاه و ساخت اولیه آن نقشی فعال داشت؛ مدتی در سمت دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد و همزمان به عنوان شهردار شهرستان ارومیه، خدمات ارزندهای ارائه داد.
در عملیات «خیبر» بود که برادرش «حمید باکری» به شهادت رسید؛ آقا مهدی هم 15 روز بعد در عملیات «بدر» در 25 اسفند سال 1363 به شهادت رسید.