خواهر شهید آویش میگوید: علی اکبر یک روز گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بیشمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم میآید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگر هم دارم، یک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیاید.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سردار سپاه اسلام، شهید «علیاکبر آویش»، 26 مهرماه سال 1334 در روستای « ترا» از بخش لاریجان شهرستان آمل به دنیا آمد. در سالهای دفاع مقدس به عنوان فرمانده گردان و جانشین گردان فعال بوده است. وی که فرماندهی سپاه پاسداران شهرهای چالوس و آمل را برعهده داشته، اقدامات و فعالیتهای بسیاری نیز در مقابله با گروهک تروریستی منافقین در شهر آمل انجام داده است. او در عملیات کربلای 4 در دی ماه سال 1365 در منطقه امالرصاص به شهادت رسید. پیروز پیمان در یکی از پستهای وبلاگش متن گفتوگو با خانواده این سردار شهید را منتشر کرده است:
* * *
* گفتند باید نام او را «علیاکبر» بگذاری
مادر شهید میگوید: شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقهای را به من هدیه میدهد و میگوید “این فرزند شماست، باید نام او را «علی اکبر» بگذارید، این فرزند پاک است و در آینده دارای مقامی والا میشود”. با دیدن این خواب تا تولد علی اکبر، شبی را بدون وضو سر بر بالین نگذاشتم. من با مشقت زیاد از قبیل خیاطی و درست کردن گیاهان دارویی زمینه تحصیل علی اکبر را در سن شش سالگی در مدرسه «دینان» فراهم کردم.
علی اکبر با توجه به سن کمی که داشت، بعد از مدرسه پا به پای پدر به صحرا میرفت و در کشاورزی و دامپروری به او کمک میکرد. علی اکبر تابستانها چوپانی میکرد؛ چند تا گوسفند از کسی تحویل میگرفت، نگهداری میکرد و مزدش را از صاحب گوسفندان میگرفت.
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود، هر شب، یک نوار با خودش میآورد و هِی گوش میکرد، گفتم: بچه جان این نوارها چیه که هر شب گوش میدی؟ گفت: سخنرانیهای امام است؛ گفتم: شاه که خوبه؟ گفت: انشاءالله سیدی عمامه به سر میاد و شاه را از بین میبره. با من قهر کرد و از خانه بیرون رفت؛ همان شب خواب دیدم امام خمینی روی سکویی در بهشت زهرا نشستهاند و تسبیح در دست دارند، من هرچه میخواهم به سمتشان بروم، میترسم. فردا علی اکبر آمد، گفتم: بچه جان من دیگه این حرفها را نمیزنم، گفت: چرا ننه؟ خواب دیدی؟ گفتم: نه خواب ندیدم، اما من میترسم و دیگه در مورد سید هیچی نمیگم. بالاخره خوابم تعبیر شد و امام به ایران آمدند و به بهشت زهرا رفتند که علی اکبر هم آنجا بود.
*به جای گل عکس امام میآوردید
از مرخصی که میآمد بچهها را جمع میکرد، لباس سپاه به تنشان میکرد و میگفت: ننه، ببین چقدر زیباست، چقدر قشنگه. مجروح شده بود، یک دسته گل گرفتیم رفتیم بیمارستان 17شهریور آمل. گفت: گل چرا آوردین برای من؟ اگر میخواستید خوشحال بشم به جای گل، عکس امام را برام میآوردید. همیشه امام را خواب میدید و میگفت: ننه، خواب میبینم من و امام پیش هم نشستیم و با هم صحبت میکنیم.
علیاکبر از جبهه، خانه همسایه تلفن زده بود و با هم صحبت کردیم. خانمش گفت: اکبر اکبر، به ما ملک دادند، برادرت علی اصغر آمد رنگ بریزد، میخواهیم خانه بسازیم. گفت: بیخود کردی. چرا قبول کردی که ملک را بگیری؟ نه من آن ملک را میخواهم نه در آن نماز میخوانم؛ همینطور هم شد. آخرین باری که آمد خداحافظی کند، سر پدرش را بوسید، دل من را هم بوسید. با خودم فکر کردم که بچه من چرا اینبار اینجوری خداحافظی میکنه؟! رفتم خانه دخترم که یکبار دیگه سیر سیر ببینمش. دیدم دخترم گریه میکنه که علی اکبر آمد، خداحافظی کرد و گفت: گلوی مرا ببوس گلوی من باید تیر بخورد.
*نمی دانستم عاشقی یا دلبستن یعنی چی؟
همسر شهید میگوید: تو درگیریهای انقلاب بود که علی اکبر را دیدم. بعدها آمده بود مغازه پدرم و در آنجا کار میکرد چون خانواده فقیری بودند، روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. علی اکبر به خاطر رفت و آمدهای زیاد من به مغازه مرا میدید ولی مطمئن نبود که من دختر قابل وثوقی هستم یا نه. تو درگیریهای قبل از انقلاب مرا دیده بود و با من دعوا کرده بود که چرا تنهایی به درگیری آمدهای؟ تو بچه کی هستی؟ منم گفتم: به تو چه بچه کی هستم؟ چرا جلوی من ایستادی و مرا هل دادی؟ گفت: اگر این کار را نمیکردم تیر به تو اصابت میکرد و کشته میشدی. از بس که عشق راهپیمایی داشتم پابرهنه بودم. گفت: پابرهنه هم که هستی. کفشت کو؟ گفتم: از ترس پدر و مادرم دمپایی رو گذاشتم خونه، تا پدر و مادرم فکر کنند من خونه هستم یا رفتم خونه عموم. علی اکبر برادرم رو دیده بود و بهش گفته بود. خیلی از دست برادرم کتک خورده بودم. منو فلک کرده بود ولی باز هم با پاهای فلک شده یواشکی به راهپیمایی میرفتم. که کم کم علی اکبر به من دل بسته بود و من نمیدانستم عاشقی یا دل بستن یعنی چه؟
علی اکبر رفته بود سربازی که به دستور امام از سربازی فرار کرده بود و دوباره آمده بود و در درگیریها شرکت میکرد. علی اکبر دوچرخهای داشت و همیشه از راه کلاس قرآن تا منزل، پنهانی مواظب من بود و من اصلاً نمیدانستم.
* زندگی شما 6 سال بیشتر طول نمیکشد
در همان شبهای درگیری، شبی علی اکبر آمد خانه ما و از من خواستگاری کرد. پدرم گفت: به من وقت بده، فکر کنم و از بزرگترها سؤال کنم. پدرم رفت پیش پدربزرگم استخاره کرد. پدر بزرگم گفت: دختر شما 6 سال بیشتر با او زندگی نمیکند و قسمت دخترت هم همینجاست. منم پیش پدربزرگم برای عرض ادب رفته بودم که پدربزرگم گفت: “دخترکم، انشاءلله خوشبخت بشوی زندگی شما 6 سال بیشتر نیست، انقلاب میشود، پیرمردی میآید که سید است عمامه دارد، خیلی مقام دارد. جنگ میشود”. بچه بودم حالیم نمیشد. امام آمد، بین تاریخ 12 بهمن تا 22 بهمن ما عقدمان را کردیم و حاصل زندگی کوتاه من با علی اکبر چهار فرزند به نامهای: هاجر، شکرالله، زینب و اکبر شد.
شب اول ازدواج دست من و خودش را روی قرآن گذاشت و گفت: این قرآن بین من و شما باشد که نه من به پدر و مادر شما بیاعتنایی کنم و نه شما به پدر و مادر من.
*طوری رفتار کرد که منافق خجالت کشید و رفت
3 ماه بعد از ازدواجمان من باردار بودم، شبی از خانه پدرم به خانه خودمان میرفتیم. منافقی آمد جلوی ما، خواست تفنگ را درآورد. علی اکبر گفت: همسرم را نکشید، مرا بکشید. طوری رفتار کرد که منافق خجالت کشید و رفت.
یه روز من و علی اکبر، سردار شهید حشمتالله طاهری (فرمانده گردان مالک) را دیدیم که در حال خانهسازی بود، بدنش مجروح بود و عفونی شده بود و با همان وضع کیسه آجر را بر دوشاش حمل میکرد. بچههایش هم کوچک بودند و نمیتوانستند به او کمک کنند. علی اکبر گفت: الهی برادرت بمیرد با این وضع داری آجر حمل میکنی. خلاصه آن روز تا غروب علی اکبر به او کمک کرد.
همیشه قسمتی از حقوقش را به خانوادههای مستمند یا به خانوادههایی که نفت نداشتند کمک میکرد. زندگی پدرش را علی اکبر میچرخاند. آن موقع ماهی 5000 تومان حقوق میگرفت، 2000 تومان به پدر و مادرش کمک میکرد همیشه میگفت: چه من زنده باشم چه نباشم وظیفهات است ماهی 2000 تومان را به پدر و مادرم بدهی. بعد از شهادت علی اکبر، پدرش از بس اکبر اکبر گفت، دو سال بعد جان داد.
*برای یتیمهای برادرش پدری میکرد
وقتی برادرش عباس شهید شد، جنازهاش را آورده بودند محمودآباد. عباس وصیت کرده بود: جنازهام را برادرم باید بلند کند تا برادرم علی اکبر نیاید هیچ کس وظیفه ندارد به من دست بزند. از طرفی علی اکبر هم جبهه بود، به او خبر دادند و بالاخره هر طور شده با یک هلی کوپتر خودش را رساند. وقتی آمد گفت: عباس از من جلو افتاد، من آرزو داشتم شهید بشم و عباس باشد بچههای مرا سر و سامان بدهد ولی حالا من چطوری بچه هاشو جمع کنم.
بعد از شهادت عباس من و علی اکبر چند روزی را در خانه آنها بودیم طی این مدت مثل دو تا غریبه بودیم خیلی کم با هم حرف میزدیم. با بچهها هم زیاد حرف نمیزد و باهاشون بازی نمیکرد، فقط بچههای عباس رو روی زانویش مینشاند. به من میگفت: پیش زن داداش با من شوخی نکن، با من زیاد حرف نزن.
*در عالم خواب خبر شهادت را به او دادند
آخرین باری که داشت به جبه می رفت، گفت: جان تو و جان بچهها، من این دفعه بر نمیگردم. منم شب قبلش خواب دیده بودم که یک خانم و آقایی آمدند خانه ما و منم داشتم کفشهای علی اکبر را واکس میزدم که آنها گفتند: آقای شما شهید میشود، اما شما ناراحت نباشید. منم تو خوب حرفهایی زدم که علی اکبر شنیده بود. اتفاقاً علی اکبر هم میگفت: در عالم خواب خبر شهادتش را به او دادند.
ما، در چالوس مستاجر مردم بودیم، هیچگونه ناراحتی نداشتم. صبح بود؛ با قرآن، علی اکبر را بدرقه کردم. گفت: برو خانه. من خانه نرفتم، دو تا کوچه جلوتر رفتم دیدم، نه او میتواند برود نه من میتوانم برگردم. به من الهام شده بود که علی اکبر از دستم میرود، خودش هم متوجه بود.
شب شهادت علی اکبر بچه آخرم به دنیا آمد. بچههای صدا و سیما آمدند بیمارستان چالوس با من مصاحبه کردند، با علی اکبر هم مصاحبه کرده بودند که علی اکبر گفته بود: همسرم امشب یا فرداشب موقع زایمانش است. مصاحبه من و علی اکبر را همزمان پخش کردند. رفتند پیش پدر و مادرم و گفتند: شما به همسر او اطلاع ندهید او الان زایمان کرد، ممکن است حالش بد شود. 10 روز بعد، سردار میرشکار و آقای اصغر رضایی نامهای از زبان علی اکبر درست کردند و به من دادند. که در نامه علی اکبر گفته بود: حالم خوبه.
گفتم: علی اکبر چرا هنوز برای من زنگ نزده؟ از دو روز قبل جاریام آمده بود تا مرا برای شنیدن خبر شهادت آماده کند ولی نتوانست. در زدند من در را باز کردم رفیقای علی اکبر و برادرانش آمدند. گفتم: چی شد ؟ علی اکبر شهید شد ؟ دیدم سرشان را خم کردند. من بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان بودم. اوایل نمیتوانستم خودم را قانع کنم که علی اکبر شهید شده. بعداً فکر کردم که باید مادرانه بچههایم را بزرگ کنم و برای فرزندانم هم پدری کنم و هم مادری.
*حواسش به ما هست
بعد از شهادت علی اکبر شبی پسر آخریم اکبر خیلی گریه میکرد. به همراه اکبر بقیه بچهها هم گریه میکردند. منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو میگیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد میکنه. پاشو یه نبات درست کن بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه میدم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آرام شد.
* هیچ وقت بدون وضو نبود
خواهر شهید، رقیه آویش میگوید: خیلی مرا دوست داشت یکبار هم صدای مرا ضبط کرده بود و با خودش به جبهه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد صدایم را گوش میداد. آقای نجف زاده میگفت: من و علی اکبر شبی مراقب گوسفندان بودیم. هر از گاهی برای سرکشی به گوسفندان بیدار میشدم. دیدم داخل چادر زمزمه است، رفتم، دیدم که علی اکبر در حال نماز و ذکر است. هیچ گاه، بدون وضو نبود و شب هم با وضو میخوابید.
همیشه دوست داشت شهید شود و به من میگفت: هر کجا که شهید شدم. یک مشت خاک هستم. مرا بیاورید و در وطنم، کوه امیری، محل ترا دفن کنید.
خواهر دیگر شهید، فاطمه آویش میگوید: شش سالم بود، یادم هست آمادگی میرفتم، علی اکبر کلاس پنجم ابتدایی بود. موقع رفتن به مدرسه نمیتوانستم پیاده برم و یا حتی زمستان برف میبارید؛ علی اکبر کولم میکرد و منو به آمادگی میبرد.
شبی رفته بودیم خانه علی اکبر، بچهام کوچک بود. نیمه شب پا شدم به بچهام شیر بدم، دیدم علی اکبر مشغول راز و نیاز با خداست و زار زار گریه میکند. درحال شیر دادن به بچه او را می دیدم و من هم گریه میکردم. علی اکبر متوجه شد که من دارم گریه میکنم؛ بهم گفت: دیگه نبینم خواهرم اشک میریزد و خیلی به من سفارش کرد که به کسی نگویم او را در حال مناجات و گریه دیدهام.
رفته بودم نوشهر، خانه علی اکبر. دیدم با ماشینی آمده که از بس ماشین خاکی و گلی هست اصلاً ماشین معلوم نیست. و تو ماشین کلی از لباسهای رزمندگان را آورده؛ تمام لباسها را به حمام بردم و شستم. گفتم: ماشینت چقدر گلیه؟ گفت: خواهر جان این گِلها همهاش آغشته به خون شهدا است. خم میشد و گِلها را میبوسید.
*لباسهای پاسداری همسرم را میبوسید
یک سال قبل از اینکه علی اکبر پاسدار بشود، شوهرم (علی اصغر نام آور) پاسدار بود. هر وقت علی اکبر به خانه ما میآمد. لباس پاسداری علی اصغر را میپوشید، از اعماق وجود، بو میکرد و میبوسید. میگفت: آیا من این لیاقت را دارم روزی، لباس سبز و مقدس سپاه را بر تن کنم؟ گفتم: داداش این لباس را پوشیدن هنرو افتخار است ولی فکر زن و بچهات را نمیکنی؟ دامادت رفته من و دو تا بچه را گذاشته و همیشه به مأموریت میره و من سختمه. گفت: نه! اصلاً این حرف را نزن او جنگ میکند ولی یک جنگ دیگر تو در پیش و رو داری. پشت جبهه تو ثواب بیشتری میبری.
*شب شهادتش خواب دیدم لباس احرام پوشیده
شب شهادت علی اکبر خواب دیدم چند تا دیگ بزرگ روی اجاق تکیه ییلاق ماست و جمعیت زیادی جمع شده بودند و میگفتند: بچه عمورضا (پدر شهید) حاجی شده و از مکه داره میاد. همه لباس سفید تنشان بود، شاد و خوشحال بودند، آذین بندی کرده بودند و می گفتند: عمو رضا می خواد ولیمه بده. دیدم علی اکبر با لباس احرام داره میاد و ما داشتیم جلوی پاش گوسفند قربانی میکردیم.
صبح که از خواب بیدار شدم صدقه دادم. رفتم خانه پدرم. به برادر بزرگم گفتم: خبر از اکبر داری؟ گفت: آره، نامه اکبر اومده، سالمه. باز دلم شور میزد. رفتیم تو تشییع جنازه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده شرکت کردیم؛ دیدم یه زمزمههایی میاد و مردم میگن: خیلیها شهید شدند و یکسری را هم نیاوردن. من خیلی دلواپس شدم زن داداشم هم چند روز بود که زایمان کرده بود رفتم نوشهر. دیدم که روی تخت نشسته و بچه هم بغل دستش نشسته. یکی انگار به من میگفت: این بچه الان بی بابا شده. رفتم توی اتاق داداشم عکسشو بغل کردم و گریه کردم. زن داداشم گفت: چته فاطمه؟ چرا گریه میکنی؟ گفتم: هیچ، دلم برای علی اکبر تنگ شده.
* قبل عملیات موهای سرو صورتش رو حنا گذاشته بود
دلم شکزده بود. پیگیر شدم و از دوستان داداشم خبرش رو می گرفتم. هیچکس یک جواب درست و حسابی به من نمیداد. بالاخره رفتم پیش شهید احمد نصرالدین. میگفت: خمپاره خورد شکمش را پاره کرده و اجزای شکمش ریخت بیرون؛ چون فشار پاتک دشمن زیاد بود نتوانستیم او را به عقب بیاریم. قبل از عملیات، علی اکبر دست و پاهایش را حنا بسته بود، میگفت: امروز آخرین روز زندگی من و روز شهادت من است. ریشاش رو خط انداخته بود و حتی موی سرش رو هم حنا بسته بود. میگفت: امشب عروسی من است؛ من دارم متولد میشوم. همه جا خرما پخش میکرد، میگفت: نقل عروسی من است. سیدی شال سبزی بهش داد. شال را گرفت، بو میکشید و میگفت: بوی تربت امام حسین (ع) میدهد. شال را به کمرش بست و میگفت: امشب کربلای من است، امشب من میروم و برنمیگردم.
*دوست دارم روزی باشد که من هم جسدی نداشته باشم
یک روز به من گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم میآید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگر هم دارم، یک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیاید.
دست نوشته آسمانی سردار شهید علی اکبر آویش
خدایا دیگر نگذار غم عزیزان هم رزم را ببینم، پس حقیر را نیز در جمع آنان قرار بده.
* * *
سرانجام این سردار گمنام لشکر 25 کربلا در تاریخ 10 دی 1365 در منطقه ام الرصاص از دیدههای دنیوی محو میشود و در سال 1371 فقط به یادگار با یک دست لباس مقدس سپاه در شهرستان آمل، منطقه لاریجان، کوه امیری گلزار شهدای ترا، تشییع شده و هنوز حتی آن یک مشت خاکی که از خودش وعده داده بود هم برنگشت و هنوز هم همسر شهید چشم به در دوخته است و منتظر دیدار علی اکبراش است.