گپی با سعید حدادیان؛ |
حرف اول حسین، حرف آخر حسین |
به گزارش جهان، گفتوگوی خودمانی مان با حاج سعید حدادیان را در ادامه می خوانید.
نام؟
سعید.
نام خانوادگی؟
حدادیان.
شغل؟
کارمند دانشگاه تهران.
تحصیلات؟
کارشناسارشد علوم قرآن و حدیث. یک دوره آموزش مدیریت هم دیدهام. مطالعات دینی هم از نوجوانی داشتهام.
شغل پدر؟
بازنشسته هستند.
اولین شغلی که داشتید؟
شاگرد لحافدوزی. اول دبستان را که تمام کردم، مادربزرگم مرا برد به یک دکان لحافدوزی و مشغولم کرد. چند تجربه بزرگ زندگیام را در همین شغل آموختم.
و آن تجربهها؟
یکی اینکه فهمیدم دزد همیشه از دیوار بالا نمیآید. یک روز استادکارم نبود. یکی آمد و گفت: «اوستات گفته اون زنبوری رو بده» و من دادم. تا همین الان که با شما صحبت میکنم، زنبوری را نیاورده! یکی اینکه فهمیدم پولی که با تلاش به دست میآوری، مزه دیگری دارد. یک شب استاد لحافدوز و شریکش حساب و کتاب کردند اما سه تومن و پنجزار هفتگیام را ندادند و گفتند هفته دیگر میدهیم و من تا خانه گریه میکردم. مادربزرگم گفت خودم پنج تومن تو را میدهم. گفتم نه، پول خودم را میخواهم.
پس تجربه کار در کودکی و نوجوانی داشتهاید؟
فراوان. از آب زرشک فروختن تا نیمچهوردستی در کار کفاشی در پاساژ ولی و پاساژ سیدوحید در بازار تهران، و البته تجربههای نمایش و سرود. از پیش از دبستان تئاتر کار میکردم. من میشدم مشرمضون و برادر کوچکم میشد مششعبون و داییام از ما بازی میگرفت.
و کار اداری و فرهنگی؟
من دیپلمم را یک سال زودتر گرفتم و بلافاصله مربی تربیتی شدم. گروه سرودی داشتیم که با وجود کمبود امکانات خوش درخشید و گروه تئاترمان هم اول شد و مدتی بعد برای کار به تلویزیون دعوت شدم. پیش از آن درسهای قرآن را منظوم کرده بودم که این بندش را خاطرم هست: آهای آهای من مدم/ نگاه بکن به قدم/ تنبل بیش از حدم/ هر سال تو پنجم ردم/ با هر صدا بیایم/ کشیدهاش نمایم! شعر «آی بچهها بخندین، زمستون هم بهاره» هم کار گروه ما بود. یکی دو سالی در کنار آموزش و پرورش، در برنامههای کودک هم کار کردم. آقایان طهماسب و جبلی و خانم معتمدآریا هم همان وقتها در گروه کودک تلویزیون کار میکردند. حتی یکی دو بار نریشن هم خواندم. در یکی از همین نریشنخوانیهای بدون تمرین، یکبار از تصویر جلو افتادم. یک ماهی در تصویر بود که من جلو جلو معرفیاش کردم. از اتاق فرمان اشاره میکردند که نگو. سکوت کردم. تصویر که آمد و ماهی را که نشان دادند، گفتم «ایناهاشم دیدی؟!»
چرا در تلویزیون نماندید؟
جلساتی هفتگی در تلویزیون برگزار میشد درباره ماهیت تلویزیون و رسانه که من کم سن و سالترین عضوش بودم. آن حرفها در نظامبندی سیستم فکری من خیلی تأثیرگذار بود و خیلی مرا با رسانه آشنا کرد. اما من بیشتر با ذکر اهل بیت خو گرفته بودم و دوران جنگ هم بود. ماندن در آن فضا برایم سخت بود.
اولین دستمزدی که بابت کار هنری گرفتید؟
بابت نگارش متن سریال پرستو که اولین عروسکی انیمیشن بود در سیزده قسمت ده دقیقهای و خانم فریال بهزاد کارگردانیاش کرد، هجده هزار و پانصد تومان دستمزد دادند که با همان ازدواج کردم.
و چطور شد که به دانشگاه تهران رسیدید؟
غیر از آموزش و پرورش و فعالیتهای هنری، مدتی مدیر آموزش شرکت سقزسازی ایران بودم و مدتی هم مدیر آموزش شرکت داروسازی لقمان و مدتی هم در سازمان فنی و حرفهای مسئول آموزش قرآن. از سال 76 هم در دانشگاه تهران شاغل شدم. تا سال 79 مسئول قرآن بودم و از آن تاریخ تا الان مسئول دفتر ادبیات.
دورترین تصویری که از کودکی در ذهن دارید؟
تصویری است از تعزیه. دو عزیز که از هم جدا شده بودند، در یک تعزیه همدیگر را ملاقات کردند. بهخاطرات کودکیام در شعر «باز دلتنگ زنگ مدرسهام» اشارههایی کردهام.
بزرگترین اشتباه جوانی؟
شهید نشدن.
مهمترین تفاوتتان با ده سال پیش؟
خیلی پخته شدهام.
اولین بیتی که گفتید؟
پدر و مادرم از خانه بیرون رفته بودند و مرا نبرده بودند. ناراحت شدم و چندتا «چرا» ردیف کردم و گفتم: «این چراها را جوابی نیست.» این را که گفتم در کوچه میدویدم و احساس میکردم کوه جابهجا کردهام!
و آخرین بیتی که گفتید؟
تسبیح از دست آسمان افتاد/ باران چکید و خوشه گندم شد.
اولینبار که روی صندلی روضهخوانی نشستید؟
سه چهار ساله بودم. حاجآقا مرتضای روضهخوان که از روی صندلی بلند شد، جایش نشستم و دو سه تا روضه و حکایت را که شنیده بودم، قاطی کردم و با لحن روضه خواندم! و البته مادربزرگم دعوایم کرد.
اولینبار که بهعنوان مداح در مجلسی روضه خواندید؟
خدا بیامرز برادرم یک شب احیاء در مسجد سیدالشهداء سر نازیآباد گیر داد به آقای قنبری که داداش من باید بخواند. یک کم گردنکلفتی هم کرد! دو سه بیتی خواندم و مجلس گر گرفت. البته صدای کودکانه هم در ایجاد این فضا بیتأثیر نبود. خجالت میکشیدم به پدرم بگویم میخوانم. ده یازده سالم بود که شب جمعهای در هیأت جوانان شرق نازیآباد، که حاج مجید فرسادی در آن میخواند، روضه حضرت رقیه خواندم. اولینبار که پدرم خواندنم را شنید، با خوشحالی گفت: «پسرجان، تو که میخواهی بخوانی به خودم بگو تا شعر تو بدهم.» و برایم خواند: «سری به نیزه بلند است در برابر زینب/ خدا کند که نباشد سر برادر زینب.»
اولینبار که هیأتدار شدید؟
ما سه برادر بودیم که برادر وسطی زود از دنیا رفت. برادر کوچکمان از پدرم یاد گرفته بود و طبل زیر میزد. برادر دوم هم یککم قلدرمآب بود و کارها را راست و ریس میکرد. من هم که میخواندم. یکبار همینطور که داشتم میخواندم، دیدم دستهای درست شد و راه افتاد! از سر نازیآباد رفتیم داخل کوچه پسکوچهها. درِ خانهای باز شد و داخل شدیم و در را بستند. زنها میگفتند تا حاجت نگیریم درها را باز میکنیم! ما از ترس پدر و مادر گریه میکردیم و آنها از گریه ما!
کوتاه درباره دشتی؟
دشتی را کوتاه نمیشود گفت. هزارتا واژه هم برایش کم است. در جبهه هر وقت حال خوشی بود، دشتی میخواندیم؛ در اوقات مناجات، دشتی میخواندیم؛ الان هم در اوج روضه، دشتی میخوانیم: غم عشقت بیابونپرورم کرد… امام که از دنیا رفت، باز هم «نمیدونم دلم دیوونه کیست» بود که گرفت. شلمچه و دوکوهه و فکه و شب عاشورا و شام غریبان، همه دشتیاند. البته الان صدای من یاری نمیکند که خیلی دشتی بخوانم. من به اندازه دهتا مداح خواندهام و حالا صدایم فرسوده شده. بنایم این بوده که همه تشییع جنازههای شهدا را بروم و بخوانم. آن اوایل که هنوز صدا و سیما خبر نشده بود و میکرفونی نبود، با بلندگوی ماشین حاجبخشی میخواندم.
کوتاه درباره میکروفن؟
هیچوقت دنبالش نبودهام. به خودم باشد، دوربینهای تلویزیون را هم راه نمیدهم به مجلس.
درباره امام خمینی؟
بابامان بود. واقعا نمیدانم به کسانی که امام را ندیدهاند، از شأن آسمانی امام چطور بگویم.
حاج منصور ارضی؟
پیر عشق.
حاجمحمد طاهری؟
قلب من است که روی زمین راه میرود.
مرتضی امیری اسفندقه؟
مظهر تواضع. معلم مهربان شاعری.
قیصر امینپور؟
محبوب. محبوب همه اهل ذوق و شعر و عاطفه.
حبیبالله چایچیان؟
پیر دلسوخته آلالله.
محمدحسن حدادیان؟
مغز بادام.
علیرضا قزوه؟
همهکاره شعر.
مرحوم آیتالله حقشناس؟
آبشاری که نمیشد جلوی بارش فیضش را گرفت.
محمود فرشچیان؟
ذوالجناح وقتی به خیمهها رسید، سفیدی بدنش از خون سرخ بوده. در یک حمله فقط چهارهزار تیرانداز تیر انداختهاند که اگر صدتایش هم اصابت کرده باشد، تصویر چیز دیگری میشود. از استاد فرشچیان باید ممنون بود که تصویر عصر عاشورا را مستور اجرا کرده است.
از کدام شاعر بیشتر شعر حفظید؟
از آقایان حسان، مؤید، انسانی، سازگار و… البته حافظ، که همه در حافظه داریم.
بهترین نمونه عشق در ادبیات فارسی؟
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی/ عشق محمد بس است و آل محمد.
بهترین نمونه تشیع در شعر فارسی؟
شعر بعد از انقلاب. ما در دوره انقلاب و جنگ با ترافیک بالای قهرمان مواجهیم و تشیع یکی از بینظیرترین صحنههای حیثیتی خودش را به منصه ظهور رسانده. از حسین فهمیده بگیر تا مصطفی چمران و البته امام خمینی، که این قهرمانان هرچه داشتند از او داشتند.
آیا شعر آیینی همان شعر مدح و مرثیه است؟
خیر. مفصلتر از این حرفهاست. جناب استاد مجاهدی و جناب دکتر سنگری در اینباب سخنانی گفتهاند و عناوین مختلف شعر آیینی را برشمردهاند.
با این گزاره موافقید که «مداحان جای واعظان را گرفتهاند»؟
این سؤال دیگر از مد افتاده و دیگر حتی کلیشه هم نیست. توضیحش مفصل است؛ اما ما همیشه زیر سایه علما و وعاظیم. گاهی پیش میآید که مداحانی به واسطه هنر فوقالعادهشان و سوز و اخلاصشان و توجهی که حضرات معصومین به آنها داشتهاند، جلوه بیشتری دارند؛ اما همینها هم هر شناختی از ائمه دارند، از پای منبر وعاظ کسب کردهاند. ما پله اولی هستیم، نه بالای منبری. اختلاف بین وعاظ و مداحان اصلا پیشآمدنی نیست. امثال بنده هم بهخاطر دفاع از شئون علماست که اینروزها متهمیم.
با این گزاره که «منبر کمرنگ شده است» چطور؟
خیر. حرف غلطی است. به برکت نمازهای جمعه که در تمام شهرهای کشور برقرار است، منابر حضوری شایسته دارند. کجا در گذشته چنین چیزی بوده است؟ منبر اتفاقا دیگر تکهای چوب نیست و شده است چشم تلویزیون. بسیاری از وعاظ مثل آقایان فاطمینیا و انصاریان نیز منابر بسیار پرمخاطبی دارند.
پاسختان به کسانی که میگویند «برخی مداحان هیأت را به دیسکو تبدیل کردهاند»؟
یکذره تحمل و یکذره تأمل و یکذره توجه به اینکه در مقابل هالیوود و دیگر جلوههای هجمه فرهنگی غرب، آنچه بیشترین موفقیت را داشته است، همین جلسات است. بعضی از مداحان جوان در حالِ شدن هستند. سعیشان هم این است که از هر عمل مباحی که میتواند برای جذب مخاطب مفید باشد، استفاده کنند. تا وقتی که حرامی صورت نگرفته است، باید صبر و تحمل داشت.
سه چیز که همیشه همراهتان است؟
خدا که همیشه هست. دوتا هم فرشته هستند روی شانههایم. یک شیطان هم همیشه همراه همه ما هست که امیدواریم طرد شود.
اهل اینترنت هم هستید؟
پای کامپیوتر نمینشینم. یک وبلاگ دارم که آن را هم دوستان درست کردهاند و گاهی شعرهایم را در آن انتشار میدهند.
معمولا چی عصبانیتان میکند؟
ریزش بیش از اندازه مردم روی سرم بعد از مجالس. عصبانیت آزاردهندهای است، چون احساس میکنم با این عصبانیت، فیض مجلس را هم از دست میدهم. اخیرا در حرم رضوی بودم؛ آنقدر با من عکس گرفتند که حس حضور از کف رفت. کسی هم که نیستیم ما. اما هر عکسی که میانداختند، خجالتم از امام رضا بیشتر میشد.
اهل خرید خانه هستید؟
بله. اهل آشپزی هم هستم و هفتهای یکشب غذای خانه را من میپزم. بیشترین چیزی هم که برای خانه میخرم گل است و هدایای دیگر. مناسبتها و تولدها را هم، هم شمسی و هم قمریاش را حساب میکنم.
باارزشترین هدیهای که تا امروز گرفتهاید؟
آخرینش را میگویم. چند روز پیش در حرم امام رضا یک پر طاووس ضریح را به من هدیه کردند.
باارزشترین چیزی که از دست دادهاید؟
امام خمینی.
غمانگیزترین گوشه تاریخ؟
لابد فکر میکنی کربلا را میگویم؟ نه. پیچ کوچه بنیهاشم. اصلا غمانگیزترین گوشه تاریخ، گوشهای بود که امیرالمؤمنین نشسته بود و حضرت زهرا را در بستر بیماری نظاره میکرد.
به یادماندنیترین نوای عاشورایی که خواندهاید؟
هیچ خواندنی خواندن جبههها نمیشود. اما «یاحسین»ی که در 9 دی خواندم، چیز دیگری بود.
سختترین تجربه درد؟
پنج عمل در دو بیهوشیِ پشت سر هم و شانزده روز بستری شدن در بیمارستان. دکتر میگفت دردی که تحمل کردی، چهل برابر درد زایمان بوده است.
اگر بخواهید وصیت کنید یکی از کارهایی را که خواندهاید در کفنتان بپیچند، کدام را انتخاب میکنید؟
حضرت زینب در گودال قتلگاه فرمود «اللهم تقبل منا هذا القلیل من القربان.» سلمان که ماحصل عمر رسول اکرم بود، وقتی از دنیا رفت، امیرالمؤمنین روی خاکش نوشت سلمان دست خالی آمده است و کسی که به خانه کریم میرود، شایسته نیست دست پر برود. آنوقت من چهارتا چیز را که خواندهام، بدهم در کفنم بپیچند؟ هرگز چنین کاری نمیکنم.
بزرگترین حسرتتان؟
اینکه کم گفتهام «حسین.»
مهمترین کلمه عالم؟
الله. حسین هم فدایی الله است.
اگر جای حاج کاظم آژانس شیشهای بودید چه میکردید؟
زدی به خال! ما که تا حالا هر کار کردهایم، کار حاجکاظمی بوده است! اما هیچکس حاجکاظم و حاجکاظمها را نشناخت و نمیشناسد. در فتنه 88 تعدادی شهید دادیم و البته تعدادی هم از مردم کشته شدند که پارهتن ما و اولاد ما بودند. کی گفته وکلا و وزرا و رؤسای قوه ما از یکی از این شهدا بالاترند؟ اینها که در فتنه بصیرت نشان دادند و در غربت شهید شدند و یک ختم درست و حسابی هم برایشان گرفته نشد. کمکاریها و ماستمالیکردنها و دستهبندیها و احتیاط کردنها برای حفظ موقعیتهای آینده و بیعقلیهای بعضی و دگردیسیهای بعضی و… برایمان غیرقابلباور بود. حاجکاظمها در این موقعیتها چه باید بکنند؟ گاهی فکر میکنم بعضی کارهای ما اصلا منبعث از رفتار و منطق حاجکاظم آژانس شیشهای بوده است.
اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟
بعید هم نیست همین روزها محکوم شوم! استقبال میکنم. اگر ادای حقالناس باشد، میروم زندان و پاک میشوم. اگر مظلومنمایی هم باشد، برایم قشنگ است. اما فارغ از همه اینها، من به خلوت احتیاج دارم. لااقل مجموعه شعرهایم را جمع میکنم!
اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید ؟
اگر یک ساعت مانده باشد، نماز امیرالمؤمنین میخوانم. اگر 24 ساعت وقت داشته باشم، بخش اعظمش را صرف طلب حلالیت و وصیت میکنم و اگر بتوانم مشهد میروم؛ البته به شرطی که هواپیما سقوط نکند !
دوست دارید آخرین کلمهای که بر زبان میآورید چه باشد؟
تا بخواهیم بفهمیم کدام را باید بگوییم بردهاندمان. آنچه بر دل میگذرد شرط است، نه آنچه بر زبان میآید. رفیقی داشتیم که میگفت دوستی داشتم که وقتی گلوله به پشت سرش خورد، ناخودآگاه گفت «کی بود؟» و بلافاصله شهید شد. یعنی ما باید فکر کنیم آخرین کلمه این شهید «کی بود» بوده؟ اگر اینطور نگاه کنیم که خیلی از مرحله پرتیم! اما من دوست دارم «بک یا الله» را تا «بالحجه» بگویم. دوست دارم شعبانیه و آلیاسین و زیارت عاشورا را خوانده باشم و بمیرم؛ و دوست دارم آخرین کلمهام، چیزی باشد که خدا دوست دارد؛ و دوست دارم کمی پیش از مردن، کمی برای امام حسین گریه کرده باشم. گریه برای امام حسین جان دادن را آسان میکند…
و حرف آخر؟
حرف اول حسین، حرف آخر حسین
من با نظر این آقای به اصطلاح شاعر و مداح زیاد موافق نیستم در رابطه با شعر مدح.. دیدگاهش بیش از حد شعاریته هست.