یادم هست که با تمام و جود فریاد زدم یا حسین و بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم یک نفر سر و صورتش غرق خون بود وقتی دیدم کاوه است کم مانده بود سکته کنم.
فارس، آنچه میخوانید خاطره ای است از سید حسن امیری هاشمی که از همرزمی با شهید محمود کاوه میگوید:
*اواخر اردیبهشت 65 و نیمه ماه مبارک رمضان ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که آماده باش زدند.
فرمانده گردانمان میگفت: عراقیها تک زدن و دوباره قله 2519 را گرفتن. او میگفت بد جوری دارن پیشروی میکنن، باید سریع جلوشون را سد کنیم و بعد هم ارتفاعات را آزادش کنیم.
از آنجایی که لشکر ویژه شهدا یک لشکر همیشه آماده بود، نیم ساعت بیشتر طول نکشید که همه با تجهیزات کامل سوار ماشینها شدیم و به سرعت از پادگان زدیم بیرون.
بچهها حال و هوای خاصی داشتند هم دلشان برای یک عملیات درست و حسابی تنگ شده بود و هم اینکه روزه بودند.
آن روز تا خود پیرانشهر دعا خواندیم و ذکر گفتیم. بیرون از پیرانشهر جاده زیر آتش شدید دشمن بود گلولههای توپ و خمپاره پشت سر هم میآمدند تا آن جا که امکان داشت با ماشین رفتیم. کار بسیار حساس شده بود. عراقیها هم توانشان را گذاشته بودند تا غیر از ارتفاع 2519 ارتفاعات حساس منطقه حاج عمران را هم پس بگیرند. کاوه آن حوالی را مثل کف دست میشناخت به محض اینکه رسیدیم فرمانده گردانها را توجیه کرد. قرار شد هر گردان از سمتی وارد عمل شود گردان امام علی (ع) از سمت راست، گردان حضرت رسول (ع) از سمت چپ و گردان ما هم که گردان امام حسین (ع) بود از روبرو.
خوش وقتی بچهها این بود که کاوه هم با گردان ما میآمد. سریع دست بکار شدیم عراقیها ارتفاع 2519 را رد کرده بودند و ریخته بودند تو جادهای که منتهی به ارتفاعات کدو میشد. همینطور که میرفتیم جلو ناچار بودیم از روی جنازهیشان بگذریم. پاتک عراقیها همیشه یک جور بود و شیوه و روش خاص خودش را داشت وقتی میآمدند با همه هست و نیستشان حمله میکردند.
زمین و زمان را با گلوله و خمپاره میبستند. وقتی از لحاظ خودشان مطمئن میشدند که همه چیز را درو کردهاند تازه نیروهای پیادهشان وارد عمل میشدند. آن وقت تازه نوبت بچههای ما میرسید که دمار از روزگارشان در میآوردند و آنها را یکی پس از دیگری شکار میکردند. آن روز هم تا ما را دیدند پا گذاشتند به فرار در ضمن تلفات گرفتن از آنها تا روی قله کدو ادامه داشت. زدیمشان عقب کاوه اصرار داشت که باید هر چه سریعتر خود قله 2519 را بگیریم این بینش او از تدبیر بالایش در امور نظامی نشات میگرفت. اگر دشمن مجال مییافت مواضعش را مستحکم کند آن وقت خو خصلت ددمنشاش را به سر حد خودش میرساند و وجب به وجب پیرانشهر را به گلوله میبست. هوا رو به تاریکی میرفت و چارهای جز این نبود که شب را در یکی از پایگاهها بمانیم و ماندیم.
نزدیک صبح زدیم به خط دشمن، چشم همه بچهها به همین گردان بود که اگر راه را باز میکرد و موفق میشد از دژ مستحکم عراقیها بگذر همه چیز تمام بود.
تازه آن وقت میتوانستیم عملیات را ادامه دهیم. وظیفه حساسی برگردان ما واگذار شده بود، تا حدی که کاوه پا به پامان میآمد. در حین حرکت یکی از بچهها از ته ستون آمد و گفت: عراقیها از تو شیار سمت راست دارن میان بالا. کاوه تیز شد سمت صداهایی که میآمد که یکهو یک نفر دیگر داد زد عراقیها عراقی ها اینجا تو کانال هستن.
به محض شنیدن این خبر عقب گرد کردیم و همان جا موضع گرفتیم. از کانال تا سر ارتفاع راهی نبود، با یک خیز میتوانستند خودشان را آن بالا برسانند نقشه آنها حساب شده بود آن قسمت را انتخاب کرده بودند که در صورت موفقیت با کمک نیروهای دیگرشان و استفاده از موقعیت آنها، ما را توی محاصره بیاندازند.
حالا آنقدر نزدیک آمده بودند که به راحتی میدیدیمشان. درگیری از فاصله ده بیست متری شروع شد آن هم تن به تن کار به جایی رسید بود که برای هم نارنجک پرت میکردیم چند دفعه با چشمهای خودم دیدم که کاوه نارنجکهایی را که عراقیها میانداختند بر میداشت و شهامت زیادی میخواست که قطعا از هر کسی بر نمیآمد همان اول کار از کانال ریختیمشان بیرون. حالا آنها تو دامنه قرار گرفته بودند و ما بهشان کاملا مسلط بودیم.
عراقیها که فکرش را نمیکردند با چنین ضربه شستی ربرو شوند پا به فرار گذاشتند. گاهی ما هم به عنوان یک تاکتیک و هم برای صرفه جویی در مهمات تیراندازی را به حداقل ممکن میرسانیم. همین باعث میشد که آنها فکر کنند ما عقب نشینی کردهایم. وقتی دوباره میآمدند همان بلایی را سرشان میآوردیم که دفعه قبل ولی باز هم از رو نمیرفتند انگار فرماندهشان به آنها اجبار کرده بودند تا به هر قیمتی وارد کانال شوند که در این صورت یک نفر از ما جان سالم بدر نمیبرد اگر تدابیر خوب و به موقع کاوه نبود، همان اول کار قیچی میشدیم. با روشن شدن هوا مهمات ما نیز روی به اتمام میرفت باید با همان مقدار کم مقاومت میکردیم تا نیروی کمی برسد البته اگر مشکل مهمات نداشتیم نیروی کمکی هم که نمیرسید ارتفاع را حفظ میکردیم فقط همین مساله بود که زجرمان میداد جالب اینجا بود که در آن شرایط بحرانی، کاوه با کمال آرامش و اطمینان دلداری مان میداد و میگفت نگران نباشین اگر مهماتمان تموم شد این طرفها سنگ زیاده. برای در امان ماندن از ترکشهای نارنجک پخش شده بودیم تو کانال کاوه بی خیال ترکشها، این طرف میدوید و دستورات لازم را میداد گاهی همآنقدر تیر اندازی زیاد میشد که صدای کاوه ما بین آنها گم شد به طور حتم بودن کاوه تو آن شرایط وانفسا و حساس باعث شده بود کسی روحیهاش را از دست ندهد. اگر پا به پای بچهها نبود قطعا خیلیهمایمان کم میآوردیم.
یکهو انفجار یک نارنجک در پشت کانال نگرانم کرد. همان جایی که کاوه بود. یادم هست که با تمام و جود فریاد زدم یا حسین و بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم یک نفر سر و صورتش غرق خون بود وقتی دیدم کاوه است کم مانده بود سکته کنم. خیز برداشتم و خودم را بهش رساندم همانطور که خون از سرش میآمد گفت: مقاومت کنین، مقاومت کنین.
فورا امدادگران گردان خودش را رساندن و سر محمود را پانسمان کرد. برگشتم سر جایم اما دلم پیش کاوه بود. این تنها حال وهوای من نبود همه بچهها نگران کاوه بودند آنقدر سلامتی او برایشان مهم بودکه گویی یادشان رفته بود که عراقیها همانطور که یکریز دارند تیر میزنند و نارنجک پرتاب میکنند کاوه ده بیست دقیقه روی پای خودش بود. اصلا حاضر نمیشد بچهها او را عقب ببرند. اما هر لحظه وضعش بدتر میشد. تا اینکه حالت ضعف بهش دست داد. فشار عراقیها هر لحظه زیادتر میشد انگار هر چه از شان میکشتیم باز بیشتر میشدند. بچهها هنوز مقاومت میکردند. میبایستی ماموریتمان را انجام میدادیم. در آن شرایط حفظ جان کاوه از همه چیز مهمتر بود با بچهها زیر بغلش را گرفتیم و بردیم عقب. با رفتن کاوه همه کارها افتاد روی دوش فرمانده گردان که باید سر و ته کار را جمع میکرد. کاوه با وجودی که ترکش توی سرش بود به زردی میزد باز سعی میکرد بخندد یادم هست تا جایی که میبردیمش سفارش میکرد کانال را حفظ کنیم. و اجازه ندهیم دشمن پیشروی کند.
همانطور که کاوه را عقب میبردیم مه غلیظی سطح منطقه را گرفت طوری که دیگر چهار پنج متری مان را هم نمیدیدیم این مه تا حدود زیادی به نفع ما شد و مانع از آن شد که عراقیها ما را ببینند وجود مه در آن فصل از سال بی سابقه بود کافی بود ما را خوب میدیدند آنقدر باگلوله میزدند که حتی یکنفرمان زنده نماند. آن روز محمود را تاجایی که آمبولانس میتوانست به منطقه نزدیک شود بردیمش اصلا دلم نمیآمد یک لحظه نگاهم را از او بردارم. شاید اگر برادرم را روی برانکارد میبردند چنان حس و حالی نداشت. هر وقت او را دیده ایستاده بود حتی مقابل باران گلولههای دشمن.
با مجروح شدن کاوه، ادامه عملیات برای باز پس گرفتن 2519 متوقف شد و ما به ناچار بر روی ارتفاعات کدو پدافند کردیم.
تو منطقه بودیم که برگشت سرش را تراشیده بود و جای زخم ده دوازده تا ترکش کوچک و بزرک به راحتی در آن دیده میشد شاید در آن شرایط هیچ چیز مثل دیدن او نمیتوانست به بچهها نیرو و انرژی دهد دوباره همه به وجد آمدند گویی با آمدنش جان تازهای گرفته بودند همه میدانستند که دکترها او را از کارهای عملیاتی منع کردهاند اما او گوشش به این حرفها نبود. آمدن دوباره کاوه یعنی آماده شدن برای عملیات بعدی.