می گویند بعضی ها بعد از جنگ، ماسک اخلاص به چهره می زنند.
اما بابا، نه توی جنگ ماسک به صورتش زده بود،
ـ وگرنه الان هنوز حنجره اش می توانست تعزیه امام حسین علیه السلام را بخواند ـ
و نه حالا که دیگر هیچ ماسکی روی صورت لاغرش بند نمی شود!
دکتری در اخبار تلویزیون می گفت: نفس کشیدن در این هوای آلوده و پر دود، برای سلامتی، خیلی خطر دارد .
حتما به خاطر همین است که گاهی بابا اصلاً نفس نمی کشید.
همان وقت ها که به خاطر ازدحام اتوبوس، لب هایش کبود می شد و نفسش دیگر بالا نمی آمد و خواهر کوچکم از ترس جیغ می کشید!
دیروز در روزنامه، آگهی تبلیغ کاشتن موی سر دیدم
اما بابا گفت: دیگر «از سر من گذشته است»؛ چون «شیمایی»، تا مغز سرم را سوزوندند!
بعضی ها انگار عادت کردند که قبل از سخنرانی، حتما چند مرتبه سرفه کنند.
اما سرفه های بابا، قبل و بعد ندارد.
همه سخنرانی اش، همان سرفه هایی است که گاه با خون همراه می شود!
یک ضرب المثل قدیمی می گوید: «آدم نباید لقمه بزرگ تر از دهانش بردارد» ولی نمی دانم چرا حتی آب هم برای بابا لقمه بزرگی است؛ انگار که راه گلویش را بسته باشند!
فکر نمی کنم تا حالا آب خوش از گلویش پایین رفته باشد!
مادر می گوید: بابا جوان تر که بود، همه مسایل شیمی را تا آخرش حل می کرد؛ اما حالا موقع شیمی درمانی، طاقت نمی آورد و زیر دستگاه از حال می رود!
دیشب ماهی قرمز حوضمان روی آب افتاد و مُرد
انگار موقع سم پاشی درخت های باغ همسایه، آب حوض، آلوده شده بود!
بابا می گوید: «درسته، ماهی قرمزمون مُرد، اما در عوض، بچه های محله، سیب های سرخ و سالم می خورند»!
من فکر می کنم این روزها دیگر نمی شود بی خیال، به یک سیب سرخ گاز زد!
چون معلوم نیست به قیمت مردن چند تا ماهی قرمز تمام شده باشد!
http://karbalaey110.blogfa.com/