روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر 25 کربلا
مادر شهید روشن می گوید:
وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد، گویی به من الهام شده بود که منصرف شوم و بچه را به دنیا بیاورم. انگار خدا امر کرد که ایشان رها نشود و بماند. از پدرش خواستم بی خیال شود و قبول کند که فرشید را به دنیا بیاورم ولی راضی نمی شد، بالاخره با اصرارهای من، گفت: اگر مریض شدی و اگر هر طوریَت شد من برایت کاری نمی کنم. من هم قبول کردم و همانجا خدا را شکر کردم. 7 ماه از ناحیه شکم، درد داشتم؛ دردم را می خوردم تا پدرش چیزی نفهمد.
فرشید یکماهه بود، مریض شد به پدرش گفتم: او را ببریم دکتر. گفت: دکتر نمی خواهد من دارم میرم شهر، آنجا برایش دارو می گیرم و می آورم. پدرش تا غروب نیامد و هر چه زمان می گذشت بچه بی حال تر می شد. بچه را در گهواره گذاشتم و رفتم گاو را بدوشم، ناگهان پدرم صدایم کرد که بیا بچه ات مُرد. رفتم بچه را دیدم، دیدم مرده است ولی انگار بدنش جان داشت، سریع قنداقش کردم و رفتم شهر پیش دکتر. دکتر گفت: بچه را کُشتی و آوردی پیش من؟ الآن چه فایده دارد؟ سرگذشت بچه را برایش توضیح دادم. دلش سوخت، گفت: اگر مادر خوبی باشی و دعا کنی و صبر داشته باشی بچه ات زنده می شود. انگار به دکتر هم الهام شده بود که بچه زنده خواهد شد. دارویی به من داد و نوبت به نوبت تا صبح به بچه دارو می دادم، گریه می کردم و خدا را صدا می زدم، ساعت 5 صبح یکدفعه دیدم بچه تکانی خورد و جان گرفت. بچه دوباره زنده شده و جانی دوباره گرفته بود. بازهم خدا خواست نوزاد مُرده زنده شود، بزرگ شود و به پاس از او شهید شود.
وقتی که شهید شد، شب سیزدهم رجب خواب دیدم فرشید با همان لباس جبهه، همان محاسن و هیکل آمد سمت راست من ایستاد به او گفتم: پسرجان! آمدی از جبهه؟ تا آمدم برایش بلند شوم، دیدم رفت؛ همانجا مات و مبهوت ماندم. صبح که بلند شدم به خواهرم گفتم: بچه ام شهید شده است.
به کوشش: پیروزپیمان
منبع: وبلاگ لشکر 25 کربلا