اینها رو گفتن که طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی من رو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یه سلول دیگه زندونی بود. بلند گفت: این حرفها رو برای ننت بزن یه بار گفتم باز هم میگم؛ من با بچه حضرت زهرا(س) در نمی افتم.

مشرق – ابوالفضل کاظمی متولد کوچه نقاش ها در محله گارد ماشین دودی بین خیابان صفاری و خیابان خراسان است به دلیل علاقه اش به این محله و کوچه نام کتاب را کوچه نقاش ها گذاشته است. در این کتاب راوی دست ما را میگیرد و ما را به شانزده گذر از زندگی اش می برد. کتاب حاصل سه ماه مصاحبه صبوری با کاظمی است. کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بوده و در طول جنگ در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای 5 و 8 فرماندهی گردان عملیاتی میثم را بر عهده داشته است. ایشان بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفته و دچار محرومیت های سخت و جان فرسا شده است.
خاطرات ابوالفضل کاظمی از آن جهت سزاوار تامل و توجه است که فرمانده گردان هم با فضای قرارگاهی و رده های بالای فرماندهی جنگ و هم با فضای درون گروهی نیروهای رزمنده و خط شکن ارتباطی تنگاتنگ دارد و بازنمایی حضور وی در این دو فضای پیچیده جذابیت خاصی به کتاب بخشیده است.

“سید ابوالفضل کاظمی راوی کتاب کوچه نقاش‌ها”

…یکی  از کسانی که تقریبا همیشه با دایی سید حبیب جفت جور و رفیق چهل دانگش بود، آقا محمد باقریان بود.
این آدم از بس خوش قواره و خوش رخ بود. توی محل معروف بود به (محمد عروس). وقتی از کوچه ی ما رد می شد می ایستادیم بازو ها و سر و کول و سینه ستبر و هیکل ورزشکاری اش را تماشا می کردیم.

چشم های درشت، موهای فرفری و طرز راه رفتنش خیلی با وقار و با ابهت بود، با آن قدم های سنگین، چشم همه را می گرفت. او همیشه با دایی حبیب به مسجد و هیئت می رفت و هر وقت مرا می دید با مهربانی نگاه می کرد. آخر من خیلی زود پام به کوچه وا شد. از صبح، یا مشغوله تیله بازی و منچ و مار پله بودم، یا گل یا پوچ یا گل کوچیک. برای همین، آمار همه رفت و آمدها و اتفاقات و برو بیاها و دعواهای محلی و خانوادگی را داشتم و به نوعی اخبار دسته اول، توی دستم بود.

آنقدر سرمان شلوغ می شد که نمی فهمیدیم چطور روزمان شب شده. شبها هم بیشتر  قصه هیئت و مسجد بود. هیئت در کنار آموزش دینی و اخلاقی باعث شد که رفقای زیادی پیدا کنم و با بچه های دیگر آشنا شوم. در کنار همه ی اینها، جنگ و دعواهای رفاقتی و رو کم کنی و جلوی گنده لات ها ایستادن هم جزو برنامه مان بود. هوای رفیق را داشتن و پشت پا نزدن به رفاقت هم حرف اول را می زد.
از جمله حوادثی  که  در کوچه برایم اتفاق افتاد. بر می گردد به خرداد سال 1342 که در چله تابستان، زیر آفتاب داغ. با یک عرق گیر داشتیم فوتبال بازی می کردیم. از جایی که بازی می کردیم، یعنی از سر خیابان انبار گندم، میدان(امین السلطان) بار فروش ها پیدا بود. کامیون ها و گاری ها و را قشنگ می دیدیم که میوه و سبزی جا به جا می کنند شاگرد بار فروش ها صبح تا شب حنجره پاره می کردند برای جلب مشتری، همین طور که این به آن و آن به این پاس می دادیم و شوت می کردیم، یکدفه، یک عده چوب به دست عربده کشان از میدان بار فروش ها ریختند بیرون! چوب هایشان به کلفتی دسته بیل بود. یقین، از خیابان صاحب جمع خریده بودند این یک عده، با حمایت از آقای خمینی شعار می دادند: “خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم” یا “یا مرگ یا خمینی‌” و  آن عده دیگر که در میدان به تماشا نشسته بودند، تیر می کردند.

جمعی، از میدان آمدند بیرون رفتند طرف میدان شاه. چند دقیقه ای بعد، شهربانی آمد و آژان ها ریختند و زد و خورد و تیراندازی شد. ما فقط ماتمان برده بود و تماشا می کردیم می ترسیدیم جلو برویم. آن روز وسط جمعیت، محمد عروس را دیدم که می دود شعار می دهد. چند روز بعد از دایی سید حبیب شنفتم که آژان ها، محمد عروس و چندتا از سرکرده های شورشی ها رو گرفته اند. و به زندان انداخته اند. من در آن ماجرا برای اولین بار اسم آقای خمینی را شنیدم. قیام خرداد 1342 بر ضد شاه، از آنجا شروع شد برای همین اسم میدان شاه را میدان قیام گذاشتند. به همین اسم ماند و شد مقدمه انقلاب اسلامی. اما حساسیت و علاقه ای که به محمد آقای عروس داشتم، باعث شد که پیگیر قصه آن روز بشوم و دوستی و رفاقت ریشه داری بین من و محمد آقا پا بگیرد. برای همین طالبم که بقیه ماجرای محمد عروس همین جا بگویم.

سال 56 از طریق دایی سید حبیب خبر دار شدم که محمد عروس بعد از 13 سال از زندان آزاد شده. چون خیلی تو نخ محمد آقا بودم. یک روز دیدنش رفتم خصوصا در آن روزها بحث مبارزه با شاه داغ بود و آدم هایی مثل محمد عروس که صابون زندان شاه به تنشان خورده بود حرف های زیادی برای گفتن داشتن. محمد آقا مثل گذشته خوش رخ و خوش قواره بود. فقط کمی شکسته شده بود. چند ساعتی با هم گپ زدیم و از این در و آن در گفتیم. یکی از چیزهای شنیدنی که محمد آقای عروس برایم گفت، این بود ( وقتی تو زندونن بودم چندتا روحانی هم به بند ما آوردند و دستگاهشان چند چاقو کش و قداره بند سابقه دار هم قاتی اون ها کرد تا باعث آزار اذیت اون ها بشن. اون موقع تو زندون،  چاقوکش ها و سابقه دارها رسم و رسوم خودشون رو داشتن و اگه کسی زرنگ بازر دی می آورد، خفتش می کردن. اونها به ظاهر قانونی ساخته بودند که دو کس تو جمع ما جایی نداره، یکی آدم فروش ها، و یکی، هاپولی؛ یعنی کسی که چشم به ناموس این و آن داره. اما خودشون هیچ کدوم از این دو قانون رو رعایت نمی کردن.

از او پرسیدم (اون روز که بار فروش ها از میدون ریختن بیرون خرداد 1342 بود و من با بچه ها تو کوچه بازی می کردم خیلی طالبم بدونم بعدش چی شد )؟

محمد آقا درباره آن روز گفت: بعد از اینکه ساواک و شهربانی ریختن و ما رو کت بسته بردن شهربانی‌، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین  کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاری هم قاتی ما بودند و دستگیر شدند. همه اونها بار فروشی های میدون بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون به نفعش شعار دادن، اما سردمدار همه این ها، طبیب بود. چند ساعت بعد از دستگیری ما، طبیب حاج رضایی رو کت بسته آوردن و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندون باغ شاه بردن طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم چون همیشه دو رو ورش یه مشت چاقو کش بود. خودش هم از بزن بهادر ها و لات های تهرون بود. طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد، و پسر اولیش رضا پهلوی رو دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد.

رو همین حساب تا طیب رو دیدم محلش نذاشتم و پشتم را بهش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت (محمد آقا ما رفیق نامرد نیستیم) جوابش رو ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می کنه. اون زمون طیب با شعبون سر شاخ شده بود، هر دو یکه بزن جنوب شهر بودن و حرفشون خریدار داشت. شعبون ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میدان دار و بار فروش و دست و دلباز خیر و یتمیم نواز. با اینکه همیشه شنیده بودیم طیب طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت. شد ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال انقلابی پیدا شده بود خدا می دونه. سران مملکت جلسه گذاشتن که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بار فروش ها رو تیر کنم. اون روز توی دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرف های شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی گری، با بچه های حضرت زهرا در نمیفتیم، من این سید را نمی شناسم؛ اما با اون در نمی افتم.

طیب حاج رضایی

عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و برادران کاردی و شمشادی و بقیه ده تا پانزده سال زندون دادن. بعد از اعلام حکم، مارو به بندهامون منتقل کردن. نصف شب، مأمور شهربانی اومد و زد به در زندون و گفت: محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت با یه درجه تخفیف عفو ملوکانه داده شده.

اینها رو گفتن که طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی من رو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یه سلول دیگه زندونی بود. بلند گفت: این حرفها رو برای ننت بزن یه بار گفتم باز هم میگم؛ من با بچه حضرت زهرا(س) در نمی افتم.
فردا شب صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشون برای اعدام. وقتی می رفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا اگه یه روز خمینی رو دیدی سلام من رو بهش برسون و بگو خیلی ها شما رو دیدن و خریدن؛ ما شما رو ندیده خریدیم. نیم ساعت بعد صدای رگبار اومد و معلوم شد که تیربارونشون کردن. طیب رسم مردونگی رو بجا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوزم حیرون کار طیبم.

محمد آقا هر وقت این قصه رو برایم می گفت به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت “هر وقت یاد اون شب می افتم قلبم می گیره، خیلی طیب رو اذیت کردن تا از شاه طلب بخشش کنه؛ اما اگه خدا کسی رو بخره، می خره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره.”

آن روز با دقت به حرف های محمد آقا گوش کردم و مدام در این فکر بودم که این خمینی که بوده که طیب حاضر شد جانش را برای او بدهد؟ حرفهای بی نظیر محمد آقا، مرا مشتاق کرد از آن به بعد بیشتر به دیدنش می رفتم.

محمد آقا برای این انقلاب زیاد زحمت کشید مرد زندان های قزل قلعه، بند عباس و سیرجان که جوانی اش را در آنها گذرانده بود،‌ بسیار مورد بی مهری قرار گرفت. بسیاری از پرچم داران و مشتی های خرداد 42 که به رحمت حق رفته اند نامشان هم غریب است.
سال 63، ‌وقتی مجروح شدم محمد آقا به عیادتم آمد و خیلی به حقیر لطف و محبت کرد. ایشان بسیار قانع بود و هرگز به رنج ها و سختی هایی که کشید به زندان هایی که رفت، ننازید و سر کسی منت نگذاشت و نگفت که همه این انقلاب مال من است. چون چند سال زندان رفته ام. بسیار کم توقع و سر به زیر و پاک سیرت بود.

سال 72 آقای رضا طلا از طرف آقای رفسنجانی پیغام آورد که آقای رفسنجانی می خواهد “محمد عروس” را ببیند. حقیر، روزی را برای این دیدار با کمک رضا طلا هماهنگ کردم و محمد آقا را پیش آقای رفسنجانی بردم. آقای رفسنجانی وقتی محمد عروس را دید، اشک در چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت و بسیار از دیدنش خوشحال شد. آن روز آقای رفنسنجانی گفت این محمد آقا را دست کم نگیرین. مرد بزرگیه. توی اون سال من و آقای ناطق نوری و چند روحانی دیگر تو زندون اسیر شاه بودیم شاه برای آزار و اذیت ما چندین چاقوکش و قداره بند رو به بند ما آورد تا باعث آزار و اذیت ما بشن. اونجا محمد آقا مردونگی کرد و همه جا با ابهت و قواره و نفوذی که داشت جلوی قداره بندها وایساد و نذاشت مزاحمتی برای ما درست کنند اون به گردن ما حق داره.
بعد رو به محمد آقا گفت: الان کجا هستی و چی کار می کنی؟
محمد آقاگفت: تو میدون تره‌بار حجره دارم
-حجره ماله خودته
-بله
گفتم: (نه آقا مستاجره)
همان موقع آقای رفسنجانی نامه‌ای نوشت و دستور داد که به محمد آقا حجره بدهند. تا کاسبی کند، اما از بی مرامی این روزگار، محمدآقا مجبور شد خانه اش را بفروشد. آن موقعی که تماشاچیان صاحب کاخ شدند، همسر مؤمنه‌اش خانه به دوش شد و دلش شکست. آن حجره را با هزار مصیبت به او دادند. عاقبت محمد آقا در سال 76 سکته کرد و یک سال زمینگیر بود. در آن مدت همیشه به دیدنش می رفتم. تا اینکه فوت کرد.  خدا رحمتش کند. بله این بازی روزگار است؛ اما چنان زندگی کن تو اندر جهان / که چون مرده باشی نگویند مرد.

راحله صبوری نویسنده کتاب کوچه نقاش ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *