اگر نازی کند دختر، خریدارش پدر باشد!
دردِ دل نامه ی، سمیه سجودی با استخوان های پدر
پدر جان! یادت هست از کربلا می پرسیدم و تو از داستان کربلا برایم می گفتی!!
یادم هست داستان سکینه را گفتی و ذوالجناح را، از سکینه گفتی و آمدنش تا قتلگاه پدر! گفتی که به قتلگاه آمد؛ شمشیرها را کنار زد و دنبال پدر بود…
تو به کربلا پیوستی، شبیه حسین زیستی و مثل او جان سپردی، درست شبیه قصه ای که برایم تعریف کرده بودی.
نفر راست: سردار شهید یوسف سجودی فرمانده تیپ سوم لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب ، گردان های صاحب و حمزه لشکر ۲۵ کربلا
پدر خواهی اگر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای خویش و بالا کن سر خود را
اگر نازی کند دختر، خریدارش پدر باشد
بزرگی کن ببوس این دختر کوچکتر خود را
به دنبال مسافر آب میریزند معذورم
کنون ریزم به پایت اشک چشمانِ تر خود را
پدر! تو را صدا می زنم و با تو حرف ها دارم، می دانم که صدایم را می شنوی و در آرامشی عمیق به حرفهایم دل می سپاری پدر یادت بخیر…
آن روزها که کوچکتر بودم با واژه های اشک با تو حرف می زدم و امروز می خواهم با زبانی دیگر سخن بگویم با زبانی که تکیه بر ناموس اشک دارد.
تو نیستی و لحظه های جاودان با تو بودن را هنوز در خاطر دارم. و هر هوا با آنها در باران قدم می زنم!
آن روزها سایبان دستهای تو بر سرم بود. امروز در سایه کوچه خاطرات تنها آرامش مطمئن است برایم؛ اندوه شیرین تو، طراوت جان من است و تصویر آخرین لبخند تو در قاب خاطره، مهربانی ات را در من تکرار می کند.
پدر جان! یادت هست از کربلا برایم می گفتی و می گفتی کربلایی خواهی شد؟!!
پدر جان! یادت هست از کربلا می پرسیدم و تو از داستان کربلا برایم می گفتی!!
یادم هست داستان سکینه را گفتی و ذوالجناح را، از سکینه گفتی و آمدنش تا قتلگاه پدر! گفتی که به قتلگاه آمد؛ شمشیرها را کنار زد و دنبال پدر بود…
می گفتی و می گریستی و من نگاه می کردم؛ گفتی: که سکینه این طفل خردسال کربلا در زیر شلاق های ستم و تازیانه های ابن زیاد، فریاد دادخواهی داشت. می گفتی و می گریستی و من نگاه می کردم و غرق در اشک های تو می شدم…
تو بار سفر بستی و من ، حیران و در چارچوب، به تو می اندیشیدم و به کربلا؛ به این که گفتی: کربلایی خواهی شد؛ به تو فکر می کردم و به کربلا ؛ و از خویش می پرسیدم: آیا سکینه خواهم بود؟!
خواستی وداع کنی، گفتم: بابا یکبار دیگر داستانت را برایم تعریف کن! و تو مرا روی پای خویش نشاندی، درست مثل داستانی که برایم تعریف کرده بودی و دست نوازش بر سرم کشیده بودی. درست مثل داستانهایی که شنیده بودم و مرا غرق در مهربانی خود نمودی؛ درست مثل داستانی که گفته بودی…
خواستی بروی از تو پرسیدم کِی باز خواهی گشت؟ و تو خندیدی، پرسیدم کجا خواهی رفت؟ و باز خندیدی و گفتی: دخترم! داستان کربلا را که خوب یاد گرفته ای ؟! و من گریستم! پرسیدم: به کربلا خواهی رفت؟ و تو دوباره خندیدی. پرسیدم: آیا می توان سکینه باشم؟ و تو گریستی. تو رفتی و یک کاسه از اشک من در آخرین فرصت وداع، جاودانی ترین خاطرات را از تو برایم باقی گذاشت…
و تو بازگشتی اگر چه پس از سالها، تو بازگشتی اما بر روی دستها؛ تو بازگشتی اما تمام هستی ات را به دوست سپردی و تمام تو در آن سوی این مرزهای خاکی ماند.
پس از عمری غریبی، بی نشانی
خدا می خواست در غربت بمانی
از آن سروِ سرافراز تو ، بابا
پلاکی بازگشت و استخوانی
و من دوباره به یاد داستانی افتادم که برایم گفته بودی، ((داستانی اندیشیدم که خود در من کربلایی ساخته بود…))
می آمدم تا با تابوت تو بدون تو، وداعی تازه داشته باشم و در آن حال به سکینه می اندیشیدم که از او، بارها برایم گفته بودی… به سکینه فکر می کردم که به قتلگاه پدر آمد… همان سکینه که در زیز آفتاب شعله ور، در زیر آتش خشم دشمن، به وداعی دوباره با پدر آمده بود و خوب یادم هست که گفتی چگونه آمد و چگونه بازگشت و خوب به یاد دارم که گفتی: سوزش تازیانه های دشمن تحمل آفتاب سوزان را برای سکینه آسان کرده بود…
اما پدر وداع آخر من با تو از گونه ای دیگر بود…پیکر تو را در میان انبوهی از شاخه های گل یافتم که به پاس لبخند زیبایت به مرگ، به تو هدیه شده بود…
و من هنوز هم به قصه کربلا می اندیشم و به سکینه که در آن هُرم آفتاب سوزان، سایبانی جز تابش بی امان خورشید نداشت و من در اینجا می بینم که دستان دوستانت، سایبان مهربانی برای من شده است تا خستگی داغ تو را در سایه آن به در کنم.
پدر! به داستان تو می اندیشم که کربلایی دیگر با خود داشت، تو به کربلا پیوستی، شبیه حسین زیستی و مثل او جان سپردی، درست شبیه قصه ای که برایم تعریف کرده بودی، یادت هست قصه کربلا را ؟! می گفتی: پیکر مولایت سه روز در بیابانهایی رها افتاده بود و سایبانی جز خورشید سوزان نداشت و اینک به داستان تو می اندیشم که کربلایی دیگر با خود داشت و به تو فکر می کنم که به اقتدای امام خویش بی آنکه جرعه ای از فرات بنوشی، تشنه در پای آن جان سپردی. ساحل دجله پیکر پاکت را سالها چون امانتی مقدس در خویش نگاه داشت.
پدر! به تو می اندیشم و به قصه ای که از تو به من ارث رسیده است! و به این فکر می کنم چقدر کربلایی بوده ای و چقدر داستان تو شبیه به داستان کربلاست!
پدر! راستی تو هفتاد و چندمین شهیدی؟!
شادی روح امام و شهدا فاتحه ای با صلوات…
به کوشش: پیروزپیمان
با تشکر فراوان از کنگره بزرگداشت ده هزار شهید استان مازندران
شهدا شرمنده ایم….