به گزارش هرازنیوز – گروه حماسه و مقاومت؛ وارد خانهای شدیم که عطر صبر و استقامت از در و دیوارش تراوش میکرد. خانهای ساده و بیآلایش در محله بازارکلا آمل، که گویی هر گوشهاش داستان یک انتظار را روایت میکرد. در این خانه، قرار بود با مادری دیدار کنیم که سالهاست تمام دنیایش در قاب عکسهای پسرش، شهید احمد قاسمزاده، خلاصه شده است. او با همان لبخند شیرین و مهربانش به استقبالمان آمد. لبخندی که پشتش دریایی از غم پنهان بود؛ غمی که فقط از دست دادن فرزند نبود، بلکه سالها پیش برادرش را هم در همین راه از دست داده بود. او یک مادر شهید بود و یک خواهر شهید. پلههای نوستالژیک خانه، ما را به گذشتههای دور برد، به روزهایی که احمد در این خانه نفس میکشید و زندگی میکرد.
مادر شروع به صحبت کرد، با کلماتی که از عمق جانش برمیآمد. او از پسری گفت که نهتنها مهربان بود، بلکه غمخوار دیگران هم بود؛ پسری که به امام خمینی (ره) عشق میورزید و در راه ایمانش از هرچه تعلق دنیوی بود، گذشت و به جبهه رفت. نگاه مادر به قاب عکس شهید، تمام خاطرات آن روزها را زنده میکرد و اشکهایش، گویی داستانی ناگفته از روزهای سخت فراق و انتظار را روایت میکرد. این دیدار، روایتی بود از مهربانی مادری که قلبش به وسعت یک دریا بود و داستان شهید را جور دیگری در قلبها حک میکرد؛ داستانی از ایثار، ایمان و از خودگذشتگی.
گفتوگو در محضر مادر بزرگوار شهید
در محضر مادر شهید احمد قاسمزاده هستیم. مادر جان، هر وقت به دیدار خانواده شهدا میآییم، هدیهای داریم که برای ما ارزشمند است، این عکس شهید احمد را، به رسم ادب، تقدیم حضور شما میکنیم.
بمیرم… دست شما درد نکند. (با اشاره به عکس) مامان بمیرد برایش… برادر خودم هم شهید است. پسر دخترعمویم هم شهید است. اگر اینها نبودند، ما نبودیم… ما زندگیمان را مدیون آنها هستیم.
مادر جان، اجازه دهید کمی به عقب برگردیم و از خودتان و آغاز زندگی مشترکتان برایمان بگویید.
من صدیقه خلیلی هستم. اصالتاً اهل اجوارکلا. همسرم هم اهل همین روستا بود. از قدیم پدرهای ما در زمین کشاورزی با هم شریک بودند و همدیگر را میشناختند. همین شناخت باعث شد که پدر و مادر شوهرم به خواستگاریام بیایند و ما با هم ازدواج کنیم.
پس آغاز زندگی شما با یک آشنایی قدیمی بین خانوادهها بود. بعد از ازدواج، همسرتان به سربازی رفتند؟
فردای روز عروسی، همسرم رفت خدمت سربازی. البته دو سه شبی بیشتر طول نکشید و معاف شد. آن زمان، میشد با پرداخت پول، خدمت سربازی را خرید و همسر من هم معاف شد.
مهریهتان چقدر بود. سادگی، چقدر در آن زمان در زندگی مردم وجود داشت؟
مهریهام را دقیق یادم نیست چقدر بود، ولی کم بود. آن موقع، “زر” و “خرج بار” هم در مراسم عروسی رسم بود. اما همه چیز با صفا بود. عروسیها ساده اما پر از شادی و محبت بودند. عروسی ما سه چهار روز طول کشید. همه فامیل جمع میشدند و از ته دل خوشحال بودند. آن روزها زندگیها با صفا و سادگی پیش میرفت.
حاج خانم از شروع زندگی مشترک برایمان بگویید.
چهار سال اول زندگیمان با پدر و مادر شوهرم بود. بعد از آن، تصمیم گرفتیم به شهر بیاییم. یک اتاق اجاره کردیم. خانه خیلی ساده بود، اما همین که خودمان بودیم، برایمان کافی بود.
از وضعیت کار و تلاش همسرتان برای تأمین زندگی بگویید. با آن شرایط سخت، چطور از عهده مخارج برمیآمدید؟
همسرم از ۱۲، ۱۳ سالگی در قهوهخانه کار میکرد. حقوقش ۱۵ تومان بود. حقوق زیادی نبود، اما با همین درآمد کم، زندگی را میگذراندیم. او از تاریکی صبح میرفت سر کار و آخر شب به خانه برمیگشت. گاهی وقتها فرزندانش را اصلاً نمیدید، از بس که دیر به خانه میآمد.
از آن خانههای استیجاری، بالاخره به خانهای رسیدید که متعلق به خودتان باشد؟
بله، مدتی در کوچهای به نام شاکری خانه اجاره کردیم. بعداً همین خانهای که الان در آن ساکن هستیم را خریدیم. آن موقع دو اتاق بیشتر نداشت. بعد از سه چهار سال، تصمیم گرفتیم آن را خراب کنیم و دوباره بسازیم تا خانه بهتر و بزرگتری داشته باشیم.
حالا که از زندگی گذشتهتان گفتید، لطفاً از ثمره این سالها، از فرزندانتان برایمان بگویید.
من چهار دختر و سه پسر دارم؛ سکینه، جمیله، حلیمه و فاطمه، محمد، رحمتالله و احمد که فرزند سوم بود اسمش را پدر و مادر شوهرم برایش انتخاب کردند. او در سپاه محمد رسولالله خدمت میکرد.
حاج خانم شنیدیم برادر شما هم شهید شدند.
برادرم، شهید قربانعلی خلیلی هم در سر پل ذهاب به شهادت رسیدند.
شخصیت احمد چه ویژگیهای برجستهای داشت؟
احمد واقعاً یک پسر پاک و مخلص بود. وقتی عکس امام خمینی (ره) را در تلویزیون میدید، آن را میبوسید و میگفت: «خدایا، از عمر من کم کن و به عمر امام بیفزا.» قلبش پر از عشق به امام بود. آرام و باوقار بود. هرگز کسی را آزار نمیداد و همیشه در حال درس خواندن بود.
پس در کنار مسائل مذهبی و اخلاقی، در درس و تحصیل هم موفق بود.
تا کلاس دوازدهم درس خواند. اما بعد از آن، تصمیم گرفت که به جبهه برود. هر روز با دوچرخه به مدرسه میرفت و هر بار که میخواست برود، با یک لحن خاصی میگفت: «مامان خداحافظ.» آن خداحافظیهایش همیشه در ذهنم مانده است.
زمانی که احمد تصمیم به رفتن به جبهه گرفت، واکنش شما و خانواده چه بود؟
وقتی به من گفت میخواهد به جبهه برود، گفتم: “مادر جان، من چشمهایم ضعیف شده، تو میخواهی جبهه بروی شهید شوی و من را تنها بگذاری؟” اما با همان روحیه خاص خودش گفت: “مامان جان، من گنهکارم، شهید نمیشوم” خواهرانش هم به او میگفتند: “جبهه نرو، شهید میشوی.” گفتم: “داییات شهید شد، تو دیگر نرو.” اما او رفت.
با وجود تمام این مخالفتها، چه چیزی او را به سمت جبهه کشاند؟
او اهل ایمان بود. نمازش را در مسجد میخواند و نسبت به غیبت حساسیت زیادی داشت. هر وقت در جایی غیبت میشنید، فوراً از اتاق بیرون میرفت. او کتابهای زیادی در خانه داشت و درسش هم خیلی خوب بود. این ایمان و معرفت بود که او را به این راه کشاند.
پس از رفتن، دوباره او را دیدید؟
بعد از اینکه آموزشیاش در ساری تمام شد، که در تمام آن مدت از دوریاش خیلی گریه کردم، به جبهه رفت. مادرشوهرم با قرآن بدرقهاش کرد. اما دیگر برنگشت. همان دفعه اولی که به جبهه رفت، به شهادت رسید.
از مهربانی احمد آقا برایمان بگویید.
خیلی مهربان بود.. خیلی آقا و مظلوم بود، ساکت و سر به زیر. مردم محله همه ازش تعریف میکردند. میگفتند پسری باوقار و بااخلاق است.
از توصیههای اخلاقیاش به خواهرانش چه چیزی به خاطر دارید؟
همیشه به خواهرانش میگفت: «غیبت نکنید.» با وجود سن کم، اخلاقش به گونهای بود که انگار یک بزرگتر است و دائم به ما نصیحت میکرد. پاکیاش در تمام رفتارش مشخص بود.
از پاکدامنی و حیا احمد برایمان بگویید.
اهالی محل همیشه از احمد تعریف میکردند. میگفتند زمانی که سر خیابان خانمی را میدید، مسیرش را تغییر میداد تا نگاهش به نامحرم نیفتد. احمد واقعاً حجب و حیا داشت.
آخرین باری که احمد را دیدید، چگونه بود؟
آخرین باری که داشت میرفت، لباس نظامی پوشیده بود. چنان باوقار شده بود که انگار خلبان شده است. همسرم میگفت: “احمد مثل خلبانها شده است.” با اینکه خواهرانش را خیلی دوست داشت، اما راهش را انتخاب کرده بود. یک بار برایمان نامه فرستاد که در حال گرفتن مرخصی است، اما دیگر نیامد و قبل از مرخصی به شهادت رسید.
لحظه شهادت احمد و زمانی که خبر به شما رسید، برایتان چطور گذشت؟
بعد از اینکه احمد شهید شد، همسرم با دوستانش به جبهه رفت تا پیکرش را پیدا کند، اما موفق نشد. آن روزها، خانمهای محل میآمدند خانهمان. و متوجه نمیشدم که چرا اینقدر رفتوآمد زیاد شده است. میپرسیدم: “خانمها، چه خبر شده که همه میآیید؟”
پس قبل از اینکه خبر را بشنوید، متوجه حال و هوای خاصی شده بودید؟
بله متوجه عکس العمل های خاص بودم، تا اینکه همسرم آمد و گفت: “احمد شهید شد.” انگار دنیا روی سرم خراب شد. خودم را روی زمین انداختم و خیلی گریه کردم. تازه چهار سال از شهادت برادرم میگذشت که احمد هم شهید شد. این غم، دو بار قلبم را شکست.
پس از سالها دوری، وقتی پیکر احمد برگشت، چه حسی داشتید؟
بعد از چند سال، استخوانهای احمد را آوردند. در آن لحظه، حس میکردم که احمد زنده است
آیا از احمد وصیتنامهای هم داشتید؟
او وصیتنامهاش را به خواهرش، سکینه داده بود. به او گفته بود: «اگر شهید شدم، به خانواده بگو گریه نکنند.» گفته بود که برای او غمگین نباشیم، اما من نمیتوانستم گریه نکنم.
شهید به خواب به دیدنتان آمده است؟
چند بار خوابش را دیدهام. یک بار خواب دیدم که شهید به دیدنم آمده بود و برایم قرآن میخواند. بار دیگر، در خواب به من گفت: «مامان، ناراحت نباش، من زندهام.»
با تمام این غم و دلتنگی، حتماً افتخار بزرگی در دل دارید. درسی که از این شهادتها میگیریم چیست؟
اینها برای ما رفتند. اگر آنها نبودند، ما هم نبودیم. امروز هم ببینید مردم مظلوم غزه را چطور میکشند. شهدا رفتند تا ما بمانیم و این عزت را داشته باشیم. ما همه مدیون شهدا هستیم.
و از خصوصیات احمد بیشتر بگویید؛
وقتی از مدرسه برمیگشت، سراغ من را میگرفت. دخترم به او میگفت: “مامان رفته قهوهخانه پیش بابا.” احمد هم سریع میآمد به مغازه و به من میگفت: “مامان، تو برو خانه، من اینجا هستم.“
شما با غم شهادت احمد چطور کنار آمدید؟
من خیلی گریه میکردم. اما مادربزرگ عروسم به من میگفت: “برای شهید گریه نکنید. این شهید مایه افتخار شماست. او در راه خدا رفت.” این حرفها به من آرامش میداد. همسرم هم مردی شوخطبع و مهماننواز بود و همیشه تلاش میکرد حال ما را خوب کند.
در پایان این گفتوگوی دلنشین، اگر توصیهای برای جوانان امروز دارید، چه میفرمایید؟
از جوانها میخواهم که خوب باشند و راه شهدا را ادامه دهند. در امامزاده ابراهیم (ع) کلی شهید آرمیدهاند که همه جوان بودند. آنها نمردهاند، بلکه زندهاند و ما همه باید قدردان آنها باشیم.
از شما بسیار سپاسگزاریم که با این همه بزرگواری، ما را به خانهتان راه دادید و از خاطراتتان برایمان گفتید. امیدواریم خداوند همه جوانان را عاقبتبهخیر کند. واقعاً شما را خسته کردیم، ببخشید.
خواهش میکنم. لطفاً از خودتان پذیرایی کنید. خانه خودتان است.