این پست مطلب فقط برای اونایی ست که یه جورایی مردم اونا رو به چشم شهدا و رزمنده های جنگ می بینن؛

باور کنید چندین تیتر تو نظرم بود ولی تیتر بالایی رو بیشتر پسندیدم دوست دارم تیترهای دیگه ای هم که تو ذهنم بود رو بدونید:

با کولر نمی شه عاشورا رو درک کرد…

تو سنگرها اسپلیت نصب نبود…

کولر میراث جنگ هست یا نیست؟

با پیشرفت تکنولوژی گناهان ما هم مدرن و پیشرفته می شه…

مَمَد نبودی ببینی تابستونا از سرما داریم یخ می زنیم!

عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت:

تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم. وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید. برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره. این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم.

این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود…

بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن.

این روزها وقتی تو خیابونا رد میشم تا یه ماشین تویوتای پلاک نظامی شاسی بلند می بینم که شیشه هاش بالاست و از شدت سرما داره می شکنه و آدمای توش دارن آلاسکا میشن، فوری یاد جهان آرا می افتم و با خودم میگم: ممد نبودی ببینی…

یاد جبهه می افتم، اونا اونجور تو اون وضعیت، لبای تشنه و ترکیده، اینا…

یعنی فراموششون کردن؟!

البته ما که نبودیم جبهه که ببینیم ولی تو فیلم ها زیاد دیدم که عراقی ها همش جای خنک و ردیفی داشتند. با این کارهای آقایون فکر کنم تو سنگرهای ما هم اسپلیت نصب بود…

پس کو اون خاکی بازی ها و اون ساده زیستی ها؟؟؟

یه چیز دیگه؛ چی؟

نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد.

بعضی وقتها که می رم تو یه اُرگان نظامی و می بینم تمام درها بسته ست و از زیر درها داره کولاک میاد یا وقتیکه وارد یه اتاق می شم و از سرما تنم می لرزه و مجبور میشم یه قرص سرماخوردگی تو تابستون بخورم؛ با خودم می گم: این بود آرمان ها و طریق شهدا؟!

بگذریم. از فاز عرفان بیایم بیرون، ببینین من چی می گم: بعضی وقتها واقعاً میشه با یه پنکه خشک و خالی گرما رو تحمل کرد ولی چه کنیم که مفته دیگه. انصافاً تو خونه خودمون یا با ماشین خودمون هم انقدر ریلکس، رفتار می کنیم؟ فکر نکنم، چون اگه اینجوری باشه، کل حقوقمون رو باید پول برق و بنزین یا گاز بدیم. حداقل ما که ادعا می کنیم ولایتمداریم! و ذوب در ولایتیم! اصلاح الگوی مصرف داشته باشیم، نمی تونیم؟ می تونیم. پروا مکن بشتاب همت چاره ساز است ای برادر!

یه سوال؟

چیه؟

آیا واقعاً به اندازه این پول برق یا بنزین یا گازی که داره برای خنک شدن ما مصرف میشه ما خاصیت داریم؟

<شما رو به وجدانتون >

در آخر باید بگم:

ممد نبودی ببینی … خونت را پایمال کردیم

به کوشش: پیروزپیمان

شادی روح امام و شهدا فاتحه ای با صلوات…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *