روایتی خواندنی و زیبا از حاج مفید اسماعیلی، آزاده ای شمالی که عکس های اُسرا را در اردوگاه نقاشی می کرد/.

برای كشیدن این عكس كه نیاز به جای امنی بود بهترین موقع، هنگام خاموشی بود. حالا می بایست دست به ابتكاری بزنم كه هم از دید عراقی ها در امان باشم و هم از فرصت به دست آمده بهره ببرم. ملحفه ی سفیدی كه داشتم به صورت پشه بند در آوردم. به طوری كه راحت در زیر آن بتوانم به كارم برسم .

اولین سالگرد ورودمان به اردوگاه17، مصادف شده بود با اولین سالگرد ارتحال حضرت امام(ره)، از این كه می توانستیم در این اردوگاه كمی راحت تر از اردوگاه13«رمادی» مراسم برگزار كنیم، احساس خوشی بود كه در دل همه ی اُسرا موج می زد، به خصوص آن هایی كه به اتفاق هم به تكریت آمده بودیم .

در اردوگاه13« رمادی »، اگر عراقی ها احساس می كردند یک اسیر دارد درباره ی امام فكر می كند دمار از روزگارش درمی آوردند، چه برسد به این كه برای امام مراسم ختم گرفته شود.

یادم می آید درست اربعین امام بود كه شانزده نفر از بچه ها را به خاطر دور هم نشستن و فاتحه خواندن گرفتند و یک هفته آن ها را در یک اتاق (3×2) نگه داشتند . اردوگاه 17 به بركت حضور حاج آقا ابوترابی توانسته بود خیلی از سدهایی را كه در اردوگاه های دیگر وجود داشت، از بین ببرد.

 

یكی از روزها دوستم كه اهل گیلان بود به سراغم آمد و گفت :

– مفید! در طول این 4 سالی كه در اسارت هستم عكسی را نگه داشتم كه برایم خیلی مهم است.

وقتی این جمله را شنیدم، فهمیدم که با این جمله اش به دنبال چه چیزی می گردد.

در آن روزها من كه نقاشی ام تا حدودی خوب بود عكس هایی را كه از طرف خانواده بچه ها برای آن ها فرستاده می شد، می كشیدم و اُسرا آن نقاشی ها را به همراه نامه هایشان برای خانواده می فرستادند. این دوستم نیز قصد داشت تا من به او بگویم: حاضرم این عکس تو را هم نقاشی کنم.

من هم با این جمله كوتاه اعلام آمادگی كردم:

– حاضرم آن را بكشم.

دوستم كه به نظرم به هدفش رسیده بود، رو كرد به من و گفت:

– کشیدن این عکس، شرطی دارد كه باید به آن عمل كنی.

من كه تا آن روز برای كشیدن نقاشی شرطی را قبول نكرده بودم، گفتم:

– این عکس چه كسی است كه برای كشیدن نقاشی اش باید شرطی را قبول كنم؟!

لبخندی زد و به آرامی دست در جیبش برد.

وقتی دستش را بیرون آورد، كارت پرس شده ای در دستش قرار داشت. وقتی كارت را نگاه كردم، حیرت زده شدم، باورم نمی شد، دلم ریخت.اشک دور چشمانم حلقه زد.

نمی دانم از ترس بود یا خوشحالی؛ سعی كردم خودم را كنترل كنم. بعد از چند سال، عکس امام روح الله را می دیدم.

گفتم :

– این عکس را از كجا گرفتی؟

گفت:

– روز اول اسارت از دید عراقی ها پنهان كردم و تا به امروز نیز آن را در لباسم مخفی نگه داشتم.

عكس را بوسیدم و آن را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. منتظر ماندم که شب شود .

تنها كسی كه از مداد رنگی و كاغذ صلیب سرخ استفاده می كرد من بودم .

به همین خاطر مسوول آسایشگاه مداد رنگی ها را داده بود به من و هر كس كه لازم داشت از من می گرفت .

از بدشانسی، من جایی می خوابیدم كه سربازهای عراقی هر وقت از كنار پنجره عبور می كردند مرا می دیدند .

شب ها از ساعت 10 شب به بعد خاموشی اعلام می شد.

البته چراغ ها خاموش نمی شدند این ما بودیم كه باید می خوابیدیم.

برای كشیدن این عكس كه نیاز به جای امنی بود بهترین موقع، هنگام خاموشی بود. حالا می بایست دست به ابتكاری بزنم كه هم از دید عراقی ها در امان باشم و هم از فرصت به دست آمده بهره ببرم. ملحفه ی سفیدی كه داشتم به صورت پشه بند در آوردم. به طوری كه راحت در زیر آن بتوانم به كارم برسم .

حتی ماشاالله كه بغل دستم خوابیده بود از كارم سردرنیاورد. وقتی شروع كردم به كشیدن عكس، تنم هم شروع كرد به لرزیدن! ترس این كه عراقی ها اگر بفهمند، وجودم را می لرزاند.

در همین فكر بودم كه صدای نگهبان عراقی كه مرا خطاب قرار داده بود به گوشم رسید :

– اولک!

من سرم را از زیر ملحفه بیرون آوردم به طوری كه قسمتی از بدنم نیز مشخص شد.

با دست اشاره كرد، چرا لُختی؟

از این كه با این سوألش پاسخی به ذهنم رسیده بود خوشحال شدم. قبل از این كه سوال دیگری از دهانش خارج شود.

گفتم:

– سیدی ! جرب. «جرب یعنی: خارش،گال»

البته پنجه های دستم را به نحوی كه بیانگر خارش در بدن دارم .

روی دست دیگرم كشیدم.

سرباز عراقی طوری پوست صورتش را جمع كرد که انگار قبلاً با مریضی « گال » دست و پنجه نرم كرده بود.

فردا صبح، عكس اصلی را به دوستم برگرداندم و عکسی که نقاشی کرده بودم را به بچه های اتاق نشان دادم. وقتی چشم بچه ها به عكس می افتاد، ترس و شعف به وضوح درصورت شان هویدا می شد؛ چیزی كه خود من نیز در ابتدا به آن دچار شده بودم.

یكی از بچه ها كه اهل بهبهان بود، یک شب عكس را از من گرفت تا در تنهایی عقده ی دل واكند. فردا صبح وقتی عكس را از او خواستم، گفت :

– آقا عظیم گرفت و پاره كرد.

آن قدر عصبانی شدم كه زبانم بند آمد.

رفتم سراغ « آقا عظیم ».

عظیم وقتی عصبانیت مرا دید مثل همیشه با صبر و حوصله بسیار به حرف هایم گوش داد و بعد با لبخندی گفت:

– تو خواستی با كشیدن عكس دل بچه ها را شاد كنی و من با پاره كردن آن جان بچه ها را حفظ كردم .

با این جمله عصبانیتم فروكش كرد، ولی از این كه توانسته بودم بعد از چند سال تصویر رنگی امام(ره) را به بعضی از اُسرایی كه به مدت ده سال او را ندیده بودند، نشان بدهم، خوشحال بودم و از انتخاب حاج آقا ابوترابی كه عظیم را به شایستگی، به عنوان مسوول آسایشگاه انتخاب كرده بود، لذت بردم .

راوی: مفید اسماعیلی؛ به کوشش: سجاد پیروزپیمان/.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *