همه چی آرومه…..من چه قد …

هراز نیوز :اما اینجا همه، همین جمله را تکرار نمی کنند. برخی ها می گویند من چقد خوشبختم، اما برخی هم نه… اما در هر حال همه چی به ظاهر آرام است و عادی .. مثل همیشه…

یکی خواب است و یکی بیدار. یکی سقف بالای سرش آسمان آبی و آفتابی خداست و یکی آجر های گج کاری شده و رنگ شده… یکی نگران گوسفندانش است که مبادا در صحرا گم شوند و یکی نگران ماشین نو اش که بد جایی پارک کرده و مبادا خطی رویش بیوفتد…

مادری به فکر افطاری است و پدری به فکر فرداست… دختری دل تو دلش نیست و منتظر است که تا چند روز دیگر جشن عروسیش را برپا کند. و پسری در عزای پدر نشسته است….. چند ساعتی از ظهر گذشته و هوا گرم است حتی در این منطقه کوهستانی….

_ آنکه سقف بالای سرش آسمان است و به فکر گوسفندان، ناگهان متوجه آشفتگی آن زبان بسته ها می شود از جا بلند می شود، گویی خبری به آنها رسیده و آنها را پریشان کرده. چند لحظه بعد آن مرد هم با خبر می شود…احساس می کند زمین زیر پایش می لرزد…..  برای چند ثانیه…. او فقط نگاه می کند و زیر لب چیزی می گوید….

آن طرف تر آنکه سقف بالای سرش آجر های نقاشی شده بودند، در حالی که روی تختش دراز کشیده، حس می کند تختش می لرزد، اما خیلی جدی نمی گیرد و خیال می کند به خاطر گذشتن ماشین های سنگین از خیابان است…..اما خیلی زود می فهمد که قضیه جدی تر از این حرف هاست و در نظرش زمین و زمان می لرزد.

_ مانده بود برود دنبال زن و بچه اش که در خانه بودند یا گوسفندان را جمع کند که الان هر کدام در گوشه ای از صحرا پراکنده بودند، نگران هر دو بود؛ اما می دود به سمت روستا و خانه اش….

از اتاق بیرون می پرد و با چشم های نگران و دو دست ای که عاجزانه و با ترس پدر را طلب می کنند مواجه می شود. برای چند لحظه سکوت مطلق حکم فرماست و همه فقط دیوار ها را نگاه می کنند. بالاخره دیوار ها شرمنده ی نگاه ها می شوند و از حرکت می ایستند، استوارند با این که ترک برداشته اند…چند لحظه بعد سر و صدا بلند می شود. در راهرو ساختمان غوغایی است. همه هراسان بیرون می روند. یکی بدون کفش!! یکی با کیف…!!

_ او همچنان می دود…

همه بیرون مجتمع اند. پیرتر ها همان جلوی ساختمان نشسته اند و خسته از این همه پله ای که پایین آمدند و جوان تر ها کمی آ ن طرف تر ایستاده اند. عده ای تحلیل می کنند. عده ای فقط نگاه؛  اما ترس از نگاه شان جاری است. همه به نوعی گیج شده اند. چون همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده…..پسر بچه ای با هیجان برای دوستش تعریف می کرد” داشتم با پلی استیشن بازی می کردم که یهو دیدم همه جا میلرزه…محمد! بلدی نماز زلزله رو!”

_ او همچنان می دوید….

در همین اوضاع و احوال بود که صدای بلند شدن چند پرنده از روی ساختمان های بلند توجه همه را به آسمان جلب کرد. زمین دوباره لرزید این بار خصمانه تر و طولانی تر از قبل… همه ی چشم ها دوخته شده بود به ساختمان هایی که از سه طرف همه را احاطه کرده بودند. و هر کسی فقط چند قدم به عقب برمی داشت بدون اینکه نگاهش را از ساختمان ها بردارد. زنی آرام زیر لب می گفت یا قمر بنی هاشم…..دختری آرام گریه می گرد و همچنان نگاه. و آن پسر بچه دنبال آغوش پدر می گشت…..

_ او هم حس کرد….ایستاد..در دلش غوغایی بود… به زمین افتاد و چند لحظه فقط خدا را صدا زد…دوباره بلند شد و دوید این بار سریعتر از قبل، اما مسیر هم تمام شدنی نبود، انگار کش آمده بود!

مادری نگران تنها پسرش بود و مدام با تلفن همراهش ور می رفت…عده ای مطمئن بودند که حالا حالاها ماندگارند و رفتند گوشه ای نشستند تا آرام گیرند….عده ای هم سوار ماشین هایشان شدند و گازش را گرفتند…باز هم تحلیل ها شروع شد… مرد میانسالی به همسایه اش ترک روی ساختمان روبرویی را نشان میداد که از بالا یعنی طبقه دهم تا طبقه ی ششم ترک بر داشته.. یکی می گفت  قطعا بیشتر از 6 ریشتر بود…. و زنی میانسالی با نگرانی می گفت یعنی کجاها خراب شده و چقد مادر داغدار…

زن و شوهری آن طرف تر دعوا می کردند و سر هم داد میزدند… چرایش معلوم نبود اما هر دو ترسیده بودند…….عده ای هم از قدرت خدا و خواست و اراده اش حرف می زدند…….عده ای هم، همچنان نگران عزیزانی بوند که پیششان نبودند، اما تلفن ها هم یاری نمی کرد…..

_بالاخره کم کم روستا پیداشد… روستا که چه عرض کنم…. فقط آواری از خاک و چارچوب در هایی که استوار بودند برای خانه هایی که نبودند….روستا همان روستا نبود اما آدم ها همان بودند…. کم کم صداها را شنید… یکی دنبال حسن اش می گشت و یکی زینبش را صدا می کرد… یکی با گریه و دست طلب مادرش را صدا می کرد…. یکی کمک می خواست…..هر طرف ناله و صدایی بلند بود………یکی فقط خدا را صدا می کرد……. و هنوز باورش نشده بود….

گاوی ضجه می زد. مرغ و خروسی آشفته این طرف و آن طرف می رفتند گویا دنبال چیزی بودند که خود هم نمی دانستند چیست و کجاست……اینجا دیگر خبری از تحلیل نبود.. هرکس دنبال گمشده ای بود.. یکی دنبال بچه اش، یکی مادر، یکی خواهر، یکی پدر، و یکی دنبال همه کس اش…همسر مادر خواهر و برادر و…

زلزله ای به بزرگی 6.2 ریشتر مناطقی از شمال غرب ایران را لرزاند، هنوز از تلفات احتمالی این حادثه خبری در دست نیست!

این را رادیو اعلام کرد….

_خورشید کم کم داشت با زمین خداحافظی می کرد… عده ای گم شده هایشان را پیدا کرده بودند و از زیر آوار بیرون کشیده بودند و عده ای همچنان می گشتند…. پیر مردی که از دارو ندار دنیا فقط گاوی داشت نشسته بود و به تلی از خاک که زمانی خانه و کاشانه خود و گاوش بود نگاه می کرد و اشک می ریخت..آخر گاوش کمرش شکسته بود و زیر آوار مانده بود…

کم کم انگار باد صداها و کمک خواستن ها را رساند به جاهای دیگر و عده ای خالصانه آمدند کمک…….کمک برای یافتن گمشده ها و بیرون کشیدن جگر گوشه و عزیز ها.. کمک برای نجات زیر آوار مانده ها، کمک برای فریاد های خفه شده در سینه ها….

برخی ها همان شب سقف و دیوارشان شد پارچه ای و برخی هم آن شب سقف شان تیره بود اما پر ستاره. هر چند ستاره های دلشان کم سو بودند و بعضا خاموش…

صبح شد اما چه شب سختی بود که برای آنها به این راحتی نگذشت….

کمی آن طرف تر هر چند خانه ها پابرجا بود و استوار، اما باز هم آن شب سقف ها پارچه ای بود اما پارچه های رنگی…. اما دل ها نگران و ترسان و غصه دار عزیزان دیگر ….

_صبح که شد خیلی ها آمدند برای کمک… خیلی ها گمشده ها را یافتند، هر چند فقط عزیزی که دیگر حرف نمی زد و مادری که دیگر لبخند نمی زد و پدری که دیگر فرزندش را بغل نمی کرد و دامادی که دیگر نبود که لباس دامادیش را بپوشد…

آرزوهای قشنگی که زیر خاک ها ماند…..

اشک ها و غصه ها جاری بود و التیامی جز خدا نداشت…… چند روز گذشت اما خیلی سخت… خیلی …. زمین همچنان می لرزید…. هر شب و هر روز …..

گرگ ها هم از فرصت استفاده کردند و آمدند مهمانی!!!

مردم آمدند؛ هرکسی هر چیزی که به فکرش می رسید و احساس می کرد می تواند تسکینی برای درد این عزیزان باشد می آورد، از غذا و لباس و آب و نان گرفته تا عروسک برای کودکان…

همه آمدند، همه و همه…. برخی اوقات حتی حرف زدن و درد و دل کردن با یک غریبه که حتی اسم و نصب و مقامش را نمی دانی، هم به انسان آرامش می دهد فقط کافی است او هم مثل تو آنجا خاکی شده باد….. وآمده بودند کسانی که گاهی اوقات به درد دل هایشان گوش بدهند..

شنیده ام در روستای کناری همه ی خانه ها خراب شده و فقط مسجدی که اهالی با هزار امید و سختی خودشان ساخته بودند باقی مانده و همان شده نقطه امید خیلی از اهالی…..

اینجا همه سیاه پوش اند. جای خالی عزیزان از دست رفته را هیچ چیز پر نمی کند اما در همین لحظات سخت هم همین که احساس کنی کسانی را داری که به فکرت هستند و نگرانت، آرام ات می کند و امیدوار… اینجا همه نگرانند … نگران فرداهایشان….. نگران اند که تا چند وقت دیگر آسمان هم کمی نا مهربانی خواهد کرد و خیلی زود برف و باران را بر سرشان خواهد ریخت، هرچند بعضی وقت ها باران تنها آرزوی آنها می شد اما الان سقف های پارچه ای تحمل آن را ندارند… نگرانند که فردا به فراموشی سپرده نشوند و تنها بمانند… مسولانشان و همت مردمشان به آنها این امید را می دهد که خانه هایشان محکم تر از قبل از عید فطر تا عید قربان ساخته می شود و همه کمک می کنند که دوباره زندگی کنند و بخنندند هر چند گاه به گاه و هر چند بعضی وقت ها تلخ…

آنها امیدوارند که وعده های دوستانشان تحقق پیدا کند و تنهایشان نگذارند در فرداها….


——————————————————————————————

فاطمه السادات میری اقدم

وبلاگ ماندن برای آسمانی شدن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *