هراز نيوز: گفت وگوی یکی از بازماندگان حادثه سقوط هواپیمای C-130 نیروهای مسلح در مهر 1360 خالی از لطف نیست.
به گزارش برنا، اگر مایلید از معرفی خود و اوضاع خانوادگی تان شروع کنید؟
بنده نصرت الدین نصرالهی معصوم هستم. فرزند سوم خانواده ای با 9 فرزند سالهای نوجوانی و جوانی را در مدرسههای «نمونه» و «عصر پهلوی» آن ایام، در بابلسر طی کردم و سال 1353 دیپلم گرفتم. پدرم تکنسین دامپزشکی و زندگی ما هم در حد یک خانواده ی متوسط بود.
پس از دیپلم چه کردید؟
اردیبهشت 1354 به عنوان سرباز سپاهی به روستاهای اسپیران و مزرعه، اطراف تبریز اعزام شدم که تا سال 1356 در آن منطقه مشغول بودم. پس از خدمت سربازی، در یک شرکت خصوصی، که فعالیتش نقشه برداری بود، در تهران مشغول به کار شدم. در آن ایام به اتفاق دوستانم در اطراف میدان امام حسین(ع) (کوچه شهرستانی) زندگی می کردیم. در پاییز 1357 شرکت تعطیل شد و من هم همراه با دیگر اقشار مردم درگیر تظاهرات و اعتصابات شدم. پس از انقلاب و در مهر ماه 1358 به عنوان معلم کلاس اول به استخدام آموزش و پرورش شهرستان بابلسر درآمده و با گذراندن دوره های ضمن خدمت و پاره وقت تا سال 1374 موفق به اخذ فوق دیپلم ریاضی شدم.
هنگام شروع جنگ کجا بودید؟
با توجه به این که معمولا در سالهای اول تدریس برای هر مقطعی، مدرسین را به روستاها می فرستادند و پس از چند سال، امکان جذب در شهرستان مهیا می شد، بنده هم به عنوان معلم کلاس اول دبستان در روستای دارابدین(داردین کتی) منطقه ی بهخیر آموزگار بودم، که از شروع حمله ی متجاوزانه عراقی ها باخبر شدم. با شروع جنگ منقضی خدمتهای 57-56 را به خدمت فراخواندند که نوبت اعزام من هم خرداد 1360 بود.
پس از پایان امتحانات، به همراه گروهی از نیروها به پادگان ارتش در ساری معرفی و از آنجا به تهران اعزام شدیم. حدود چهل نفر بودیم که هفتم تیر 1360 وارد پادگان 06 ارتش شدیم. به خاطر اوضاع بحرانی آن روز و مراسم و مناسبت های ویژه در تهران، ما را برگرداندند و گفتند پانزدهم تیر مراجعه کنید. مجددا هشت روز بعد رفتیم پادگان و یک دوره چهل روزه آموزش دیدیم. دوره ی عمومی و پیاده بود. در طرح تقسیم، بنده سهمیه ی توپخانه ی اصفهان شدم. یک دوستی داشتم که سهمیه ی شیراز شده بود اما دلش می خواست همراه رفقایش به اصفهان برود. قبول کردم جای مان را عوض کنیم. با تایید فرماندهی، او به اصفهان رفت و من به شیراز رفتم. بیست روز هم در شیراز آموزش داشتیم. باز هم طی طرح تقسیم، ما را به لشکر 77 خراسان معرفی کردند. تیپ دوم لشکر، میزبان نیروهای اعزامی بود. محل استقرار نیروهای پیاده نیز در ماهشهر بود.
در آن زمان موقعیت نیروهای عراقی چگونه بود؟
لشکر عراقی ها سیصد و پنجاه روز بود که آبادان را محاصره کرده بودند. تنها از یک منطقه ی آبی در اطراف ذوالفقاری و ایستگاه دوازده، تردد بچه ها به شهر و حضور در آبادان امکان داشت. خاطرم هست ارتش و سپاه هم به امتداد حلقه ی محاصره ی آنها، در یک فاصله ی محدود اطراف عراقی ها را گرفته بودند.
از مشخصات گردان و رسته ی تخصصی تان هم بگویید. با این دوره های آموزشی که طی کردید بالاخره مشغول به چه کاری شدید؟
در گردان 132 برای تشکیل تیپ پیاده ی مکانیزه. هر گردان 4 نفربر داشت، البته این تجهیزات برای گردان های خط شکن بود. هر نفربر هم یک فرمانده داشت، یک توپچی، یک راننده. به خاطر دارم فرمانده ی نفربر برادر «شجاع فیروز» با درجه ی گروهبان یکمی، اهل قائمشهر مازندران راننده ی ما یک سرباز بود و بنده هم که یک دوره ی 10 روزه ی آموزشی در ماهشهر دیده و از امتحانات پایانی موفق بیرون آمده بودم، شدم توپچی.
شهریور سال 1360 به جنوب غربی منطقه ی شادگان اعزام و در گردان 148 که خط شکن بود ادغام شدیم. منطقه ای پوشیده از نخلستان با فاصله ی حدود ده کیلومتری به طرف ماهشهر.
از چه تاریخی به خط مقدم رفتید؟
سوم مهر بود که همراه گردان 148 به خط عملیاتی رسیدیم. 600-500 متر تا خاکریز ارتش فاصله داشتیم. کسی فکر نمی کرد این تحرکات منجربه یکی از بزرگترین فعالیت های نظامی در طول جنگ و نهایتا شکست محاصره ی یک ساله ی آبادان شود. شب پنجم مهر اعلام شد که شاید امشب مانور انجام شود. حواس تان را جمع کنید و آمادگی های لازم را داشته باشید. بعضی از ما که کمی تجربه داشتیم، پوتین ها را درآوردیم و با کفش کتانی ورزشی خوابیدیم. البته مسوولیت ما در نفربر بود و پیاده روی زیادی نداشتیم.
کمی از اوضاع نفربر و ماموریت تیم کوچک تان بگویید.
به نکته ی خوبی اشاره کردید. وظیفه ی نفربر ما رساندن مهمات به خط بود، نه تهاجم و درگیری. صندلی ها را درآورده و از مهمات پر کرده بودیم. تا جایی که می شد گلوله های توپ، آر.پی. جی، قشنگ و نوار تیربار داخل آن جاسازی کرده بودیم. ما باید به گروهان سوم از گردان 148 خدمات رسانی می کردیم.
با این اوصاف، خودروی شما خودش یک انبار مهمات متحرک و کاملا خطرناک و آسیب پذیر بود!
دقیقا. حتی به ما اجازه ی حمل سلاح هم نداده بودند، تا با فراغ بال به جابجایی و انتقال مهمات بپردازیم. ساعت دوازده و نیم شب، اعلام آماده باش کردند. هنوز هم به نیروها می گفتند مانور انجام می شود. البته بنده معتقدم به خاطر حفظ اطلاعات نظامی و شایع نشدن اصل عملیات و هوشیار نشدن دشمن بود، چون در تمام خطوط نزدیک به هم، توسط بی سیم های هر دوطرف، شنود و استراق مکالمات صورت می گرفت. یک دلیل دیگر آن هم حضور احتمالی ستون پنجم و گزارش به دشمن بود که با پوشش عنوان مانور، حساسیت زیادی ایجاد نمی شد.
از خط خودمان که گذشتیم مشاهده کردیم خط عراقی ها شکسته شده و بچه های سپاه و ارتش حلقه ی محاصره را باز کرده و نیروهای عراقی را به عقب رانده اند. این در حقیقت آغاز عملیات ثامن الائمه بود، همان شکستن حصری که امام وعده اش را داده بودند. طبق برنامه ی پیش روی، بایستی از مسیری مشخص شبیه کانال جلو می رفتیم و خودمان را به نیروهای خط شکن گردان می رساندیم. راننده به خاطر ناآشنایی و تاریکی مطلق محیط، چندین بار به دیواره های چپ و راست کوبید. خلاصه تا ایشان راه بیفتد، کمی وقت مان تلف شد. پیشنهاد کردم پیاده شوم و با چفیه ی سفیدی که داشتم جلوی نفربر حرکت کرده و به عنوان راهنما مسیر را مشخص کنم، تا با دردسر کمتری پیش روی داشته باشیم.
یک مقدار که جلوتر رفتیم احساس کردیم از بچه های گردان عقب افتاده ایم و به تعبیری گم شده ایم. البته درگیری با صدامیان توسط سپاه و ارتش شدیدا ادامه داشت و هنوز هم هوا روشن نشده بود که موقعیت را خوب تشخیص بدهیم.
رزمندگان ایرانی در سنگرهای لودر و زرهی عراقی ها موضع گرفته بودند و یک مشکل جدی که داشتیم سیستم مکالمه و مخابراتی ما بود. چون نفربر و تجهیزاتش ساخت روسیه، و بی سیم نیروهای تیپ با سیستم آمریکایی و انگلیسی بود، از بی سیم خارج از نفربر استفاده کردیم. قرار شد از طرف فرماندهی دو منور قرمز بزنند تا ما به طرف مواضع آنها برویم.
هنوز مستقیما با عراقی ها طرف نشده بودید؟
از اول ماموریت به ما ابلاغ شده بود مطلقا اجازه ی درگیری و شلیک ندارید، فقط بایستی مهمات را برسانید. جایی که ما قرار داشتیم در فاصله ی دویست متری عراقی ها بود. خاطرم هست کنار نفربر، پاسدار مجروحی در حالی که خونریزی شدیدی داشت، روی زمین خوابیده بود و با آن حال وخیمش مرتب برای هم رزمانش خشاب پر می کرد و با خوش اخلاقی می گفت: «فعلا سرحالم، بگذارید یک خدمتی بکنم.»
پس از تماس و کسب تکلیف، تا دو منور قرمز را در آسمان دیدیم، فرمانده دستور داد حرکت کنیم. دوباره جلوی نفربر پیاده حرکت کردم و راهنما شدم تا رسیدیم به یک سه راهی و دچار تردید شدیم. قبلا گفته بودند در طول مسیر پیش روی، راهنمای خط و محور کنار جاده هست، اما در آن تاریکی ما کسی را ندیدیم. یک نفربر را دیدم که در مسیر حرکت می کرد، پیش خودم گفتم این محور، محور عملیات گردان خودمان است، پس قاعدتا بایستی نفربر علی صفری، از همرزمان گردان خودمان باشد. مقداری به طرف نفربر رفتم و تصورم این بود با دیدن من توقف می کند و راه را می پرسم. کمتر از صد متر مانده متوجه شدم به زبان عربی صحبت می کنند و در امتداد حرکت شان 15-14 نفر نیروی پیاده هم هستند. جهت حرکت ما نیز خلاف یکدیگر بود.
موقعیت نفربر خودتان چگونه بود؟ فکر نکردید سرنوشت آن همه مهمات سرنشینان نفربر چه می شود؟
اتفاقا بعدها فکر کردم شاید مصحلت و تقدیر الهی این بود که من سپر بلای نفربر و همراهانم شوم. تمام توجه نیروهای پیاده عراقی و نفربرشان معطوف من شده بود. در وهله اول یک تیر به کف پایم خورد. در حال فرار از آن ها، تا برگشتم موقعیت را شناسایی کنم یک گلوله دیگر هم به سینه ام اصابت کرد. از رو به زمین افتادم و در حالی که از دهانم خون جاری بود، لحظات آخر عمردم را مرور می کردم. تازه هوا گرگ و میش شده بود که متوجه شدم 4-5 نفر به طرفم می آیند. منتظر زدن تیر خلاص به مغز یا قلبم بودم که با صدای شیرین صحبت های فارسی آن ها دلگرم شدم. ابتدا مرا برگرداندند تا ببینند زنده ام یا نه. چشمم که به سربندهای پیشانی شان افتاد جان تازه ای گرفتم.
مگر مشکل تکلم هم داشتید؟ چرا خودتان نگفتید زنده ای و …؟
با عبور خون از گلو و دهانم و تغییر حالت روحی، امکان صحبت کردن نداشتم. خوشبختانه با دیدن گواهینامه و کارت عبور موقت منطقه که از جیب سینه ام پیدا کردند، مطمئن شدند که ایرانی ام. مرا همراه یک مجروح دیگر پشت وانتی قرار دادند و به طرف بیمارستان صحرایی روانه شدیم. در بیمارستان صحرایی پا و سینه ام را پانسمان کردند و به کوت عبدالله اهواز اعزام شدیم. در آن جا عکس برداری صورت گرفت و سرم وصل کردند. مراقبت های خوبی داشتند و در یک مرحله متوجه شدند پشت لباس و ملافه تخت، غرق خون است. تصور کردند تیر سومی هم به بازو و یا پشتم خورده باشد. پس از دیدن عکس و بررسی بازویم متوجه شدند گلوله ای در سینه ام نیست و ظاهرا از سینه وارد و از بازویم خارج شده است.
تا ششم مهر همان جا ماندم و بعد به بیمارستان بابک اهواز منتقل شدم. صبح هفتم مهر بود که اتوبوس های مخصوص حمل مجروح که با برداشتن صندلی ها آماده کرده بودند آوردند و ما را به فرودگاه بردند. در فرودگاه 70 نفر مجروح بد حال بودند که حال من نسبتا بهتر از بقیه بود. ساعت یازده و نیم، پنج فرمانده سپاه و ارتش وارد سالن شدند. هم اقتدار و صلابت را در وجودشان می شد دید، هم خرسندی از پیروزی بزرگ عملیاتی که طی چند ماه شناسایی و ارزیابی و سه روز رزم و حماسه، آبادان عزیزمان را از محاصره نجات داده بود. تیمسار فلاحی، تیمسار فکوری و تیمسار نامجو را از تلویزیون و روزنامه ها می شناختم، از ارتشیان فعال و عملیاتی بودند. آقای کلاهدوز را بعدا شناختم که قائم مقام فرماندهی سپاه بوده اند و سید محلی جهان آرا که فرمانده سپاه خرمشهر بود. پنج فرمانده و نخبه پیروز عملیات ثامن الائمه می رفتند که گزارش پیروزی ها را به امام و رهبرشان هدیه کنند. تیمسار فلاحی با همه 70 نفر مجروح احوالپرسی کردو سر و صورتشان را بوسید. واقعا پدرانه نوازش میکرد. برای همه جالب و تعجب برانگیز بود که یک فرمانده ارشد نظامی چگونه با علاقه و صمیمی با نیروهای ساده رزمنده احوالپرسی می کند و جویای حال و سلامتی آنها است.
وقتی کنار برانکارد من قرار گرفت، پس از پرس و جوی نحوه مجروحیتم، یک جمله گفت که هنوز کاملا در ذهنم نقش بسته است. تیمسار فلاحی گفت: شما با رشادت های خود باعث شدید نام لشکر 77 به «لشکر 77 پیروز خراسان» ارتقا پیدا کند. خیلی لحن صدا و بیانش شبیه شهید بهشتی بود. از همه دلجویی کرد و واقعا به همه روحیه داد.
چقدر طول کشید تا از فرودگاه اعزام شدید؟
تا غروب که یک هواپیمای C-130 آمد منتظر بودیم. کلی تجهیزات بیمارستنی آورده بود، تخلیه که کرد خلبانش گفت: قرار بود از این جا به اصهفان بروم، اگر مسوولین این جا امریه ام را تغییر دهند در خدمت تان هستم و به تهران می رویم. نگران حال زخمی ها و تکان های کف هواپیما بود. دکتر آمد و گفتک هر که می تواند روی صندلی های طنابی هواپیما بنشیند حرکت کند. من هم جزء داوطلبین بودم و رفتم داخل فضای بزرگ هواپیما.
در خاطرتان هست که تعداد رزمنده، مجروح و کلا سرنشینان هواپیما چند نفر بودند؟
حدودا 4-5- تابوت شهید بود، عده ای زخمی سمت راست دهلیز هواپیما بودند. دو مجروح اضطراری داشتیم: یکی شان از فرماندهان جنگ نامنظم و هم رزم شهید چمران بود. دیگری شهید گنجی اهل بابل بود. تعداد از افراد که حدود 50 نفر می شدند سالم بودند، از جمله آقایی که به همراه همسر و دختر شش ساله اش به دنبال شهیدی آمده بودند. فرماندهان هم جلوتر از همه نزدیک اطاق خلبان نشسته بودند. ساعت شش و چهل و پنج دقیقه عصر بود که از اهواز حرکت کردیم و اعلام شد یک ساعت بعد در فرودگاه تهران بر زمین خواهیم نشست.
اولین نشانه های خرابی موتور و علائم سقوط را کی مشاهده کردید؟
حدود 5 دقیقه قبل از رسیدن به تهران، ساعت هفت و چهل دقیقه برق هواپیما خاموش و صدای موتور هواپیما قطع شد. ابتدا همه فکر کردند مقدمات فرود است و هنوز کسی عکس العمل خاصی نشان نمی داد. در یک لحظه انگار از روی تاب پرت شده باشیم پایین، دچار یک افت شدید ارتفاع شدیم. در این حین خلبان که از کابین بیرو آمد و به دنبال یک چراغ قوه بود که یکی از افسران به دست ایشان داد. چند دقیقه بعد مجددا آمد در گوشی با شهید فکوری صحبت مختصری کرد و آقای فکوری هم با شهید فلاحی مشورت کرد. خلبان با شهید فکوری آمدند دو طرف دریچه سمت چپ هواپیما را باز کردند. فکوری فریاد می زد: بگذار هواپیما برود پایین. منظورش کم کردن فاصله تا زمین بود.
حالات مسافران چگونه بود؟ چه عکس العملی داشتند؟
اکثرا ساکت بودند و ذکر می گفتند و البته هاله ای از ترس و ابهام هم بر همه حاکم شده بود. در یک لحظه احساس کردم مقدار زیادی شیشه و فلز با صدای زیاد با هم مخلوط شده، بر سرم کوبیده شدند. با سر به زمین خوردم. صدای فریاد و استغاثه سایر مسافرین هم به گوش می رسید. دستم را که روی زخم سینه ام گذاشتم، دیدم خونریزی شروع شده. هوای اطرافم خیلی گرم بود. پس از آن صدای شدید و ضربه سقوط، متوجه شدم هنوز داخل هواپیما هستم. البته تنها لاشه ای از هواپیما با پیکری از هم پاشیده به چشم می خورد. لحظاتی بعد، دو نفر آمدندو دیدم خودشان هم از میان مسافرین هستند. یکی از اهالی گیلان بود که به خاطر ناراحتی های حاد گوارشی به تهران بر می گشت، قیافه اش در ذهنم بود چون چند بار از ایشان ساعت را سوال کرده بودم. دیگری هم از افسران پرواز بود. لباسم را پاره و شروع به پانسمان کردند. تازه متوجه شدم از ناحیه هر دو پا دچار مجروحیت و پارگی بافت ها شده ام. دو نفر دیگر را هم توانستند به سرعت از هواپیما خارج کنند. در آن تاریکی و حالت بحرانی، گذشتن از روی تکه پاره های فلزی و مجروحین پراکنده، زحمت و همت بالایی را می طلبید. یکی چشمش پاره شده بود و خونریزی داشت. دومی به نظر می رسید شکستگی شدید پا داشته باشد، به حدی که آن قدر پایش متورم شده بود که نمی توانست شلوارش را پاره و پایش را پانسمان کند. برای انتقال چهارمین نفر رفتند که نرسیده، بال هواپیما منفجر شد، تا 30-40 متر شعله های آتش به هوا می رفت. صحنه بسیار دلخراش و تکان دهنده ای بود. صدای انسان های زنده ای که در آتش می سوختند و فریاد می کشیدند به گوش می رسید. از خدا می خواستم کاش سرپا بودم و کمکی می کردم تا همسفرانی که تا چند لحظه پیش کنار هم بودیم و به امید سفری سالم و فرودی آرام تنها چند دقیقه دیگر را انتظار می کشیدیم؛ حالا اسیر شعله های آتش بودند و از ما بازماندگان مجروح و مستاصل هم کاری برایشان بر نمی آمد. مگر می شود آن صحنه ها را فراموش کرد…
پس از حادثه اولین گروه هایی که به امداد شما آمدند چه کسانی بودند؟
مردم محلی، آنها می گفتند اول که آتش را دیدیم تصور کردیم، ضدانقلاب مزارع مان را آتش زده اند. صدای انفجار که آمد متوجه شدیم حادثه دیگری است. به ارتش خبر دادیم، یک جیپ ارتشی آمد. سقوط هواپیمای نظامی را که دید اطلاع دادند با هلی کوپترها آمدند برای انتقال مجروحین و بازماندگان.
اطلاع دارید چند نفر زنده ماندند؟
دقیقا خیر. ولی آنقدر که هوشیار بودم و بعدها شنیدم، گفتند سه مرحله هلی کوپتر پرواز کردند و مجروحین را بردند. خودم 10-7 نفر را زنده دیدم. در پرواز ما غیر از من که از ناحیه پا صدمه شدید دیده بودم و خودم هم قبلا از ناحیه سینه تیر خورده بودم یک خبرنگار بود که تا صبح از درد فریاد می کشید، که گفتند صبح روز هشتم به شهادت رسیده، مجروح دیگری هم بود که درون هواپیما دیده بودم. این مجروح از ناحیه پشت سر و گردن ترکش خورده بود. هر سه ما را به بیمارستان شهدای هفت تیر شهرری بردند.
از نحوه حادثه، سقوط و تدبیر کادر پرواز و فرماندهان بگویید.
از سالم ماندن بعضی مجروحین مشخص بود که هواپیما از جهتی که سالم نشسته، یعنی سمت راست آسیب کمتری دیده است. روز دوم که افسران نیروی هوایی برای سرکشی و مصاحبه آمده بودند به ما گفتند: تلاش افسر پرواز و شهید فکوری برای باز کردن بالک های کمکی و حمایتی هواپیما و نهایت سعی آنها برای کم کردن فاصله تا زمین و سالم نشاندن هواپیما بوده است. به تعبیر آنان اگر هوا روشن بود و می دیدند کجا فرود می آیند و اگر محوطه فرود ناهموار نبود (چون C-130 را می توان دی یک فضای باز و محدود بدون باند پرواز مثل یک جاده ی معمولی هم نشاند) چه بسا به آرامی فرود می آمد و آتش سوزی و انفجاری رخ نمی داد. روحیه بالای شهید فکوری در آن حالات بحرانی برای هدایت سنجیده امکانات و سعی در سالم نشاندن هواپیما، قابل توجه بود.
با توجه به هوشیاری شما در حین پرواز و نزدیک بودن تان به جایگاه فرماندهان، روحیه آنان را چگونه دیدید؟
از هنگامی که برق قطع شد، همه مسافرین مضطرب و نگران شده بودند، اما چند بار که نگاه کردم دیدم با آرامش در جایشان نشسته اند و هیچگونه تغییر حالت در رفتارشان مشاهده نکردم. البته آن وقت آن شهیدان والا مقام را به اسم نمی شناختم. فقط می دانستم از رده های بالای سپاه ارتش هستند. برداشت من این است که آن زمانی که شهید فکوری آمد در گوشی با شهید فلاحی صحبت کرد، شاید گفته باشد: در هواپیما چهار چتر نجات برای چنین مواقع بحرانی هست، اگر می خواهید شما فرماندهان استفاده کنید و جان خودتان را نجات دهید. که البته آنها هم نپذیرفتند.
آیا با سایر مجروحین و بازماندگان حادثه سقوط آشنایی یا ارتباطی دارید؟
خیر. فقط چند سال پیش در یک مصاحبه ای شنیدم که آقایی می گفت: من تنها بازمانده و فرد زنده سقوط هواپیمای C-130 هستم! که پیش خودم گفتم: من هم دومی اش!
یک ابهام ضعیف و منفی در رابطه با حادثه هواپیما مطرح می کردند و آن هم این که شایع شده بود در هواپیمای بمبگذاری شده و گروهک های ضد انقلاب انتقام عملیات پیروزمندانه ثامن الائمه را با این انفجار و شهادت فرماندهان و مجروحان سهیم در عملیات گرفته اند؟ نظرتان چیست؟
این توهمی بیش نیست. اول این که حضور سرنشینان و تمام مراحل استقرار و انتقال مجروحین و شهدا تحت کنترل کامل و دقیق مسوولین و کادر پرواز و عملیات بود. ثانیا ما خود زنده و هوشیار بودیم و متوجه مرحله به مرحله لحظات خاموش شدن موتورها، انحراف و کاهش ارتفاع و نهایتا اصابت بدنه هواپیما به زمین. لحظاتی بعد از سقوط بود که انفجار صورت گرفت. کلا این تعبیر و جوسازی غلط است. و واقعیت همان مراحلی بود که عرض کردم. تا لحظه انفجار هیچ حادثه غیرطبیعی رخ نداد که مشکوک به خرابکاری باشد.
از زمان مجروحیت و سقوط تا کنون رسیدگی و همراهی مسوولین و بنیاد چگونه بوده است؟ آیا ملاقات و دلجویی از شما داشته اند؟
هیچگونه تماس و ملاقاتی نداشته اند. مدتی قبل از طریق یک جانباز به نام آقای مقصودلو اطلاع پیدا کردم که در بنیاد یک پرونده ناقصی از بنده هست. به پیشنهاد ایشان به آقای عظیم رحیمیان مراجعه کردم و جالب بود که بیان داشتند چطور ممکن است یک جانباز با سابقه آن هم با این ویژگی ها در شهرستان باشد و ما مطلع نشویم؟ چرا تا به حال به ما مراجعه ای نداشته اید تا پرونده تان را کامل کنیم؟ ایشان مرا تشویق کردند که حتما به مرکز استان (ساری) بروید تا مراحل تکمیل پرونده انجام شود. مراجعه کردم، آنها هم انگار می خواهند صدقه بدهند، 15 درصد جانبازی برایم در نظر گرفتند. آقای رحیمیان وقتی که این مساله را دید، با تعجب گفت: چرا این قدر کم؟ دوباره درصدد جمع آوری مدارک برآمدند که بنده دیگر پیگیری نکردم و نخواهم کرد. آنچه را که با خدا معامله کردم با هیچ چیز عوض نمی کنم.
احساس شما پس از سی سال که از آن حادثه می گذرد چیست؟
من خدا را در جبهه ها شناختم. «در مسلخ عشق جز نکو را نکشند – روبه صفتان زشت خو را نکشند.»معتقدم آن گاه به وظیفه مان عمل کرده ایم که رضایت خدا را به دست آورده باشیم. تبسم و خنده یک دانش آموز کلاس اول که از روش و رفتار ما راضی باشد یک دنیا برایم ارزش دارد و امیدوارم که رضای خدا را در آن پیاده کرده باشیم. احساس من این است که اگر بخواهیم در موقع قرائت دعای فرج ادعا کنیم مقدمات ظهور را فراهم کرده ایم، باید پیرو امر رهبر باشیم و در راه و هدف شهدا پایدار بمانیم.
سفارش کوچکی هم به مردم خوب کشورمان دارم: اگر خواهان کمال و عزت هستیم، باید به این دو اصل معتقد و عامل باشیم، مگر هدف انسان های کامل چه بوده است؟ خواسته شهدای مان خیلی مهم و باارزش است، پس باید تمام توان مان را در اجرای آنها بگذاریم.