حدود ده، یازده شب بود که آمبولانس نگه داشت و گفتن پیاده شید، رسیدیم. آن قدر کوفته شده بودیم که اکثر آقایون نمی تونستن صاف روپاهاشون وایسن.

خبرگزاری فارس: ما به بهشت نخواهیم رفت !؟

به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس، روزنامه کیهان امروز چهارشنبه 91/4/28 ستون پاورقی خود نوشت: آقای محمد فروزان: اذان صبح که گفتن، نماز رو پشت سر حاج آقا مسترحمی خوندیم و بلافاصله صبحانه خوردیم. گفتن بریم سوار شیم که راه بیفتیم. ماشین ها سه تا لندکروز از این وانت ها بود و یه آمبولانس، یعنی اکثرا باید پشت لندکروز می نشستیم. بعضی از آقای ما، به همدیگه نگاه می کردن و مونده بودن چی کار کنن. ما به بعضی از آقایون که سن و سالشون بیشتر بود، یا باهاشون رو دربایستی داشتیم، گفتیم جلوی لندکروزها یا آمبولانس بشینن. به آقای سعیدی هم گفتیم بره رو تخت آمبولانس دراز بکشه، تا کمتر اذیت بشه، بقیه هم پتو پهن کردیم عقب لندکروز و نشستیم. به حاج آقای والی گفتیم چقدر راهه؟

گفت: حدود پنج، شش ساعت.

پنج ساعت عقب لندکروز سخت بود، اما چاره ای نبود راه افتادیم. هنوز چند کیلومتر از میناب دور نشده بودیم که جاده خاکی شد، ماشین ها از هم فاصله گرفتن تا کمتر خاک بخوریم، اما با این وجود در عرض چند دقیقه سر و صورتمون روخاک گرفت. هرکی هر چی داشت بست به سر و صورتش که کمتر خاک بخوره. بالاخره هر طور که بود پنج، شش ساعت رفتیم.گفتیم: حاج آقا چقدر مونده؟

گفت: یه چهار، پنج ساعت دیگه می رسیم!

همه وارفتن! راه هم که نبود، همش تو مسیر رودخونه ها می رفتیم که کفش خیلی ناجور بود و مدام ماشین پایین و بالا می رفت و مارو هم بالا و پایین می انداخت! یه جا وسط راه نگه داشتن. یه پذیرایی ازمون کردن که خستگیمون دربره و دوباره راه افتادیم.

همین جوری که داشتیم می رفتیم یه دفعه دیدیم آمبولانس زد کنار. این رفقایی که تو آمبولانس بودن حالشون خیلی بد شده بود. آخه ما که پشت وانت بودیم وقتی ماشین بالا و پایین می شد پرت می شدیم هوا، اما این ها که تو آمبولانس بودن سرشون می خورد به سقف. از آمبولانس اومدن پایین، گفتن حاجی! هرچی می خوای بگو، ما می دیم، فقط مارو برگردون، بسمونه!

حاج آقا والی گفت: حیفه تا این جا اومدین، یه خورده دیگه مونده. 1

مهمان هایی که اکثرشان در تهران، در شرایط نسبتا مرفهی زندگی می کنند، حالا دراین شرایط به سمت بشاگرد می روند. حاج عبدالله هم از این وضعیت ناراحت است، اما چاره ای نیست باید واقعیت را این گونه درک کنند تا بتوانند به مبارزه با این مشکلات بروند. مسافران بشاگرد هرچه در این وضعیت سخت جلوتر می روند به این فکر می کنند که آخر این مسیر چیست؟ مگر ممکن است که بعد از این راه و پشت این همه کوه کسی زندگی کند؟ آن ها کمتر پیش می آید که از روستاها عبور کنند و مردم را ببینند، اما آن چه می بینند همه کپر است و دیگر هیچ چیز نیست.

آقای سعیدی: به خاطر سن و سالم به من گفته بودن شما برو پشت آمبولانس دراز بکش که کمتر اذیت بشی. ما هنوز هم نمی دونستیم چه جور جایی داریم می ریم و انتظار این جور راهی رو هم نداشتیم. در واقع اصلا راهی وجود نداشت! آن قدر آمبولانس تکون می خورد که من چند بار از تخت آمبولانس پرت شدم پایین، اگر هم می نشستم سرم می خورد به سقف.

جلوی آمبولانس هم حاج حسین احمدی نشسته بود که در اثر تکون های شدید ماشین، وقتی رسیدیم مریض شد و با همون آمبولانس برش گردوندن میناب و بردنش بیمارستان!

حدود ده، یازده شب بود که آمبولانس نگه داشت و گفتن پیاده شید، رسیدیم. آن قدر کوفته شده بودیم که اکثر آقایون نمی تونستن صاف روپاهاشون وایسن. هوا تاریک تاریک بود و فقط چند تا فانوس روشن بود و یه چراغ که با یه موتور برق کوچیک روشن کرده بودن.

اون جا فقط چند تا چادر بود که مارو بردن تو یه چادر بزرگ برامون چای آوردن. بعد هم برای شام تدارک دیده بودن و ازمون پذیرایی کردن و بعد از شام، همه از خستگی افتادن و خوابیدن. 2

آن شب برای مهمان ها این فکر مطرح بود که برای چه این همه راه به این سختی را آمده ایم؟ حتی بعضی ها از حاج عبدالله دل گیرند که با این وضعیت ما را این جا آورده است که چه ببینیم؟! اما این فکرها زیاد در ذهن ها نمی ماند و آن قدر خسته اند که خیلی زود همه به خواب می روند. فردا همه چیز برایشان روشن خواهد شد.

آقای محسن صراف زاده: صبح که شد آقایون رو بردیم برای بازدید از منطقه. حاج آقای والی پیشنهاد دادن که بریم روستای «شینش». روستای شینش از روستاهای خیلی محروم منطقه بود که اکثرشون هم از غلامون بودن و واقعا هیچی نداشتند. وقتی که همراهان ما این وضعیت رو دیدند، تقریبا همه شروع کردن به گریه کردن. اصلا نمی توانستند باور کنند اون چیزی رو که می دیدند تحملش براشون سخت بود. آقای عابدینی، یکی از آقایون بود که گفت نفری یک صفر باید از زندگیمون کم کنیم.3

فضا و روحیه دیروز و امروز مهمان ها، از زمین تا آسمان تفاوت کرده است. دیروز جسمشان خسته وآزرده شده بود و امروز روحشان آن قدر رنج دیده است که جسم را فراموش کرده اند. راهی که امروز می روند بی راهه است و پر از پیچ و خم و آنها باز پشت لندکروزها نشسته اند، اما آنچه دیده اند باعث شده است که هیچ از درد کمر و کوفتگی بدن نفهمند. خیلی ها می خواهند در همان روستا دست در جیب ببرند و هرچه همراه دارند به اهالی شینش بدهند اما حاج عبدالله و حاج آقا صراف زاده جلویشان را می گیرند و می گویند که این روش غلط است و بشاگرد بیش از هشتصد روستای این گونه دارد. پس باید کار اصولی و مبنایی کرد و اسیر احساسات نشد، اما هیچ کس جلوی اشک های این مهمان ها را نمی تواند بگیرد. اکثر مهمان ها دندان به لب می فشارند و بی صدا اشک می ریزند و به خود نهیب می زنند که ما چگونه زندگی می کنیم و اینها چطور؟

آقای محمد فروزان: یکی از آقایون اومد گفت: اگر قراره بهشتی باشه، ما بهشت نخواهیم رفت. با این وضعی که ما دیدیم، ما زندگی هامون الان از بهشت هم بالاتره. چه جوری باید جواب بدیم؟

خب ما تو این کپرها چیزهای عجیبی دیدیم، مثلا دیدیم یه دختر جوونی، زن پیرمرد شده، پرسیدیم برای چی؟

گفت: این پیرمرد هزارتومن پول، به عنوان مهریه داده به پدر این دختر، اون هم به خاطر فقر قبول کرده! یا مریض هایی رو تو کپرها دیدیم که وضعیت خیلی بدی داشتن و هیچ کاری نمی شد براشون کرد. یعنی وقتی یکی اون جا مریض می شد، تو نزدیکیش دکتر و درمونگاهی نبود، شهرهم نمی تونست بره. می نشستن بالای سرش تو کپر، اگر خیلی ناراحت بودن گریه می کردن تا بمیره و دفنش کنن! خب بچه ها اون روز این چیزها رو دیده بودن و آماده بودن که یه اقدام جدی بکنن.

برگشتیم به ربیدون و جلسه گذاشتیم تو جلسه، همه پر از انرژی و جدی نشسته بودن، برعکس دیشبش که اکثراً دمغ و بی حال بودن. اما اون شب خستگی خودشون رو یادشون رفته بود. یکی از بچه ها قرآن خوند و بعد شروع کردن به صحبت کردن که چی کار باید کرد؟

گفتن؛ اولین کاری که باید بشه اینه که یه راه درست و حسابی زده بشه، این طوری ملت می تونن برن و بیان و اگه این رفت و آمدها بشه، کمک های خوبی هم جمع می شه و اون وقت می تونیم یه کاری برای منطقه بکنیم. ضمن این که اگه راه باز بشه، مشکل درمان و اشتغال دیگه هم برای مردم کمتر می شه.

همه قبول کردن و گفتن؛ خب حالا چی می خواد؟

گفتن: یه بولدوزر می خواد، یه لودرمی خواد، یه گریدر و کامیون. اینها شارژ اولیه است که باید بشه تا کار راه سازی راه بیفته.

تو همون جلسه رفقا یه تمهیداتی کردن که این نیازها برآورده بشه. حتی یکی از آقایون که اخلاص زیادی داشت و اومد تو گوش من گفت پونصدهزارتومن برای من بنویس، ولی کسی نفهمه. خب اون موقع این خیلی پول بود، با هفتصد هزارتومن می شد یه لودر خرید4.

در شب جمعه ای از شبهای آخر سال شصت و دو جلسه ای در چادرهای ربیدون برگزار می گردد که درتاریخ بشاگرد تاثیرگذار است و مسیر حرکت حاج عبدالله را تغییر می دهد و قدم هایش را در خاک بشاگرد محکم می کند. تصمیمات جلسه محدود به راه سازی نیست، به فرهنگ و کشاورزی و بهداشت و درمان هم توجه دارند و راه کارهای ارتباط مستمر این جمع با بشاگرد و حاج عبدالله را نیز تعیین می کنند. همه صورتجلسه را امضا می کنند و تعهداتی که افراد در جلسه داده اند هم آخر متن اضافه می شود.

متن صورت جلسه:

بسم الله الرحمن الرحیم

درجلسه ای که در پنج شنبه 17/12/62 در محل کمیته امداد بشاگرد تشکیل شد برادران حاج آقا مسترحمی، حاج آقا واعظی، آقای اکبر منزوی، آقای جعفر منزوی، آقای رسولی، آقای عبدی، آقای صراف زاده، آقای غفاری، آقای عابدینی، آقای زواره ای، آقای والی، آقای کاشانی، آقای حسینی، آقای لباف، آقای شیشه گر، آقای ابرقویی و آقای فروزان از طرف آقای احمدی وکالتا حضور داشتند و در رابطه با منطقه محروم بشاگرد بحث شد و کلیه برادران نظریات خود را ارائه دادند. نتیجه مذاکرات به شرح ذیل تأیید گردید:

1- اولویت خرید یک دستگاه بولدوزر 8D جهت جاده سازی در بشاگرد.

2- احداث حمام و مسجد و درمانگاه.

3- احداث یک یا چند حلقه چاه جهت آبیاری مناطق دشت بشاگرد.

4- ایجاد واحدهای کشاورزی و دامداری و دامپروری و کارگاه های قالی بافی.

5- ایجاد مدارس و در صورت امکان اعزام یک یا چند نفر روحانی جهت آشنا کردن برادران بشاگرد به دین مبین اسلام و نهضت سوادآموزی.5

در ادامه صورت جلسه راه کارهایی می دهند برای ادامه کار در تهران و افتتاح حساب برای کمک به بشاگرد. روحانیون حاضر در جلسه هم متعهد می شوند هر سال بیست روز برای تبلیغ به روستاهای بشاگرد بیایند.

وقتی که تعهدات را می نویسند جمع کمک هایی که آن جا تعهد داده می شود به دو میلیون تومان می رسد. در همین موقع آقای شاه علی که به عنوان آشپز همراه مهمانان آمده است، یک دسته صد تومانی از جیبش بیرون می آورد و به آقای فروزان می دهد و می گوید این ده هزار تومان هم سهم من! او که خودش وضع مرفهی ندارد، با دیدن وضعیت منطقه، هر چه در توان دارد می دهد. این اولین کمکی است که در جا و نقد داده می شود و موجب برکت این پول ها می شود. حاج عبدالله در جلسه بسیار پرانرژی است و انگار روز اولی است که به بشاگرد آمده و هیچ خستگی و مشکلی تا به حال نداشته است، دلش لبریز از شکر است و با تمام وجود، توجه خدا به این شیعیان مظلوم و غریب را احساس می کند.

مهمان ها آن شب در چادرهای ربیدون با احساس متفاوت به خواب می روند، هر کس به زندگی خودش فکر می کند و گاهی شرمنده می شود. برای برگشت به میناب باید دوباره آن راه را با آن وضعیت بروند، اما کسی حرفی و گله ای ندارد، نه در زبان و نه در دل. وقتی که برمی گردند به مسیر نگاه می کنند و امیدوارند دفعه بعد به راحتی و از راه های ساخته شده به بشاگرد بیایند.

حاج عبدالله خودش مهمان ها را تا فرودگاه بندرعباس همراهی می کند و به خصوص از بزرگ ترها به خاطر اذیت هایی که در مسیرها دیدند عذرخواهی می کند. مهمان ها به سمت تهران پرواز می کنند و حاجی به بشاگرد برمی گردد.

حاج آقا صراف زاده و حاج آقا فروزان چند وقت بعد از این سفر کلیه تعهدات را وصول می کنند و با تلاش هایی که می کنند موفق می شوند پنج میلیون تومان جمع کنند. آن ها همراه جمعی از خیرین حاضر در آن سفر در شرکت آقای فروزان جلسه ای تشکیل می دهند تا به کمک رسانی به بشاگرد نظم و ترتیب بدهند و به این نتیجه می رسند که این کار را زیر نظر یک تشکیلات انجام دهند. نام این تشکیلات در آن جلسه «هیئت خدمتگزاران بشاگرد» انتخاب می شود. اساس نامه و هیئت امنای آن تعیین می شود و از آن به بعد، کمک به بشاگرد را به این عنوان انجام می دهند.6 کمک های پراکنده نقدی و غیرنقدی محدودی پس از آن به بشاگرد فرستاده می شود. مسئله اصلی خرید ماشین آلات است که در آن شرایط جنگی کشور، مشکلات فراوانی دارد و زمان زیادی می گیرد. خود حاج عبدالله و حاح آقا صراف زاده پیگیر خرید ماشین آلات می شوند، اما شاید چندین ماه طول بکشد تا این پیگیری ها به ثمر برسد.

حاج عبدالله در بشاگرد با شدت بیشتری به کارها می پردازد. هر چه زودتر باید بسترها برای کار راه سازی و آوردن مهمان ها و برنامه هایی که برای آینده بشاگرد در ذهن حاج عبدالله شکل گرفته است آماده شود.

حاج عبدالله بعد از آمدن و رفتن مهمان ها به ایده ای که ماه هاست در فکر دارد مطمئن می شود، چادرهای ربیدون دیگر ظرفیت مقر کمیته بشاگرد را ندارند و باید یک مقر مناسب برای امداد ساخته شود. حاجی چند ماه است که به این موضوع فکر می کند، اما آمدن این هیئت و اتفاقات این سفر او را به یقین می رساند. آن ها به این رسیده اند که راه نجات بشاگرد آمد و رفت مردم و خیرین به بشاگرد است پس حتما باید شرایط و امکانات پذیرایی از مهمان ها و اقامت آن ها آماده شود تا بتوانند راحت تر بیایند و این امر به یک مقر مفصل نیاز دارد.

ربیدون زمینش محدود است و اطرافش را کوه گرفته و امکان توسعه زیادی ندارد. گذشته از همه این حرف ها و مهم تر، آن که حاجی با شناخت فرهنگ بشاگرد فهمیده است که برای کار کردن در بشاگرد باید کاملا مستقل باشد و منتسب بودن به یک روستا یا طایفه در بشاگرد شدیدا در نگاه سایرین به امداد و در نتیجه به کارکرد امداد لطمه می زند. پس باید به دنبال جایی باشد که خالی از سکنه باشد و به هیچ گروهی تعلق نداشته باشد. جای مقر باید در دل منطقه باشد و نسبتا در مرکز جغرافیایی بشاگرد قرار بگیرد، زمین مسطح وسیعی داشته باشد تا بتواند جوابگوی نیازهای امداد باشد. مسئله دیگری که در بشاگرد بسیار حیاتی است، آب است. مقر باید جایی باشد که برای تأمین آب مشکل زیادی نداشته باشد. این همه شرایط مدت هاست که در ذهن حاج عبدالله شکل گرفته است. او در میان شناسایی منطقه، همه جا به دنبال جایی برای مقر می گردد. کار اصلی حاج عبدالله در بشاگرد، هنوز شناسایی روستاهاست. حاجی تا تمام نهصد و چند روستا را نبیند دلش آرام نمی گیرد و خیالش راحت نمی شود. برای دیدن بعضی از روستاها باید چند روز با مال یا پیاده برود و شب ها را دردل کوه ها بخوابد، تا به چند روستای کوچک برسد که جمعاً صدنفر هم جمعیت ندارند، اما آن ها هم حق دارند و باید کمک شان کرد. حاج عبدالله به مرور آمار روستاها را کامل می کند و نقشه تمام بشاگرد در ذهنش شکل می گیرد.

اهالی هم که فهمیده اند حاجی به دنبال جایی برای مقر می گردد هر روز پیشنهادی می آورند و دوست دارند حاج عبدالله نزد آن ها برود و این همان چیزی است که او از آن گریزان است. با این همه، اکثر پیشنهادهای اهالی را می بیند، تا در این میان بالاخره محلی در اطراف ربیدون را انتخاب می کند، جایی به نام «خونمید».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *