*علی ابوالعلی اقدسی
هراز نیوز :پس از رنسانس بنا به دلايل زيادي، از جمله عملكرد نسنجيده و نادرست ارباب و اصحاب كليسا، بشر غربي، تفكر اومانيستي را در پيش گرفت. اومانيسم به معناي «اصالت انسان» يا «نظام انسان مداري» و «انسان محوري» است. بر پايه اومانيسم، انسان، محور و اساس همه واقعيتها و ارزشهاست و انسان موجودي خودمدار است كه در مقابل هيچ مقامي غير از خود، مسئوليتي ندارد و مجاز است به منظور كسب منافع، از همه چيز و به هر صورت ممكن بهرهبرداري كند.
«رنه گنون» در اين باره ميگويد: «در دوران رنسانس يك واژه مورد احترام و اعتبار قرار گرفت و از پيش، سراسر برنامه تمدن متجدد را در خود خلاصه ميكرد. اين واژه، واژه اومانيسم است؛ يعني فلسفهاي كه بشر را معيار ارزش هر امري ميداند.
در واقع منظور از اين واژه اين بود كه همه چيز را محدود به موازين و مقادير بشري محض سازند و هر اصل و طريقتي را كه خصلت معنوي و برين داشت، به صورت انتزاعي و مجرد درآورند و حتي بر سبيل تمثيل ميتوان گفت مقصود اين بود كه به بهانه تسلط بر زمين، از آسمان روي برتابند.» (1)
او در بخشي ديگر از سخنان خود ميگويد: «آنچه را رنسانس نام دادهاند، به واقع عبارت بود از مرگ بسياري از چيزها.» (2)
بشر غربي، با پذيرش ديدگاههاي اومانيستي، جهاني را به ارمغان آورد كه به رغم پارهاي از تحولات مثبت، آكنده از آثار ويرانگر و بحرانهاي معرفتي، علمي، اخلاقي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و رواني است كه بر كسي پوشيده نيست و لذا، انسان نه تنها روي زيباي سعادت و خوشبختي را در سايه تفكرات و فلسفه اومانيستي نديد، بلكه به مراتب دچار انحراف اخلاقي و انحطاط معنوي نيز شد.
اين انحطاط، اختصاص به اقشار زيرين ندارد؛ بلكه گريبان بسياري از افراد تحصيلكرده و به اصطلاح روشنفكر را نيز گرفته است. امروزه در بسياري از دانشگاهها و موسسات آموزش عالي كشورهاي صنعتي مغرب زمين و رسانههاي گروهي و دستگاههاي تبليغي آنان، دامنه انحطاط، از انكار خدا، معاد، پيامبران، معنويات و اخلاقيات آغاز ميشود و به قانوني كردن ازدواج همجنس بازان و افعال و اعمال شنيعي همچون كامجويي جنسي از كودكان و… ميانجامد.
ذيلا نمونههايي از انحطاط معنوي و مفاسد اخلاقي به صورت اعتراف يا اعتراض از زبان انديشهمندان مطرح ميشود؛
نويسنده كتاب «غرب بيمار است»، در بخشي از كتاب خود آورده است؛
«يك مجله آمريكايي عللي را كه باعث رواج و پذيرش فحشاء در آمريكا ميشوند، با عبارات زير بيان كرده است:
سه عامل شيطاني با اتحاد سه گانه خود دنياي ما را احاطه كردهاند و هر سه در كار شعلهور كردن يك نوع آتش براي مردم روي زمينند:
اول: ادبيات زشت و بيپردهاي كه پس از جنگ با سرعتي عجيب و مداوم، رواج يافته و بر وقاحت خود افزوده است.
دوم: فيلمهاي سينمايي كه (فقط) عواطف شهواني را در مردم بارور ميكنند؛ بلكه در اين باب درسهاي علمي بديشان ميدهد…
سوم: انحطاط سطح اخلاقي در عامه زنان كه در لباس پوشيدن و حتي عريان شدن و آميزش بيقيد و شرط با مردان بروز و ظهور ميكند.
اين مفاسد در بين ما، رو به فزوني ميرود و رواج مييابد و سرانجام آن، زوال و فناي جامعه و تمدن مسيحي است و بدينسان اگر ما جلوي طغيان اين مفاسد را نگيريم، لاجرم تاريخ ما مشابه تاريخ روم و ملتهاي پس از آن خواهد شد كه پيروي از شهوات و هواهاي نفساني، ايشان را همراه با شرابها و زنها و سرگرميها و رقصها و آوازهايشان به ورطه هلاكت افكند.» (3)
او در ادامه بحث، در اين باره ميگويد:… «پيشرفت فناوري و صنعت بدون توجه به جنبههاي معنوي، غرب و شرق را به مصيبتهايي مبتلا ساخته است و همه اينها نتيجه تسلط ماشينيسم بر روح و جان انسان غربي و پوسيدگي نهادهاي اخلاقي در غرب است…
مقصود اين است كه ما در قرني زندگي ميكنيم كه مشخصات و امتيازات انسان در مقابل امتيازات ماشين به هيچ انگاشته شده، بلكه انسان همانند پيچ و مهرهاي بسيار ناچيز و غير قابل توجه در دستگاههاي غول پيكر توليدي دنياي ماشين به حساب آمده است. بيترديد اين طرز تفكر درباره انسان و ناديده گرفتن همه خصوصيات انساني و اخلاقي او ضايعهاي است براي بشريت كه زيانهاي جبران ناپذيري را به بار آورده و اگر همين وضع ادامه يابد، به طور قطع انسانيت در سراشيب سقوط و انهدام مطلق قرار خواهد گرفت.» (4)
پيشرفتهاي ظاهري و مادي چنان چشم عقل و هوش آنان را كور كرده كه از درك و فهم و ديدن يك نكته عاجز ماندهاند و آن اينكه تمام اين پيشرفتهاي وابسته به فناوري علمي و صنعتي و همه اين ماشينها با تمام اهميت و اعجابآور بودنشان، بايد به عنوان ابزارهايي تلقي شوند كه در خدمت بشرند و براي تعالي و تكامل او و تحقق اخلاقيات عاليه او به كار گرفته شوند.
اينان سرمست و خوشحال از موفقيتهاي حاصل شده، از كنار نكات بسيار روشن و قابل فهم گذشتند، نكاتي همچون اينكه «ماشين را ميتوان، با تعدادي فرمول و ضابطه به كار انداخت و اداره كرد؛ اما اداره انسان و پيشبيني عكسالعملهاي او به آساني ميسر نيست. فرمول و ظابطه كار ماشين در هر نقطه دنيا، يكسان و مشترك است.
نيرويي كه براي فشردن يك دكمه يا پايين آوردن اهرمي لازم است، در هر شرايطي يكسان و مشابه است؛ اما انسان با اين نوع نظم مكانيكي، محاسبه و تنظيم نميشود و براي رسيدن به هدفهاي رشد و تكامل به معناي واقعي، نميتوان از انسان به صورت يك ماشين قابل تصرف و مطيع استفاده كرد؛ (زيرا) ماشين موجودي ساكت و مخلوق است كه حق انتخاب ندارد.» (5) و اسير و تابع فكر و انديشه و سرپنجه انسان است، در حالي كه انسان از قدرت فكر و اراده، خلاقيت و ابتكار و نيروي تكوين و باروري برخوردار است و نميتوان او را به ماشين تبديل كرد.
متاسفانه آنها تمام جوانب زندگي انسان و حتي طرز تفكر و منطق اجتماعي او را ماشيني پنداشتند. در تائيد مطالب فوق يكي از انديشهمندان خيرخواه غربي به نام «روبرت هتشنس» طي عبارات و سخنان ارزشمندي ميگويد: «اگرچه علوم مادي و فناوري پيشرفت كرده و بشر در امور عادي و طبيعي قوس صعودي را پيموده و به اوج رسيده است، ولي بدبختانه در معنويات قوس نزولي را ميپيمايد و رو به انحطاط ميرود. جامعهاي كه درباره زندگي بر مبناي پراگماتيسم ميانديشد، تعجبي ندارد از اينكه انسانها آلت و ابزار توليد شوند» و همچنين «اريك فروم» روانشناس و متفكر و جامعهشناس در اين باره ميگويد: «ما در مغرب زمين- بويژه در آمريكا- دچار بحران هويت شدهايم، چون در جامعه صنعتي در حقيقت افراد به شي بدل شده و شي هم فاقد هويت است.
تمدن غربي در مسيري قرار گرفته كه عشق و علاقه به ماديات- يعني آنچه بيروح است- رواج يافته، در نتيجه نسبت به حيات انساني و آثار آن نوعي بياعتنايي و بيعلاقگي پيدا شده است.» (6) و باز، در اين باره سخنان يكي از دانشمندان برجسته فرانسه به نام «كميل فلاماريون» بسيار شنيدني و قابل تامل است. او ميگويد: «ما نبايد از اعتراف به انحطاطي كه در آن قرار گرفتهايم، ناراحت و شرمسار شويم؛ زيرا به آن تن دادهايم، آيا بهره ما از تمدن فعلي جز ثروت اندوزي بدون دقت به راه جمعآوري آن، چيز ديگري هست؟! ما ميخواهيم بزرگي پيدا كنيم، اما نه از راههاي صحيح آن، بلكه از راه غافلگير كردن ديگران. ما ميخواهيم ارزشي براي مقررات و واجبات اجتماعي قائل نباشيم.
ما به تناقض واضحي دچار شدهايم. زيرا از جهت علمي به درجهاي از ترقي رسيدهايم كه مانند ندارد و فتوحاتي نصيب ما شده كه افكار ما را به اوج عظمت سوق داده است؛ ولي از نظر انسانيت و اخلاق به پستترين درههاي انحطاط سقوط كردهايم. راستي غم انگيز است! در عين اينكه قدرت ما روز به روز بيشتر ميشود، حرارت قلبي و نشاط روح ما به دليل غلبه شهوات و طمعهاي مادي خاموشتر ميگردد.» (7)
نكته بسيار قابل تامل در سخنان فلاماريون اين است كه او با زيركي خاص، پس از آوردن اين عبارت كه «نبايد ما از اعتراف به انحطاطي كه در آن قرار گرفتهايم ناراحت و شرمسار شويم» خواسته است محملي و پوششي براي ناراحتي و شرمساري خود و عالم غرب تهيه و دست و پا كند، ولي ناخواسته ضمن بيان شرمساري با اين عبارت دچار انحطاط ديگري شده است.
همچنين بسيار شنيدني و قابل تامل است اعترافات كندي آمريكايي به انحطاط اخلاقي نسل جوان آمريكايي و اروپايي و توصيههاي او به دانشمندان و روشنفكران و مصلحين درباره جلوگيري از انحطاط، غافل از اينكه سرچشمه و سر منشا بسياري از انحطاطها و بيعفتيها، خود دانشمند مآبان و روشنفكر نمايان و مصلحين دروغين آمريكايي و اروپايي بودهاند، كندي ميگفت: «نسل جوان اروپايي و آمريكايي، خوشگذران و هوسبازند و در ميدان نبرد ثبات قدم ندارند و از هر هفت سرباز وظيفه، شش نفر آنان بر اثر زياده روي و افراط در شهوتراني، نيروي خويش را از دست دادهاند، من براي نسل آينده آمريكايي سخت بيمناكم و از اينرو عموم دانشمندان و روشنفكران و مصلحين اجتماعي را دعوت ميكنم درباره اين خطر بزرگ كه دنياي بشريت را تهديد ميكند، فكري كرده و راه علاجي پيدا كنند.» (8)
متاسفانه دانشمندان و روشنفكران و مصلحين اجتماعي مورد نظر كندي و همپالگيهاي آنها، نه تنها راه علاجي براي جلوگيري از انحطاط پيدا نكردهاند، بلكه روز به روز انحطاط را در قالب طرحها و برنامههاي تجدد مآبانه و به اصطلاح اصلاحگرايانه خود، از آمريكا و اروپا، گسترش دادند؛ به طوري كه فرياد اعتراض متفكرين موحد و خيرخواه و انساندوست را درآوردند. آلكسيس كارل دانشمند معروف فرانسوي در اين باره مينويسد:
«ما تمام مقررات داخلي خود را- مانند دستورهاي مذهبي- از دست دادهايم. نسلهاي امروزي حتي از وجود چنين مقرراتي در گذشته بيخبرند، اعتدال، شرافت، دوستي، مسئوليت، پاكي، تملك نفس، محبت به همنوع و شهامت، گويي همگي جملات بيمعني و كلماتي هستند كه مورد تمسخر جوانان امروزي است…، انسان امروزي به جز جلب لذت، اصل ديگري به راه و رسم زندگي نميشناسد، همه اسير غرورند و مانند خرچنگ در پوسته خود مترصد دريدن همنوع خويش به سر ميبرند.
مناسبات اوليه اجتماعي به كلي تغيير يافته و تشتت همه جا حكمفرماست و زناشوييها ديگر چون پيوند محكمي بين زن و مرد نيست. در عين حال، شرايط مادي و رواني زندگي امروزي با هم محيطي براي استقلال زندگي خانوادگي فراهم آوردهاند و در آن، كودكان چون موجوداتي مزاحم در نظر ميآيند. بدين ترتيب تمام اصولي كه در گذشته، پدران ما راه و رسم زندگي فردي و اجتماعي را بر آن متكي ساخته بودند، از دست نهاده شد.» (9)
و همچنين، الوين تافلر آمريكايي در كتاب معروف خود به نام «موج سوم» به تفصيل، به انحطاط موجود در غرب اشاره ميكند و به اصطلاح «سنگ تمام» بر همه اعترافها ميگذارد. او مينويسد: «در سراسر كشورهاي مرفه، فرياد عجز و لابهاي آشنا به گوش ميرسد: ميزان خودكشي نوجوانان رو به افزايش گذاشته است، الكليسم بيداد ميكند، افسردگي رواني همهگير شده است، بربريت و جنايت، مد روز گرديده است، در ايالات متحده، اتاقهاي اورژانس بيمارستانها مملو است از معتادان به «ماري جوانا»، «ديوانههاي سرعت»، «دستههاي اراذل و اوباش»، «معتادان به كوكائين» و «هروئينها» و بالاخره افرادي كه گرفتار سختترين بحرانهاي عصبي شدهاند. مددكاري اجتماعي و بهداشت رواني در همه جا به سرعت رو به گسترش گذاشته است.
در واشنگتن يك كميسيون بهداشت رواني وابسته به دفتر رياست جمهوري اعلام ميدارد كه به طور كامل يك چهارم همه شهروندان ايالات متحده، از نوعي فشار افسار گسيخته عصبي رنج ميبرند و تقريبا هيچ خانوادهاي بدون نوعي ناهنجاري رواني وجود ندارد. روان پريشي، جامعه آمريكايي را (كه آشفته و پريشان و متفرق و نگران آينده است) فرا گرفته است.
زندگي روزمره واقعا به طرز افتضاح آميزي كيفيت خود را از دست داده است. اعصاب همه خرد و داغان است. دست به يقه شدن و تيراندازي در مترو و يا صفهاي بنزين نشانگر اين واقعيت است كه حفظ و پايش اعصاب از دست افراد خارج شده است. ميليونها نفر از مردم به آخرين حد ظرفيتشان رسيدهاند. از لس آنجلس تا لنينگراد، نوجوانان، زوجهاي ناراضي، مادران يا پدران تنها، مردم عادي كه كار ميكنند و افراد مسن، همگي از انزواي اجتماعي دلتنگند، والدين مينالند كه فرزندانشان آنقدر به خود مشغولند كه فرصت ديدار آنها يا حتي تلفن كردن بدانها را ندارند…» (10)
آري، اين بود مشتي از هزاران خروار!! نمونههاي فراواني از اين فريادها، شكايتها و اعترافات را در خلال گفتههاي انديشهمندان غربي ميتوان يافت و حتي كتابهاي مستقلي تدوين و تنظيم كرد. ناگفته نماند كه امروزه، متاسفانه انحطاط اخلاقي به مغرب زمين محصور و محدود نشده، بلكه به بسياري از كشورهاي عالم گسترش يافته است و در اين مورد بايد گفت: آثار و مراتب سقوط اخلاقي، تنها به داخل مرزهاي همين كشورهاي به ظاهر پيشرفته محدود نميشود، بلكه گستردگي ظلم و جنايت آنان در حق ملتهاي ديگر صد چندان است.
مرگ ارزشهاي اخلاقي سبب بروز بحرانهاي عظيم معنوي شده، به گونهاي كه پشت انسان دوران جديد را خم كرده است. بحران حاكم بر اجتماعات پيشرفته، تا آنجا گسترش يافته كه حتي در مواردي توان زندگي را از انسان دوران جديد سلب كرده، و او را با بنبستهاي عظيم روحي، فكري و معنوي مواجه ساخته است.
انساني كه فكر ميكرد اگر قيدهاي اخلاقي را زيرپا گذارد و يكباره خود را از تمامي محدوديتهاي اخلاقي و تربيتي رها سازد، به سعادت آرماني خويش خواهد رسيد، اكنون چنان در برابر اساسيترين مسائل حيات خود وامانده است كه گاهي نميداند بر سر دو راهي «بودن» يا «نبودن» كدام يك را انتخاب كند و چرا؟ رويگرداني از ارزشهاي اصيل انساني و حاكميت بيبند و باري و افسار گسيختگي در كشورهاي مترقي سبب شده است كه روز به روز بر تيرگي دلها افزوده شود و آن نور معنوي كه سبب روشنايي دلها و آرامش قلبهاست، به كلي از ميان برود و اصول و موازيني كه لازمه حيات سالم انسان است، زنگار فراموشي بگيرد. تا آنجا كه امروزه كمتر انديشهمند بصير و متفكر آگاهي، حتي در ديار غربت انسانيت، يافت ميشود كه از اين انحطاط حاكم بر جهان شكوه نكند. (11)
حاصل كلام اينكه با عنايت به اعترافات ياد شده، ميتوان گفت كه، علل انحطاط اخلاقي جهان معاصر- بخصوص جهان غرب- به طور خلاصه عبارتند از:
-1 رويگرداني از ارزشهاي اصيل انساني و بياعتنايي به ارزشهاي والاي اخلاقي و ايماني.
-2 نبود تربيت حقيقي و برنامه انسان سازي.
-3 به فراموشي سپرده شدن «انسان» در لابهلاي تمدنهاي فريبنده و كاذب.
-4 ايجاد تزلزل در بنياد خانواده و گسستن پيوندهاي خانوادگي و اجتماعي.
-5 تقويت و گسترش برنامهريزي شده رذايل (بيبند و باري، ستم، توحش، فساد، خودپرستي، تجاوز و… به جاي انسانيت.)
-6 وجود قدرتمندان ظالم و جنايتكار و اجراي برنامههاي استعماري به وسيله آنان.
-7 پيدايش بحرانهاي عظيم معرفتي، روحي و رواني، علمي و اجتماعي (به دليل فقدان ارزشهاي اخلاقي) كه خود تشديد كننده انحطاطهاي بعدي بوده است و با عنايت به آنچه كه عرضه شده- اعم از اعترافات و يا اعتراضات- عالم غرب انحطاط را پذيرفته و خود بدان معترف است و با اين بيان، عالم غرب با پذيرش انحطاط اخلاقي و گسترش آن به تمام زواياي زندگي، مرگ همه ارزشهاي اخلاقي و در نتيجه، مرگ حيات مادي و معنوي خويش را امضا و تائيد كرده است و چه زيبا سروده است شاعر خردمند و اخلاقي ايران زمين ملك الشعراي بهار:
اقوام روزگار به اخلاق زندهاند
ومي كه گشت فاقد اخلاق، مرد نيست
منبع: روزنامه – رسالت – تاريخ شمسی نشر 15/12/1387
پينوشتها:
-1 رنه گنون، بحران دنياي متجدد، ترجمه ضياءالدين دهشيري- ص -18. 19
-2 همان منبع.
-3 غرب بيمار است، محمود حكيمي، ص 16 (به نقل از فاجعه تمدن و رسالت اسلام، سيدقطب.)
-4 غرب بيمار است، محمود حكيمي، ص. 94
-5 مديريت و رهبري، مولف: محمد اصليپور، نشر شورا، ص. 20
-6 غربت غرب، ص. 11
-7 وحي يا شعور مرموز، علامه محمدحسين طباطبايي، ص. 48
-8 راه تكامل، استاد احمد امين، ج. 5
-9 راه و رسم زندگي، الكسيس كارل، ص. 6
-10 موج سوم، الوين تافلر، ترجمه: شهيندخت خوارزمي، ص -504. 508
-11 اخلاق اسلامي، محمدعلي سادات، ص 2 (با اندكي دخل و تصرف.)