به بيژن گُرد هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم.
– صد درصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان میدهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسهاى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه بيژن گُرد آمد در منزلمان و گفت: آماده باش… ظاهرا میخواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب میكردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در عملياتهاى مقابله به مثل، ما كارهاى تداركاتى را انجام میداديم و در خود عمليات شركتى نمیكرديم.
بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيممان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
گُرد با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل میكنم.
وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله… جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: «نادر مهدوى»، «بيژن گُرد»، «خداداد آبسالان»، «نصرالله شفيعى»، «غلامحسين توسلى»، «باقرى»، «مجيد مباركى» و «حشمت رسولى».
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق «بعثت» و يك ناوچه «طارق» آماده حركت بود و اين نه نفر در قايقها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند: چى دارى؟
– اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
– بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم: تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت: تقسيمش كن… شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم: بخوريد پدر صلواتيا… ميوه بهشتى است.
نادر گفت: چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
– خيلى خوب، بخوريد… ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسهاى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت: از اينجا مىرويم «جزيره فارسى». از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه انشاءالله بعدا و در بين راه به شما می گويم. می خواهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر می دانيم.
من گفتم: ما نه نفريم… پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟ در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. در همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى «كريمى» و «محمديا» بگو بيايند. ما آماده رفتنيم.
به نادر گفتم: اينها كى هستن؟
– بچه هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
– دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟
تا آن موقع نمی دانستم جريان چيست؛ ولى بيژن گُرد مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه می كرد، بيژن را در جريان می گذاشت.
گفت: من يه چيزايى می دونم؛ اما الان نمیتونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
– باشه…نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى آبسالان و مجيد مباركى. در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته. ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. شفيعى، مهدوى، توسلى، گُرد، كريمى، محمديا و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
– هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كاره هستن؟
– شما حوصله نداريد؟
– نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت: حالا كه اين همه اصرار داريد، میگم. آقاى كريمى و محمديا، از بچه هاى خوب تهران هستن. بچه هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
– چطورى؟
– يك موشكى است به اسم موشك «استينگر». كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررسش باشه، حتما به هدف میخورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشی اش چيه؟ اينطورى كه شما میگى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه.
محمديا به كريمى گفت: بگو گوشی اش چيه؟
– گوشي دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت میكنى، نمیتونى صدات رو بشنوى! گوشیاش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
– نشون بده…ببينم
– نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما میديم. اگر گوشى آب بخوره، خراب میشه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم: آقاي كريمى، نمیشه ببينمش.
– بابا شما چند ماهه دنيا آمدين؟ لااقل بذاريد برسيم.
– نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
– حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند. كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم می ريم و موشك استينگر هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
– بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم، گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه میخورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت: درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى می كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم.
درست يادمه رفته بوديم منزل بيژن گُرد كه تازه بچه دار شده بود. يادم هست باهم – نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: من دو تا بچه دارم و بچه هام رو ديدم… خاك بر سر تو كه بچه ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه ام را ديدم و لمس كردم.
شفيعى يا مهدوى – درست يادم نيست كدامشان – كه همسرش پا به ماه بود گفت: واى به حال من كه بچه ام را نديده كشته میشوم!
در اين ميان مجيد مباركى گفت: من چه كنم كه حتى زن نگرفته میميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت: ديگه صحبت ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلیكوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل میشد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايقهاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى.
آقاى كريمى گفت: من دوست دارم با تو باشم. میخوام اون گوشى ناز و بی نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا و حشمت الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بود، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم آبسالان و نصرالله شفيعى بودند. در ناوچه نيز بيژن گرد، نادر مهدوى، مجيد مباركى و توسلى بودند.
ادامه دارد…